تاریخ انتشار : ۰۴ مهر ۱۳۹۲ - ۰۱:۳۶  ، 
کد خبر : ۲۶۰۸۵۰
نقد توكويل از دموكراسي آمريكايي مرتضي شيرودي

بازتوليد استبداد در عصر سرمايه‌داري*

بيوگرافي: آلكسي دوتوكويل Alexis de Tocqueville سياست‌مدار و نويسنده فرانسوي، در 1805 متولد شد و در 1859 وفات يافت. او در جواني به خاطر سنت‌هاي خانوادگي مي‌بايست حرفه سپاهي‌گري را پيشه كند، ولي رشته حقوق را برگزيد. توكويل پس از فراغت از تحصيل، به سال 1827 به عضويت دادگاه مارسي منصوب گرديد، و در 1831 از طرف دولت فرانسه مأموريت يافت، به همراه يكي از دوستانش، سيستم جزايي و امور زندان‌ها در آمريكا را به منظور استفاده از آن در فرانسه، مورد بررسي قرار دهد، اما مطالعه در وضع زندان‌ها بهانه بود، توكويل و رفيقش مدت 18 ماه درباه اوضاع سياسي و اجتماعي آمريكا مطالعه نمودند، و با سياست‌مداران و مردم بحث و تبادل‌نظر كردند. حاصل اين مسافرت و مطالعات را توكويل در كتابي به نام "دموكراسي در آمريكا" Democracy in America به رشته تحرير درآورد. اين كتاب، براي اولين بار در 1835 انتشار يافت، و فورا به شهرت رسيد، و چنان مورد توجه قرار گرفت كه در فاصله سال‌هاي 1836 تا 1850، سيزده بار به تجديد چاپ مجدد شد. به دليل نگارش اين كتاب، توكويل از طرف آكادمي فرانسه به دريافت جايزه مونيتون نائل آمد. توكويل در 1839 به نمايندگي مجلس فرانسه نصب گرديد، و در صف مخالفين لوئي فيليپ قرار گرفت. نطق‌هاي او در مجلس نمايندگان مكمل آثار اجتماعي، به ويژه كتاب دموكراسي در آمريكاست. بعد از انقلاب 1848، و در سال 1846 به سمت وزير خارجه فرانسه انتخاب گرديد. توكويل پس از كودتاي 1854، از فعاليت‌هاي سياسي و اجتماعي كناره‌گيري كرد، و در اين ايام، اثر ديگر خود را به نام "رژيم قديم" نوشت.

مقدمه:

مسافرت توكويل به آمريكا مقارن دوراني است كه در اروپا طبقه متوسط بعد از مبارزه و تلاش طولاني توانسته بود جايي گرفته و به عنوان يك عامل فعال و مؤثر اجتماعي در صحنه تاريخي ظاهر گردد. با اين حال، اين طبقه هنوز در اروپا سرگرم مبارزه بود و هنوز كساني يافت مي‌شدند كه گمان مي‌كردند ممكن است بتوانند عقربه زمان را به عقب بازگردانند. در آمريكا اين طبقه حكومت را در دست داشت، و اصولي كه در اروپا هنوز موضوع مبارزات بود بر جامعه آمريكا حكومت مي‌كرد. انگيزه توكويل براي مطالعه در اوضاع اجتماعي آمريكا، از علاقه او به درك خصوصيات اصول حكومت جديد سرچشمه مي‌گرفت.

توكويل درباره اثر خود چنين توضيح مي‌دهد: "اعتراف مي‌كنم كه در آمريكا من به ماوراي آمريكا توجه داشتم، من در آن جا دموكراسي را جستجو مي‌كردم، و به تمايلات، خصوصيات و هيجانات دموكراسي توجه داشتم، من در انديشه اين بودم كه تحقيق كنم از دموكراسي چه اميدها و چه بيم‌هائي مي‌توان انتظار داشت." توكويل در راه انجام مقصودي كه داشت بدون آن كه خود را با مسائل جزئي مشغول كند، اوضاع اجتماعي آمريكا را مورد مطالعه قرار داد، و به دنبال آن اثري به وجود آورد كه هنوز بعد از يك قرن و نيم، ارزش و اعتبار خود را در تحليل دموكراسي آمريكا حفظ كرده است، و در رديف آثار كلاسيك مهم بررسي دموكراسي قرار داد.

توكويل دموكراسي را به عنوان يك پديده مجرد نمي‌شناخت، بلكه معتقد بود كه دموكراسي داراي جنبه‌ها و جهات متعدد و مختلف است، او اعتقاد داشت كه مساوات براي بشريت يك سرنوشت محتوم است كه گريزي از آن نيست.

زيرا، در طول تاريخ دموكراسي، مساوات، در هر قرن نسبت به قرن پيش، توسعه يافته است، و در هر قرن تعداد بيشتري از افراد به حقوق و آزادي دست يافته‌اند. بدين ترتيب، آيا مي‌توان قبول كرد كه اين مسير تاريخي يك باره متوقف شود؟ به دنبال اين نظر و ايده، از خود سئوالي مي‌كرد كه اگر قبول كنيم، مساوات و آزادي سرنوشت محتوم بشريت است، آيا مي‌توان بدون خونريزي و انقلاب، اين اصول را بر جامعه حاكم كرد؟

