
هرگاه خواستهایم هنجاری را با پشتوانههای رسمی قدرت به جامعهپذیری برسانیم با مقاومت اجتماعی مواجه شدهایم. شفافترین نوع؛ مقایسه تلاش رضاشاه برای حذف چادر بود که گزارشهای متعدد حکایت از ناکامی و نافرجامی گسترده آن دارد. مشابه همین تلاش را در مقاطعی برای اثبات برتری مطلق چادر دیدهایم که نتیجه آن گرایش به هر نوع حجابی غیر از چادر است. تشابه هر دو مورد بکارگیری قدرت برای درونی کردن یک هنجار یا ارزش است.
در جوامع توسعه یافته روند حرکت از قانون و مقررات موضوعه به سمت هنجار و عرف است. یعنی در جامعهای که از نظر فرهنگی و اجتماعی توسعه یافته است، عامل اصلی کنترل ارزشها و هنجارها، عرف و رسوم حاکم بر جامعه است، بدین جهت از اهرم کنترل رسمی کمتر استفاده میشود. در اینگونه کشورها اگر بخواهند امری را در جامعه به صورت هنجار و عرف مطرح کنند، اول قانون وضع میکنند و مدتی آن را توسط پشتیبانیهای رسمی تأیید و تبلیغ میکنند. در نتیجه، این مطالب در جامعه نهادینه شده و تبدیل به عادت میشود و مورد پذیرش اعضای جامعه قرار میگیرد، در این شرایط ضمانت اجرایی آن فقط برعهدۀ دولت نیست. بلکه افکار عمومی هم به عنوان ضمانت اجرایی آن، عمل میکنند.
اما در جوامع نابسامان از نظر اجتماعی، حرکت برعکس جوامع توسعه یافته است.
در این جوامع به جهت اینکه روز به روز هنجارها تضعیف میگردد دولتها برای کنترل اجتماعی مردم و جلوگیری از گسیختگی اجتماعی، هنجار را تبدیل به قانون میکنند تا ضمانت اجرایی آن تقویت شود. این وضعیت، منجر به تعدد و کثرت قانون در جامعه میشود و در پی آن کنترل چنین جامعهای سختتر میگردد. حتی اگر این انحرافات، مجازاتهای قضایی درپی داشته باشد. به جهت اینکه مجازات اجتماعی ندارد و جامعه از فرد مجرم، قهرمان میسازد، مجازات هم بیفایده است. زیرا کنترل در چنین جامعهای از طریق قانون، حمایت و نظارتهای رسمی انجام میشود. بنابراین جامعه همیشه در شرایط استرس روحی و رفتار خشونتآمیز بوده که نتیجهای جز تضعیف ارزشها و هنجارها ندارد که به جهت عدم حمایت عمومی افراد خود را به صورت «گرایش به انحرافات» در جامعه نشان میدهد. هر جامعهای نیاز دارد که برای تقویت انسجام اجتماعی خود به ارزشها و هنجارهای مورد قبول اکثریت به بدهد و از آنها حمایت نماید. بنابراین در جامعه آشفته و غیرمنسجم، مستعدترین زمینهها برای انواع مشکلات روانی و رفتاری فراهم میگردد. همچنان که آرامش روان، شادابی و نشاط، فقط در جوامع منسجم و همبسته، قابل حصوص و دستیابی است.
از جمله مشکلات امروز جامعه ما، تلاشهای رسمی و غیررسمی، خواسته یا ناخواسته برای تضعیف ارزشها و آداب پسندیده اجتماعی است. اختلاط زن و مرد، دختر و پسر، آرایش و پوششهای خاص، جلسات و مهمانیها، استفاده از شبکههای ماهوارهای و سایتهای اینترنتی، توزیع انواع فیلمها، کاستها و... از حساسیتهای هنجاری جامعه میکاهد. لذا در اکثر موارد، افراد هنجارشکن، نه از روی باور و اعتقاد و نه از ترس افکار عمومی و فضای حاکم بر جامعه، بلکه صرفاً به دلیل نگرانی از اعمال قانون و مجازاتهای رسمی از تخلف یا گناه فاصله میگیرند. در چنین شرایطی، لاجرم اصطکاک بین مأموران کنترل رسمی با افراد جامعه افزایش یافته، در نتیجه تشنج، استرس، ناراحتی و سرخوردگی افزایش مییابد. مهمترین پیامد منفی این فرآیند، آنجاست که به دلیل تربیت نادرست، تغییر باورها و ارزشها، افراد خلافکار در واقع خود را مقصر ندانسته و حکومت را به دلیل فاصله گرفتن از مردم و تحمیل ارزشهای مورد علاقه خود، سرزنش و یا محکوم میکنند. اگر پیامد این جریان، فاصله گرفتن مردم از حکومت و همراستا نبودن ارزشها و مطلوبیت مردم و دولت باشد، آنگاه باید در انتظار مشکلات سختتر و سنگینتر اجتماعی باشیم.
بنابراین مقدمۀ عمدهترین آسیبها و تهدیدهای فرآوری نظام فرهنگی ایران را از لحاظ تبعاتی که از دخالت فزایندۀ دولت بر دامن فرهنگ و نظام معنایی جامعه مینشیند برمیشماریم.
بحران هویت
در نگاهی کلی اینگونه به نظر میرسد که سیر هویتمندی در جامعه ما از آغاز انقلاب تا کنون سیری قابل تأمل داشته است. قضاوت در این باره چندان ساده نیست. چرا که مشخص نیست کسانی که میگویند هویتمندی مردم و بخصوص جوانان از انقلاب تاکنون سیری نزولی داشته است با چه ابزار و روشی به این نتیجه رسیدهاند و از سویی آنان که به عکس این نتیجه قائل هستند هم همینطور. به فرض سطح دانش و بینش اجتماعی و درک فرهنگی و سیاسی نسل امروز قابل مقایسه با نسل دوران انقلاب نیست. با یک نگاه اجمالی در طیف گستردهای از جوانان اگر نگوئیم بحران هویت اما «برودت»هایی را در عقاید و اخلاق به جای «حرارت»های اوایل انقلاب میتوان مشاهده کرد.
در این گفتار قصد داریم تا از دو منظر به بحران هویت بپردازیم. نگارنده بر این باور است که بحران هویت که به عنوان یکی از اساسیترین مسائل اجتماعی که زمینههای فکری، فلسفی و سیاسی و اجتماعی خاص خود را دارد. نخست به عنوان «چالشی اساسی بر سر راه دولتهای ایدئولوژیک» و دوم به عنوان «مسأله جوامع درحال گذر» محسوب میشود.
اساساً در دولتهای ایدئولوژیک بحران هویت از آنجا آغاز میشود که این دولتها پس از تأسیس درصدد ارایه تعریف و چارچوب کاملاً متفاوت و جدید از زندگی برمیآیند و در تلاش برای ساختن هویت و شخصیتی جدید از مردمان جامعه هستند. آغاز بحران از اینجاست که این دولتها در دنیایی که اساساً هر هویت و فرهنگی در تعامل با سایر فرهنگها و هویتها قابل شناسایی است، باید بتوانند افکار عمومی جامعه خویش را نسبت به برتری هویت ساخته و پرداخته خویش اقناع کنند که در دنیای متکثر امروز که تصویر جزیره مستقل بودن برای هر دولت، ملت و فرهنگی یک تصور محال است، چنین تلاشی نافرجام خواهد ماند و افراد در برابر سایر هویتهای موجود در جهان از درون دچار تزلزل میشوند. مضاف بر اینکه اساساً «با تولد هر انسان، مفهومی تازه متولد میشود.» دولتهای ایدئولوژیک به دلیل احساس مطلق و برتری که از نظام فکری خود برای جامعه در نظر دارند از درک تحولات جدید ناتوانند.
در همین راستا میتوان چنین اشاره کرد که «ایمان» قابل تزلزل نیست، چون رخدادی درونی و بارقهای از مبدأ قدسی بر جان مؤمن است و هیچ عامل بیرونی نمیتواند آن را متزلزل سازد چرا که موجد آن نیست. اما دین به عنوان مجموعهای از التزامها به مناسک و مراسم و شعائر ممکن است که این قابلیت را داشته باشد.
مجید محمدی، پژوهشگر، دو دسته عوامل «درونی» و «بیرونی» را در تزلزل دینداری مؤثر میداند.
عوامل بیرونی که با جامعه مرتبط بوده و در کاهش دینمداری تأثیرگذار است، عبارتند از:
الف) همنوایی دین و قدرت
ب) اجباری شدن اجرای مناسک و شعائر
ج) تحمیل سبکی از زندگی به عنوان دین
و دلایل درونی که از نحوۀ نگاه به دین ناشی میشود:
الف) قرار گرفتن دین در برابر دنیا و ارایه تصویری از اینکه دین را ضد توسعه، ضد رفاه، ضد عشق، ضد تشکل و ضد شادی معرفی میکند.
ب) قرار گرفتن دین در برابر معرفت و فنون بشری
دوم: بحران هویت به عنوان مسأله جامعه درحال گذار
دومین نوع نگاهی که میتوان به بحران هویت داشت به شرایط تاریخی و فرآیند درحال جریان جامعه ایرانی مربوط است. اساساً در هر جامعهای که فرآیند گذر از مرحلۀ سنتی به دوران مدرن طی شده است، نظیر چنین بحرانی در بعد نگرشی و رفتاری جامعه رخ نموده است، چرا که جامعه درحال گذر از سنت به مدرنیسم تا زمانی که از سنتها فاصله نگرفته است و در شرایط بینابینی قرار نگرفته باشد، نشانی از آشفتگی معنایی، بینشی، نگرشی و رفتاری طبعاً بروز نمییابد، چرا که بر سپهر فرهنگ عمومی جامعه تصویری متفاوت و جدیدتری عرضه نشده است. اما آنجایی که انسان به هر دلیلی از این سنت بیرون بیاید، با تکثیر نظام معنایی بیرون و خودآگاهی مواجه میشود و در ابتدا ناآرامیهای درونی و ابهامات و سؤالاتی در نگرش فرد آغاز میشود.
در این رویکرد گفته میشود تا زمانی که جامعهای با جریانات جدید و نوسازی روبرو نشود. نمیتوان از بحران هویت دم زد. در این نوع رویکرد به نظر میرسد بحران هویت در ایران امروز در نتیجه فاصله گرفتن از سنتها و از تعارض میان کهنه و نوبه وجود آمده است.
البته باید اضافه نمود که نظیر همین بحران در جوامع اروپا وجود داشته است لیکن با تفاوتی اساسی به این ترتیب که این تحول در اروپا از درون و آگاهانه به وجود آمد اما در خارج از اروپا و در جوامع جهان سوم این تحول بیشتر در وضعیتی انفعالی صورت میپذیرد. تحول هویت فردی و اجتماعی در جوامع اروپا به دنبال رخدادهایی از قبیل انقلاب علمی و ادبی، رنسانس، اصلاحات مذهبی، گسترش دریانوردی، انقلاب بازرگانی و در نهایت انقلاب صنعتی صورت پذیرفت که در نتیجه آن اروپائیان دو مرحله اساسی را پشت سر گذاشتند؛ در مرحله نخست اروپا از قرون وسطی و نظام فکری آن بیرون آمد و از هویت دینی خود خارج شد و مرحله دوم نیز واکنشی بود که از آغاز دورۀ جدید در مقابل چنین وضعیتی در اروپا پدید آمد و با تفکرات روشنفکری ادامه پیدا کرد.
درحالی که اروپا از درون متحول شده بود و به تدریج در راه بازیابی هویت خویش حرکت میکرد. مناطق اسلامی با از دست دادن عنصر پویایی و شکوفایی خود و زیر فشارهای همهجانبه خارجی هر روز بیشتر از پیش، دچار رکود اجتماعی، اقتصادی و تکنولوژیکی شدند.
سیاسی شدن فرهنگ و تابعیت فرهنگ از سیاست
پس از انقلاب اسلامی در عرصه مدیریت فرهنگی همواره با یک دیدگاه مواجع بودهایم که گویا کلیه عناصر و اجزای متشکله فرهنگ از ظرفیت و قابلیت سیاسی شدن یکسان برخوردارند. کالبدشکافی دقیق هر فرهنگ به ما نشان میدهد که چه بخشهایی از فرهنگ میل به سیاسی شدن دارند و چه بخشهایی از آن دارای ماهیت غیر سیاسیاند. باید توجه داشت که بسیاری از عناصر متشکله فرهنگ براساس معیارهای اخلاقی و اسطورهای مورد ارزیابی قرار میگیرند که بیشتر موارد در حالت غیرسیاسی به سر میبرند. به نظر میرسد ادغام ارزشهای دینی و حکومتی، جریان درحال حرکت و منظم دینداری و ارزشی را پس از انقلاب دستخوش نابسامانیهایی کرده است. بروز این نابسامانیها از تفاوتهایی است که بین دو گفتمان حکومتمدار و دینمدار وجود دارد.
ـ گفتمان حکومت، دولت و به تعبیری گفتمام سیاست، گفتمان «هستها و نیستها»ست درحالی که گفتمان دینی معطوف به «بایدها و نبایدها»ست.
ـ در دولت و حکومت سخن از امور ناظر به واقعیت و در دین سخن از امور ناظر به حقیقت در میان است.
ـ نگاه دین ناظر به ارزشهای کلی همچون عدالت، راستی، نیکویی و... است و استیصال معنایی بیش از حد دین نظیر استخراج شکل حکومت از دل نصول دینی، پیام دین را تضعیف میکند.
ـ سیاست و حکومت میزبان فرهنگ و اعتقادات و مجری هنجارهای آن هستند ولی وقتی این رابطه معکوس میگردد و اهرم قدرت در جایگاه تولید معنی و هنجار مینشیند، پویایی و آفرینندگی فرهنگ به زوال و میرایی میگراید.
امروز خطمشی فرهنگ، به شکلی آمرانه از ناحیه سیاست و حکومت تعیین میگردد و فرهنگ در دهه سوم به خیابان یکطرفهای تبدیل شده که امکان تعامل و تعاطی را محدود ساخته است. این نوع سخن به این مفهوم نیست که خرده نظام فرهنگی از خرده نظام سیاسی و سایر عناصر باید جدا باشد یا یکی الزاماً تابع دیگری گردد. عرصه جامعه، عرصه تعامل آشکار و پنهان تمام این عناصر با یکدیگر است. یعنی همانگونه که حکومت بر فرهنگ تأثیر میگذارد، خود از سویی تحت تأثیر خود به خودی نظام فرهنگی نیز هست، از پیامدهای دیگر استیصال بیش از حد از فرهنگ به نفع سیاست، درونی نشدن ارزشهای اجتماعی و فرهنگی است عمده مشکل، «جامعهپذیر نشدن» هنجارهای دینی مورد تأکید حکومت در بطن جامعه است. به عبارتی بسیاری از هنجارها و رفتاری دینی که مردم در معاشرتهای جمعی رعایت میکنند میتواند هنجار درونی شده آنها نباشد.
استفادۀ ابزاری از دین
استفادۀ ابزاری به معنای دقیق کلمه چیزی جز این نیست که دین نه تعیین کننده هدف و ترسیم کنندۀ راه و شیوۀ حرکت در عرصه اجتماع و سیاست بلکه صرفاً ابزاری در خدمت کسب قدرت و ثروت بیشتر باشد.
حاصل چنین امتزاجی سکولار شدن دین، عرفی شدن مقدسات و از دست رفتن معنویت و در یک کلام تباهی ارزشهای متعالی دین است. زیرا وقتی دین ابزار شد، به خدمت توجیه قدرت گرفته میشود و برخی سرمایه و معنویت آن به پای قدرت ریخته خواهد شد. هر جا که این ابزار به دلیل تعارض ارزشها با مطامع قدرت، کند و ناکارآمد عمل کند، چنان سنگ و صیقل میخورد و ارزشها تا آنجا از بدنه دین تراشیده میشوند که این ابزار همچنان در توجیه قدرت کارآمد بماند و یا ارزشها و مقدسات در مقامی محترم داشته میشوند و در مقامی دیگر بیمعنی میشوند و ادامه این فرآیند چیزی جز قلب ماهیت دین و تبدیل امد قدسی به عرفی و یا بیاعتقادی و بیتفاوتی جامعه به مقدسات و ارزشها نیست.
در اینجا باید اشاره کرد که عموماً ابزاری شدن دین همراه با غلبه یک نوع قرائت دینی نیز میباشد. رسمی و مطابق شدن یک قرائت دینی و به تعبیری «سیرهوار شدن جامعه دینی» آفتهایی بر فرهنگ دینی مینشاند. «اگر در جوامع دینی یک فهم خاص از دین تنها فهم مقبول نمایانده شود و گروهی نیز طرح و دفاع از آن فهم را ملک مطلق خود بدانند و دین به صورت ابزار قدرت درآید که هیچ کس در جامعه حق نداشته باشد دین را به صورتی دیگر بفهمد و ارایه کند، این امر گام اول در جهت جامعه سیطرهوار است.
در تاریخ جوامع دینی عموماً این امر رخ داده است.»
عواقب، چالشها و تبلیغات ابزاری شدن دین در یک اشاره مجمل عبارتند از:
الف) کاهش جذابیت پیام دین
ب) برخورد دوگانه با مقدسات و ارزشها
ج) جهتدهی به کلیت ارزشهای دینی به موازات منافع قدرت و تغافل از ارزشهایی که با قدرت در تعارض میافتند.
د) اصالتبخشی به قالبهای دینی (نهادهای دینی، مناسک و شعائر، حجاب و...) و به حاشیه راندن محتوای دین.
هـ ) توجیه بهرهمندیهای گروهی و طبقاتی اقتصادی و سیاسی به بهانههای دینی.
و) کاهش نقشههای محرک و انگیزهبخش دین برای پیشروی و توسعه جامعه و تبدیل دین به عامل کند کننده توسعه (مثلاً توجه زیاد به گذشتهگرایی، نگه داشتن سطح فهم دینی جامعه در حدی پایین و سخیف.)
ز) چند کارکردی شدن نهادها و مؤسسات دینی
ح) تقدسبخشی به افراد و اشخاص و گریز از واقعگرایی. ادامه دارد....