چارچوب تئوریک
موضوع: سرنوشت رویارویی سنت و مدرنیته در انقلاب مشروطه.
پرسش اصلی: آیا انقلاب مشروطه همچون یک اندیشه مدرن توانایی از میان برداشتن رویارویی سنت و مدرنیته در ایران را داشت؟
فرضیه اصلی: انقلاب مشروطه نتوانست تعارض سنت و مدرنیته را ساماندهی کند و به سبب بومی نشدن تفکر مدرن در ایران، مشروطه به شکست انجامید.
در این پژوهش برپایه رهیافت تاریخی historical) (approach به رودرویی سنت و مدرنیته در دوران مشروطه پرداخته شده و روش بررسی آن تحلیلی analyticai) (method است زیرا رویدادهای تاریخی کشور و موضعگیری گروههای سیاسی و دینی، محیطی از اندیشههای متعارض پدید آورد که روش تحلیلی بهتر میتواند به روشنسازی آن کمک کند.
1. اوضاع سیاسی ایران در دوران مشروطه
ایران به سبب قرار داشتن بر سر چهار راه رویدادهای جهانی در تاریخ مدون خود، چندان از ثبات سیاسی برخوردار نبوده است. تاخت و تازهای بیگانگان برای رسیدن به آبهای گرم خلیج فارس و نگریستن به ایران همچون دروازۀ هند، چکیدۀ تاریخ دویست سال گذشته کشور ماست. قبایل بومی و مهاجر برای به دست گرفتن زمام قدرت در فلات ایران به درگیریهای خونین پرداختهاند و در سایه بیثباتی، انباشت فرهنگ سیاسی مشارکت جو و مردمسالار پدید نیامده است. ایران که سرزمینی آبستن رویدادهای گوناگون بوده کمتر توانسته است یادگارهای گذشتۀ خویش را حفظ کند. دودمانهای پیروز، آثار نظامهای گذشته را نابود و بر شالودهای تازه اجرای سیاست کردهاند؛ گویی هر دودمان، فرهنگ سیاسی ویژهای بنیان نهاده و با شمشیر آخته، بر نافرمانی و سرکشی لگام زده است. در ازای سدهها، بیثباتی سیاسی کشور و آمدن قبایل گوناگون در رأس هرم سیاسی، جدایی هر چه بیشتر جامعه از حکومت را سبب شده و هر کس قدرت بیشتر داشته، توانسته است زمام کارها را به دست گیرد. به هنگام سستی گرفتن قدرت مرکزی، شورش و یغماگری روی دیگر سکۀ تاریخ سیاسی ایران بوده که باشندگان این سرزمین، هم از دولت انتقام گرفتهاند، هم از دیگر قبایل. همی آشفتگیها در کشور به پذیرش استبداد دودمانهای پادشاهی گوناگون انجامیده است. مردمان این سرزمین همواره استبداد را به ناامنی و هرج و مرج ترجیح دادهاند و این وضع در عمل با دیالکتیک دیرینهای که در جامعۀ ایران میان ملت و دولت وجود داشته و با چرخۀ ادواری خودکامگی – شورش و آشفتگی – خودکامگی که در سراسر تاریخ ایران دیده میشود هماهنگ است.1
در سایۀ ناآرامی و آشفتگی، مردمان همواره به جستجوی رهایی بخش پرداختهاند و پیشوا پروری بخش جداییناپذیر فرهنگ سیاسی این مرز و بوم شده است. فرهنگ سیاسی یعنی برداشت مردمان و جهتگیری آنان نسبت به نظام سیاسی و کارکردهای آن (در این زمینه انگارهها و ایستارها نسبت به اقتدار، مسئولیتهای حکومتی و الگوهای جامعهپذیری سیاسی مورد نظر است)2 رفته رفته، در ایران شکل ویژهای به خود گرفت به گونهای که شهروندان از دولت خودبیگانه ماندند و خواستهای خود را در دولت، بازتاب یافته ندیدند. رفتار سیاسی جامعه و دولت در برابر هم رفتاری تعاملی و دو سویه نبود و هر یک بیارتباط با دیگری سیاستگذاری میکرد. به سبب وجود قومیتهای گوناگون، گفتمان ملی در درون لایههای گوناگون قومی گم شد و پروسه دولت – ملتسازی ناقص ماند. زبان فارسی و مذهب تشیع از عوامل اصلی ملتسازی در امپراتوری صفوی بود ولی شناسایی تشیع بعنوان مذهب رسمی کشور و پافشاری سرسختانه بر آن، سبب گوشهگیری برخی از هموطنان سنی مذهب و اقلیتهای دینی شد و دو لایه تمدنی اسلام و ایران در تشکیل دولت – ملت با ناکامیهایی روبه رو گردید. امپراتوری صفوی لایه تمدنی دیگری نیز به ارمغان آورد و آن لایۀ غرب بود که ناهمگونیهای فرهنگی در سپهر اندیشۀ ایرانی را پیچیدهتر ساخت.
روستایی بودن بیشتر شهروندان و در میان نبودن شهرهای بزرگ بعنوان مراکز فرهنگ سیاسی و پایین بودن سطح سواد، به ناآگاهی مردمان از دگرگونیهای جهان در سدۀ 19 انجامید. شکست در جنگهای دوگانه با روسیه، سبب سرشکستگی ایرانیان و نیز کنجکاوی آنان برای شناخت جهان مدرن شد؛ برای حل مشکل واپسماندگی، در پی بهرهگیری از دستاوردهای تمدن غرب شدند و پیوندهای فرهنگی و اقتصادی با غرب را گسترش دادند. جامعۀ ایرانی در نخستین مراحل ارتباط با غرب و دستاوردهای آن در شگفتی و سرگشتگی به سر میبرد و خودباخته، به دستاودهای غرب مینگریست و راه درازی در پیش داشت تا به خود آگاهی برسد.
رفتن دانشجویان به فرنگ و ایجاد روابط اقتصادی با غرب به شکلگیری دو طبقۀ روشنفکر و طبقۀ متوسط سنتی انجامید که دومی به سبب ارتباط با اقتصاد جهان وضع مناسبی پیدا کرد. سفرها افزایش یافت و در سنجیدن وضع کشور با اروپا، کاستیهای بسیار به چشم آمد و در نتیجه، آرزوی هر روشنفکر ایرانی، مبارزه با مفاسد و ساختن ایران بر شالودۀ اندیشۀ جهان مدرن شد.
ایران در دو سطح دولت و جامعه، مشکل داشت به گونهای که جامعۀ ایرانی به سبب نبود پروسۀ دولت – ملتسازی از اندیشهای یکدست دربارۀ منافع ملی و چگونگی ساخت ایرانی آباد و مستقل بیبهر بود و هر کس منافع فردی یا گروهی و قومی خود را پی میگرفت و منافع گوناگون و متضاد، برآیند قوممداری قومیتها در فلات ایران بود. به سخن دیگر، توان کافی در جامعه برای بهرهگیری از تمدن تازه وجود نداشت و اختلافهای سخت فرقهای در شهرها و روستاها میان حیدریها و نعمتیها و برخوردهای شیخیه و متشرعین در مراکز دینی، ایران را میدان کارزاری کرده بود که در آن، دوام پادشاهی در هر سلسله در گرو ایجاد رقابتهای گوناگون و اختلافات واهی میان قومیتها بود. از سوی دیگر،حضور بیگانگان در کشور افق تازهای برای پارهای فرصتطلبان پدید آورد تا از این راه خود را به تابعیت کشورهای دیگر در آورند یا برپایۀ رسم تحتالحمایگی از منافع خود پاسداری کنند. بیگمان، استبداد داخلی عامل مهمی در پدید آمدن چنین رسمی در دوران قاجار بود و اصطلاحاتی چون انگلوفیل یا رو سو فیل در مورد کسانی به کار گرفته میشد که به گونهای به سفارتخانههای بیگانه وابستگی داشتند.
بیگانگان تنها با گذشت چند سال، از مهمانان ناخوانده به قدرتی بزرگ در کشور تبدیل شدند و اگر رقابت روس و انگلیس در سدۀ 19 نبود، ایران مستعمرۀ قدرتهای بیگانه میشد.
رشد سواد و آگاهی با تلاش حاج حسن رشدیه و برپایی مدارس مدرن، تلاش برخی دولتمردان اصلاحطلب همچون عباس میرزا، امیرکبیر، میرزا حسینخان مشیرالدوله (سپهسالار) از یکسو و ورود پارهای از نمادهای تمدن غرب به کشور توسط دانشجویان فرستاده شده به فرنگ و بازرگانان از سوی دیگر، واکنش در برابر استبداد داخلی را در پی داشت. مطبوعات برای سنجیدن دو نظام استبدادی داخلی و نظام دلخواه غربی دست به تلاشهای پیگیر زدند و هدفشان نشان دادن بدیهای استبداد و مزایای دولتهای غربی بود. آرزوی همگان لگام زدن به نظام استبدادی و دستگاه دیوانی سلطهجوی آن بود.
در این شرایط، برپایی حکومت مشروطه و تشکیل دارالشورا و مجلس قانونگذاری تنها راهی بود که نخبگان علما، تجار و روشنفکران به ایرانیان نشان دادند.
نظام مشروطه، نظامی غربی برپایۀ مدرنیته بود. این اندیشه پیش نیاز ویژۀ خود را میطلبید که در غرب نهادینه و در پرتو سکولاریسم کار آمده شده بود. پیروزی مدرنیته در ایران نیازمند اصولی بود که بیآنها، همۀ تلاشها بیهوده میماند.
2. اندیشۀ مدرن و اندیشۀ سنّتی
گسست از سنت و جدا شدن انسان از گذشته، دستاورد مدرنیته در باختر زمین بود. انسانگرایی در چارچوب مدرنیته، سبب دور شدن اندیشۀ دوران مدرن از خدامحوری و گرایش به انسانمداری شد. تجدد، توجّه انسان را از خداوند به انسا�� خداگونه معطوف ساخت و پهنۀ عرفانی الهیات را در دایرۀ تنگ ارتباط فردبا خدا تثبیت کرد و زندگی مادی انسان را از سیطرۀ قوانین الهی بیرون آورد. انسان مدرن پیروی از عقل ��ا پذیرفت و برای تدبیر امور به قانونگذاری پرداخت. قانون استوار بر خردانسانی بر جامعه حاکم شد.
انسان برپایۀ نیازهای خود قوانین گوناگون پدید آورد و با عقلانیت ابزاری همۀ کارهای خود را سامان داد. انسان بعنوان موجودی با شعور مورد احترام قرار گرفت و حقوق او محترم شمرده شد. قراردادی بین نظام سیاسی و جامعه بسته شد که برپایۀ آن دولت ناچار از گردن نهادن به قانون انسانی شد. انسان حق شهروندی یافت و از مکلف بودن بیچون و چرا به آزادی رسید؛ حق آزادی بیان و برپا کردن اجتماعات یافت و ناظر بر کار کرد دولت شد. همگان رقابت و مشارکت سیاسی را لازمۀ زندگی دانستند و دولت از تاخت و تاز در زندگی خصوصی شهروندان باز داشته و ناچار از رعایت حق شهروندی شد. سکولاریسم به عرفی شدن دین و قرار گرفتن دینداری در دایرۀ خصوصی بین فرد و خدا انجامید. مدرنیته دین را نیز همچون نهادی در کنار نهادهای دیگر گذاشت. مدرنیته با بهرهگیری از عقلانیت انتقادی به نقد دستاوردهای سنت پرداخت و رویکردی تازه به زندگی انسان را رقم زد.
برپایی دولت – ملت بعنوان نماد هویت مستقل مردمان هر کشور، از دیگر پیامدهای مدرنیته بودکه بر شالودۀ میهنگرایی و ناسیونالیسم شکل گرفت. در پرتو میهندوستی و اهمیت یافتن زبان و فرهنگ مشترک، کشورهای مستقلی پدید آمدند و نظام روابط بینالملل جای نظام امپراتوری را گرفت.3
این دستارودهای هنگامی در غرب شکل میگرفت که هنوز بسیاری از نقاط جهان در دایرۀ سنت اندیشهورزی میکردند؛ اندیشۀ سنتی برپایۀ شریعت تمدنسازی میکرد، انسان را به پیروی از شریعت وا میداشت و سنت بر زندگی اجتماعی سیطره داشت. تقدیرگرایی و قداست دستارودهای تاریخی سبب اطاعت انسان از هنجارهای حاکم بر جامعه میشد. انسان بعنوان رعیت، از حقوق شهروندی بیبهره و ملزم به رعایت هنجاهایی بود که خود در ایجاد آنها نقش نداشت. قانون مسلط بر جامعه، قوانین نانوشتۀ برآمده از هنجارهای سنتی بود و دامنۀ شریعت چنان گسترده بود همۀ جنبههای زندگی انسان را در بر میگرفت و مخالفت با آن ارتداد شناخته میشد.
در جامعۀ سنتی، قانونگذاری جای نداشت و ضوابط برآمده از شرع و سنت، انسان را از قانون بینیاز میساخت. جامعیت دین و حضور قوانین دینی در همۀ عرصههای اجتماعی، سبب میشد که قانون همچون پدیدهای ساختۀ دست انسان، جایی در سپهر اندیشۀ سنتی پیدا نکند.
دولتمداری و همساز نبودن دولت و جامعه به رشد نیافتگی فرهنگ سیاسی مشارکتجو انجامید. انسان همچنان از حقوق شهروندی بیبهره بود و برپایۀ اندیشۀ شبانی، حاکم، سررشتۀ کارهای مردمان را به دست داشت و براساس نظر خود تنبیه میکرد و پاداش میداد. مردمان در برابر قدرت بیچون و چرای نظام سیاسی ناچار از پیروی و فرمانبرداری بودند. هر کس نیروی بیشتری داشت میتوانست بر همگان فرمان راند. رعایت حقوق حکومت شوندگان مورد توجه فرمانروایان نبود و خانواده و تبار و پیوندهای خونی اهمیت بسیار داشت. شایستگی انسانها مبنای پیشرفت نبود بلکه موقعیت خانوادگی و پایگاه طبقاتی و وابستگی به افراد و مراکز بانفوذ، زمینهساز پیشرفت و برتری بود.
3. مشروطه و تعارض آن با سنّت ایرانی
جامعۀ سنتی ایران با جنبشی روبه رو شد که در پی فروپاشاندن سنتهای تاریخی و زندگیساز گذشته بود. مشروطه با هدف لگام زدن بر قدرتب سیاسی حاکم و افزایش حقوق شهروندان، از بستنشینی مخالفان استبداد قاجار در باغ سفارت انگلیس فاصله بسیار اندکی از نخستین اعتراض و بستنشینی مخالفان در حرم حضرت شاه عبدالعظیم و درخواست ایجاد عدالتخانه و روان گردانیدن قانون اسلام در سراسر کشور پیمود و این فاصلۀ اندک، اندیشه مشروطه را با ناپختگی میآمیخت، چنان که پس از گذشت یک و نیم سال از مبارزات انقلابیون، شاهد پیروزی مشروطهخواهان در تیر 1285 ش. بودیم.4 تجار، علما و روشنفکران سه ضلع سه گوشی بودند که مشروطه را طرح و بر آن پایداری کردند. هر سه لایه، مشروطه را عامل رهایی از استبداد قاجار میدانستند اما برداشت یکسانی از مفهوم واقعی آن در ذهن نداشتند. برداشت هر کس از مشروطه برپایۀ خواست خودش بود، اما وجود دشمن مشترک از اختلافات جلوگیری کرد. روحانیون بیشتر با پندار دینی بودن مشروطه آن را یاری میکردند و بازرگانان در پی کاهش قدرت نظام سیاسی و ایجاد امنیت اقتصادی بودند؛ شاید تنها روشنفکران بودند که مشروطه را به معنی واقعیاش درک میکردند: حکومتی دور از ستم و استبداد، برپایۀ آزادی انسان از زنجیر سنتهای کهنه و خرافات تاریخی. این جنبش هم با نظام سیاسی خودکامه سر ستیز داشت و هم با سیطرۀ اندیشههای سنتی حاکم بر کشور. پس از پیروزی مشروطهخواهان، سخن از قانون اساسی به میان آمد ولی شور انقلاب مخالفتها را فرصت بروز نداد. در جریان تصویب متمم قانون اساسی که با مرگ مظفرالدین شاه و پادشاهی محمدعلی میرزا ولیعهد همراه بود، تب انقلابی فروکش کرد و نخستین شعلههای مخالفت به دست پارهای از علمای تبریز زبانه کشید. پندار نخستین روحانیون مشروعهخواه آن بود که مشروطه در پی جلوگیری از ذلت اسلام و کاستن از ظلم نظام سیاسی است و هیچگاه در سودای دخالت در امور الهی چون قانونگذاری که در ساحت قدرت خداوندی است، نخواهد بود. از دید آنان، برابری مسلمان و غیر مسلمان نیز پذیرفتنی نبود:
ای عزیر آیا به قرآن قسم خوردی که همراهی با این مفاسد بکنی؟... زیرا بنای احکام قرآن بر اختلاف حقوق اصناف بنی نوع انسان است و تو به قرآن قسم خوردی که همراهی به مساوات کنی... و قرآن فرموده مسلم را از برای کافر قصاص نمیکنند. تو قسم خوردی که همراهی کنی در اثبات حق قصاص از برای کفار.5
نیز، آزادی قلم و مطبوعات که اصلی محوری در مشروطۀ غربی به شمار میرفت، با مخالفت مشروعهخواهان روبهرو شد زیرا آزادی قلم و زبان از جهات گوناگون خلاف قانون الهی است. فایده آزادی آن است «فرق ملاحده و زنادقه نشر کلمات کفریه خود را در منابر و لوایح بدهند و سب مؤمنین و تهمت به آنها بزنند و القاء شبهات در قلوب صافیه عوام بیچاره بنمایند.»6
برپایی مجلس شورا و گزینش نمایندگان برای قانونگذاری و ساماندهی امور کشور و بهرهگیری از عقل انسانی هم که از زمینههای مدرنیته بود با چالشهایی روبرو شد:
مگر نمیدانید که در امور عامه وکالت صحیح نیست و این باب، باب ولایت شرعیه است. یعنی تکلم رد امور عامه و مصالح عمومی ناس، مخصوص است و به امام(ع) یا نواب عام او و ربطی به دیگران ندارد و دخالت غیر آنها در این امور حرام و غصب نمودن مسند پیغمبر(ص) و امام (ع) است.7
مشروعهطلبان قانونگذاری را «جعل قانون» نامیدند و آن را یکسره منافی با اسلام دانستند. چون «این کار، کار پیغمبری است و مسلم را حق جعل قانون نیست.»8
«جامعه اسلامی دارای قوانین الهی است که از سیاست تا عبادت را شامل میشود و با توجه به وجود چنین سرمایه عظیمی، قانونگذاری انسانی عملی بیهوده است... بر عامه متدینین معلوم است که بهترین قوانین قانون الهی است و این مطلب از برای مسلم محتاج به دلیل نیست و بحمدالله ما طایفه امامیه بهتر و کاملترین قوانین الهیه را در دست داریم».9
انسانگرایی حاکم بر اندیشۀ مدرن مشروطه که از دید بسیار کسان راه برون رفت از زندگی تکلیفمدار و غیر آزاد در جامعۀ ایران شمرده میشد، برای آنان امیدها و افق روشنی پدید آورد که برپایۀ آن حقوق فرد مورد احترام قرار میگرفت و انسان همچون موجودی مختار به سامان دادن امور خود میپرداخت. اما سنت آغشته به تکلیفمداری، قوام اسلام را در عبودیت میدانست، نه آزادی10 و از همینرو مشروطه را برنمیتابید.
تلاش مشروطهخواهان در بومی کردن و ایرانی ساختن اندیشههای مدرن در قانون اساسی و متمم آن نمودی بارز داشت. آنان در پی اسلامی کردن مشروطه بر آمدند تا بتوانند سنت را با تجدد آشتی دهند. برای نمونه، اصل اول قانون اساسی، مذهب شیعه را مذهب رسمی کشور اعلام کرد و شاه ملزم به ترویج آن شد؛ سوگند به قرآن مجید و ترویج مذهب جعفری، اصل 39 قانون اساسی را به خود اختصاص داد و مسلمان بودن شرط وزارت شد (اصل 58)؛ لزوم جلوگیری از تصویب قوانین غیر اسلامی در اصل 4 آمد و استقرار قوانین موقوف به عدم مخالفت با موازین شرعیه شد (اصل 27). آنچه در شرع ممنوع بود، در دایرۀ تحصیل و تعلیم علوم و معارف و صنایع آزاد نشد (اصل 18) و «عامۀ مطبوعات غیر از کتب ضلال و مواد مضر به دین مبین اسلام» آزاد شدند (اصل 20). اما این تلاشها دستاورد چندانی برای مشروعیت مشروطه نداشت و همگان را یارای فهم مشروطه نبود زیرا به باور برخی کسان مشروطۀ اروپایی کیش شیعی دو تاست و این دوسازش نداشتند.11
«و طبع مملکت ما را غذاء مشروطه اروپا دردی است بیدوا و جراحتی است فوق جراح زیرا علاوه بر آن، که منافی قواعد اسلام ماهاست...»12
اثر تلاش علمای مشروطهخواه در توجیه تقدس مشروطه و نزدیکی آن به اصول اسلامی، چندان چشمگیر نبود. استدلال آنان در برابر مشروعهخواهان، نشان از قدرت استدلال مشروعهخواهان مبنی بر غیر شرعی بودن مشروطه داشت:
«مقصود از مشورت تعیین حکم خدا نیست. بلکه هدف از صدور دستور مذکور، مشورت برای اجرای احکام الهی است. این نمایندگان از طریق مشورت به اجرای قانون اسلام بپردازند و قوانین مصوب نباید با شرع مباینتی داشته باشد.»13
اسلامی کردن مشروطۀ مبتنی بر سکولاریسم و دین عرفی، تناقضی اساسی بود که از کامل نبودن شناخت جوهر مشروطه از سوی مشروطهخواهان دینمدار مایه میگرفت. استناد به اصول و سنتهای دینی برای اثبات مشروعیت مشروطه نمیتوانست است��لال منطقی و قابل فهمی برای همگان پدید آورد. پارهای از اصول مشروطه، چون رعایت عدالت و حقوق شهروندان هر چند میتوانست رنگ اسلامی داشته باشد اما برای نمونه، برابری مسلمان و غیر مسلمان که بخشی جدای ناپذیر از عدالت مدرن بود با برداشت فقهی از موضوع در جامعۀ ایران آنروز مبتنی بر قداست مسلم در برابر غیر مس��مان همخوانی نداشت. هر چند مشروطهخواهان سنتهایی را در راستای هماهنگی با مشروطه رصد کردند، اما روح کلی مدرنیته در چارچوب مذهب شیعی نمیگنجید و تفسیر دینی از مشروطه تنها بخشهایی از مشروطه را پوشش میداد.
استدلال مشروعهخواهان مبنی بر غیر دینی بودن مشروطه، منطقیتر و به مبانی جوهری مدرنیته (سکولاریسم) نزدیکتر مینمود. میتوان گفت که آنان واقعیتر از آرمانگرایان مشروطهخواه و متدین میاندیشیدند.
مشروطه را از نشانههای ظهور حضرت اما زمان(عج) دانستن و تطبیق دادن مجلس شواری ملی با برخی آیات قرآنی و استناد به پارهای روایات اسلامی دایر بر پیشبینی پیروزی مشروطه14، علمای مشروعهخواه را به اسلامی بودن مشروطه مجاب نکرد و کار تا آنجا پیش رفت که کسانی مشروطهخواهان را به بیدینی متهم کردند.
بنیانگذاران مشروطه آمیزهای ناموزون از نیروهای مدرن و سنتی بودند. علما، تجار و روشنفکران پایگاههای اجتماعی متفاوتی نسبت به یکدیگر داشتند و میتوانستند نیروهایی پیشاسرمایهداری چون دهقانان، پیشهوران خرد، کارگران روزمزد و نیروهای مدرن مانند دانش آموختگان و صاحبان سرمایههای بزرگ را بسیج کنند. تضاد منافع این طبقات اثری چشمگیر در ناکامی مشروطه داشت. خواستههای هر گروه و گرایش آن به حفظ سنتها یا ایجاد روندهای نو در زندگی مدرن، نشانه درست شناخته نشدن مشروطۀ متجدد از سوی گروههای دارای منافع متعارض بود. روحانیون در پی حفظ زندگی سنتی و خواهان از میان رفتن استبداد نظام سیاسی بودند؛ مردمان متشرع همه کارهای خود را با نظر روحانیون سامان میدادند؛ مشروطهخواهان در پی ایجاد مرجع تازهای به نام قانون و واگذاری اختیارات به نمایندگان برگزیدۀ ملت بودند؛ امنیت اقتصادی و فراهم آمدن زمینۀ آزادی تجارت بازرگانان را دلخوش میداشت اما دربارۀ شریعت نیز دل نگران بودند. استبداد لگام گسیختۀ قاجرا به نزدیکی بازاریان و علما انجامیده بود؛ برقراری امنیت در کشور و پشتیبانی شدن سرمایههای ملی در برابر امتیازات اقتصادی بیگانگان آرزویی بود که بازرگان را با مشروطهخواهان همگام میساخت. هر چند گوهر مشروطه فراتر از آزادی اقتصادی و پشتیبانی از سرمایهداری بود، اما بازرگانان کمتر به اصول دیگر پرداختند. پایین بودن سطح سواد و آگاهی در جامعه، پراکندگی جمعیت و روستانشینی، نبود فرهنگ سیاسی مشارکتجو و جانیفتادن هویت ملی برپایۀ دولت – کشور، از پشتیبانی همهجانبۀ تودهها از مشروطه جلوگیری کرد و مشروطه در دایرۀ حمایت برخی علمای مشروطه خواه، بازرگانان آزادیخواه و روشنفکران استبداد ستیز، باقی ماند. مشروطه نیازمند پایگاهی نیرومند بود تا بتواند بر برخی متشرعین، مدافعان سنت و درباریان پیروز شود. شناخته نشدن گوهر مشروطه از سوی جامعۀ ایرانی، گذار از سنت به مدرنیته را ناکام گذاشت. تودهها در سده 13 شمسی درک درستی از ناسیونالیسم، وطنگرایی، قانونگذاری و مجلس شورا نداشتند و تنها خواستشان لگام زدن برقدرت سیاسی حاکم بود اما نمیدانستند که با تضعیف دولت مرکزی دور باطل «خود کامگی – هرج و مرج- خودکامگی» بر کشور سایه خواهد افکند.
اگر جامعۀ ایران شعارهای مدرن مشروطه را به درستی دریافته بود، از دولتهای برآمده از مشروطه پشتیبانی میکرد و ارادۀ ملی در تحقق بخشیدن به آرمانهای مشروطه نمود مییافت، اما چنین نشد و از این رو مشروطه، بیبهره از پایگاه نیرومند اجتماعی، رو به شکست رفت. مدرنیته برای ایرانیان پدیدهای ناشناخته بود و به سبب وارداتی بودن و نداشتن پیوند با مبانی سپهر اندیشه سنتی ایرانی، مهجور ماند. مشروطه، برآمده از جامعۀ ما نبود و به علت بومی نبودن، کمتر دلی برای آرمانهای آن میتپید. خواست جامعۀ ایرانی در مبارزه با خود کامگی قاجار تنها در برداشتن «عسکر گاریچی» از راه قم، باز گرداندن تولیت مدرسۀ مروی به حاجی شیخ مرتضی و برداشتن مسیو نوز بلژیکی از گمرک خلاصه میشد و اگر از عدالتخانه سخن میگفت، برای اجرای قوانین اسلامی در سراسر کشور بود تا جلوی خودسری و دراز دستی فرمانروایان و کیفر دیدن محکومان بیدادرسی گرفته شود.15 دشواری جامعۀ ایرانی، رسیدن به مدرنیته و دستاودهای آن نبود زیرا نه تنها چنین اندیشههایی درک نشده بود بلکه لایۀ خاصی چون بورژوازی غرب بعنوان میراثدار این جنبش در ایران پدید نیامده بود. ایران در دوران مشروطه جامعهای یکسره سنتی برپایۀ اقتصاد معیشتی بود و تنها شماری اندک از ایرانیان به علت ارتباط با غرب، جهان مدرن را تا اندازهای میشناختند. به سبب قدرت فقاهت در جامعۀ ایران، مشروطه در آغاز رنگ شریعتطلبی گرفت، اما چندی نگذشت که از آن دور شد. علامۀ نائینی در واکنش به رفتارهای مشروطهخواهان نسخههای باقی مانده از کتاب خود را گردآوری کرد و بسیاری از مشروطهخواهان به اهداف مدرن مشروطه بدگمان شدند، در برابر آن ایستادند، یا بیتفاوتی نشان دادند.
انقلاب مشروطه، انقلاب طبقات متوسط شهری بود. اگر پایگاه اجتماعی مشروطه از برخی طبقات شهرنشین به سراسر کشور گسترش مییافت. مشروطه میتوانست در ایران به باز تولید خود بپردازد و زمینهساز گذر از سنت به مدرنیته شود؛ اما به سبب نبود چنین پایگاهی در سایۀ رشد نایافتگی اقتصادی، سطح پایین دانش و آگاهی و پراکندگی جمعیت ایران، مشروطه و تلاش مشروطهخواهان برای بومی ساختن آن ناکام ماند. مشروطه در صورتی میتوانست موفق شود که زمینههای آن فراهم شده باشند. سکولاریسم و عرفی شدن دین و قانونگذاری انسانی از شالودههای مشروطه بود، اما به سبب نبود حمایت اجتماعی، مشروطهخواهان در پی آشتی دادن سنت و شریعت برآمدند و بر این پایه فرهنگسازی کردند؛ و همین ابتکار، ناکار آمدی آن را در پی آورد. خروج از سنت و پذیرش منطق حاکم بر گفتمان فرد محور مشروطه میتوانست عامل پیروزی آن باشد و این امر نیازمند برداشت تازهای از دین و سنت حاکم بر کشور بود که هیچگاه به دست نیامد. اگر مشروطه موفق میشد. ناسیونالیسم و همبستگی ملی ایران استواری بیشتری مییافت زیرا در پرتو مفاهیم مدرن که بر دموکراسی و وطنگرایی استوار بود، اقلیتهای دینی غیر مسلمان ایرانی بیشتر در دایرۀ تعلق به میهن قرار میگرفتند.16
از آنجا که مشروطه نتوانست پیوندی ریشهدار با جامعۀ ایرانی برقرار کند، ایرانیان حکومت مشروطه را همچون حکومت قاجار پنداشتند و برای نگهداشت دستاوردهای آن کمتر تلاش کردند. آشفتگی و ناامنی پدید آمده در سایۀ ضعف دولت مرکزی و اختلافات فرقهای در شهرهای کشور نشان از آن داشت که جامعه همچنان بر محور پیشین یعنی جدایی از دولت و شورش و آشوب و ناامنی میچرخد. اگر جامعه در راه پاسداری از دستاوردهای مشروطه بیشتر میکوشید، کودتای رضاخان نمیتوانست در سال 1299 بساط آنرا برچیند. سرکشی قشقاییان در مخالفت با قدرت گرفتن بختیاریها در دولتهای مشروطه بویژه با نخستوزیری صمصامالسلطنه و گماشته شدن برادر کوچکش سردار اسعد به وزارت داخله، نشان از ادامه یافتن رقابتهای قومی در دوران مشروطه داشت. مشکل جامعۀ ما برقراری مشروطه نبود زیرا، در همچنان بر پاشنۀ پیشین میچرخید. گردنکشی نایب حسین کاشی در مرکز کشور و غارت اموال روستاییان در شهرهای نزدیک کاشان، حرکتهای میرزا کوچکخان جنگلی و محمد خیابانی در گیلان و تبریز پس از پیمان 1919 وثوقالدوله – کاکس و سرپیچی کلنل محمد تقیخان پسیان از فرمان دولت مرکزی از یک سو و سستی و ناکارآمدی دولتهای مشروطه از سوی دیگر، سبب شد که بسیاری از مردمان بر از دست رفتن امنیت دوران استبداد قاجار افسوس خورند.
در مقایسۀ انقلاب مشروطه با انقلاب اسلامی میتوان از بومی بودن انقلاب اسلامی سخن گفت؛ چرا که تودهها در راه آن از همه وجود مایه گذاشتند و در برابر مخالفان و دشمنان بیرونی برای پیروزی آن پایداری کردند ولی مشروطه دارای چنین پایگاه اجتماعی نبود.
از دیگر مشکلات انقلابی مدرن مشروطه، شخصیت ناپایدار بسیاری از ایرانیان بود که حفظ جان و هویت فرهنگی خود را در گرو پنهانکاری و رنگ به رنگ شدن میدیدند؛ عاملی که سبب شد در دوران سختگذار از یاری آن خودداری کنند.
«کسانی که دو ماه پیش در راه مشروطهخواهی آن شور و خروش را نموده بودند، کنون انبوهی از آنان در برابر شریعتخواهان خاموش ایستاده و یا خود شریعتخواه شده بودند.»17
سر درگمی مشروطهخواهان، نبود آگاهی از فلسفۀ مدرنیته و وجود برداشتهای گوناگون از مشروطه، به این ناپایداری دامن میزد و یکپارچگی یاوران مشروطه را از میان میبرد. اصول و آرمانهای مشروطیت اندیشمندانهتر از آن بود که همگان بتوانند آن را درک کنند.
چکیده سخن:
مشروطۀ غربی در برابر سنت ایرانی پیروزی چندانی به دست نیاورد زیرا:
1. کمتر کسی جز روشنفکران و دانشآموختگان معنای واقعی مشروطه و روح حاکم بر آن را در مییافت.
2. برداشتهای گوناگون از مشروطه، به پشتیبانی گروههای مدرن و سنتی از مشروطه انجامید ولی برخی از این گروهها پس از روشن شدن حقیقت مدرنیته، آن را رها کردند.
3. پیروزی بر استبداد، سرآغاز بروز اختلافات درونی مشروطهخواهان در رسیدن به هدفهای ناهمخوان بعدی بود.
4. انقلاب مشروطه، انقلاب طبقات متوسط شهری بود اما این طبقه در ایران در سایه اقتصاد معیشتی رشد کافی نداشت.
5. باز تولید سنت از سوی مشروطهخواهان، نخستین ضربه به مشروطه بود؛ زیرا مشروطه برپایۀ اندیشههای مدرن در پی گسست از سنت و ایجاد فضایی تازه بود.
6. پیروزی سریع مشروطه (در فاصله یک و نیم سال از بستنشینی در حرم حضرت عبدالعظیم تا مهاجرت به قم و بستنشینی در باغ سفارت انگلیس) مانع از آن شد که همگان مفهوم مشروطه را به درستی دریابند. به سخن دیگر، پیروزی زودرس، آفت مشروطه بود.
7. نبود فرهنگ سیاسی مشارکتجو، مایۀ شکست دولتهای مشروطه شد و مردمان چون مشروطه را از خود نمیدانستند، در پشتیبانی از آن نکوشیدند.
8. پایین بودن سطح سواد و آگاهی تودهها، گسترده نبودن دامنۀ شهرنشینی، قدرت سنتگرایان و بیثباتی شخصیت بسیاری از ایرانیان، به غریب ماندن مشروطه انجامید.
9. جامعۀ دینی ایران آمادگی بیشتری برای یک انقلاب اسلامی داشت تا انقلاب مشروطه.