توكويل به حفظ شخصيت انساني و احترام به آزادي معتقد بود، و از طرف ديگر، حس مساوات‌طلبي را قوي‌ترين انگيزه انسان مي‌شناخت، لذا در اين انديشه بود كه چگونه مي‌توان آزادي و مساوات را بهم تلفيق داد؟ در تلاش براي يافتن پاسخي در اين باره، دريافته بود كه ماجراي پيدايش طبقه متوسط در صحنه تاريخ و تلاش‌ها و مبارزات اين طبقه چندين قرن به طول انجاميده است، ولي كه ماجرا به همين جا پايان نمي‌يابد. زيرا، هنوز توده‌هاي وسيعي از مردم از آزادي و محروم هستند. از اين رو، توكويل از جمله كساني است كه همراه با گرين و ماتيو آرنولد در انگلستان و سوسياليست‌ها در آلمان براي حكومت نقش عامل و مثبت قائل است، يعني كه حكومت نبايد نابساماني‌هاي اجتماعي را ناديده بگيرد، و يا آن كه احياناً در جامعه به صورت حافظ منافع يك اقليت درآيد، به همين جهت، توكويل مقدمه كتاب خود را چنين آغاز كرده است: "در ميان چيزهاي تازه‌اي كه نظر مرا در آمريكا جلب كرد، هيچ كدام به اندازه مشاهده مساوات و برابري افراد، در من اثر نگذاشت، خيلي زود متوجه شدم كه اين عامل چه تأثير شگفتي در جريان امور جامعه دارد. در نتيجه همين مساوات است كه جامعه سير معيني را تعقيب كرده است، قوانين گردش خاصي يافته‌اند، دولت‌ها تجربيات جديدي آموخته و افراد نظريات معيني به دست آورده‌اند.

"اما توكويل در مقدمه چاپ سيزدهمين كتاب از نظر قبلي خود دست مي‌شويد، و مي‌نويسد: "نظر خود را كوركورانه به آمريكا معطوف نسازيم، بلكه به آمريكا از آن جهت نظر كنيم كه بدانيم از اصولي كه در آنجاست، كدام يك به حال ما مناسب است، و توجه ما بايد بيشتر از قوانين، به اصول معطوف گردد. "منظور توكويل آن بود كه از مشاهدات خود در آمريكا، ارمغاني براي هم‌وطنان خويش به همراه آورد، يكي از اين ارمغان‌ها آن است كه در مقابل سيل خروشان مساوات‌طلبي و آزادي ايستادگي و مقاومت امكان‌پذير نيست، ولي در عين حال، مي‌توان جريان آن را كند، آرام و تحت نظم درآورد. به بيان ديگر، توكويل به مساءله‌اي توجه داشت كه بسياري از صاحب‌نظران معاصر از آن غافلند، و آن اين كه، سير تحولات اجتماعي، در همه جا و در تمام زمان‌ها يكسان و برابر نيست، بنابراين، براي ايجاد ساختن يك سازمان اجتماعي كه در آن آزادي و مساوات برقرار باشد، راه‌هاي مختلفي وجود دارد، و سوابق تاريخي و عوامل فرهنگي و اخلاقي، نقش مهمي را در آن ايفا مي‌نمايد.

شايد به دليل، توكويل براي آينده دمكراسي نگراني‌هاي بسيار داشت، به خود مي‌گفت، آيا ارزش‌هاي قرون وسطايي و اشرافيت كليسايي، دوباره سر از آستين سرمايه‌داري صنعتي بيرون نخواهد آورد؟ و آيا بعد از آن همه فداكاري‌ها كه براي محو استبداد و تأمين حيثيت انساني، بشر متحمل گرديد، مجددا استبداد با چهره‌هاي ديگر ظهور خواهد كرد؟ آيا بي‌نظمي‌ها و هيجانات آزادي‌خواهي و مساوات‌طلبي، مقدمه‌اي است كه از ظهور سزارها خبر مي‌دهد؟ اين نگراني‌ها، ترديدها، ابهامات و سئوالات، ناشي از معايبي است كه تا آن زمان، وي در دمكراسي آمريكا ديده بود. از جمله:

قوانين عجايب

به عقيده توكويل، در آمريكا گاهي قوانين و رسومي را مي‌بينيم كه با محيط، اختلاف و تباين كلي دارد، و آشكارا روح اين قوانين با روح كلي ادعا شده در مورد قوانين آمريكايي مخالف است. به ديگر بيان، اگر كوچ كردن انگليسي‌ها به آمريكا در دوران ماقبل تاريخ، و در ايام جهالت انجام يافته بود، و اگر مبداء جامعه آنان در تاريكي‌هاي زمان از نظر ناپيدا بود، ريشه اين اختلافات به صورت معمايي بدون جواب باقي مي‌ماند. توكويل براي روشن شدن مقصود به ذكر يك نمونه و مثال مبادرت مي‌كند: در آمريكا تنها دو نوع تضمين قضايي وجود دارد كه يكي زندان و ديگري وجه‌الضمان است، به گونه‌اي كه در هر دعوايي، اولين اقدام مقامات قضايي آن است كه از متهم تضمين اخذ نمايند، و اگر متهم از پرداخت وجه‌الضمان خودداري كند، او را روانه زندان مي‌كنند، و بعد از اين اقدام اوليه است كه نسبت به صحت و سقم اتهام و ميزان و شدت جرم، رسيدگي مي‌شود.

اين رويه به طور مسلم به زيان فقرا و به نفع سرمايه‌داران است زيرا، براي آدم فقير حتي در مورد دعاوي حقوقي، نيز اغلب سپردن وجه‌الضمان مقدور نيست، و به ناچار در شروع دعوي به زندان مي‌رود، و وقتي به زندان رفت بيكاري اجباري او را به سوي فلاكت و سيه‌روزي مي‌كشاند. بالعكس، براي آدم پول‌دار در هر دعوايي، رهايي از زندان به آساني مقدور است و حتي اگر جرمي هم مرتكب شده باشد، به راحتي مي‌تواند از مجازات خود را معاف نمايد، چون، وجه‌الضمان را مي‌سپارد و از انظار پنهان مي‌شود. بدين ترتيب، مي‌توان گفت در حقيقت براي آدم پول‌دار تنها يك مجازات وجود دارد كه آن پرداخت جريمه است.(1) آيا قانوني ممكن است، بيش از اين به نفع طبقه اغنيا باشد، و صورتي اشرافي داشته باشد؟ حال آن كه ادعا مي‌شود در نظام مردم‌سالار يا دموكراسي؟! آمريكا، اين فقرا آيا در واقع نمايندگان آن‌ها هستند كه قوانين را تدوين مي‌نمايند. اين جاست كه براي پيدا كردن ريشه اين قانون نامتجانس بايد به سراغ قوانين انگلستان رفت، قانون فوق از قوانين انگلستان گرفته شده است(2) و با تمام عدم تجانسي كه اين قانون با مجموعه قوانين آمريكا دارد آمريكايي‌ها تغييري در آن نداده‌اند، علت آن اين است كه ملت‌ها قوانيني را مورد استعمال هميشگي است، كمتر تغيير مي‌دهند.

اين قوانين مدني مورد علاقه‌ قانون‌گزاران است، زيرا با قوانين مدني رابطه نزديك دارند، و نيز، چون جزئيات آن را فرا گرفته‌اند، منافع شخصي آن‌ها ايجاب مي‌كند كه چه خوب و بد، آن را به همان حالي كه هست و ياد گرفته‌اند، محفوظ نگاه دارند، مضافاً آن كه توده مردم به كم و كيف قوانين مدني آشنايي زيادي ندارند، و جز در موارد خاص، كه با منافع آنان اصطكاك پيدا مي‌كند، اصولا به قوانين مدني توجه ندارند و به ندرت تمايلات و گرايش‌هاي آن قوانين را درك مي‌نمايند، و اغلب بدون تعمق به اين مقررات تسليم مي‌گردند. آنچه گفته شد يك نمونه است و از اين نمونه‌ها فراوان يافت مي‌شود. بنابراين، مي‌توان گفت، نمايي كه جامعه آمريكا دارد تنها از يك روكش دموكراتيك پوشيده شده است، و گاه‌گاهي رنگ اشرافيت ايام قديم كه در زير پنهان است، از وراي جدار ظاهري آن ظاهر مي‌شود و به چشم مي‌آيد.

بحران‌هاي انتخاباتي

ايام انتخاب رياست جمهوري در آمريكا يك بحران ملي است، با اين وصف، نفوذ و تأثير رئيس‌جمهور در جريان امور مملكتي ضعيف و غيرمستقيم است، با اين حال، ترديدي نيست كه شخصيت او در روي جامعه اثر مي‌گذارد، انتخاب رئيس‌جمهور از نظر فردي، و نظر يكايك افراد، اهميت زيادي ندارد، ولي مساءله آن است كه موضوع در سطح كلان اهميت دارد. وقتي نفعي در ميان باشد كه صورت عام پيدا كرده و جزء منافع عمومي درآيد، هر قدم، اگرچه ميزان آن ناچيز باشد، كيفيت و اهميت فوق‌العاده‌اي پيدا مي‌كند. در مقام مقايسه با شاهان اروپا به يقين كانديداي رياست جمهوري براي جلب هواخواهان به دور خود، امكانات كمتري دارد، در عوض، تعداد مقاماتي كه عزل و نصب آن‌ها به عهده رئيس‌جمهور است به اندازه‌اي هست كه رئيس‌جمهور بتواند هزاران فرد را به طور مستقيم و يا غيرمستقيم به سرنوشت خود علاقمند نمايد.

به علاوه، در آمريكا نيز مانند هر جاي ديگر، احزاب احساس كرده‌اند كه بايد به دور شخصيتي گردآيند كه بهتر بتواند نظر عمومي را به خود جلب نمايد، به اين جهت است كه در انتخابات از نام كانديداي رياست جمهوري به عنوان سمبل و مظهر حزب استفاده مي‌كنند، و به نظريات خود در قالب شخصيت او تجسم و موجوديت مي‌دهند. احزاب علاقه خاصي دارند كه انتخابات را به نفع كانديداي موردنظر به اتمام برسانند، مقصود احزاب تنها آن نيست كه با انتخاب رئيس‌جمهوري كه كانديداي آن‌هاست، عقايد خود را به مرحله درآورند، بلكه هدف احزاب بيشتر متوجه اين است كه با تحصيل موفقيت كانديداي خود در انتخابات، نشان دهند، و اثبات نمايند كه اكثريت ملت عقايد آن‌ها را پذيرفته و با آن همراه است. بدين جهت، از مدت‌ها قبل از فرا رسيدن روز انتخابات، موضوع انتخابات مهم‌ترين مساءله متوجه در فردي است كه افكار عمومي را به خود مشغول نمايد.

از طرف ديگر، رئيس‌جمهور حاكم نيز، براي حفظ مقام و موقعيت خويش به تلاش و كوشش برمي‌خيزد، لذا، ديگر، اقدامات او در راه دفاع از منافع ملت نيست، بلكه در اين جهت است كه وسايل تجديد انتخاب خود را فراهم نمايد. بدين جهت، خود را در مقابل نظريات اكثريت مردم تسليم نشان مي‌دهد، و اغلب به جاي آن كه در مقابل هوس‌هاي اكثريت، چنان كه وظيفه و قانون آن را ايجاب و توصيه مي‌كند، مقاومت نمايد، با آن‌ها همراه مي‌گردد، و حتي پيشاپيش آن مي‌دود. هر چه انتخابات نزديك‌تر شود بازار زدوبند بيشتر رونق مي‌گيرد و دامنه تشنجات وسيع‌تر مي‌شود. و در اين راستا، افراد به چند دسته تقسيم مي‌شوند و هر كدام براي خود كانديدايي در نظر مي‌گيرند و ملت به هيجان تب‌آلودي دچار مي‌گردد.

انتخابات موضوع مقالات كليه جرايد و مذاكرات محافل خصوصي مي‌شود. در هر اقدامي، مقصود و هدف انتخابات است و انتخابات همه افكار را به خود مشغول مي‌دارد، و تنها مسأله، روزي است كه انتخابات انجام مي‌پذيرد. درست است كه به محض اعلام نتيجه انتخابات حرارت‌ها فرو نشسته و همه چيز آرام مي‌گيرد و رودخانه‌اي كه طغيان كرده بود با آرامش در بستر عادي خود جريان پيدا مي‌كند، ولي آيا تعجب‌آور نخواهد بود كه روزي طوفاني از آن بپا خيزد؟

خودسري صاحب منصبان

در حكومت‌هاي دموكراتيك كه اكثريت همه ساله مي‌توانند قدرت را از كساني كه به آنان راءي داده‌اند، پس بگيرد، اكثريت هرگز از بابت مأمورين دولتي نگراني به خود راه نمي‌دهد، چون داراي چنان قدرتي است كه هر لحظه مي‌تواند نظريات خود را بر حكومت‌كنندگان تحميل نمايد، البته بيشتر مردم ترجيح مي‌دهند مأموران را در اجراي وظايفي كه بر عهده دارند، به حال خود گذارند، نه آن كه با وضع مقررات آنان را محدود سازند. زيرا، وضع مقرراتي كه مأمورين را محدود سازد در حقيقت مترادف با آنست كه اكثريت به دست خود، خويش را محدود كرده باشد. با مطالعه دقيق حتي ممكن است به اين نتيجه رسيد، كه در حكومت تحت سلطه دموكراسي، خودسري واستبداد مجريان قانون از حكومت‌هاي استبدادي بيشتر است، زيرا، در ممالك غيردموكرات محققاً دولت قدرت دارد، هر موقعي كه تخلفي مشاهده كرد، متخلف را مجازات كند، ولي هرگز دولت نمي‌تواند ادعا كند كه هميشه از تخلفاتي كه مستوجب مجازات است، به موقع با خبر مي‌گردد، حال آن كه در حكومت تحت سلطه دموكراسي، ملت حاكم مطلق است، و در عين حال قدرت مطلقه دارد و در همه جا حاضر و ناظر است، بنابراين، مشاهده مي‌شود، كارمندان دولتي آمريكا در محدود وظايف قانوني خود در مقام مقايسه با كارمندان اروپايي آزادي بيشتري دارند، به همين دليل است كه اغلب ملاحظه مي‌گردد قوانين، هدف را براي كارمندان تعيين مي‌كنند، ولي انتخاب وسائل حصول به هدف را به او واگذار مي‌نمايند.

به نمونه‌اي در اين مورد توجه كنيد: در ايالات انگلستان جديد يا ايالات متحده آمريكا، در هر دهستان به افراد منتخب (Selectmen) اختيار داده شده است كه اعضاي هياءت منصفه را تعيين نمايند، و تنها تعهد و الزام آنان آنست كه افراد منتخب، بايد اعضاي هياءت منصفه را از ميان كساني انتخاب كنند كه داراي حق انتخاب كردن بوده و داراي حسن شهرت باشند،(3) اما اگر در فرانسه چنين اختيار وحشتناكي به يك كارمند، هر كسي كه باشد، واگذار گردد فرانسويان گمان مي‌برند كه حيات و آزادي افراد در مخاطره قرار گرفته است. نقش مستبدانه‌اي كه قوانين در حكومت‌هاي دموكراتيك دارند، در انواع ديگر حكومت‌ها ديده نمي‌شود، علت آنست كه در اين‌گونه حكومت‌ها نظر مستبدانه كارمندان، متضمن هيچ‌گونه خطري نيست، و حتي مي‌توان گفت به همان نسبتي كه حق انتخاب به قشرهاي پائين اجتماع، گسترش مي‌يابد، و نيز، به نسبتي كه مدت تصدي مأمورين، كوتاه‌تر باشد، آزادي عمل آنان افزايش مي‌يابد.

به همين جهت است كه تبديل حكومت دموكراتيك به حكومت سلطنتي سخت و مشكل است، زيرا، در اين تبديل با آن كه مأمورين از صورت انتخابي خارج مي‌شوند، ولي همان اختيارات مقامات انتخابي خود را حفظ مي‌نمايند، كه نتيجه آن سلطه استبداد است. تنها در حكومت‌هاي مشروطه است كه قانون با تعيين حدود ميدان عمل كارمند، در هر قدم اعمال او را نظارت مي‌نمايد. بيان علت آن نيز سهل و آسان است، در حكومت‌هاي مشروطه قدرت ميان حاكم و ملت منقسم است، و نفع هر دو ايجاب مي‌كند كه مقام مأمورين، ثبات و دوام داشته باشد. در حكومت‌هاي استبدادي مرسوم نيست سرنوشت مأمورين را در اختيار ملت قرار دهند، زيرا، بيم آن مي‌رود كه مبادا از اين راه بر قدرت و اعتبار حكومت زياني وارد گردد، از طرف ديگر، ملت نيز بيمناك است كه مبادا تابعيت مطلقه مأمورين از حكومت، وسيله‌اي براي امحاء آزادي شود، به اين جهت است كه مأمورين نسبت به هيچ يك آن‌ها تابعيت مطلق ندارند.

همان عللي كه حكومت و ملت را وادار مي‌نمايد كه به مأمورين استقلال دهند، ايجاب مي‌كند كه حكومت و ملت هر دو در مقابل تجاوزات و تعديات احتمالي مأمورين، تضمينات كافي پيش‌بيني نمايند، تا مأمور نتواند بر ضد قدرت حكومت و يا آزادي مردم اقدام كند، به اين صورت حكومت و ملت هر دو موافقت دارند كه خط مشي و وظائف كارمند مشخص و معلوم باشد، و نفع خود را در آن مي‌بينند كه مأمور را تابع مقررات معيني نمايند كه او را از عدم وظائفي كه بعهده دارد، بازدارند.

معايب حكومت‌كنندگان

در بين كساني كه طي چهل سال اخير، در فرانسه حكومت كرده‌اند، عده‌اي متهم شده‌اند كه خود، اعوان و انصارشان از كيسه مردم، ثروت‌هاي سرشار اندوخته‌اند، حال آن كه چنين اتهاماتي به حكومت‌كنندگان دوران سلطنت قديم فرانسه، كمتر وارد مي‌گرديد. به بيان ديگر، اغلب مشاهده كردم كه نسبت به امانت و درست‌كاري مأمورين در دموكراسي، ترديد داشته‌اند، و حتي شنيدم كه موفقيت عده‌اي از آن‌ها را معلول زدوبندهاي سياسي و اقدامات ناصواب ذكر مي‌كردند، از اين جاست كه بايد گفت اگر در حكومت‌هاي اشرافي گردانندگان حكومت گاهي ايجاد فساد مي‌كردند، در دموكراسي، گردانندگان حكومت خود فاسد هستند. در حكومت‌هاي اشرافي، اخلاق عمومي مستقيماً از طرف حكومت‌كنندگان مورد حمله قرار مي‌گيرد، ولي در حكومت‌هاي دموكراسي، حكومت‌كنندگان در ضمير افراد و عقايد عمومي به طور غيرمستقيم اثراتي مي‌گذارند كه خطرات آن به مراتب از حكومت‌هاي سلطنتي بيشتر است.

در نزد ملل دموكراتيك كساني كه در راءس امور قرار دارند، چون مدام در معرض بدگماني‌هاي شديد هستند، در مقابل اتهاماتي كه به آنان وارد مي‌سازند، به نوعي قدرت حكومت را در حمايت از جناياتي كه به آنان نسبت مي‌دهند، به كار مي‌برند، و از اين راه، براي تقوايي كه در جامعه هنوز سرگرم مبارزه است درس خطرناك و مفسده‌آور به ارمغان مي‌آورد. اين كه كساني كه مي‌گويند، تمايلات و غرايز ناسالم در همه طبقات اجتماعي وجود دارد، و اين تمايلات به طور غريزي با بشر همراه است، و از اين راه، تمايلات ناسالم به تخت سلطنت راه مي‌يابد، و لذا، امكان آن وجود دارد كه در ممالك آريستو كراتيك و اشرافي نيز، افراد ناپاك در راءس امور قرار گيرند، در مقايسه با حكومت‌هاي دموكراتيك ناصحيح است، زيرا در فساد كساني كه اتفاقي و انتخابي به قدرت دست مي‌بايند، يك نوع، بي‌بندوباري و ابتذال مشاهده مي‌شود كه باعث مي‌گردد، فساد به توده مردم سرايت كند و جريان يابد، اما در مفاسد طبقات ممتاز نوعي ظرافت‌هاي اشرافي وجود دارد كه اغلب مانع از ترويج اجتماعي فساد مي‌شود.

به بيان ديگر، توده مردم، هرگز قادر نيستند كه پيچ و خم دستگاه حكومتي را درك نموده و بر آن آگاه گردند، و به سختي مي‌توانند به رذايلي كه در زير پوششي از شكوه، جلال، اطوار و كلمات پرطمطراق نهان است، وقوف يابند، ولي دزدي از خزانه مملكت و يا مورد معامله قرار دادن منافع كشور در مقابل پول، چيزهايي هستند كه براي هر شخص فرومايه و پستي به آساني قابل درك است، و به سهم خود سوادي دست‌يابي به آن را در سر مي‌پروراند، البته چيزي كه بيشتر موجب بيم و نگراني است، انحطاط اخلاقي زعماي قوم نيست، بلكه اين وضع است كه انحطاط اخلاقي چگونه وسيله‌اي در راه تحصيل مقامات بزرگ است. در دموكراسي آمريكايي، توده مردم به چشم مي‌بيند كه يك باره فردي از ميان توده، بيرون مي‌آيد و در يك مدت كوتاه صاحب قدرت و ثروت مي‌شود، و اين مساءله موجب تعجب و حسد مردم مي‌گردد، و در انديشه فرو مي‌روند كه چطور شد كسي كه تا ديروز در طراز آنان و از طبقه آنان بود، امروز زمامداري فاسد است.

براي مردم بسيار سخت و ناگوار خواهد بود كه توفيق چنين فردي را نتيجه تقوي و خصائل عاليه او بدانند، زيرا، قبول اين مطلب مترادف با تصديق عدم تقوي و عدم لياقت خودشان است. به اين جهت، معمولاً مفاسد او را عامل اصلي موفقيت ظاهري او مي‌شناسند، به نظر مي‌رسد مردم در توجيه چنين وضعيتي نيز محق باشند. بدين ترتيب، در دموكراسي‌ها پستي با قدرت، عدم لياقت با موفقيت، مقام با بي‌آبرويي، در افكار مردم مترادف هم قرار گرفته، و نمي‌توان پيش‌بيني كرد كه اختلاط اين افكار مسموم چه نتيجه نفرت‌انگيزي به بار خواهد آورد.

استبداد اكثريت

در نظر من، هيچ اصلي نفرت‌آورتر و نامشروع‌تر از آن نيست كه قبول كنيم اكثريت در يك ملت به سبب حاكميتي كه دارد، حق دارد هر آنچه را بخواهد انجام دهد، در عين حال، معتقديم كه منشاء كليه قواي ملت اراده اكثريت افراد آن ملت است. آيا در اين گفته‌هاي من تناقض و تضادي وجود دارد؟ در پاسخ به اين بايد بگويم كه در دنيا، قانون كلي و ثابتي وجود دارد كه تصويب آن از طرف يك ملت خاص و معيني صورت نگرفته است، بلكه اكثريت انسان‌ها در ازمنه و در محل‌هاي مختلف آن را وضع و پا مورد قبول قرار داده‌اند، اين قانون ثابت و لايتغير عدالت است. بدين ترتيب، در نزد ملت‌ها پايه و اساس حق را عدالت تشكيل مي‌دهد، ملت‌ها در حكم هياءت منصفه هستند، و همان‌طور كه هياءت منصفه در محاكم معرف روح جامعه است، ملت‌ها نيز بايد مظهر عدالت، يا همان روح اجتماعي انسان‌هاي زمان خود قرار گيرند.

آيا هياءت منصفه در جامعه مي‌تواند قدرتي بيشتر از قدرت ملت كه قانون مظهر آن است، احراز نمايند؟ پس ملت‌ها نيز قادر نيستند عليه روحيه جامعه بشريت يعني عدالت قدمي بردارند. بدين ترتيب، وقتي در حقانيت قانوني كه اكثريت برخلاف عدالت وضع كرده است، ترديد و استنكاف مي‌كنم، مفهوم ترديد و استنكاف من انكار حاكميت اكثريت ملت نيست، بلكه من نظر خود را به جاي حاكميت ملت به حاكميت بشريت كه مافوق آن است، معطوف مي‌نمايم. كساني هستند كه بي‌پروا مي‌گويند از آن جا كه هرگز ملت‌ها در مسائلي كه منحصراً مربوط به آن‌هاست از حدود عدالت و منطق خارج نمي‌شوند، پس نبايد از واگذاري حاكميت به اكثريت كه مظهر اراده ملت است، بيمناك بود، ولي اين سخنان خاص غلامان و بردگان است. آيا اكثريت را جز يك فرد كه نظريات و اغلب منافع او با فرد ديگري كه اقليت نام دارد، معارض است، مي‌توان چيز ديگري دانست؟ پس آن‌ها كه معتقد هستند اگر به يك فرد قدرت مطلقه واگذار شود، ممكن است از آن قدرت به زيان رقيب خود استفاده نمايد، چرا در مورد اكثريت و اقليت اين حقيقت را قبول نمي‌كنند؟ آيا گمان مي‌كنند افراد در نتيجه اجتماع، خوي و خصلت خود را تغيير مي‌دهند؟ و آيا تصور مي‌نمايند وقتي قدرت آن‌ها فزوني يافت در برداشتن موانعي كه بر سر راه آن‌هاست تعمق و تحمل بيشتري از خود نشان خواهند داد؟(4)

من شخصاً هرگز چنين گماني را ندارم، و آن اختيار مطلقه‌اي را كه حاضر نيستم، به يكي از همنوعان خود واگذار كنم به اكثريت كه جمعي از آنان است، واگذار كنم، نه آن كه اعتقاد من اين باشد كه براي حفظ آزادي لازم است چند اصل را كه واقعاً معارض يكديگر هستند، به نوعي در يك حكومت متمركز و مجتمع ساخت، به عقيده من، حكومت‌هاي مختلط هميشه مايه فلاكت بوده‌اند، وانگهي، حكومت مختلط هرگز وجود ندارد، زيرا در هر جامعه‌اي، بالاخره با تعمق و تحقيق، يك اصل اساسي را كه حاكم بر جامعه است، مي‌توان كشف نمود. حكومت انگلستان نمونه يك حكومت مختلط است، وقتي در يك جامعه كار به جائي مي‌رسد كه ناگريز از تشكيل يك حكومت مختلط واقعي شوند، بدين معني كه حكومت را به تساوي بين اصول مخالف هم تقسيم نمايند، در چنين وضعي، حكومت به طرف انقلاب و يا انقراض پيش مي‌رود.

عقيده من آنست كه در هر جامعه‌اي بايد همواره يك قدرت اجتماعي عاليه حاكم بر كليه قوا وجود داشته باشد، ولي در عين حال، معتقدم كه در مقابل چنين قدرتي، قوه قانوني بايد وجود داشته باشد، كه بتواند او را در صورت لزوم متوجه معايب كار خود ساخته و به او فرصت تعديل نظرياتش را بدهد، اگر جز اين باشد، امكان وقوع اشتباهات زيادي خواهد بود. در نظر من، قدرت بدون قانون در هر حال، ذاتاً يك عامل مضر و نامطلوب است، و مصلحت نيست كه در جامعه چنين قدرتي، يعني قدرتي كه از قانون سرچشمه نگيرد، به وجود آيد. به نظرم به غير از پروردگار، هيچ‌كس نمي‌تواند بي آن كه بيم خطري برود، قدرت بي‌قانون را بدست گيرد، زيرا، تنها اوست كه قدرتش با عدالت و مكارمش برابري دارد، و در روي زمين هيچ قدرتي وجود ندارد كه ذاتاً مانند او شايان احترام باشد، و داراي چنان حقوق مقدسي باشد كه من بگويم بايد او را در اعمال خود آزاد گذارد، و هيچ قانوني بر سر راه او نگذاشت.

به اين جهت، وقتي كه مي‌بينيم در جايي قدرت بي‌قانون و اختيار مطلق به دستگاهي تفويض گرديده است، خواه نام آن ملت و يا دموكراسي و يا آريستوكراسي و يا جمهوري باشد، بذر و نهال خودسري افشانده شده است. در آن نوع حكومت دموكراتيكي كه در آمريكا وجود دارد، چيزي كه از نظر من، بيشتر قابل ملامت و انتقاد است برخلاف آنچه را كه پاره‌اي از اشخاص در اروپا ادعا مي‌كنند، ضعف حكومت نيست، بلكه قدرت عاليه و غيرقابل مقاومت حكومت است، و آن چيزي كه بيشتر از هر چيز مرا از آمريكا بيزار مي‌كند، آزادي نامحدود حكومت نيست، بلكه نقصان تضميني است كه براي مقابله با ظلم و استبداد وجود دارد. اگر در آمريكا فردي يا حزبي بي‌عدالتي ديد، بزعم شما بايد به چه مرجعي متوسل گردد؟ افكار عمومي خود سازنده اكثريت است. به هياءت مقننه پناه آورد؟ هياءت مقننه خود مبعوث و نماينده اكثريت است، و آلت و ابزار بلااراده‌اي در اختيار اوست.

به قواي مملكتي مراجعه كند؟ قواي مملكتي همان اكثريت هستند كه با ابزار قدرت خودنمايي مي‌كنند. در بعضي ايالات حتي قضات منتخب و مبعوث اكثريت هستند، بدين ترتيب، براي شخص و يا حزب مظلوم از هر طرف راه چاره مسدود است، هر فرد و حزبي ناچار است كه در مقابل بي‌عدالتي‌ها و اعمال غيرمنطقي اكثريت تسليم شود، حال برعكس آنچه در آمريكا جريان دارد، فرض كنيم كه قوه مقننه به ترتيبي تشكيل گردد كه در عين احراز نمايندگي اكثريت، اجباري در قبول بردگي و تمكين در مقابل هوس‌هاي او را نداشته باشد، و قوه مجريه‌اي تشكيل شود كه قوه ذاتي مخصوص خود داشته باشد. قوه قضائيه‌اي ايجاد گردد كه در مقابل دو قوه ديگر داراي استقلال باشد. در چنين وضعي، حكومت صورت دموكراتيك خود را حفظ مي‌كند، بدون آن كه بيمي از استبداد احتمالي وجود داشته باشد.

نتيجه يا انگيزاسيون

در آمريكا قدرت اكثريت، افكار را در محيطي محدود محبوس نگاه مي‌دارد. در داخل اين محيط، نويسنده، آزادي كامل دارد، ولي بدبخت آن كسي كه جسارت كرده و بخواهد از اين دايره محدود قدمي خارج شود، البته در اين صورت، او را داغ و درفش نخواهند كرد،‌ ولي چنين شخصي بايد نفرت عمومي را تحمل نمايد، و هر روز بايد خود را براي قبول انواع شكنجه‌ها و عذاب‌هاي روحي آماده كند، ديگر درهاي زندگي سياسي هميشه براي او بسته خواهد بود، زيرا، تنها قدرتي كه ممكن بود، اين در را بر روي او بگشايد، از او اهانت ديده و آزرده گرديده است. در دموكراسي آمريكا، نويسنده قبل از طبع و نشر اثر خود گمان مي‌كند، در ميان مردم طرفداراني بدست خواهد آورد، ولي بعد از انتشار وقتي عقايدش براي عامه مردم معلوم گرديد، ديگر هيچ‌كس از او نمي‌تواند، طرفداري نمايد.

چون، آن‌ها كه مخالف هستند، آشكارا او را با صداي بلند تخطئه و تهديد مي‌كنند، و آن‌ها كه افكاري مشابه با او دارند، چون داراي جرأت و جسارتي نظير نويسنده نيستند، سكوت اختيار مي‌كنند، و از معركه خود را بركنار نگاه مي‌دارند، و چنان عرصه بر نويسنده تنگ مي‌شود كه در مقابل فشار مداوم بالاخره خم شده و تسليم مي‌گردد. او نيز، به نوبه خود چنان سكوت اختيار مي‌كند كه گويي از بيان حقيقت پشيمان شده است، غل، زنجير و جلادان و... وسائل و ابزار كار ناهنجار و نامناسبي بودند كه در ايام گذشته مورد استفاده سلاطين مستبد قرار مي‌گرفتند، ولي تمدن امروز ابزار كار سلاطين را كامل‌تر نموده است. مي‌توان گفت در قديم سلاطين، شدت و خشونت را به صورت مادي اعمال مي‌كردند، اما دموكراسي‌هاي جديد، وسائل و ابزار كار خود را به صورت ذهني و غيرمادي درآورده است.

در حكومت‌هاي مطلقه فردي، استبداد براي آن كه روح و فكر افراد را تسخير نمايد، به طور وحشيانه‌اي به جسم افراد ضربه وارد مي‌آورد، روح و فكري كه از زير اين ضربه‌ها جان بدر مي‌برد، در كمال قدرت اوج مي‌گرفت، اما در جمهوري‌هاي دموكراتيك، استبداد از اين راه داخل نمي‌شود، بلكه در جمهوري‌هاي دموكراتيك، استبداد بدون آن كه به جسم افراد توجهي كند، مستقيماً به سراغ روح و فكر آن‌ها مي‌رود، در حقيقت، زبان حال قدرت در جامعه دموكراتيك آن است كه يا بايد شما همگي مثل من فكر كنيد، و يا به استقبال مرگ برويد. قدرت مي‌گويد شما آزادي داريد و مختار هستيد، كه طرز فكر مخالفي با من داشته باشيد، هيچ‌كس متعرض جان و مال شما نخواهد شد، ولي از روزي كه طرز فكر شما مانند من نباشد در داخل جامعه، حال و روزگار ديگري را خواهيد داشت، البته امتيازات و حقوق مدني از شما سلب نمي‌شود، در عوض، از اين امتيازات و حقوق، ثمره‌اي نخواهيد برد.

زيرا، اگر شما خواستيد و آرزو كرديد كه مورد انتخاب همشهري‌هاي خود قرار گيريد، كوشش شما به جايي نمي‌رسد، و تقاضاي شما را اجابت نخواهند كرد، و اگر خواست شما فقط اين باشد، كه احترام آنان را نسبت به خود جلب نماييد، باز هم نتيجه نخواهيد گرفت، شما در ميان انسان‌ها باقي مي‌مانيد، ولي حقوق انسانيت خود را از دست مي‌دهيد، و هنگامي كه مي‌خواهيد به همنوعان خود نزديك شويد، از شما، همانند عنصر ناپاكي مي‌گريزند، و آن‌ها هم كه به بي‌گناهي شما ايمان دارند، شما را ترك مي‌گويند، زيرا، بيم دارند كه مبادا مردم از آنان نيز گريزان شوند. جامعه به شما مي‌گويد: برويد آسوده باشيد، زندگاني شما مال شماست، ولي مرگ از اين زندگي، براي شما بهتر است. سلطنت‌هاي مطلقه باعث شدند كه استبداد حيثيت و اعتبار خود را از دست بدهد، اكنون بايد مراقبت نمود كه حيثيت و اعتبار او مجدداً به دست جمهوري‌هاي دموكراتيك اعاده نشود، و وضعي پيش نيايد كه با تشديد فشار نسبت به يك عده معين، كراهت چهره و انحطاط ذاتي اين عمل از نظر اكثريت دور بماند.

در دنياي قديم حتي در ميان مغرورترين ملت‌ها، نويسندگاني پيدا شدند و آثاري از خود به يادگار گذاردند كه معايب و رسوم مسخره زمان معاصر خود را در كمال صداقت ترسيم و تشريح مي‌نمودند. "لابروير"(5) هنگامي فصل مربوط به رجال را در اثر خود نوشت كه در دربار لوئي چهاردهم اقامت داشت، و نيز، موليرو در نمايشنامه‌هايي كه مي‌نوست از دربار انتقاد مي‌كرد، و آثار خود را در معرض تماشاي درباريان قرار مي‌داد، ولي قدرتي كه بر آمريكا تسلط دارد، هرگز تا به اين حد هم حاضر نيست كه با او مزاح نمايند، كوچك‌ترين انتقاد و عيب‌جويي، رنجش او را فراهم مي‌كند، و بيان كوچك‌ترين حقايق، او را به خشم مي‌آورد، بايد از همه چيز تعريف و تمجيد نمايند.

هيچ نويسنده‌اي، هر اندازه كه مشهور باشد، نمي‌تواند از مديحه‌سرايي‌هاي تحميلي هم‌وطنان خود شانه خالي كند، در نتيجه، به دليل همين وضع است كه، مدام اكثريت اسير خودپرستي است. جز تجربه و يا تذكرات خارجيان، عامل ديگري در آمريكا وجود ندارد كه بتواند حقايق را به گوش مردم برساند، اگر آمريكا، تاكنون نويسنده بزرگي نداشته است، جز علت فوق، علت ديگري ندارد. بدون آزادي فكر، استعدادهاي آدمي پرورش نمي‌يابد، و در آمريكا، آزادي فكر وجود ندارد.

در اسپانيا انگيزسيون هرگز توفيق نيافت، از انتشار كتاب‌هايي كه مخالف با مذهب بود جلوگيري نمايد، ولي سلطه اكثريت در آمريكا، از انگيزسيون هم قدم فراتر گذارده است، زيرا، در آمريكا وضع به گونه‌اي است كه حتي فكر تدوين كتب مخالف با اكثريت، از خاطره‌ها نمي‌گذرد. حكومت‌هايي هستند كه به منظور رعايت اصول اخلاقي، نويسندگان كتب ضاله را محكوم مي‌نمايند، اما با آن كه در آمريكا هرگز كسي را براي چنين جرمي محكوم نكرده‌اند، هيچ‌كس به فكر نوشتن اين قبيل كتاب‌ها نبوده است، البته نبايد تصور شود كه عموم افراد در آن جا داراي سجاياي اخلاقي هستند. به هر صورت، ترديدي نيست كه در مسائل اخلاقي، اعمال قدرت و سخت‌گيري امري پسنديده است، ولي در آمريكا صحبت بر سر نفس قدرت است. در اين كشور قدرت مقاومت‌ناپذير جامعه يك امر دائمي و پيوسته است، و اما حسن استعمال آن يك امر اتفاقي است.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات