تاریخ انتشار : ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۱۰:۰۹  ، 
کد خبر : ۲۱۷۵۹۲
خاطرات و تحلیل‌هایی از منش فکری و سیاسی آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی در گفت‌وگو با حجت‌الاسلام والمسلمین سیدهادی خسروشاهی

قضاوت تاریخ درباره پاسخ آن نامه

محمدرضا کائینی اشاره: «مردم مرا نیم قرن بعد خواهند شناخت!» این کلامی بود که اطرافیان آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی، پیشوای روحانی نهضت ملی، ‌در روزگار عزلت نشینی، ‌فراوان از او شنیده‌اند. اینک از آن روزگاران نیم قرن سپری گشته و کاشانی پژوهی در میان محققان نهضت ملی مکانتی در خور یافته است. در این میان اما، ‌روایت آنان که با وی مراودت و موانستی داشته‌اند، بیش از دیگران در خور شنیدن و استناد است. خاطرات و تحلیل‌های پژوهشگر ارجمند حجت الاسلام و المسلمین سید هادی خسرو شاهی از منش فکری و سیاسی آیت الله کاشانی درواپسین سالیان حیات است که در گفت وگو با «جوان» بیان داشته‌اند، از این جمله است.

* براساس آنچه تاکنون از جنابعالی منتشر شده، ‌شما با مرحوم آیت‌الله کاشانی ارتباط و مراوده‌ای نزدیک داسته‌اید. لطفاً برای فتح باب سخن به پاره‌ای از آنها اشاره کنید.
** پس از کودتای 28 مرداد 32 بود که به علت فوت پدرم، مرحوم آیت‌الله سید مرتضی خسروشاهی، برای ادامه تحصیل به قم آمدم. هنوز دروس «سطح» را به اصطلاح حوزوی، تمام نکرده بودم. حدود پانزده - شانزده سال داشتم ولی بااندیشه‌های سیاسی روز آشنا بودم. استقرار در قم، مرا (که از راه دور هوادار اندیشه‌های «فداییان اسلام» بودم) با بسیاری از مسائل، آشناتر ساخت، به ویژه که در «تبریز» محیط خانه، خانواده و جامعه، به مسائل سیاسی روی خوش نشان نمی‌دادند و اصولاً مخالف امور سیاسی بودند اما بنده به تنهایی، در جمع خانواده از‌این امر مستثنی بودم و به قم که آمدم فکر می‌کردم که وضع بهتر از‌این جمع خاندان و محیط تبریز باشد! اما قم هم‌متأسفانه دست کمی‌ از تبریز نداشت و حتی خواندن روزنامه، با تمسخر و استهزا و گاهی نصیحت مشفقانه بعضی از دوستان و آشنایان - بعدها بعضی‌ها انقلابی! - همراه بود که بنده را دعوت به ترک روزنامه خوانی می‌کردند!
در‌این برهه، آشنایی با «شهید نواب صفوی»، مانع از آشنایی باآیت‌الله کاشانی که دیگر خانه نشین شده بود، نگردید.آیت‌الله طالقانی را هم از همان اوان شناختم و اتحادیه مسلمین‌ایران به رهبری آیت‌الله حاج سراج انصاری را و انجمن تبلیغات اسلامی ‌را به مدیریت دکتر عطاالله شهاب پور و انجمن اسلامی ‌مهندسین را به ارشاد مهندس بازرگان. که هر کدام از‌این آشنایی‌ها و ارتباطات، همراه با خاطراتی تلخ یا شیرین است که البته نقل همه آنها در‌این گفت‌وگو مقدور نیست و در‌اینجا فقط چند خاطره از چند دیدار باآیت‌الله کاشانی را، به طور اختصار می‌آورم. شاید نخستین بار بود که همراه برادر عزیز مرحوم علی حجتی کرمانی، در پامنار به دیدارآیت‌الله کاشانی رفتم. آقای حجتی مرا معرفی کرد و طبعاً با ذکر نام پدرم، چون «بچه طلبه»ای را که هنوز فارسی را با لهجه غلیظ ترکی و به زحمت صحبت می‌کند، چگونه می‌توان معرفی کرد؟ مثلاً باید چنین معرفی می‌کرد: ‌«آقا! معالم می‌خواند!» و یا «تازه به قم آمده است.» و یا «فارسی هم بلد نیست.» و دلیل فارسی ندانستن بنده هم‌این بود که در تبریز در کتاب و مدرسه خوانده بودیم که مثلاً: آش سرد شد! و سار از درخت پرید! که در هیچ مکالمه روزانه‌ای، به درد هیچ کس نمی‌خورد. پس باید از نو فارسی را یاد می‌گرفتم چون آنچه را که خوانده بودم، فاقد کاربرد عملی بود!
به هرحال،آیت‌الله کاشانی، نام پدرم را که شنید، گفت: «خدا رحمتش کند، مرد ملا و باتقوایی بود، اما مجتهد عصر ما نبود. با انتخابات مخالف بود. ما را هم در کارها تأیید نکرد. از تبریز علمای درجه یک، کمتر در مسائل وارد شدند و یکی از دلایل شکست نهضت هم عدم همکاری علماء بلاد بود.»
گفتم: «آقا! من از زمان اقامت در تبریز به شما ارادت داشتم و با پدرم هم بحث می‌کردم ولی ‌ایشان می‌گفتند: «بزرگ‌تر شدی می‌فهمی!» و من هرچه بزرگتر شدم در عقیده‌ام راسخ‌تر شدم و بیشتر فهمیدم که چه باید کرد. سکوت و کناره گیری ما(!) کارها را اصلاح نمی‌کند که هیچ، بلکه میدان را برای دشمنان باز می‌گذارد.»
آیت‌الله کاشانی خندید و گفت: «حرف‌های خوبی‌می‌زنی، اما‌این حرف‌ها به درد تبریز و قم نمی‌خورد! بی‌سوات! از حالا کلّه ات بوی قرمه سبزی می‌دهد. کار دست خودت می‌دهی، آخرش هم مثل من و مانند جدّمان، خانه نشین می‌شوی و متهم به‌اینکه جاسوس بوده و نماز نمی‌خوانده و از انگلیس پول می‌گرفته!..»
گفتم: «آقا! تاریخ قضاوت خود را درباره حضرت علی کرده است درباره شما هم خواهد کرد.»
آیت‌الله گفت: «نه بی‌سوات! آدم زنده را، به دست دوستان نادان زنده به گور کنند و نگذارند نفس بکشد و حرف بزند که تاریخ بعدها قضاوت خواهد کرد؟! تازه تاریخ را چه کسانی خواهند نوشت؟ ما یا آنها؟! ماها که به‌این فکرها نیستیم. آنها هم همین‌ها را خواهند نوشت با تهمت‌ها و جعلیاتی بیشتر، بالاخص که خود آدم دیگر زنده نیست که لااقل بتواند دفاعی بکند، گرچه حالا هم میدان دفاع باز نیست. در دوران حکومت پس از سرنگونی مصدق یک کلمه حقی که زدم، شدم «سید کاشی»! در دوره مصدق السلطنه هم که دیدید روزنامه‌های‌این آقا با من چه کردند و چه چیزهایی بر من بستند!»
بقیه صحبت‌ها را علی آقا حجتی ادامه داد. آمدیم بیرون و رفتیم منزل یکی از دوستان، با یک دنیا تأثر و تأسف که دشمن،‌این مرد بزرگ و مجتهد و عالم و فرزند پیامبر را چگونه خرد کرده است و ما هم زنده‌ایم و گویا مسلمان هم؟!
* جنابعالی درآن مقطع ازفضلای طرفدار فدائیان اسلام بودید. باعنایت به فرجام تعامل فدائیان با آیت الله کاشانی، ‌آیاارتباط شما با ایشان تداوم پیداکرد؟
** البته هواداری فداییان اسلام، مانع از تجدید دیدار من با آیت‌الله کاشانی نشد. در دیدار بعدی، نزدیک‌های ظهر بود که باز با علی حجتی کرمانی از قم رسیدیم و یک راست رفتیم به پامنار - نزدیک شمس العماره هم بود، محل ماشین‌های قراضه قم! ـآیت‌الله به مسجد می‌رفت. همراهشان به مسجد رفتیم. در طول راه، کسی به «آقا» سلام نمی‌کرد. اهل محلّ، عینهو مردم کوفه! که علی را و حسین را تنها گذاشتند. گویا واقعاً تاریخ تکرار می‌شود!
در مسجد کل نمازگزاران، با ما که نمازمان قصر بود، پنج نفر بودیم با خود آقا شش نفر! بعد از نماز خواستیم برویم، البته سرظهر جایی را هم نداشتیم که برویم. آیت‌الله کاشانی گفتند: «بی‌سوات! ظهر برویم منزل، آبگوشتی بار است.» به منزل آقا رفتیم. نهار را خوردیم. آقا رفت به استراحت و ما ماندیم و یک دنیا غم واندوه که‌این خانه، چند سال پیش چگونه بود و اکنون چگونه است. پس راست است که وقتی علی را در محراب شهید کردند، مردم می‌پرسیدند که «مگر علی هم نماز می‌خوانده است؟!» تبلیغات معاویه کار خود را کرده بود و اکنون نیز تبلیغات نظام ملی و سپس رژیم کودتا و سید کاشی و باقی ماجراها!
کمی‌دراز کشیدیم. آقا آمدند. چایی هم آوردند، باز نشستیم به صحبت. من پرسیدم: «آقا! شما چرا ‌این قدر توصیه می‌کردید؟» فرمود: «بی‌سوات! مردم که دسترسی به بارگاه آقایان نداشتند، به منزل ما می‌آمدند، ما هم که نمی‌توانیم نام خود را نائب ائمه بگذاریم و مردم را بی‌جواب رد کنیم. من توصیه می‌نوشتم که کار‌این فرد اصلاح و درست شود. حالا به وزیر یا رئیس اداره یا هر کسی...اگر درست می‌شد که خوب مؤمنی کارش اصلاح شده بود و اگر پاسخ آنها منفی بود،‌این فرد نمی‌گفت که آقا ما را رد کرد و می‌فهمید که من مسئول نیستم. حالا‌این توصیه‌ها دخالت در امور دولت است؟ تازه اگر من برای اصلاح امور دخالت در امور دولت نکنم، پس کی بکند؟»
پرسیدم: «آقا! با حضرت نواب صفوی چرا وضع‌این طوری شد؟ او که شما را پدر خود می‌دانست، چرا برگشت؟»
آیت‌الله آهی کشید و گفت: «آری! او فرزند من بود، اما تندرو! می‌خواست یک شبه حکومت اسلامی ‌تأسیس شود. من اعتقادم آن بود که مسئله را باید از ریشه اصلاح کرد. بی‌حجابی ‌یا فساد و رشوه خواری و مشروب خواری، معلول نفوذ انگلیس‌های سگ بود. باید سگ‌ها را طرد می‌کردیم تا عوارض و آثار منفی آنها را هم می‌توانستیم از بین ببریم. مشکل نخستین ما مسئله نفت بود، ولی آقایان می‌گفتند اول حجاب، اول جمع کردن دکان مشروب خواری‌ها. خوب من هم موافق بودم. قانونش هم در دوره ریاست من در مجلس تصویب شد، اما دولت، شش ماه برای اجرای آن مهلت خواست و اجرا نکرد و بعد بعضی‌ها گفتند که آقا شش ماه مشروب خواری را حلال کرده است! خوب‌این‌ها درد است بی‌سوات! یا می‌گفتند مدارس فاسد است و شما اقدام نمی‌کنید و یا نواب و برادران ما را دولت زندانی کرده و شما آنها را آزاد نمی‌سازید. آخر توجه نداشتند که من قوه مجریه نیستم و هرچه آنها را می‌خواستم و می‌آمدند و تذکر هم می‌دادم، عمل نمی‌کردند و می‌گفتند آقا اخلال می‌کند!» (در‌این زمینه خاطرات آقای دکتر سنجابی به تفصیل مشکلات ناشی از روش دکتر مصدق را شرح داده است.)
* گویادرسالیان پایانی حیات، ‌آیت الله کاشانی به رغم پیشینه علمی و اجتماعی خویش، ‌درشرایط معیشتی سختی به سرمی‌برد. دراین باره چه خاطراتی دارید؟
** بله، ‌همین طوراست. یک روز با طلبه جوانی که در آن دوران سمپات فداییان بود و بعد در تهران شد واعظ شهیر، به منزل آقا رفتیم. باز تنها بود. خادمی‌پیر، چایی آورد. تلفن آقا قطع شده بود. پرسیدم: «چرا؟» قبض تلفن را نشان داد و با لبخندی تلخ گفت: «خوب پول نداشتم، تلفن را قطع کرده‌اند. (در مجله حوزه، ویژه نامه آیت‌الله بروجردی، از قول اصحاب خاص‌ایشان نقل شده که سرانجام بدهی آیت‌الله کاشانی را مرحوم آیت‌الله بروجردی پرداختند. )
آیت‌الله کاشانی که تأثر شدید من و همراهم را دیدند گفتند: «بی‌سوات! ناراحت نشوید.‌اینکه گفته‌اند من پول گرفته‌ام،‌این یک دلیلش که دروغ است چون حتی پول تلفن خانه‌ام را نداشتم که بدهم و تازه من به پول احتیاج نداشتم که از انگلیسی‌های سگ بگیرم،‌این‌ها خودشان پول گرفتند که مرا متهم کنند و ارباب، امروز نفت ما را غارت می‌کند و می‌برد، خیلی بدتر از دوران قبل از ملی شدن.»
بعد آقا شوخی کرد و گفت: «خوب در عوض! من شب‌ها با طی الارض می‌روم به لندن و کاخ ملکه انگلیس! او هم که ذات بعل نیست - شوهر ندارد – صیغه‌اش می‌کنم و صبح بر می‌گردم! خوب می‌دانید که صیغه اهل کتاب منعی ندارد.»
* جنابعالی گویا با ایشان مکاتبات و نیز مصاحبه‌ای هم داشته‌اید که شنیدن ماجرای آنها دراین بخش از گفت وگو برای ما مغتنم است.
** در جریان مشکوکی، مرحوم سید مصطفی کاشانی، پسر ارشد آیت‌الله که در واقع کارهای پدر را انجام می‌داد و عصای دست او بود، کشته شد. روزنامه‌ها نوشتند در بستر خواب او «موی زن» پیدا شده است ! خوب عوام هم پذیرفتند، ولی حقیقت امر چنین نبود بلکه خواستند او را که مصونیت سیاسی داشت، از صحنه خارج کنند تا بتوانند «پدر» را بازداشت کنند و به دست قصابی‌به نام «تیمسار آزموده» بسپارند و چنین نیز کردند. و اگر دخالت آیت‌الله بروجردی نبود، سرنوشت‌ایشان طور دیگری می‌شد.
در فوت سید مصطفی، از قم نامه‌ای به عنوان تسلیت به آیت‌الله نوشتم با امضای «تبریزی» - که آن ‌ایام امضا می‌کردم - پاسخ آیت‌الله بعد از مدتی رسید و‌این، به تاریخ 5 آذر 1334 بود که من حدود 18 سال داشتم.
در متن نامه عیناً آمده است: ‌
«عرض می‌شود خط مشعر به ابراز همدردی و تسلیت واصل و باعث امتنان گردید. با‌اینکه مصیبت، بزرگ و ناگوار است، چاره جز صبر نیست. رضاً بقضائه و تسلیماً لأمره
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
سیدابوالقاسم کاشانی»

در یکی از دیدارها، ازآیت‌الله کاشانی خواستم که عکسی را امضا و به من هدیه کنند. فرمود: «عکس چه کار می‌کند؟» گفتم: «آقا! شاید روزی خدا توفیق داد تاریخ نهضت را نوشتم. عکس امضا شده شما می‌تواند سندی باشد بر‌اینکه از اول حوادث را به طور عینی پی گیری می‌کردیم و همه اش شنیده‌ها و نوشته‌ها نیست!»
آیت‌الله کاشانی خندید و گفت: «بی‌سوات! فارسی که خوب یاد گرفته‌ای، ولی از تاریخ نویسی چه فایده؟ آدم زنده را زنده به گور می‌کنند و بعد در تاریخ از او تجلیل به عمل می‌آورند»!
گفتم: «آقا! مقصود انجام وظیفه است. خوب اگر ما هم سکوت کنیم قضیه همانطور می‌شود که خودتان در یکی از ملاقات‌ها فرمودید: تاریخ را هم همین عمله ظلمه می‌نویسند.»
آیت‌الله خندید و گفت: «پسر حاج سید مرتضی آقا! آن هم سید و...خوب حرف می‌زند. خدا عاقبتش را به خیر کند!» و بعد عکسی را از لای کتابی‌در آورد و فرمود: «من‌این عکس را دارم! خوب است؟» گفتم: «بسیار خوب است.» پس قلم به دست گرفت و در ذیل عکس نوشت: ‌
«یهدی الی السید السند المجاهد بقلمه ولسانه الفاضل البارع السید هادی الخسروشاهی دام بقائه و زید تقاه - یوم الاثنین 14 شوال 80 هـ «سید ابوالقاسم کاشانی»
البته نخست تاریخ نگذاشته بودند، من مجدداً خواستم تاریخ هم بگذارند، که مرقوم داشتند.
اما در مورد مصاحبه؛ دیدارها تکرار شد. سید بزرگوار، سخت آزرده خاطر بود. ملی گراها ستم بسیار در حق او روا داشتند. پسر پهلوی هم پس از استقرار سلطه، بدتر از آنها عمل کرد. در دوران بیماری، برای تکمیل سناریویی که خود تهیه دیده بودند، نخست علی امینی، (عامل خائن عقد قرارداد نفت که خود در اواخر سال 57 در مصاحبه‌ای گفت که آیت‌الله او را از امضای قرارداد تلفنی منع کرده بود) و سپس خود شاه مزدور به عنوان عیادت! در بیمارستان به دیدار‌ایشان رفتند، البته آقای دکتر سنجابی‌در خاطرات خود (چاپ لندن) از نصرت الله امینی نقل می‌کند که آیت‌الله وقتی شاه را دید، پشت خود را به او نمود و اعتنایی به وی نکرد.
«...موقعی که کاشانی مریض و در حال احتضار بود، قائم مقام رفیع واسطه می‌شود که شاه دیداری از کاشانی بکند. در بیمارستان، همان رفیع یا کس دیگری که همراه او بوده، به کاشانی ندا می‌زند که اعلیحضرت هستند. به دیدن شما آمده‌اند، ولی کاشانی پشتش را به شاه و رو به دیوار می‌کند. شاه هم یکی دو بار صدایش می‌زند. ناقل آن برای من آقای نصرت الله امینی بود.» (امیدها و ناامیدی ها، خاطرات دکتر سنجابی، چاپ لندن، ص 153).
در دوران بیماری، وقتی آیت‌الله را تازه از بیمارستان به خانه آورده بودند، در منزل دامادش در دزآشیب - شمیران - به دیدار‌ایشان شتافتم. فرزندش، مرحوم دکتر باقر کاشانی، آنجا بود. دکتر محمود شروین هم بود و یکی دو نفر دیگر. تخت آقا را در حیاط گذاشته بودند. آقا دراز کشیده بود. سئوالی درباره نقش آیت‌الله در انقلاب عراق مطرح کردم. وقتی پاسخ دادند، گفتم: «آقا! چون من تاریخ انقلاب عراق و نقش علما را در ثورة العشرین می‌نویسم، اجازه بفرمایید‌این بار سؤالاتم مکتوب باشد. گفتند: «مانعی ندارد، ولی من حال نوشتن ندارم.» دکتر شروین گفت: «آقا! من پاسخ‌ها را می‌نویسم، شما فقط امضا کنید.» فرمود: «عیب ندارد.»
دو سؤال از آقا کردم. پاسخ‌ها را‌ایشان گفت و دکتر شروین نوشت. دیدم که واقعاً حال حرف زدن ندارند. ضعف شدیدی برایشان مستولی بود. سخن را کوتاه کردم. آخر سر، با کمک دکتر باقر کاشانی، آقا امضایی نمود که متن‌این پرسش و پاسخ در‌اینجا، عیناً آورده می‌شود. امید دارم که مدعیان نگویند که اشکال دارد! چون اولاً راجع به دکتر مصدق نیست تا اشکال پیدا کند! ثانیاً اصل آن هنوز در اختیار من هست.
* سؤال: مقام منیع حضرت آیت‌الله آقای کاشانی دام ظله‌العالی محترماً معروض می‌دارد، ‌ نظر به‌اینکه حقیر تاریخ عراق را می‌نویسم و قسمتی از تاریخ عراق مربوط به انقلاب ملی است، انتظار می‌رود که نقش علمای شیعه و بالخصوص نقش خود حضرت مستطاب عالی را بیان فرمایید.
** جواب: در آزادی عراق، مرحوم میرزای بزرگ، قدس سره، نقش رهبر عالی را داشته و علنا علمای شیعه را که نهضت عراق را رهبری می‌نمودند، تأیید می‌کرد. در آن روزگار، سن من در حدود 43 سال بود. نقش من در‌این نهضت، بدواً از تشویق عشایر عرب به وسیله پیک‌های مورد اعتماد (طروی) و نامه‌های سری انجام می‌گرفت. نام‌های ارسالی با مهری به نام (الجمعیت الاسلامیه العراقیه) ممهور و به پیک‌ها داده می‌شد تا سران عشایر عرب را به وجود یک هسته مرکزی آگاه سازد و گرچه‌این هسته، سازمان و تشکیلات عظیم نداشت، ولی طرز اجرای فکر به طوری جدی و سریع انجام می‌گرفت که عشایر عرب را مطمئن به موفقیت خود می‌ساخت.
مرحوم میرزای بزرگ، اعلی الله مقامه الشریف که در بدو امر، شخصاً به تشجیع و ترغیب قبایل و عشایر به وسیله نامه‌ها اقدام می‌نمودند و مرحوم حاج شیخ مهدی خالصی در محضر‌ایشان سمت رابط را داشت، بنابر پیشنهاد من، دیگر شخصاً از‌این اقدام خودداری و ارسال نامه و پیک را به عهده‌اینجانب و بعضی دیگر قرار داد، زیرا معتقد بودم که چون میرزا قطب و رأس روحانیت بودند، باید از تظاهر در‌این نهضت خودداری نمایند تا اگر شکستی نصیب شد، برای‌ایشان اهانتی نباشد و عالم تشیع دچار نگرانی نگردد و هرگاه پیروزی به دست آمد، بدیهی است که در تاریخ نهضت،‌ایشان در رأس مجاهدین قرار می‌گرفت و‌این بدین ترتیب توفیق حاصل شد که قوای کلی عشایر به حمایت‌این نهضت برخاستند و توانست نهضت را مورد توجه و ثمربخش نشان دهد.
* سؤال: نتیجه‌ای که از‌این انقلاب عاید عراق و مسلمانان آن سامان شد، چه بود و‌این انقلاب در کسب استقلال عراق چه نقشی داشت؟
** جواب: در نتیجه تجمع و وحدت فکر قبایل عراق، کم کم نفوذ انگلستان در ادارات و تشکیلات، جای خود را به مردم اصیل عراق داد و ناچار کرد که سیاست انگلستان به عقاید و خواسته‌های نهضت توجه کند و بالاخره منجر گردید که ملک فیصل اول را به عنوان پادشاه مستقل عراق بشناسند.
دکتر شروین
سید ابوالقاسم کاشانی (محل مهر)

این سؤال و جواب به تاریخ جمعه 18 ربیع الثانی 1381 هـ. ق نوشته شد.آیت‌الله کاشانی با 84 سال سن، ضعف شدیدی داشت و بقیه کسالت هنوز باقی بود. جواب‌ها را آقای دکتر شروین نوشت و سپس‌ایشان با کمک آقای دکتر سید باقر کاشانی (فرزند‌ایشان)، امضای خود را با زحمت تمام زیر آن صفحه نوشتند و سپس مهر زدند.
* علاوه بر‌این خاطرات خصوصی مستند که بسیار جالب بود،آیا خاطرات دیگری درباره مسائل سیاسی دوران نهضت ملی، از ‌ایشان ندارید؟
** مثلاً در چه موردی؟ چون من در یکی دو دیدار دیگر، سؤالاتی درباره مسائل آن دوران مطرح کردم و ‌ایشان پاسخ‌های مفصلی دادند که بعضی از آن پاسخ‌ها را به طور اجمال بخاطر دارم. یعنی چون تقریباً نیم قرن از نقل آن حوادث توسط آیت‌الله کاشانی می‌گذرد، همه آن پاسخ‌ها و توضیحات را بخاطر ندارم و اگر به مواردی به طور مشخص اشاره کنید، می‌توان توضیح داد...
* مثلاً بفرمایید که علت اصلی مخالفت‌های آیت‌الله کاشانی با دکتر مصدق و جبهه ملی چه بود؟آیا واقعاً مسائل شخصی مطرح بود یا‌اینکه آیت‌الله کاشانی مصالح جامعه و نهضت را در نظر داشت؟
** اختلاف آیت‌الله کاشانی با حکومت وقت، پس از آن همه پشتیبانی و فتوا و دفاع، از آنجا آغاز شد که آقای دکتر مصدق خواستار انفراد در اداره امور کشور و حذف یا دور نگه داشتن کسانی چون آیت‌الله کاشانی و فداییان اسلام بود که نقش اساسی و اصلی را در به روی کار آمدن آقایان داشتند.
در همین راستا شهید نواب صفوی دستگیر و به زندان آقایان ملی گراها منتقل شد و 22 ماه تمام در زندان آقای دکتر مصدق باقی ماند و‌این فقط برای دور کردن‌ایشان از امور جاری نبود بلکه به طور رذیلانه‌ای، اجرای طرح توطئه ‌ایجاد تفرقه و جدایی بین جناح‌های مذهبی‌بود.
فداییان اسلام به شدت به آیت‌الله کاشانی معترض بودند که چرا به دکتر مصدق فشار نمی‌آورد که رهبر آنان آزاد شود؟ و دکتر مصدق به توصیه و نصیحت آیت‌الله کاشانی در‌این زمینه اهمیت نمی‌داد و همین امر باعث جدایی فداییان اسلام از آیت‌الله کاشانی شد که البته هدف مطلوب جبهه ملی بود.
به‌هرحال به طور قطع و یقین آیت‌الله کاشانی غرض خاص و هدف شخصی نداشت و می‌کوشید که نهضت ملی شکست نخورد و انگلیس که از در دروازه‌ایران طرد شده است، از پنجره وارد نشود، اما‌متأسفانه بعضی از اطرافیان دکتر مصدق از عناصری بودند که وابستگی آنها به سیاست انگلیس بر همگان آشکار بود.مثلاً رضا فلاح را که ارتباط مستقیم با انگلیسی‌ها داشت و اسناد آن را آقای حسین مکی در مجلس افشا کرد به ریاست شرکت نفت ملی شده منصوب کرد و شاپور بختیار را معاون او قرار داد.البته وابستگی آنها در اسناد «خانه سدان» کشف شده بود ولی‌ متأسفانه توجهی به ‌این نکات بعمل نیامد.
من نمی‌گویم همه اطرافیان آیت‌الله کاشانی «سالم» و «قدیس» بودند و اغراض شخصی نداشتند، ولی بعضی از یاران دکتر مصدق واقعاً قابل اعتماد نبودند، اما از مقربین‌ایشان شده بودند.
این قبیل انتصابات آیت‌الله کاشانی را آزرده خاطر می‌ساخت و اعتراض‌ایشان که مطرح می‌شد، داد آقایان جبهه ملی بلند می‌شد که «آقا» در امور دولت دخالت و یا حتی «کارشکنی» می‌کند و خود دکتر مصدق هم طی نامه‌ای رسمی، از‌ایشان خواست که در امور کشور دخالت نکند.
دکتر مصدق توسط جبهه ملی در انتخابات ریاست مجلس که در آغازآیت‌الله کاشانی انتخاب شده بود، به طور مستقیم دخالت کرد و بار دوم، آقای دکتر معظمی ‌را به ریاست مجلس انتخاب کردند که البته ریاست مجلس برای آیت‌الله کاشانی، افتخاری نبود و‌ایشان اصلاً در مجلس حضور نمی‌یافت، ولی طرح توطئه و غرض ورزی آقایان ملی گرا را کاملاً روشن می‌سازد.
* نظر خودآیت‌الله کاشانی به طور موردی، در‌این زمینه‌ها چی بود؟
** اشاره کردم که در یکی دو موردی که من شخصاً سؤال کردم آیت‌الله کاشانی توضیح مفصلی دادند که کلیات آنها به یادم مانده است که نقل می‌کنم.
روزی ازآیت‌الله کاشانی پرسیدم که اشکال عمده و اساسی جنابعالی به دکتر مصدق چی بود؟‌ایشان در پاسخ گفتند: «اشکال اساسی من‌این بود که‌این نهضت با همکاری همه گروه‌ها به پیروزی رسیده است الان نباید با تکروی آن را درمعرض خطر قرار داد. .‌این انتصابات که مصدق السلطنه انجام می‌داد، هرگز به نفع آینده نهضت نبود. اختیارات تامه‌ای که مصدق السلطنه می‌خواست (آیت‌الله کاشانی اغلب نام او را با لقب قدیمی‌اش که السلطنه! بود می‌آورد) نه قانونی بود و نه مشروع و نه به صلاح مردم و سرآغاز یک نوع دیکتاتوری با پوشش مجلس و پشتیبانی احزاب بود.خوب من مخالف‌این کارها بودم. در مورد اجرای قانون مشروبات الکلی که به تصویب مجلس رسیده بود، مصدق السلطنه، بهانه آورد که فعلاً پول نداریم و کشور به مالیاتی که از آن می‌گیریم، نیازمند است و قانون را اجرا نکرد. یا هر پیشنهاد اصلاحی که داده می‌شد، می‌گفت که ‌این دخالت در امور دولت است و آخر سر هم با وقاحت نامه‌ای بر من نوشت که در امور کشور دخالت نکنم!آیا ابراز نظر و مطرح ساختن یک امر مشروع دخالت در امور کشور است؟ خوب اگر اقدامات و فتواها و اعلامیه‌های من نبود و یا اقدام فداییان اسلام نبود،‌این آقایان که به حکومت نمی‌رسیدند.
من باز در مورد اختیارات ازآیت‌الله سؤال کردم که شما چرا مخالف بودید؟‌ایشان گفتند: «بی‌سوات! مصدق‌السلطنه پس از آنکه آن نامه وقیحانه را بر من نوشت، ناگهان یک لایحه را که قبلاً با قید سه فوریت به مجلس داده بود به تصویب رساند که به موجب آن اختیارات قانونگزاری مجلس به مدت شش ماه به شخص وی که رئیس قوه مجریه بود واگذار شده بود.‌این قانون با اصل تفکیک قوا که در قانون اساسی کشور بود منافات داشت و معنی نداشت که رئیس قوه مجریه وظیفه امور قوه مقننه را در دست بگیرد.مردم که با قیام خود با استبداد و استعمار مبارزه کرده بودند،‌این بار به طور قانونی! با استبداد جدید مواجه شدند و من وظیفه داشتم که تذکر دهم و مخالفت کنم و حتی دکتر شایگان را خواستم و توسط او پیام به مصدق السلطنه فرستادم که ‌این لایحه چه لزومی‌داشت؟ مگر ما در همه امور و تصویب همه لوایح پیشنهادی دولت، از وی پشتیبانی و حمایت نکرده‌ایم.اگر فردا یک قلدری پیدا شد و مجلس طبق دلخواه خود تشکیل داد و سپس به تصویب مجلس اختیارات تامه گرفت، می‌دانید که کسی پاسخگوی قلدری او نخواهد شد؟»
* گویا دکتر مصدق پاسخ داده بوده که برای تصویب قوانینی بر ضد سرمایه داران و اخذ مالیات از آنها، به‌این اختیارات احتیاج دارد؟
** اتفاقاً من همین نکته را به آیت‌الله کاشانی عرض کردم ولی‌ایشان گفتند: «خوب شما به قوانین مصوبه آن دوران نگاه کنید، ببینیدآیا قانونی برای اخذ مالیات از ثروتمندان تصویب یا اصلاً مطرح شده است؟ جریان‌اینطور نبود، بلکه هدف قلدری در لباس قانون بود.»
در‌اینجا من از آیت‌الله کاشانی پرسیدم که پس چه قوانینی با استفاده از‌این اختیارات مطرح و تصویب شد؟ ‌ایشان گفتند: «به یکی از آنها اشاره می‌کنم: قانون امنیت اجتماعی.»
تصویب قانون امنیت اجتماعی توسط دولت مصدق السلطنه یک خیانت بزرگ بر ضد آزادی‌های عمومی ‌بود.‌این قانون شامل 9 ماده بود. من به ماده اول آن اشاره می‌کنم که می‌گوید کسی که به تحریک عمومی ‌و اعتصاب و نافرمانی و اخلال در نظم و آرامش و امنیت شهر یا کشور اقدام بنماید، طبق ‌این قانون باید دستگیر شود و از شش ماه تا یک سال یا سه سال تبعید گردد. .‌این زورگویی و قلدری، به نام قانون، در تاریخ‌ایران سابقه ندارد و ما دیدیم که پس از سرنگونی وی، دولت بعدی با استفاده از همین ماده اول، چه تعداد از افراد را دستگیر و زندانی و یا تبعید نمود. در آینده هم خدا می‌داند که چه سوء استفاده‌هایی از‌این قانون امنیت مصدق السلطنه خواهد شد و کسی هم نمی‌تواند اعتراض کند.
* ظاهراً ‌این پیشگویی آیت‌الله کاشانی شامل حال خود جنابعالی هم شد؟
** بلی! اتفاقاً می‌خواستم به آن اشاره کنم. در طول دوران حکومت کودتا، سازمان امنیت هر کسی را که می‌خواست دستگیر و تبعید کند، با استناد به همین قانون اقدام می‌کرد و‌این ستم از سال 32 تا سرنگونی شاه همچنان ادامه یافت و از جمله آخرین موارد آن،‌اینجانب بودم که طبق صورت جلسه کمیسیون امنیت اجتماعی شهرستان قم، به تاریخ 21/2/1357 که به درخواست نماینده نخست وزیری - ساواک قم - در فرمانداری قم تشکیل شده بود «پنج نفر از عاملین و محرکین اخیر قم که نتیجه آن کشته شدن عده‌ای از افراد و وارد شدن خسارت سنگین به بانک‌ها و تأسیسات عمومی‌و اخلال نظم و سلب آسایش مردم بود...کمیسیون حکم اقامت اجباری افراد معضل الاسامی‌ذیل را به مدت سه سال اقامت اجباری در شهرستان انارک نایین صادر می‌نماید: 1- سید صادق روحانی 2- سید هادی خسروشاهی 3- سید احمد کلانتر 4- عباس ضیغمی‌5- سید مرتضی پسندیده»
‌این حکم را فرماندار، رئیس دادگستری، دادستان شهر، نماینده نخست وزیری، رئیس شهربانی و فرمانده هنگ ژاندارمری قم امضا کرده و سپس به اجرا گذاشتند...البته تفصیل‌این ماجرا را من در جای دیگر توضیح داده‌ام ولی نکته‌ای که بی‌مناسبت نیست در‌اینجا نقل کنم، جمله اعتراضیه مرحوم‌ آیت‌الله پسندیده، برادر حضرت امام خمینی(ره) است که در ذیل ورقه آن را نوشته‌اند: ‌
«به رأی صادره که مغایر قانون اساسی و استقلال قضات است و متهم حق شرکت در جلسه هم ندارد معترضم. و آنچه البته به جایی نرسد فریاد است. پیرمرد 85 ساله سید مرتضی پسندیده»!
اتفاقاً من در تبعیدگاه انارک در محلی که آیت‌الله پسندیده اقامت داشتند، همراه‌ایشان بودم. روزی به‌ایشان که علاقمند به دکتر مصدق بودند، گفتم: «آقا توجه دارید که ما طبق قانون مصوبه آقای دکتر مصدق بازداشت و تبعید شده‌ایم؟» ‌ایشان گفتند: «من به رأی صادره اعتراض کرده‌ام که غیرقانونی است» و بنده عرض کردم که چه حضرتعالی اعتراض بکنید یا نکنید بالاخره ما طبق قانون آقای دکتر مصدق تبعید شده‌ایم. ‌ایشان لبخندی زد و چیزی نگفت و من هم در مواردی که با معظم له هم‌عقیده نبودم، فقط به موضوع اشاره می‌نمودم و دیگر پی گیر آن نمی‌شدم که مبادا «پیرمرد 85 ساله» قلباً ناراحت شود...
به‌هرحال به نظر من به آیت‌الله کاشانی ظلم شد و البته ستمکاران نیز به کیفر اعمال خود، هر یک به نحوی رسیدند و‌ای کاش که همه اسناد مربوط به زندگی و مبارزه آیت‌الله کاشانی، توسط فرزند گرامی‌ایشان جناب آقای دکتر سید محمود کاشانی، هرچه زودتر جمع‌آوری و منتشر گردد تا حقایق روشن شود.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات