انگیزههای صدام از توسل به ناسیونالیسم عربی
بسیاری از رهبران سیاسی - اعم از دیکتاتور و دموکرات ـ هنگامی که میخواهند منافعشان را از طریق کاربرد زور تأمین کنند، میکوشند تا آن را در هالهای از انسانیت، قداست و اخلاق قرار دهند. هر چه این هاله متراکمتر و ضخیمتر باشد، قابلیت توجیهی و اقناعی بیشتری برای کاربرد زور دارد. این خطمشی رهبران سیاسی را میتوان پنهانسازی چهره کریه جنگ در پشت الفاظ قابل احترامی، مانند آزادی، صلح و عدالت دانست. صدام حسین نیز هنگامی که به دلیل اختلافات مرزی عراق با ایران (مسئله اروندرود) به این کشور حمله کرد، کوشید تا اقدام نامشروع خود را در پوشش منطقی و مقبولی، دست کم برای افکار عمومی جهان عرب توجیه کند. برهمین اساس، هنگامی که دستور حمله به ایران را صادر کرد، مدعی شد که سلطهجویی ایران، به ویژه ستمکاریهای این کشور نسبت به اعراب وی را به انجام این اقدام (تجاوز به خاک ایران) مجبور کرده است. در واقع، منظور وی از سلطهجویی ایران مسئله صدور انقلاب و اثرات انقلاب اسلامی بر مردم عراق و منظور از ستمکاریهای ایرانیان نسبت به اعراب نیز، تصرف جزایر سهگانه تنب بزرگ، تنب کوچک و ابوموسی از سوی نیروهای ایرانی در سال 1971 و پایمال شدن حقوق اقلیت عرب ساکن در ایران بود. با چنین ادعاهایی طبیعی بود که صدام حمله به ایران را اقدام ایثارگرانه و شجاعانهای برای دفاع از حیثیت و حقوق از دست رفت اعراب بداند. رهبر عراق با چنین تعبیری میکوشید تا در جنگ با ایران، اختلافات قومی - فرهنگی اعراب و ایرانیان را بر اختلافات تهران با بغداد بر سر اروندرود اولویت ده. مفروض نهفته در درون چنین تعبیری این بود که اگر اکثریت ملت ایران را قوم عرب تشکیل میداد، رهبر عراق از اختلافات مرزیاش با این کشور صرفنظر میکرد، اما از آنجا که رژیم بعثی عراق چندین سال پیش از حمله به ایران ادعای حاکمیت بر جزایر وربه و بوبیان کویت را مطرح کرده بود، طوری که حتی در سال 1969، این مسئله به زد و خورد میان عراقیها و کویتیها و پدید آمدن بحران در روابط بغداد و ریاض نیز منجر شده بود، مفروض مزبور حتی در میان خود کشورهای عرب نیز اعتبار لازم را کسب نکرد. جالب اینکه در سال 1990، که رژیم بعثی عراق تحت رهبری صدام، شرایط منطقهای و جهانی را برای اجرای نقشههایش مناسب دید، نه تنها به ادعای مالکیت بر جزایر وربه و بوبیان اکتفا نکرد، بلکه ادعای مالکیت بر تمام قلمرو سرزمینی این شیخنشین ثروتمند عرب را نیز مطرح کرد و با حمله و اشغال این کشور آن را استان شانزدهم خود نامید. در این مورد، نه همبستگی مذهبی و نه همبستگی قومی، رهبر عراق را از ادعای مالکیت بر کویت و تجاوز نظامی به آن باز نداشت. البته، باید یادآور شد که در حمله به کویت نیز، صدام، نه تنها اقدام نیروهای مسلحش را تجاوزکارانه ندانست، بلکه حتی آن را اقدام ایثارگرانهای در راستای منافع اعراب تهیدست و مستحق کمک قلمداد کرد.2
ادعاهای صدام چه در مورد حمله به ایران و چه در مورد حمله به کویت این نکته را به ذهن متبادر میکند که احتمالاً او نیز همچون گوبلز (رئیس تبلیغات آلمان هیتلری) تصور میکرد که اگر میخواهد مردم دروغهایش را باور کنند باید دروغهای بزرگی بگوید، به طوری که وی، حتی در آستانه جنگ با ایران میکوشید تا برای استفاده بهتر و بیشتر از ظرفیتها و پتانسیلهای عربی میان تعهدات ادعاییاش برای احقاق حقوق پایمال شده اعراب از سوی ایرانیان و تعهدش برای آزادی فلسطین از چنگال صهیونیستیهای غاصب ارتباط برقرار کند. به همین دلیل، در آستانه جنگ، ضمن مخاطب قرار دادن مردم عراق میگوید: «این لحظه با شکوه برای ارتش عراق، فراهمکننده آزادی فلسطین است. پیروزی بر ایران راه بیتالمقدس را هموار میکند»3. صدام با یک چنین تصوراتی چند ماه پیش از برقراری آتشبس، در جمع سربازان مدافع بصره میگوید: «خون سربازان عراقی تنها در دفاع از عراق بزرگ ریخته نمیشود (هر چند به چنین مقصودی نیز کمک میکند)، بلکه آن عاملی است که شأن و سرزمین اعراب را از اقیانوس اطلس تا خلیج عربی [خلیجفارس] حفظ کرده است».4
صرفنظر از ادعاهای صدام، این پرسش مطرح است که انگیزه یا انگیزههای وی از توسل به ناسیونالیسم عربی در جنگ با ایران چه بوده است؟ اگر بخواهیم بدین پرسش پاسخ دقیقی بدهیم باید بگوییم که صدام انگیزههای مختلفی برای تحریک احساسات اعراب داشته است. نخست اینکه، وی با این کار امیدوار بوده که بتواند نبردش را با ایران به منزله بخشی از منازعه تاریخی اعراب و ایرانیان قلمداد کند و بدین ترتیب، مسئولیت آغاز جنگ را از دوش خود بردارد و آن را به نوعی دترمینیسم (جبریّت) گریز ناپذیر در تاریخ نسبت دهد. دوم اینکه، وی امیدوار بوده است که با جلوه دادن نبردش با ایران به منزله پیامدی ارگانیک و البته، تمامکننده منازعات تاریخی اعراب و ایرانیان به نفع اعراب، آن را در افکار عمومی جهان عرب عملی عقلانی و منطقی نشان دهد. سوم اینکه توسل به مسائل قومی میتوانست ذهن کشورهای منطقه را از نیات توسعهطلبانه رژیم بعثی حاکم بر عراق منحرف کند.
چهارم اینکه صدام انتظار داشت با تحریک احساسات ناسیونالیستی اعراب، از حمایت و کمک آنها برای پیشبرد جنگ به نفع خود سود ببرد. پنجم آنکه، رهبری عراق مایل بود تا با افتخارآفرینی و پیروزی در جنگی که آن را به امت عرب آغاز کرده بود، خود را به عنوان رهبر بلامنازع جهان عرب معرفی و در واقع، تحمیل کند؛ مسئلهای که زمانی اهمیت آن مشخص میشود که بدانیم صدام تقریباً یکسال پیش از آغاز جنگ، زمینه ایفای چنین نقش مهمی را برای خود فراهم کرده بود. در واقع، زمانی که انورسادات، رئیسجمهور مصر، در سالهای 1978 و 1979 به ترتیب، قرارداد کمپ دیوید و پیمان صلح را با اسرائیل امضا کرد، رهبر عراق با ترتیب دادن کنفرانس بغداد در سال 1979 و هدایت دستور آن توانست اجماع نظر کشورهای عربی را برای اخراج مصر، مهمترین رقیب عراق برای رهبری جهان عرب، از اتحادیه عرب به دست آورد؛ بنابراین، اگر صدام موفق میشد تا در جنگ با ایران نیز، اجماع نظر کشورهای عرب را به نفع خود کسب کند، میتوانست با پیروزی بر این کشور قدرتمند و سرشار از منابع معدنی و غیرمعدنی به جایگاه ممتازی در جهان عرب دست پیدا کند.
صدام با چنین انگیزههایی جنگ با ایران را تحت لوای ناسیونالیسم عربی آغاز کرد و از آنجا که میپنداشت این جنگ خیلی سریع به نفع وی به پایان خواهد رسید، حتی این تصور را که در دستیابی به هدفهایش ناکام بماند، محال میدانست، اما هر چه جنگ بیشتر به طول میانجامید، بیشتر ثابت شد که وی نمیتواند به آنچه در ذهنش میگذرد، جامه عمل بپوشاند. این ناکامی را میتوان ناشی از دلایل زیر دانست:
1) عدم برخورداری صدام از شخصیتی کاریزماتیک (فره ایزدی) در جهان عرب که باعث شد تا وی جاذبه لازم را برای بسیج افکار عمومی اعراب در راستای خواستههای مورد نظر خود نداشته باشد؛
2) عدم آمادگی دولتهای عربی برای به خطر انداختن امنیت و منافعشان به دلیل آرمانها و ایدهآلهای ناسیونالیسم عربی؛
3) سابقه بد رژیم بعثی حاکم بر عراق در نحوه تعامل با کشورهای میانهرو و محافظهکار عرب در دهه 70؛ و
4) بیاعتمادی بسیاری از رهبران سیاسی عرب نسبت به مقاصد، نیات و برنامههای صدام، به ویژه پس از پیروزی احتمالی بر ایران.
طولانی شدن جنگ و پایان نیافتن آن در مدت زمانی که رهبر عراق در نظر داشت، وی را مجبور کرد تا برای دریافت کمکهای بیشتر از کشورهایی مانند اردن و مصر، حتی در ادعاهای پانعربیستی خود تجدیدنظر کند، به گونهای که حاضر شد تا روابط دیپلماتیکش را با مصر، که تا پیش از آغاز جنگ، از رهبرانش به عنوان خائن به آرمانهای اعراب یاد میکرد، مجدداً برقرار کند. در مورد اردن نیز، حاضر شد تا این کشور را در گفتوگوهایش با فلسطینیان آزاد بگذارد، به طوری که در اظهارات متفاوتی از اظهارات سختگیرانه قبلی خود در اینباره در سال 1982 اعلام کرد: «ما با هر راهحلی که برای فلسطینیان قابل قبول باشد، مخالفت نخواهیم کرد... فلسطینیان میتوانند برخی از اشکال رابطه با اردن را به اراده آزاد خودشان بپذیرند... چنین رابطهای میان دو رژیم عربی رویارو با آیندهای مشترک طبیعی است و ما با آن مخالف نیستیم».5 صدام همچنین، در اثر اقتضائات ناشی از جنگ در سپتامبر سال 1982 مجبور شد، تفسیر متفاوتی از تفسیری که در سال 1980 از امت عرب ارائه کرده بود، ارائه دهد. او در سال 1980، تقسیم امت عرب را به 22 کشور عملی غیر طبیعی عنوان کرده بود که حاصل توطئههای امپریالیسم، صهیونیسم و قدرتهای بزرگ ذینفع است، اما در سپتامبر سال 1982، ضمن پذیرش این وضعیت اعلام کرد: «واقعیت اعراب این است که اکنون، آنها 22 کشورند و باید به طور هماهنگ عمل کنند».6 در این اظهارات، چند نکته جالب وجود دارد:
نخست اینکه، اظهارات مزبور با موضعگیریها و ادعاهای پیشین حزب بعث ـ که دبیرکل آن به منزله تنها منبع آگاه از منافع حقیقی امت عرب بهتر از هر کس دیگری میدانست که اعراب باید در چه مسیری گام بردارند ـ کاملاً متفاوت و حتی متناقض بود. دوم آنکه، این اظهارات بازتاب تمایل فزاینده رهبر عراق برای درک و احتمالاً پذیرش این واقعیت بود که هر یک از دولتهای عرب منافع مشروع خاص خود را دارند که برخی از ضرورتها بر حاکمانشان تحمیل میکند. سوم اینکه اظهارات متناقض مزبور عدم اعتقاد واقعی صدام نسبت به اصول و آرمانهای پانعربیستی را نشان میداد و چهارم اینکه اظهارات مزبور بازتاب عدم آمادگی رهبران سیاسی عرب برای به خطر انداختن امنیت و منافعشان در راه تحقق آرمانهای پانعربیسم بود.
حالا ممکن است این پرسش مطرح شود که اگر رهبران سیاسی عرب حاضر نبودند امنیتشان را در راه تحقق بخشیدن به هدفها و آرمانهای ناسیونالیسم عربی به خطر اندازند، پس چرا بیشتر آنان در طول جنگ جانب عراق را گرفتند؟ پاسخ بدین پرسش به نوع نگرش کشورهای عرب نسبت به جنگ ایران و عراق و فرصتها و تهدیداتی که این جنگ برای آنها به وجود آورده بود، مربوط میشود که در ادامه، تحت همین عنوان بررسی خواهد شد.
نوع نگرش کشورهای عرب نسبت به جنگ ایران و عراق
بررسی نگرش کشورهای عربی نسبت به جنگ ایران و عراق را باید از زاویه تحولاتی آغاز کرد که چند سال پیش از شعلهور شدن آتش جنگ در منطقه خاورمیانه به وقوع پیوسته بود؛ تحولاتی که منشأ آنها دو کشور مهم و استراتژیک منطقه، یعنی ایران و مصر بود.
آنچه در مصر روی داد، این بود که رهبران این کشور در نیمه دوم دهه 70 تصمیم گرفتند پس از حدود سه دهه منازعه و تجربه چهار جنگ در سالهای 1948، 1956، 1967 و 1973 با اسرائیل، برای حل و فصل اختلافاتشان با این کشور، روشهای مسالمتآمیز را بیازمایند. بدین منظور در اسرائیلی به بیتالمقدس سفر کرد و ظرف کمتر از دو سال، مقامات دو کشور با میانجیگری جیمی کارتر، رئیسجمهور وقت ایالات متحده، قرارداد کمپ دیوید را به امضا رساندند؛ قراردادی که چهارچوبی را برای امضای پیمان صلح میان مصر و اسرائیل و حل و فصل صلحآمیز مسئله فلسطین فراهم میآورد. با توافق درباره امضای پیمان صلح، مصر ضمن برقراری روابط عادی دیپلماتیک با اسرائیل مجدداً اراضی از دست رفتهاش را در صحرای سینا باز پس میگرفت و طی یک دوره انتقالی پنج ساله، کرانه باختری و غزه نیز استقلال خود را به دست میآوردند. تقریباً یک سال پس از امضای قرارداد کمپ دیوید، سادات در مارس سال 1979 پیمان صلح را با اسرائیل امضا کرد و بدین ترتیب، حالت جنگیای که از مه سال 1948 میان دو کشور وجود داشت، پایان یافت.7 تحولاتی که در اثر امضای قرارداد کمپ دیوید در روابط مصر و اسرائیل پدید آمد، واکنش منفی بسیاری از کشورها و محافل عربی ـ اسلامی را در پی داشت، به گونهای که در اثر آن، مصر در جریان کنفرانس بغداد در سال 1979 از اتحادیه عرب اخراج شد. البته، هر چند ممکن است در ظاهر بتوان اخراج مصر از اتحادیه عرب را نشانهای از قوت گرفتن مجدد ایدهآلهای پان عربیسم در جهان عرب تصور کرد، اما واقعیت مهمتر این است که در جهان عرب، هنوز آمادگی و شرایط لازم برای به حرکت در آمدن جنبش پان عربیستی وجود نداشت؛ زیرا، جهان عرب فاقد رهبری با ویژگیهای کاریزماتیک بود که بتواند افکار عمومی را در راستای ایدهآلهای واقعی و محسوس اعراب بسیج کند. و دیگر اینکه در صورت وجود چنین شخصیتی نیز، حتی رهبران سیاسی عرب که تجربه تلخ دوران جمال عبدالناصر (1954 - 1970) را پشت سر داشتند، حاضر نمیشدند منافع و سرنوشت خود و کشورشان را با منافع و سرنوشت وی گره بزنند.
این عوامل باعث شد تا کشورهای عرب در واکنش به تحولات پدید آمده در روابط مصر و اسرائیل به دو دسته رادیکالها و میانهروها تقسیم شوند. رادیکالها کشورهای عراق، سوریه، الجزایر، یمن جنوبی و لیبی را در برمیگرفتند که همراه با سازمان آزادیبخش فلسطین، جبهه پایداری اعراب را پدید آوردند. اعضای این جبهه به هیچ وجه حاضر به پذیرش قرارداد کمپ دیوید نبودند و به طور کامل، آن را رد کردند. در مقابل، میانهروها که تمامی کشورهای عرب خارج از جبهه پایداری را شامل میشدند، موضع متعادلتری را اتخاذ کردند. به اعتقاد این کشورها، باید در تصمیمگیریها، منافع مشروع هر یک از کشورهای عرب و اقتضائات و الزاماتی را که گاهی بر آنها تحمیل میشود، نیز در نظر گرفت. پیش از آغاز جنگ میان عراق و ایران، جبهه پایداری به دلیل اختلافات فزاینده میان عراق و سوریه، که به خروج عراق از این جبهه منجر شد ـ و نیز بروز اختلاف در میان کشورهای عربی نسبت به اشغال افغانستان از سوی شوروی، که به پیدایش دو گروه موافق و مخالف این اقدام انجامید ـ منحل شد.
به موازات تحولاتی که در روابط مصر و اسرائیل پدید آمد و روابط اعراب را متحول کرد، تحولات انقلابیای نیز در ایران در جریان بود که نه تنها روابط ایران و اعراب، بلکه روابط اعراب با یکدیگر را نیز تحت تاثیر قرار داد. در واقع، هنوز کشورهای عرب از شوک کمپ دیوید و پیامدهایش رهایی نیافته بودند که انقلاب اسلامی ایران مانند زلزلهای تمام خاورمیانه را به لرزه درآورد. در بستر تحولات انقلابی ایران، شالودههای نظام سیاسی جدید و بدیعی به نام جمهوری اسلامی بر روی ویرانههای نظام 2500 ساله شاهنشاهی پیریزی شد که ضمن نوید تغییرات اساسی برپایه شریعت اسلامی در سیاستهای داخلی و خارجی این کشور به الگویی عینی از یک نظام اسلامی در میان مردمان کشورهای عرب و مسلمان تبدیل شد و این دقیقاً همان چیزی بود که دیگر کشورها، به ویژه کشورهای همسایه ایران را نگران کرد؛ زیرا، آنها با شباهتهایی که بین حکومتهای خود با حکومت سرنگون شده شاه ایران میدیدند، از تکرار آنچه در ایران روی داده بود، در کشورهایشان، احساس خطر میکردند، به ویژه اینکه مردمان مسلمان کشورهای مزبور اینک هم الگوی عملی و عینی داشتند و هم حامیان ثابتقدمی که آنها را در برقراری حکومت اسلامی مورد نظرشان ارشاد و هدایت کند.
در اثر تغییر و تحولات جدیدی که در سالهای پایانی دهه 70 در منطقه پدید آمده بود، صدام به کارآیی استفاده از زور علیه نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران پی برد و با هدف تأثیرگذاری بر حاکمان کشورهای همسایه ایران و همچنین، حاکمان جدید این کشور از آن استفاده کرد و انتظار میرفت که ترس حاکمان ایران از چنین اقدامی منافع درخور توجهی را برای عراق و حکامش در حوزه سیاسی خلیجفارس و جهان عرب به همراه داشته باشد. حمله به ایران، به شیوخ خلیجفارس نشان داد که عراق میتواند از آنان در برابر تأثیرات و پیامدهای انقلاب ایران محافظت کند. دیگر کشورهای جهان عرب نیز با پیروزی سریع عراق، آمادگی لازم را برای پذیرش ادعاهای این کشور برای الهامبخشی و رهبری کشورهای عرب نیز با پیروزی سریع عراق، آمادگی لازم را برای پذیرش ادعاهای این کشور برای الهامبخشی و رهبری کشورهای عرب پیدا میکردند و حتی آنانی که از چنین وضعی ناخشنود بودند، نیز تحت تاثیر قدرت اراده و شجاعت نظامی رهبر عراق مرعوب میشدند.8 در واقع، صدام با این تصور که کشورش به دلیل پتانسیلها و ظرفیتهای بالقوهاش میتواند در وضعیت نگران کنند ناشی از تحولات انقلابی ایران، نقش حامی برادران عربش را ایفا کند، به این کشور حمله کرد.
وی بدون اینکه با برادران عربش در زمینه ایفای چنین نقشی مشورت کرده یا موافقت آنها را به دست آورده باشد، ایفای آن را بخش جداییناپذیری از سرنوشت و رسالت عراق به عنوان سپر و شمشیر امت عرب دانست. البته، وی از برادران عربش انتظار داشت که عراق را در ایفای چنین نقشی در آن برهه حساس از تاریخ یاری و مساعدت کنند، اما پس از آغاز جنگ، آشکار شد که واکنش کشورهای عرب در مقابل این جنگ نسبت به آنچه وی انتظار داشت، متفاوت بود. در نوامبر سال 1980، صدام دریافت که کشورهای عرب، که وی آرزومند هدایت و رهبری آنان بود، به سه گروه تقسیم شدهاند. گروه نخست متحدان ثابت قدمی بودند که به طور کامل، از تلاشهای جنگی عراق حمایت میکردند. گروه دوم کشورهای به ظاهر بیطرفی را شامل میشد که حاضر بودند در صورت نیاز عراق، این کشور را یاری دهند و سرانجام، گروه سوم کشورهایی بودند که از ایران حانبداری و حمایت میکردند. در ادامه تلاش میشود تا ضمن تشریح مواضع هر یک از این گروهها، علل اتخاذ مواضع آنان ریشهیابی شود.
1) حامیان ثابت قدم
در میان کشورهای عرب، تنها اردن در گروه حامیان ثابت قدم عراق قرار گرفت. این کشور نخستین و تنها کشور عربی بود که با آغاز جنگ، به طور رسمی، حمایت خود را از عراق اعلام کرد. دو روز پس از آغاز جنگ، شاه حسین همراه با نخستوزیر اردن از عراق دیدن کرد. پس از این سفر، هواپیماهای جنگنده عراقی برای تأمین امنیت بیشتر به اردن انتقال داده شدند. در سال 1982، که ایران عملیاتهای تهاجمیای را علیه عراق به اجرا درآورد، اردن به رغم جمعیت اندکش (000/700/8 در 1987) چند صد نفر نیروی داوطلب را برای نبرد در کنار سربازان عراقی به جبههها اعزام کرد. این کشور همچنین، در جریان جنگ و هنگامی که اتحاد شوروی به ظاهر موضع بیطرفی را اتخاذ نمود، محمولههای تسلیحاتیای را از این کشور خریداری کرد و آنها را در اختیار عراق قرار داد. هنگامی که بنادر عراق در خلیجفارس در اثر شرایط جنگی از کار افتادند، بندر عقبه اردن در دریای سرخ به مهمترین بندر واردات و صادرات اقلام صادراتی عراق و کالاهای وارداتی مورد نیاز این کشور تبدیل شد. اردن همچنین، در طول جنگ، میانجیگریهایی را میان عراق و سوریه انجام داد تا شاید سوریه را قانع کند که از حمایت از ایران دست بردارد؛ اقدامی که در نهایت بینتیجه ماند.9
برای ریشهیابی علل اتخاذ چنین موضعی از سوی اردن، باید مجموعهای از عوامل را در کنار یکدیگر قرار دهیم. یکی از این عوامل تحولی بود که پس از انقلاب ایران در سیاست منطقهای ما بروز کرد. سیاست منطقهای جدید، ایران را از کشورهای سازشکار عرب مانند اردن و مصر دور و در عوض، به کشورهای مهم جبهه پایداری اعراب مانند سوریه و لیبی نزدیک کرد. همچنین، سیاستهای غربستیزانه ایران انتقادات شدید این کشور را از حکومت پادشاهی اردن به همراه داشت؛ انتقاداتی که تنفر و خصومت شدیدی را میان رهبران سیاسی دو کشور پدید آورد. عامل دیگر کمکهای اقتصادی سخاوتمندانه عراق به خزانه شاه حسین و احتمالاً، وعده کمکهای اقتصادی بیشتر از سوی عراق به اردن در صورت پیروزی این کشور بر ایران بود.10 سومین عامل به وضعیت جغرافیایی اردن مربوط میشد. در واقع، اردن به وضعیت جغرافیایی اردن مربوط میشد. در واقع، اردن به دلیل نداشتن مرز مشترک با ایران و دوری از جبهههای جنگ، اطمینان داشت که جانبداری رسمیاش از عراق، این کشور را در معرض حملات تلافیجویانه ایران قرار نخواهد داد. ناسیونالیسم عربی آخرین عاملی بود که اردن را به جانبداری از عراق سوق داد؛ عاملی که بیشتر به عنوان عامل توجیهکننده و مشروعیتدهنده به نقش این کشور در جنگ عمل کرد.
ب) حامیان به ظاهر بیطرف
گروه دوم شامل آن دسته از کشورهای عربی که ضمن اعلام بیطرفی در عمل از عراق حمایت میکردند و بیشتر هنگامی که احساس میکردند، عراق برای ایستادگی در برابر رزمندگان ایران به کمک نیاز دارد، حاضر بودند تا این کشور را یاری دهند. از جمله این کشورها میتوان به قطر، عمان، امارات متحده، بحرین، کویت، عربستان و مصر اشاره کرد؛ کشورهایی که هیچ بیانیه رسمیای را در حمایت از عراق یا محکومیت ایران صادر نکردند، اما به حمایت غیر رسمی و کمک به بغداد پرداختند. برای نمونه، ملک خالد، پادشاه وقت سعودی، در گفتوگویی تلفنی با صدام در 25 سپتامبر سال 1980 حمایتش را از عراق اعلام کرد.11 در طول جنگ نیز، شیخنشینهای خلیجفارس به روشهای مختلف هنگامی که عراق به کمکشان نیازمند بود بدین کشور کمک کردن که از آن جمله میتوان به فراهم کردن پناهگاه برای هواپیماهای عراقی در فرودگاههایشان، پرداخت مبالغ هنگفتی وجه نقد برای جبران خسارات عراقیها در جنگ (تا 1987 این کمکها بیش از 35 میلیارد دلار بود)، فروش نفت از جانب عراق و تحویل درآمد حاصل از آن به بغداد (سیصد هزار بشکه در روز بین سالهای 1982 تا 1985)، صدور نفت از طریق خط لوله ینبوع عربستان سعودی ـ که ظرفیت صادراتش در سال 1985 به پانصد هزار بشکه در روز رسید ـ اشاره کرد.12
مصر نیز از طریق تأمین مهمات و قطعات یدکی سیستمهای تسلیحاتی و ارائه مشاوره نظامی، به ویژه از سال 1982 به بعد به عراق کمک کرد. در فوریه سال 1983 که عراق با عملیات نظامی شدید ایران در جنوب روبهرو بود، پطرس غالی و اسامه الباز، مشاور ویژه حسنی مبارک، به نشانه حمایت از عراق از بغداد دیدن کردند. حسنی مبارک نیز در اقدام نمادینی در مارس سال 1985، هنگامی که رزمندگان ایران یکی از عملیاتهای جنگی بزرگشان را به نام بدر در هورالهویزه آغاز کرده بودند، به بغداد سفر کرد.13
نکته در خور توجه درباره این دسته از کشورها این بود که هر چند آنها از عراق پشتیبانی میکردند، اما به هیچ وجه مایل نبودند که این پشتیبانی تا آنجا گسترش یابد که سرانجام، به پیروزی این کشور بر ایران منجر شود. در واقع، آنها مراقب بودند تا کمکهایشان از میزانی که برای ایستادگی عراق در برابر عملیاتهای جنگی ایران لازم بود، فراتر نرود. اتخاذ چنین موضعی از سوی کشورهای مزبور بر پایه مجموعهای از ملاحظات سیاسی، اقتصادی و امنیتی صورت گرفت. برای حکومت مصر، جنگ ایران و عراق هم یک فرصت محسوب میشد و هم یک تهدید. فرصت از این نظر، که به قاهره امکان میداد تا با حمایت از عراق هم منافع اقتصادی فراوانی کسب کند و هم مجدداً به آغوش اتحادیه عرب ـ که در سال 1979 از آن اخراج شده بود ـ بازگردد و جایگاه از دست رفتهاش را در آن بازیابد. منافع اقتصادیای را که مصر در حمایت از عراق به آنها توجه داشت، میتوان در دو مورد زیر خلاصه کرد:
1) کسب منفعت از ناحیه فروش مهمات و قطعات یدکی سیستمهای تسلیحاتی؛ و
2) تسهیلاتی که عراق میتوانست برای خیل عظیم کارگران مصری فعال در این کشور (بین 1 تا 75/1 میلیون نفر) فراهم کند تا آنها بتوانند پساندازهایشان را به کشورشان انتقال دهند. باید یادآور شد که وجوه ارسالی از سوی این کارگران به تنهایی به میزان 20 درصد کسری تجاری مصر را از نظر مالی تأمین میکرد.14
منافع سیاسیای که مصریان بدان توجه داشتند، این بود که حمایت آنها از عراق، به ویژه از سال 1982 به این طرف که شدیداً به حمایتهای این کشور نیاز داشت، میتوانست راه بازگشت به اتحادیه عرب را هموار کند، بدون آنکه این کشور مجبور باشد تا از قرارداد کمپ دیوید و پیمان صلح با اسرائیل صرفنظر کند. نکته مهم آنکه صدام همان کسی که بانی کسب چنین منفعتی برای مصر شد تنها چند سال پیش از آن، بانی اخراج مصر از اتحادیه عرب شده بود. صدام در سالگرد انقلاب بعث با تأکید بر ضرورت عادیسازی روابط با مصر گفت: «همبستگی عربی بدون مصر نمیتواند نیرومند و مؤثر باشد... مصر بخشی از امت عرب است ... [ما نباید] اجازه بدهیم که یک قدرت مهم عربی مانند مصر در مشارکت با این گروه ناکام بماند».15 وی این تغییر آشکار موضع خود را تنها با اعلام اینکه حسنی مبارک با انور سادات تفاوت دارد، توجیه کرد.
از بعد امنیتی نیز، حمایت از عراق برای حکومت مصر، که با مشکل خیزش اصولگرایان اسلامی روبهرو بود، منفعت داشت؛ زیرا، این حمایت توان ایستادگی عراق را در برابر ایران انقلابی و سرشار از شور و شوق ایدئولوژیک و پشتیبان جنبشهای اسلامی افزایش میداد و باعث میشد تا این کشور انقلابی امکانات و منابعش را بیشتر برای دفاع از خود صرف کند تا حمایت از جنبشها و خیزشهای گروههای اسلامگرا در کشورهای دیگر.
جنگ ایرن و عراق برای مصر تهدیدهایی را نیز به همراه داشت. این تهدید با سرنوشت جنگ در ارتباط بود. رهبران مصر پایان جنگ را با پیروزی یکی از دو طرف (چه عراق بر ایران و چه برعکس) تهدیدی جدی برای خود میدانستند؛ زیرا، در این صورت، طرف پیروز جنگ به طور خودکار به منزله یک ابرقدرت سیاسی، نظامی و اقتصادی منطقهای ظاهر میشد؛ رویدادی که میتوانست نقش مصر را در منطقه به خطر اندازد. با توجه به توضیحاتی که درباره فرصتها و تهدیدهای جنگ برای مصر عنوان شد، آشکار میشود که مجموعهای از ملاحظات سیاسی، اقتصادی و امنیتی، مصر را به سمت حمایت از عراق سوق داد که در آن، احساسات مربوط به ناسیونالیسم عربی نقش در خور توجهی نداشت. به عبارت دیگر، ناسیونالیسم عربی جزء عوامل اصلی و تعیینکنندهای نبود که مصر را به سمت جانبداری از عراق سوق دهد.
برای شیخنشینهای عرب حوزه خلیجفارس نیز که موضعی مشابه موضع مصر در قبال جنگ داشتند، جنگ بیش از آنکه فرصت باشد، تهدید به شمار میرفت. آنان جنگ را تهدیدی جدی برای امنیت و منافعشان میدانستند، چنین دیدگاهی نسبت به جنگ از ملاحظات زیر نشئت میگرفت:16
1) نزدیکی جغرافیایی شیخنشینها به جبهههای جنگ و ترس از گسترش دامنه آن به کشورهایشان؛
2) بیاعتمادی تقریباً یکسان نسبت به اهداف و مقاصد هر دو طرف متخاصم؛
3) ضعف کمی و کیفی نیروهای نظامیشان نسبت به نیروهای نظامی ایران و عراق؛ و
4) ترس از اینکه سرنوشت جنگ پیروزی یکی از دو طرف درگیر در آن باشد.
ملاحظات مزبور سبب شد تا شیخنشینها برای دفع تهدیدات ناشی از جنگ، سیاستها و اقدامات زیر را در پیش گیرند:
الف) تلاش برای میانجیگری میان ایران و عراق و متقاعد کردن آنها به پذیرش آتشبس؛
ب) تشکیل شورای همکاری خلیجفارس در سال 1981 بدون مشارکت ایران و عراق در آن؛
ج) تلاش برای برقراری روابط متوازن با هر دو طرف متخاصم؛ و
د) تلاش برای جلوگیری از مغلوب شدن عراق در برابر ایران از طریق حمایت غیررسمی از این کشور و حمایت مستقیم در مواقعی که بیشتر احساس خطر میکردند.
ج) حامیان ایران
همانگونه که عراق در پی عربی کردن جنگ بود، ایران نیز میکوشید تا با دست آوردن حامیانی در میان کشورهای عرب، اقدام عراق را خنثی کند. کسب حمایت سوریه و لیبی را میتوان از جمله موفقیتهای ایران در این زمینه دانست. حکومت سوریه سه روز پس از آغاز جنگ میان ایران و عراق، در اخبار رادیوییاش، بغداد را به خاطر تجاوز به یک کشور دوست محکوم و اعلام کرد:
«برخی از کشورهای عرب اختلافات با یک دوست با ارزش را به هدف اجرا کردن آن دوست از ما و انحراف توجه جهان عرب از هدف اصلیاش که مبارزه با دشمن صهیونیستی است، بزرگ جلوه میدهند».17 سوریه همچنین، اقدام صدام را خیانت بزرگی نسبت به امت عرب دانست و مدعی شد که وی با ایالات متحده و اسرائیل در این باره همکاری کرده است؛ زیرا، کشوری اسلامی و ضد صهیونیست را هدف تهاجم قرار داده است و با این کار قصد دارد، کشورهای عرب را از عمق استراتژیک مورد نیاز در رویارویی با اسرائیل محروم کند.18 صرفنظر از این حمایتهای لفظی، این کشور کمکهای مختلفی را نیز در طول جنگ به ایران ارائه داد که از آن جمله میتوان به طور اختصار به موارد زیر اشاره کرد:
1) مسدود کردن خط لولهای که نفت عراق را از طریق خاک سوریه به سواحل دریای مدیترانه انتقال میداد؛ پیش از آن، تقریباً نیمی از صادرات نفت عراق از طریق خط لوله صورت میگرفت؛
2) تدارک و تهیه مهمات و تسلیحات جنگی برای ایران؛ و
3) صفبندی سربازانش در مرزهای مشترک با عراق؛ اقدامی که رژیم بغداد را به درگیری هم زمان در دو جبهه تهدید میکرد و باعث میشد تا برای مقابله با تهاجم احتمالی نیروهای سوریه، بخشی از نیروهایش را در مرز مشترک با سوریه متمرکز کند.
به نظر میرسد که دو عامل اساسی در گرایش سوریه به سمت ایران نقش داشته است. نخستین عامل وجود اختلافات و رقابتهای شدید میان حکومتهای بعثی عراق و سوریه بود. دومین عامل را میتوان نزدیکی مواضع ایران و سوریه در قبال اسرائیل و آمریکا و سومین عامل کسب منافع اقتصادی فراوان از کشور نفتخیز ایران دانست که به شدت، به متحدی مانند سوریه نیاز داشت.19
رژیم معمر قذافی در لیبی نیز همچون رژیم حافظ اسد در سوریه در طول جنگ از ایران جانبداری کرد. البته، موضع لیبی در چند روز نخست جنگ روشن نبود. قذافی در 25 سپتامبر سال 1980 با ارسال پیامی به سران کشورهای اسلامی از آنان درخواست کرد تا برای پایان دادن به خصومت میان عراق و ایران تلاش کنند، اما در 10 اکتبر، در تلگرامی به ملک خالد پادشاه وقت سعودی از وی خواست تا دیگر کشورهای عرب را برای حمایت از ملت مسلمان ایران قانع کند. پس از این تلگرام، روابط عراق و لیبی قطع شد و در عوض، روابط میان ایران و لیبی هرچه بیشتر توسعه یافت. به طوری که در 20 اکتبر سال 1980، محمدعلی رجایی، نخستوزیر وقت ایران و پس از وی، هاشمی رفسنجانی، رئیس مجلس شورای اسلامی، به لیبی سفر کردند. در جولای سال 1981، مطبوعات بینالمللی فاش نمودند که لیبی مقادیر زیادی سلاح در اختیار ایران قرار داده است. در جولای سال 1982، عبدالسلام جلود، دومین فرد قدرتمند لیبی، به ایران آمد و در پایان سفرش، موافقتنامهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی را با این کشور به امضا رساند. در 21 و 22 جولای همان سال، میرحسین موسوی، نخستوزیر ایران، رسماً به لیبی سفر کرد و در دسامبر سال 1982 وزیر خارجه لیبی به تهران آمد. از سال 1984 تا سال 1986 روابط میان ایران و لیبی بیش از گذشته توسعه یافت.
آیتالله خامنهای، رئیسجمهور وقت ایران در نخستین سفر رسمیاش، از تریپولی، دمشق و الجزیره دیدن کرد. در ژوئن سال 1985، هاشمی رفسنجانی مجدداً به پایتخت لیبی سفر کرد. در این دیدار، یک موافقتنامه وحدت استراتژیک میان دو کشور به امضا رسید. در این موافقتنامه، ترتیباتی برای برگذاری نشستهای منظم میان مقامات سیاسی و نظامی ایران و لیبی به منظور ایجاد ارتش آزادیبخش قدس و سازمان بینالمللی اسلامی انقلابی اتخاذ شد.20
دوستی میان معمر قذافی و رهبران جمهوری اسلامی به دوران پیش از پیروزی انقلاب ایران باز میگشت؛ دورانی که در آن، قذافی به گروههای انقلابی مخالف شاه کمکهای مالی، تسلیحاتی و اطلاعاتی ارائه میداد.21 به نظر میرسد که وجود همین زمینه مناسب به اضافه نزدیکی مواضع رهبران جمهوری اسلامی و معمر قذافی درباره غرب، به ویژه آمریکا و اسرائیل و نیز رقابتها و اختلافاتی که میان رهبری عراق و لیبی وجود داشت، نقش مهمی را در جانبداری لیبی از ایران در طول جنگ ایفا کرد.
عوامل مؤثر بر ظرفیت اثرگذاری ناسیونالیسم عربی
با توجه به اینکه در جنگ ایران و عراق، یکی از دو طرف، عرب و دیگری غیر عرب بود، انتظار میرفت که کشورهای عرب بر مبنای تعهداتشان در قبال منشور اتحادیه عرب و پیمان دفاع دسته جمعی اعراب، به طور یکپارچه و منسجم از طرف عرب جنگ، یعنی عراق حمایت و پشتیبانی کنند، اما در مجموع، سه عامل، ظرفیت حمایت اعراب از عراق و به عبارت دیگر، ظرفیت اثرگذاری ناسیونالیسم عربی را کاهش داد. این سه عامل عبارت بودند از: مسلمان بودن اکثریت ملت ایران، مورد تجاوز قرار گرفتن این کشور، قرار داشتن آن در موضعی تدافعی و ضعف اراده فعالیت و کار جمعی در میان رهبران سیاسی عرب.
تأثیر عامل نخست بر ظرفیت اثرگذاری ناسیونالیسم عربی زمانی بهتر درک میشود که بدانیم اسلام همواره یکی از مبانی اصلی ناسیونالیسم عربی بوده است. برای نمونه، هنگامی که ناسیونالیستهای عرب برای نخستین بار خواستار جدایی کامل از امپراتوری عثمانی و استقرار یک حکومت واحد عربی بر بخشهای عربنشین امپراتوری عثمانی شدند، برخلاف ناسیونالیستهای ترک عثمانی (ترکهای جوان)، سعی نکردند تا جنبش ناسیونالیستی خود را از الهامات و تأثیرات دینی اسلام بزدایند. در واقع، آنها اسلام را حاصل میراث فرهنگی خودشان میدانستند؛ زیرا، در این دین، تأکید ویژهای بر زبان عربی شده است. اعراب همواره به این موارد که اسلام در عربستان (سکونتگاه قوم عرب) ظهور کرده، پیامبر آن نیز از میان قوم عرب برخاسته و کتاب مقدس آن (قرآن) نیز به زبان عربی است؛ افتخار کرده و میکنند. میشل عفلق درباره رابطه ناسیونالیسم عربی و دین اسلام میگوید: «دین اسلام در تجلی معنوی ناسیونالیسم عرب، عنصر مهمی است. اسلام با روح عرب پیوند تنگاتنگ دارد و نماد هویت آن است. [اسلام] شکلی آرمانی از هستی به مؤمنان مینمایاند. اسلام ابتدا به اعراب ابلاغ شد؛ زیرا، تقوایشان آنان را برای رساندن پیام فنا ناپذیر آن برازنده میکرد. اسلام و عربیسم پیوسته برای بیان روح درونی ملت عرب به کار برده شدهاند. در گذشته، اسلام نمایانگر قدرت عربها بود و در جلوه جدیدش به شکل ناسیونالیسم عرب پدیدار میشود». همین رابطه نزدیکی که میان ناسیونالیسم عربی و دین اسلام وجود دارد، باعث شد تا صدام این حقیقت را که وی کشوری اسلامی و مسلمان را مورد حمله قرار داده است؛ انکار کند و حتی مدعی شود که ایرانیان مردمانی آتشپرست هستند. البته، این ادعاها بازتاب مثبتی در میان کشورها و افکار عمومی جهان عرب برای عراق به همراه هداشت، بنابراین، زمانی که جنگ ایران و عراق آغاز شد، نوعی سردرگمی سیاسی در میان کشورهای عرب پدید آمد؛ زیرا، هرچند یکی از دو طرف جنگ، عرب و دیگری غیرعرب بود، اما هر دو طرف مسلمان بودند؛ موضوعی که موضعگیری کشورهای مزبور را نسبت به دو طرف درگیر با دشواری روبهرو میکرد؛ زیرا، موضعگیری به نفع عرب جنگ میتوانست آنها را در افکار عمومی جهان اسلام به منزله مخالف با اسلام و مسلمان معرفی کند و در مقابل، موضعگیری به نفع طرف غیر عرب نیز میتوانست آنها را در افکار عمومی جهان عرب به عنوان خائن به آرمانهای عربی جلوه دهد؛ بنابراین، کشورهای مزبور ناگزیر بودند تا با رعایت احتیاط، حمایت از یکی از دو طرف جنگ را اختیار کنند، به طوری که اقداماتشان مخالف با اسلام یا خیانت به اعراب تعبیر نشود.
قرار داشتن ایران در موضع تدافعی دومین عاملی بود که ظرفیت کاربرد و اثرگذاری ناسیونالیسم عربی را کاهش میداد. این عامل، به ویژه در سالهای 1980 تا 1982 (13589 - 1361) که رزمندگان ایرانی در موضع تدافعی و در درون قلمرو سرزمینی خود با نیروهای مهاجم و اشغالگر عراقی میجنگیدند، مؤثر بود؛ زیرا، طبق منشور اتحادیه عرب و پیمان دفاع دسته جمعی اعراب، کشورهای عضو اتحادیه عرب تنها زمانی تعهد داشتند تا از طرف عرب یک منازعه حمایت و پشتیبانی کنند که آن کشور در موضع تدافعی باشد.
فقدان اراده فعالیت و کار جمعی برای رسیدن به هدف مشترکی در میان رهبران سیاسی عرب سومین عاملی بود که ظرفیت کاربرد ناسیونالیسم عربی را کاهش میداد. ناسیونالیسم زمانی شکل میگیرد و به صورت یک جنبش به حرکت درمیآید که دو عنصر اساسی آگاهی و احساس همبستگی و اراده فعالیت و کار جمعی در کنار یکدیگر وجود داشته باشند. منظور از عنصر نخست این است که میان اعضای یک گروه خاص از جامعه، احساسات مشترک وجود داشته باشد و آنها در برابر عوامل متعدد تحت شرایط خاصی واکنشهای یکسان یا مشابهی را از خود نشان دهند. وجود عنصرهای مشترکی مانند زبان، رسوم، خاطرات، فرهنگ و اجداد واقعی یا خیالی از جمله عواملی است که به ایجاد این احساس همبستگی کمک میکند. منظور از عنصر دوم نیز وجود اراده کار جمعی در میان اعضای یک جامعه مشخص برای رسیدن به هدف مشترکی است که تمامی اعضا با اعتقاد به آن حاضرند همه چیز خود را در راه حفظ یا دستیابی بدان قربانی کنند. در واقع، این دو عنصر با یکدیگر ارتباط نزدیک و تنگاتنگی دارند، یعنی زمانی که اراده کار جمعی از احساس همبستگی ریشه بگیرد و اعضای گروه با حفظ ویژگیهای مشترک رسیدن به اهداف ملی مشترک را در نظر داشته باشند، جنبش ناسیونالیستی برای تحقق بخشیدن به آرمانها و اهدافش به حرکت درمیآید.23
تا آنجا که به ناسیونالیسم عربی مربوط میشود، در دوران جنگ، این نیرو از آگاهی و احساس همبستگی، اراده لازم برای فعالیت و کار جمعی به دست نمیآمد. موضعگیریهای متفاوت رهبران سیاسی عرب نسبت به جنگ و دو طرف درگیر در آن را میتوان گواهی بر این مدعا دانست. از جمله علل فقدان اراده فعالیت و کار جمعی رهبران سیاسی عرب میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
1) فقدان رهبری با ویژگیهای کاریزماتیک در میان رهبران سیاسی عرب؛
2) تجربههای تلخ از کار جمعی برای تحقق بخشیدن به اهداف و آرمانهای اعراب در دوران جمال عبدالناصر؛
3) عدم اعتقاد بسیاری از کشورهای عرب به اینکه هدف صدام از جنگ با ایران تحقق بخشیدن به آرمانهای اعراب است؛ و
4) ترجیح منافع ملی بر منافع امت عرب از سوی رهبران عرب.
نتیجهگیری
هدف این نوشتار بررسی میزان اثرگذاری ناسیونالیسم عربی در جنگ ایران و عراق بود. برای دستیابی بدین هدف، نخست، ضمن بررسی ادعاهای پانعربیستی صدام، به بررسی انگیزههای وی از توسل به چنین ادعاهایی در جنگ پرداخته شد. سپس، نحوه نگرش کشورهای عربی نسبت به جنگ و دو طرف درگیر مورد بررسی قرار گرفت و در پایان نیز، عوامل مؤثر بر ظرفیت اثرگذاری ناسیونالیسم عربی در جنگ بررسی شد که نتایج حاصل از این سه مرحله را میتوان به صورت زیر برشمرد:
1) در مجموع، توسل صدام به ناسیونالیسم عربی در جنگ پوششی برای پنهان کردن اهداف و مقاصد توسعهطلبانه وی بود. به عبارت دیگر، این جنگ نبود که برای تحقق آرمانهای ناسیونالیسم عربی به وقوع پیوست، بلکه این آرمانهای ناسیونالیسم عربی بود که از سوی عراق به عنوان پوششی برای تحقق بخشیدن به هدفهای توسعهطلبانه خود در جنگ مورد سوءاستفاده قرار گرفت.
2) رهبران سیاسی عرب مواضع متفاوتی را در قبال جنگ اتخاذ کردند. برخی مانند شاه حسین اردنی به طور رسمی، از عراق حمایت کردند. برخی نیز مانند شیوخ حوزه خلیجفارس و رئیسجمهور مصر به طور غیررسمی عراق را مورد حمایت قرار دادند و برخی دیگر مانند معمر قذافی، رهبر لیبی و حافظ اسد، رئیسجمهور سوریه، از ایران حمایت و پشتیبانی کردند.
3) مواضع متفاوت رهبران سیاسی عرب در قبال جنگ از درک متفاوت آنان از منافع سیاسی، اقتصادی و امنیتیشان متأثر بود.
4) در کل، سه عامل ظرفیت اثرگذاری ناسیونالیسم عربی را در جنگ محدود میکرد: قرار داشتن ایران در موضع تدافعی، مسلمان بودن اکثریت جامعه ایرانی و فقدان اراده فعالیت و کار جمعی در میان رهبران سیاسی عرب؛ عواملی که ظرفیت اثرگذاری ناسیونالیسم عربی را از نیرویی که میتوانست سرنوشت جنگ را به نفع عراق تغییر دهد، به نیرویی بازدارنده از دستیابی ایران به پیروزی کاهش داد.