تاریخ انتشار : ۱۴ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۷:۲۲  ، 
کد خبر : ۲۶۰۳۴۱
فَبُهِتَ الَّذِی کَفَرَ وَاللَّهُ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ ﴿٢٥٨بقره﴾

عاقبت «صیاد» و «صیاد ِ صیاد»

بعد از شهادت سپهبد دلیر ارتش ایران علی صیاد شیرازی؛ غریو شادی سر داده بودند که مرجع تقلید شیعیان را به زانو درآورده اند. غافل از آن که ...

پایگاه تحلیلی خبری بصیرت، گروه فرهنگی/ در پی حوادث اخیر پادگان اشرف در عراق، این خبر در رأس اخبار رسانه ها جا خوش کرد: «زهره قائمی از اعضای شورای مرکزی گروهک تروریستی منافقین و مسئول عملیات ترور سپهبد شهید علی صیاد شیرازی به هلاکت رسید.» بعد از شهادت سپهبد دلیر ارتش ایران علی صیاد شیرازی، غریو شادی سر داده بودند که مرجع تقلید شیعیان را به زانو درآورده­ اند. غافل از آن که این «زانو زدن» نه از جنس شکست و استیصال، که از «اصول نبرد عاشورایی» است. حکایتی که بعدها بر سنگ مزار سپهبد شهید جا خوش کرد:
«مقتدا بوسیده تابوت تو را / پیکر گلگون چو یاقوت تو را»
 زانو زدن بر پیکر دلاور به خون خفته، شاهکار شاه شهیدان، در روز  ِ رزم رزمندگان عاشواریی بوده است که پیام­ هایی آشکار و نهان، برای اهلش دارد... مرگ ذلیلانه هند جگر و اعقاب پلیدش سنت حتمی پروردگار عالم است. این نوشتار بهانه­ ای است تا از امیر سرافراز ارتش جمهوری اسلامی ایران سپهبد علی صیاد شیرازی یادی به میان آید. ادامه این مختصر را به «رزم نوشته­ ای» [1]  از آن شهید دلاور می سپارم. براستی که عاقبت «صیاد» و «صیاد ِ صیاد» بسی عبرت­ آموز است:

 روزهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی من نگران بودم!

 روزهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، با وجود شادی مردم از پیروزی بزرگی که کسب کرده بودند، من نگران بودم؛ آیا همه در کنار حضرت امام(ره) خواهند ماند؟! می­ ترسیدم، می­ دانستم که دوران رنج آغاز شده است. خیلی از آنانی که اهل مبارزه نبودند در همان روزهای نخست میدان را خالی کردند و گریختند. آن هایی که ماندند هم دو دسته بودند؛ تعدادی به امید لقمه­ ای چرب، منصب یا غنیمتی، تن به خطر دادند و تعدادی نیز همه هستی خود را به قربانگاه بردند. باید خودمان را آماده می­ کردیم روزهای امتحان نزدیک بود. این بار نیز بوی خون از سمت دجله و فرات به مشام می­ رسید. باید آماده می­ شدیم...

 همه نقاط به جز پادگان­ ها در تسلط کامل ضدانقلاب بود!

 انقلاب و همه حوادث بعد از آن بستری بود که هرکس در لحظه باید تصمیم می­ گرفت. فاصله مرگ و زندگی آن قدر به هم نزدیک بود که گاه تفکیک آنها از یکدیگر آسان نبود. برای من سرزمین کردستان اولین نقطه­ ای بود که باید همه تجربیات گذشته­ ام را در آن به آزمایش می­ گذاشتم. میدانی که در روزهای نخست هیچ نقطه روشنی برای اتکا در آن نمی­ یافتم. همه چیز به هم ریخته بود. صفوف خودی و دشمن آن چنان در هم تنیده شده بود که تشخیص آن از یکدیگر به آسانی ممکن نبود. همه نقاط به جز پادگان­ ها در تسلط کامل ضدانقلاب بود. تا این که آنها تصمیم گرفتند پادگان­ ها را نیز به تصرف خود دربیاورند. نبرد آغاز شد...

من پلی شدم میان دو نیرو

 باید ابتدا شهرها را آزاد می کردیم؛ یعنی جنگ خیابانی تمام عیار. ارتش قدرت و توان لازم را داشت تا به تنهایی در برابر حریف بایستد. اما نیروهای نظامی اعتماد کافی را نداشتند. نیروهای مردمی نیز به تنهایی قادر به انجام کار نبودند. در این میان من پلی شدم میان دو نیرو، زیرا می­ دانستم کلید پیروزی ما در سایه همین اتحاد است و چنین نیز شد. خیلی زود شهرها یکی پس از دیگری آزاد شد، اکنون باید جاده­ های غیر شهری را در اختیار می­ گرفتیم. یکی از مشکل­ ترین و خطرناک­ ترین مسیرهایی که باید پاک سازی می­ شد، محور بانه - سردشت بود. مسیر کوهستانی، با گردنه­ های فراوان که هر کدام بهترین شرایط را برای کمین­ های سنگین داشت. با وجود مشغله­ ها و طرح مشکلاتی که پشت آن، دلایل و منطق محکم نظامی بود، تصمیم گرفتم این محور را آزاد کنم...

نیروی پیش قراول در کمین ضد انقلاب افتاده بود

با قطعی شدن تصمیم، مخالفت­ ها بیشتر شد، اما من متکی به نیرویی ورای آن چه منطق حکم می­ کرد، تصمیم خود را گرفته بودم. خیلی زود نیروهای گردان آماده حرکت شدند. شکست یا پیروزی در این عملیات برای طرفین بسیار مهم و حیاتی بود. قبل از آن که از کرمانشاه به بانه بروم، ستون حرکت کرده بود. من از پای بیسیم تکان نمی­خوردم، لحظه به لحظه با فرمانده در تماس بودم. هنوز چند ساعتی از حرکت نیروها نگذشته بود که اولین حادثه رخ داد. نیروی پیش قراول در کمین ضد انقلاب افتاده بود...

 نگرانی من عبور از گردنه «کوخان» بود

 می­ دانستم زدن نیروی پیش قراول صرفا بهانه­ ای است برای سنجش توان دفاعی ستون. این جاده پر از کمین­ گاه­ هایی است که قدرتمندترین نیروها را به زانو در می­ آورد. نگرانی من عبور از گردنه «کوخان» بود، آیا ستون، از این گردنه به سلامت عبور خواهد کرد؟! شدت آتشباری دشمن به حدی بود که توانست شیرازه ستون را از هم بپاشد، فرمانده توانسته بود با موضع گیری مناسب از تلفات سنگین جلوگیری کند. بلافاصله با کمک هوانیروز توانستیم کلیه نقاط استراتژیک منطقه را از تصرف دشمن خالی کنیم. سال ۵۹ این جاده بسیار باریک­تر و خاکی بود، مسیری را که حالا می توان در چند ساعت طی کرد ما باید متر به متر پاک سازی می­ کردیم و پیش می­ رفتیم. هرچند توانسته بودیم ظرف مدت ۲۰ روز قریب به دو سوم مسیر را طی کنیم، اما تعداد نیروهای ستون به نصف کاهش یافته بود. فشارها برای اعلام پایان عملیات و پذیرش شکست بر من هر لحظه بیشتر می­ شد.

 نیرویی مرموز من را به رفتن تشویق می­ کرد

 برای انجام این عملیات با خیلی­ ها جنگیده بودم، می­ دانستم شکست آن، به منزله شکست یک استراتژی و شکست یک باور است. باوری که اگر به آن نمی­ رسیدیم هرگز توان مقابله با دشمن اصلی یعنی عراق را پیدا نمی­ کردیم. همه شواهد حاکی از آن بود که با یک کمین سنگین، شکست قطعی است. ولی نیرویی مرموز من را به رفتن تشویق می کرد. خبر رسید ضدانقلاب با فراخوان کلیه نیروهایش، عزم خود را برای وارد آوردن ضربه نهایی جزم کرده است. ستون هر لحظه به منطقه مورد نظر نزدیک و نزدیک­تر می­ شد. نبرد آغاز شد. مهمات ها در حال انفجار بودند و سربازان بعضی خشکشان زده بود. آن جا اولین باری بود که می دیدم کسی چطور «کپ» می­ کند. هرچه آنها را هل می­ دادم که وارد شیار شوند، حرکت نمی­ کردند. ضدانقلاب با تفنگ­ های دوربین­ دار سر نیروها را هدف قرار می­ داد. یکهو در دلم به خدا گفتم: «خدایا چرا این گلوله­ هایی که از کنارم عبور می­ کند، به من اصابت نمی­ کند که راحت شوم، من طاقت دیدن این وضعیت را ندارم.»!

 چیزی فراتر از توان و معادلات نظامی

 نمی­ دانم اگر در همان حال باقی می­ ماندم، سرنوشت ما به کجا می­ انجامید. ناگهان از جا کنده شده و در زمانی کوتاه، خود را رهیده از آن دام مهیب یافتم. از آن پس بود که همگی باور کردیم برای رسیدن به پیروزی باید به چیزی فراتر از توان و معادلات نظامی متکی بود، باوری که توانستیم در پناه آن، همه سختی­ های هشت سال جنگ را تحمل کنیم. با آغاز جنگ، زندگی­ ام به عنوان یک نظامی وارد مرحله جدیدی شد. مسیری که با وجود سختی­ هایش به من مواهب زیادی بخشید. چگونه می­ توانستم این همه را توقع داشته باشم. نمی­ توانم در مورد خودم رأی بدهم، چه این که پدیده حیات بسیار عظیم است. فقط می­ دانستم به دنیا آمده­ ام و وجود دارم و روزی برده خواهم شد...»

آری! سپهبد دلیر ارتش ایران را بردند!

آن هند جگر خواری که به زعم خویش، پهلوان رشید ارتش را به خون غلطاند، خود نیز رفته است؛ اما به کجا؟ ...درک اسفل. این وعده حتمی خداوند است که: «ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار و لن تجد لهم نصیرا» ﴿145نساء﴾

--------------------

پی نوشت:

[1] - برگرفته از مستند «رستاخیز» کاری از گروه روایت فتح به کارگردانی «محمدعلی فارسی» و کتاب «در کمین گل سرخ» نوشته محسن مومنی، چاپ انتشارات سوره.

نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
mojtba
Iran, Islamic Republic of
۲۳:۳۳ - ۱۳۹۲/۰۶/۱۴
0
0
دررود و سلام خدا بر شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
بوشهر
Iran, Islamic Republic of
۱۲:۴۶ - ۱۳۹۲/۰۶/۱۸
0
0
بنده بک انتقاد نسبت به فونت و نوع قلم در برخی از مقالات دارم و آن هم این که از فونت های یکسان در متن ها استفاده نمی شود در برخی مقالات فونت ها از یک نوع است و در برخی دیگر فرق دارد و به اندازه فونت ها نیز توجهی نمی شود.
نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات