کاظم علمداری
جورج سوروس در کتاب «رؤیای برتری آمریکایی» معتقد است محافظهکاران جدید آمریکایی از دو مؤلفه برخوردارند: الف ـ بنیادگرایی مذهبی و ب ـ بنیادگرایی بازار. بنیادگرایان مذهبی همان مسیحیان اوانجلیست هستند که معتقدند حضرت مسیح در اسراییل ظهور میکند و باید اسراییل را با تمام قوا حفظ کرد تا حضرت ظهور کند. به اینها مسیحیان صهیونیست هم میگویند و بوش پسر، مصداق بارز این جریان بود.
بنیادگرایی بازار نوعی از سرمایهداری افراطی است که عرضه و تقاضا و بازار را قبول ندارد و معتقد است آمریکا با نیروهای مسلح خود در سراسر جهان و با دستاندازی روی منابع و ذخایر طبیعی دیگر کشورها و با دروغپردازی میتواند بحرانهای اقتصادی خود را حل کند.
به نظر میرسد جنبش والاستریت علیه افراطگرایی و توسعهطلبی بیرویه آمریکا باشد، در این زمینه میتوان به نمونههایی چون جنگ عراق، خطمشیهای ۱۱ سپتامبر، بیتوجهی به مشارکت مردم و عملکردهای محافظهکاران جدید اشاره کرد. آنچه در پی میآید بخشهایی از مقاله کاظم علمداری درباره جنبش والاستریت است.
جنبش در حال شکلگیری «والاستریت» یک حرکت ضد فساد، ضد تبعیض و بیعدالتی و خشونت پرهیز است. بر این اساس، پایههای مشترک و مشابهی با جنبشهای ضددیکتاتوری جوامع خاورمیانهای دارد و بازتابی از روند رو به گسترش جهانی شدن است. اگر نیروهای آنارشیست (FBI,CIA) در غرب آن را به خشونت نکشند بیشک میتواند نتایج مثبتی در پی داشته باشد. خشونت میتواند بخش عمدۀ این جنبش را خانهنشین کند و آن را در نطفه بخشکاند. تاکنون نیروهای شرکتکننده در این جنبش به طور عمده قشرهای میانی، تحصیلکرده و نسل جوان عاصی از وضعیت پُر تبعیض و تناقض امروز جهان هستند.
همان گونه که بارها سخنگویان غیررسمی جنبش والاستریت بیان داشتهاند، این جنبش خودجوش ضدسرمایهداری و ضدآمریکایی نیست، بلکه در پی تعدیل سرمایهداری و مقابله با نقش مخرب نهادهای زیادهخواه و حدنشناس مالی و نماد آنها «والاستریت» است که موقعیت اجتماعی و شغلی طبقات میانی جامعه آمریکا را با تهدیدهای جدی روبهرو کرده است. نهادی که افزون بر اقتصاد، به استقلال فرایند دموکراسی نیز صدمه وارد کرده و آن را بیش از پیش تابع اراده منابع مالی میکند.
کوتاه سخن این جنبش در پی بازسازی آمریکاست، نه تخریب آن، بنابراین با کلیشۀ «تضاد کار و سرمایه» که برخی افراد چپگرای سنتی به کار میبرند و یا میخواهند از آن، جنبش ضدآمریکایی بسازند ارتباطی ندارد. در تجمعات آنها کارگران نقشی ندارند و شعارهای آنها سوسیالیستی نیست. پیامدهای منفی سرمایهداری انحصاری و افسار گسیخته، تنها کارگران را زیر فشار قرار نداده است، بلکه قشرهای میانی جامعه نیز از این مناسبات در رنجند. این جنبش در عین حال واکنشی است در برابر دو عامل فساد و بحران مالی دهه گذشته و شکلگیری حزب بسیار محافظهکار و دست راستی «تی پارتی» که برای مقابله با رئیسجمهور سیاهپوست و لیبرال آمریکا به وجود آمد. این جنبش سرشتی رنگین کمانی و نگرشی لیبرالی و باز به مشکلات جامعه دارد، از این رو با محافظهکاری و دگماتیسم کلیسا نیز در تضاد است.
این جنبش بدیل سرمایهداری نیست. این گونه مبارزات همیشه در جوامع پیشرفته و پُر تضاد و تناقض سرمایهداری وجود داشتهاند و بخش جداناشدنی از پروسۀ تعمیق دموکراسی و رشد جامعه مدنی است. همه آنها تغییر در بطن نظام سرمایهداری را دنبال کردهاند. رشد و گسترش سرمایهداری صنعتی طی قرنها ۱۹ و ۲۰ مملو از جنبشهایی بوده که جامعه را به جلو بردهاند.
در «شرق» و «جنوب» جهان، جنبشهای ضد استعماری و ضد استبدادی و ضد امپریالیستی و در غرب، جنبشهای دموکراسی خواهی، ضدبردهداری، جنبش زنان، و جنبش ضدنژادپرستی، جنبش ضد جنگ ویتنام و جنبشهای مدنی دهه شصت و جنبشهای ضد حکومتهای کمونیستی و زیر سلطه روسها در اروپای شرقی همه و همه برای اصلاح جامعه، نمونههایی از این دست بودهاند. انقلابهای ضد سرمایهداری (و سوسیالیستی) همگی به سیستم سرمایهداری منجر شدهاند. هماکنون سیستم سوسیال دموکراسی کشورهای اسکاندیناوی یکی از بدیلهای ممکن ـ و به طور نسبی مطلوب ـ میان سرمایهداری افراطی آمریکا و سوسیالیسم شکست خوردۀ بلوک شرق، محسوب میشود.
کسانی که با تاریخ مبارزات سیاسی و اجتماعی در غرب آشنا باشند با شروع جنبش «والاستریت» زیاد هیجانزده نمیشوند و فکر نمیکنند پدیده کاملاً جدیدی رخ داده و پرونده سیستم سرمایهداری در حال بسته شدن است. واقعیت این است که جهان سرمایهداری تاکنون بحرانهای بساری را تجربه کرده و هرگز و در هیچ زمانی، سیستمی بیبحران نبوده است، ولی تا به امروز راههای رفع بحران را نیز در چارچوب نظام سرمایهداری یافته است. آنچه ادامه نظام سرمایهداری (که بیش از سه قرن از عمر آن میگذرد) را تداوم بخشیده است، مولد و پویایی این نظام از یک سو و نبود بدیل مطلوب از سوی دیگر بوده است...
واقعیت دیگر این که جوامع بشری در قلمرو سیاست، بیش از پیش طالب دموکراسی و نقش برجستهتر مردم در نهاد قدرتند.
انتظار بر این بوده و هست که با تعمیق دموکراسی سیاسی، اقتصاد سرمایهداری نیز تعدیل شود، اما این خواست عقلانی، خودبهخود انجام نگرفته، بلکه برای خنثی کردن نقش مخرب سرمایۀ انحصاری در معیوب کردن دموکراسی به جنبشهایی از نوع جنبش والاستریت نیاز است. آزادی و دموکراسی نمیتوانند از خودشان محافظت کنند. نیروی فشار اجتماعی همواره برای مهار قدرت انحصاری ضروری است. جنبش والاستریت به عنوان جنبش مدنی و مسالمتآمیز در بطن سرمایهداری (با بهرهگیری از دموکراسی موجود در جوامع سرمایهداری) در پی محافظت از آزادی، دموکراسی و موقعیت صدمه دیده طبقات میانی و فرودست جامعه است.
بحران سرمایهداری به معنای پایان آن نبوده و نیست، زیرا انسان هنوز به بدیل مناسبتری دست نیافته است. جوامع باید در نظم قانونی و در امنیت زندگی کنند. اگر نظم سرمایهداری پاسخگوی نیازمندیهای کنونی بشر نیست باید بتوان پیش از به هم ریختن آن، بدیل مطلوبی را در نظر و عمل به تصویر کشید. نظریهپردازان علوم اجتماعی و فلاسفه، خارج از درگیریهای قدرت در تلاش بودهاند که با توجه به ویژگیهای فردی و جمعی انسان، برای این بنبست راههای مناسبی بجویند. آنچه تا به حال ارئه شده هنوز خارج از مناسبات تعدیل شده سرمایهداری نیست.
برخی با پیش کشیدن نام کارل مارکس فکر میکنند که ماکس، راهحل مشکلات بشر را پیدا کرده بود و آن، همانا نابودی سرمایهداری است. با این تلفی، آنها مارکس را بیاعتبار میکنند و در حد یک رمال و پیشگو، تنزلش میدهند. مارکس به عنوان یک نابغه، نظریههایی را پیشنهاد کرده که برخی از آنها هنوز بسیار معتبرند، برخی از این نظریهها تنها در زمان خود او میتوانست اعتبار داشته باشند، و برخی مانند نظریه «دیکتاتوری پرولتاریا» هیچ زمان اعتبار نداشته است.
دیکتاتوری پرولتاریا که البته پس از نقد همرزمان مارکس، وی روی آن اصرار نورزید، از نظریههای اصلی او نیست. این نظر توسط لنین مدون شد و به دیکتاتوری و بوروکراسی احزاب کمونیست تبدیل شد. همین عامل یکی از اصلیترین دلایل شکست و فروپاشی سوسیالیسم بوده است. اگر در جوامع سوسیالیستی آزادی و دموکراسی وجود داشت، مانند سیستم سرمایهداری دائم خود را اصلاح میکرد و اشکالهای خود را برطرف مینمود، ولی ضدیت حکومتهای کمونیستی با لیبرالیسم (پایه آزادی و دموکراسی)، سرانجام سبب شد که این نظام به جای اصلاح، به نیستی کشیده شود. اصولاً نبود آزادی در سطح خرد، یعنی گروه و در سطح کلان یعنی جامعه، شنس اصلاح اشتباهات و کاستیا را از میان میبرد و تنها گزینه، یعنی نفی و نیستی و فروپاشی کل نظام باقی میماند. مارکس به ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک معتقد بود، یعنی او جوامع و انسان را متحول میدید، نه ایستا. ولی پیروانش از او پیغمبر و از نظراتش دین ساختند.
وقتی مارکس نظراتش را نوشت بشر هنوز اتومبیل نساخته بود. امروز ما در دنیایی زندگی میکنیم که یک واقعه کوچک در گوشهای از دنیا میتواند همزمان در تمام دنیا به تصویر کشیده شود و در برابر دیدگان و داوری میلیونها نفر قرار بگیرد و واکنش مثبت و منفی ایجاد کند. جوامع بشری مجموعهای پیچیده از کنشها و واکنشهاست. اعتراضهایی که از والاستریت آغاز شده است میتواند طی کنش و واکنشهای دست و سنجیده، حتی جهانگیر شود و از جزیرههای کوچک قدرت، قدرتهای بزرگی به وجود آید که به جای نظم ناعادلانه کنونی و فساد قدرتمند اقتصادی و سیاسی و دینی حاکم، نظمی که با سرشت مثبت انسان سازگارتر باشد شکل بگیرد، ولی این «پایان تاریخ» نیست و بیشک این روند و جستوجو برای زندگی بهتر و عادلانهتر ادامه خواهد یافت.