نویسنده: بروس ای. لوین
منبع مقاله: سیاحت غرب شمارههای 122 و 123
مترجم: پایگاه اطلاعرسانی سیستم یار
برای بسیاری از ما، جامعه به عاملی تبدیل شده که به طور روزافزونی جنون، دلسردی و انزوا را به ارمغان میآورد. برای به دست آوردن شندر غازی باید هزار جور بدبختی و رسوایی را به جان بخریم. پس ما واقعاً میخواهیم مبارزه کنیم ولی اکثر ما امیدی به رهایی از این سیستم و توسری خوری نداریم و بعید است که فعالیتهای سیاسی تغییری ایجاد کند. بله ما جوانان آمریکایی درحال مبارزه هستیم؛ درحال مبارزه با بیماریهای روانی!
در طول تاریخ برخی از آمریکاییها آگاهانه خود را به دیوانگی میزدند تا از زیر مسئولیتهای سنگینی که جامعه بر آنها تحمیل کرده بود، شانه خالی کنند. برای مثال، فرد جوانی به نام "مالکون" خود را بجنون زد و از سربازی معاف شد. امروزه بسیاری در آمریکا ناسالم شناخته شدهاند و با عنوان بیماران روانی تحت درماناند. ولی آنها مثل مالکوم فیلم بازی نمیکنند. متأسفانه بسیاری از ما از ناکارآمدی و بیمصرف بودن خجالت زدهایم و ناگزیر سعی میکنیم با این قضیه کنار بیاییم. حالا هر قدر تلاش میکنیم که دقیق، سازگار و انعطاف پذیر باشیم، با شغلهای غیرمرتبط و مدارس خشک و خسته کننده و جامعه عقیم مانده کنار بیاییم، میبینیم که مروت و انسانیت مان از دست رفته و کم کم روانی و افسرده و بیمصرف شده ایم.
شیوع بیماریهای روانی
بیماریهای روانی که به ناتوانی جسمی منجر میشوند، به طور چشمگیری در آمریکا افزایش یافته است. مارسیا آنجل در مقالهاش به طور خلاصه چنین بیان میکند:
طبق آمار گرفته شده، از سال 1987 تا 2007 (1366 تا 1386 ش) شمار افرادی که به سبب بیماری روانی ناتوان شدهاند و بیمه از کارافتادگی تأمین اجتماعی و برنامه تکمیلی امنیت درآمد به آنها تعلق میگیرد، دو و نیم برابر افزایش یافته است. به عبارت دیگر، از هر 184 نفر 1 نفر بیمار بوده و حالا از هر 76 نفر 1 نفر بیمار روانی است. عجیبتر اینکه این بیماری طی همین دو دهه بین کودکان 35 برابر شده است.
علاوه بر این، "آنجل" گزارش میدهد که بین سالهای 2001 و 2003(80تا 82 ش) مطالعات بسیاری تحت حمایت مؤسسه ملی بهداشت روان انجام شده و نتای نشانداده که 46درصد از افراد معیار و دستورالعملهایی را که انجمن روان پزشکی آمریکا تعیین کرده، تجربه کردهاند.
در سال 1998(1377 ش)، "مارتین سلیگمن" که بعدها رئیس انجمن روان شناسی آمریکا شد، در باشگاه ملی مطبوعات درباره شیوع افسردگی در آمریکا گفت:
ما به دو نوع شگفت انگیز درباره میزان افسردگی در آمریکا در طول یک قرن پی برده ایم. اول اینکه این بیماری نسبت به پنجاه سال گذشته ده تا بیست برابر افزایش یافته است و دوم اینکه وقتی من سی سال پیش مطالعات خود را شروع کردم، میانگین سن افرادی که دچار این بیماری میشدند 5/29 سالگی بود و حالا به 14و 15 سالگی رسیده است.
در سال 2011 (1390 ش)، مراکز کنترل و پیشگیری از بیماریها ایالات متحده (CDC) گزارش داد که در طول دو دهه اخر، استفاده از داروهای ضدافسردگی چهار برابر افزایش یافته و افراد 18 تا 44 ساله مصرف کنندگان این داروها بودند. تا سال 2008 (1387 ش)، 23 درصد از زنان 40 تا 59 ساله داروی ضدافسردگی استفاده میکردند.
در سوم مه 2013 (1392 ش) مراکز CDC گزارش داد که میزان خودکشی آمریکاییها بین سنین 64 - 35 از سال 1999 تا 2010،4/28 درصد افزایش یافته بود. به عبارت دیگر، از 7/13 خودکشی در هر صد هزار نفر جمعیت در سال 1999 (1378 ش) به 6/17 در2010 (1389 ش) رسیده بود.
طبق گزارش روزنامه نیویورک تایمز، تعداد کودکان و نوجوانانی که بین سالهای 1994 و 2003 برای اختلالات دو قطبی تحت درمان بودند در سال 2007، (1386 ش) 40 برابر افزایش یافته بود. در ماه مه 2013 (1392 ش) CDC در گزارشی با عنوان "نظارت بر بهداشت روان کودکان از سال 2005 تا 2011" اعلام کرد که در مجموع از 13 درصد تا 20 درصد از بچههای آمریکایی، حداقل به یک نوع اختلال روانی دچار بودهاند و بررسی مطالعات 1994 تا 2001 نشان داده که این بیماری همه گیر درحال گسترش بوده است.
تشخیص بیماری، آسیبشناسی و عوارض جانبی داروهای روان پزشکی
از میان متخصصان و روان پزشکان، شمار کمی از آنها پذیرفتند که دلیل افزایش بیماریهای روانی، تشخیص نادرست است. ولی دلایلی که میتوان برای شیوع ارائه داد عبارتند از: تشخیص نادرست روان پزشکی، گسترش روشهای نادرست تشخیص و تلقی رفتارهای طبیعی به عنوان آسیب از سوی روان پزشکان.
انجمن روان پزشکی آمریکا در سال 1952 (1331 ش) برای نخستین بار کتاب راهنمای تشخیص و انواع بیماریهای روانی و آمار مربوط به آن، (DSM) را منتشر کرد و 106 نوع اختلال (در ابتدا با نام واکنش) در آن ذکر شده بود. مجموعه دوم DSM در سال 1968 منتشر شد و شمار بیماری به 182 رسیده بود. DSM سم در سال 1980 به چاپ رسید و با اینکه اختلالات هم جنس گرایی از فهرست پاک شده بود، رقم بیماریها تا 265 نوع افزایش یافته بود و تعدادی اختلافات رفتاری کودکان از جمله اختلال نافرمانی مقابلهای (ODD به آن اضافه شده بود. DSM چهارم در سال 1994 با 365 نوع بیماری منتشر شد.
DSM پنجم در ماه مه 2013 به چاپ رسید. طبق گزارش مجله پزشکی PLOS در سال 2012،69 درصد تحقیقات DSM بر روی گروهی انجام شده که با صنعت داروسازی در ارتباط بودند. DSM پنجم مثل DSMهای قبلی به فهرست بیماریها نیفزوده بود و از همین رو روان پزشکهایی نظیر آلن فرانس از مجموعه پنچم این گونه انتقاد کردند که با مشکلاتی نظیر افسردگی به راحتی میتوان بر بسیاری افراد برچسب بیمار زد.
در طول دو دهه اخیر روزنامه نگاران و متخصصان بهداشت روان، کتابهای فراوانی درباره غیرعلمی بودن DSM نوشتهاند. آنها هم چنین نوع تشخیص اختلالات روانی و آسیب انگاری رفتارهای طبیعی را رد کردند. برخی از این کتابها شامل موارد زیر است:
آنها میگویند که تو دیوانهای نوشته پائولو کاپلان (1995)، دیوانهات میکند نوشته هرب کوچین و استورت کیرک (1997)، از دست دادن غم: چگونه روان پزشکی غم و اندوه طبیعی را به افسردگی تبدیل میکند. نوشته آلن هورویتز و جروم ویکلفد (2007)، چگونه رفتار عادی به بیماری تبدیل میشود نوشته کرستفرلین (2008، علم دیوانگی، اجبار روانی، تشخیص و مواد مخدر نوشته تامی گوموری و دیوید کوهن (2013)، کتاب اندوه: دی اسام و ویرانی به دست روان پزشکی نوشته گری گرینبرک (2013)، نجات طبیعی نوشته آلن فرانس (2013).
نویسنده DSM چهار یعنی آلن فرانس، DSM پنجم را یک مشت چرندیات معرفی کرد. انتقادکننده دیگر توماس اینسل، مدیر "انجمن ملی بهداشت روان" (NIMH)، اعلام کرد فهرست بیماریهایDSM پنجم اعتبار وصحت ندارد و این انجمن قصد دارد تحقیق خود را ازسر بگیرد. روانپزشک دیگری به نم روبرت اسپیزر، نویسنده DSM سوم پیش گفتاری برای کتاب پایان غم نوشته ویکفدو هورویتز ارائه داد و در آن از DSM پنجم به سبب بیتوجهیاش به علایم بیماری انتقاد کرده است.
سرانجام طی دو ده، جریان DSM، مقوله شبهعلم، به پایان رسید و روند انتقاد افراطیها بر ضد روانپزشکان و اظهارنظرهای نویسندگان DSM سوم و چهارم را طی کرد.
دلیل دیگری برای شیوع بیماری ارائه شد که بیشتر مرهون زحمات رابرت ویتاکر و کتاب وی بررسی و تحلیل بیماری روانی میباشد. ویتاکر بیان میکند که عوارض جانی داروهای روانشناسی دلیل اصلی شیوع است. طبق گزارش وی، این داروها در بیشتر بیماران به برخی اختلالات رفتاری و احساسی منجر میشود که مزمن و ناتوانکنندهاند. ویتاکر پنجاه سال به بررسی متون علمی پرداخت و کشف کرد که ممکن است داروهای روانپزشکی برای کوتاهمدت موثر باشند، ولی احتمال دارد در مدت طولانی فرد را بیمار کنند. وی گزارش داد که طبق تحقیقات علمی، بسیاری از بیماران به سبب مشکلات خفیف تحت درماناند و در واکنش به دارو بدتر میشوند وحالت جنون به آنها دست میدهد. مصرف داروها در نهایت منجر به بیماری جدید وسختتر مثل اختلالات دوقطبی میشود.
با توجه به افزایش چشمگیر اختلال دوقطبی در کودکان، ویتاکر چنین گزارش داد.
وقتی روانپزشکان برای کودکانی که فعالیت بیشتری دارند، داروی ریتالین تجویز میکنند، پیش از رسیدن به سن بلوغ علایم جنون در آنها آشکار میشود. همین اتفاق برای نوجوانانی که داروی ضدافسردگی مصرف میکنند، رخ میدهد. درصد قابل توجهی از افراد بر اثر مصرف داروهای ضدافسردگی پرخاشگر وروانی میشوند.
پس از مدتی برای این بچهها داروهای قویتری نظیر کوکتل تجویز میشود که اغلب پاسخ مطلوبی نمیدهد و اوضاع را بدتر میکند. از نظر ویتاکر همین موضوع، دلیل عمده افزایش 35 برابری اختلالات و ناتوانی در بین کودکان از سال 1987 تا 2007 است.
اکنون تفسیرات و توضیحات ویتاکر درباره شیوع بیماری وارد بیشتر مباحث روانپزشکی شده است. برای مثال، در اواخر ژوئن سال 2013، اتحاد ملی برای مبارزه با بیماریهای ذهنی (NAMI) از او دعوت کردند تا در کنوانسیون سالانه سخنرانی کند. به گفته ویتاکر، مراقبت و درمان روانپزشکی با این دسته از داروها، عمدهترین دلیل برای شیوع بیماری است، ولی عوامل مختلف فرهنگی هم میتواند در افزایش شمار بیماران روانی نقش داشته باشد.
بیماری روانی به مثابه شورش بر ضد جامعه
لوئیس مامفورد در سال 1957 چنین بیان میکند:
"بدترین انتقادی که یک فرد میتواند از تمدن مدرن داشته باشد، فجایع و بحرانهای انسانی نیست، منفعتگرایی نیست، بلکه پرورش انسان ناتوانی است که آزادی اندیشه و عمل ندارد. در بافت اجتماعی این انسان در بهترین حالت صبور، مطیع و سر به راه است و مثل ماشین منظم کار میکند. در نهایت جامعه دو دسته افراد پرورش داده است؛ غالب و مغلوب، بربرهای آکل و مأکول."
مدتی عادت کرده بودیم که منتقدان محترمی مثل لوئیس مامفورد و اریک فروم درباره تاثیر تمدن مدرن بر سلامت روان ما ابراز نگرانی کنند وچیزهایی بنویسند. ولی امروز تهاجمهای عجیب وغریبی برای ضدبشری کردن جامعه به جریان افتاده و بیماریهای روانی را به شیوه دیگری گسترش میدهند. وقتی یک مشکل اجتماعی از هر طرف هجوم میآورد، اغلب مردم متوجه حضور آن نمیشوند.
امروزه ما قید کار و مدرسه را زدهایم. افراد جوان زیر بار وامهای سنگین دانشجویی رفتهاند تا شاید با مدرک دانشگاهی بتوانند کاری پیدا کنند که اغلب از آن کار راضی نیستند. بسیاری از ما در جامعه منزوی شدهایم و در واقع هیچ حمایتگری نداریم.
به نظرسنجی گالوپ در ژوئن 2013 مراجعه میکنیم. عنوان تحقیق "وضعیت محل کار آمریکاییها: اشتغال و تعهد کارگران" است. تنها سی درصد از کارگران تعهد کاری داشتند و مشتاقانه دل به کار میدادند. پنجاه درصد از آنها رغبت برای کار کردن نداشتند و فقط منتظر بودند که سر ماه چکهای حقوق را بگیرند. بیست درصد از کارگران نیز به شدت از کارشان متنفر بودند و نمیخواستند وقت و انرژی خود را برای آن صرف کنند. افراد با تحصیلات بالا بیشترین نارضایتی را داشتند.
نظرسنجی دیگری از گالوپ در ژانویه 2013: "پرتگاه مدرسه: تعهد و شور و شوق دانشآموزان سال به سال رو به افت است." حالا میخواهیم بدانیم برای درس و مدرسه چقدر شور و شوق داریم؟ گالوپ گزارش داد که دانشآموزان هرچه بیشتر در مدارس بماند بیانگیزهتر میشوند. در سال 2013، پانصد هزار دانشآموز در 37 ایالت در کانون بررسی قرار گرفتند. هشتاد درصد از دانشآموزان ابتدایی درس و مدرسه را دوست داشتند. ولی در دبیرستان تنها چهل درصد به تحصیل علاقهمند بودند ناظران این نظرسنجی بیان کردند که اگر برای آینده و دانشآموزان کشورمان برنامه درستی داشتیم، نتایج آراء برعکس میشد. هر سال که میگذرد و دانشآموز به کلاس بالاتر میرود، باید شور و شوق وتعهدش بیشتر شود نه کمتر.
بدهی دانشجویانی که وام گرفتهاند، ثابت کرد که زندگی برای این نسل سختتر شده است. طبق "آمار بدهی وام دانشجویی" از "مرکز حمایت از دانشجویان آمریکایی"، تقریبا 37 میلیون نفر وام دانشجویی گرفتهاند و اکثر آنها که هنوز در حال پرداخت بدهی خود هستند، سنشان سی یا بالاتر است. تقریبا دو سوم از دانشجویان هنگام فارغالتحصیل وام دارند و جالبتر اینکه سی درصد از آنها ترک تحصیل کرده و بدون مدرک ماندهاند. این افراد توانایی پرداخت وام خود را ندارند. میانگین بدهی دانشجویان در اکتبر 2012، 26600 دلار بود که تا سال 2013، پنج درصد افزایش یافته است. تنها سی درصد از وامگیرندگان بین سالهای 2004 و 2009، موفق به پرداخت به موقع وام شدهاند و بزهکار محسوب نمیشوند.
در کنار سختیهای کار و مدرسه و بدهی، انزوای اجتماعی بدترین درد است. در سال 2006 تحقیقاتی در نقد جامعهشناسی آمریکا باعنوان "انزوای اجتماعی در آمریکا: تغییرات در کانونهای صمیمی طی دو دهه اخیر" انجام شد. این تحقیق درباره این مسأله بود که آیا ما در زندگیمان با افرادی صمیمی هستیم و اطلاعات و مسائل خصوصی خود را با آنها درمیان میگذاریم. محققان گزارش کردند که در سال 1985، ده درصد از آمریکاییها هیچ رفیق و شفیقی در زندگیشان ندارند. در سال 2004، 25 درصد از افراد منزوی و تنها بودند. این تحقیق و ادامه این روند در کتاب بولینگ تنها نوشته "رابرت پتنام" مطرح شد که مورد توجه عموم قرار گرفت.
نزدیک به 400 نوع بیماری روانپزشکی بیانگر درماندگی، ناامیدی، سستی، دلسردی، ترس، انزوا وبدتر از همه ازبین رفتن صفات انسانی است.
نهادهای اجتماعی ما چه چیزی را ترویج میدهند؟
* اشتیاق یا دلسردی؟
* روابط خوب بین افراد یا رابطهای صرفا برای سوءاستفاده؟
* اتحاد، ایمان و خودباوری یا انزوا، ترس و بدبینی؟
* توانمندی یا ناتوانی؟
* استقلال فردی یا پیروی از نهادها؟
* دموکراسی یا حکومت میراثی وخودکامه؟
* تنوع و تحرک یا یکنواختی ورخوت؟
تحقیقات - که من در کتاب طغیان عقل سلیم نوشتهام - نشان میدهد افرادی که دچار اختلال در تمرکز شدهاند و فعالیت زیادی دارند (ADHD)، نمیتوانند در محیطهای کنترل شده، خستهکننده و تکراری پیشرفت کنند و عملکرد خوبی داشته باشند. بچههایی که دچار این نوع اختلال شدهاند از سایر بچهها قابل تشخیص نیستند، ولی قدرت یادگیری بالایی دارند و فعالترند. بنابراین یک کلاس معمولی نمیتواند پاسخگوی نیازهای این افراد باشد.
در سال گذشته موضوعی در شبکه آلترنت مطرح کردم و اینجا تکرار میکنم: آیا در گذشته باید برای انشتین داروهای روانی تجویز میکردیم؟ چگونه فعالیتهای ضداستبدادی مشکلی روحی و روانی محسوب میشود؟ باید تعصب عمدهای در متخصصان روانپزشکی باشد که بیتوجهی و سرپیچی را اختلال روانی محسوب میکنند. این متخصصان تحصیلات عالی دارند ویک عمر در جایی زندگی کردهاند که همه قانونمند و دقیق بودهاند. پس برخی چیزها در نظر آنها غیرعادی است. اینها عمری هر روز طبق خواستههای مقامات و افراد بالادستشان عمل کردهاند. بدین ترتیب کسانی که بر ضد این انطباق فکری و رفتاری قیام یا از قانون سرپیچی کنند، از نظر متخصصان و پزشکان دچار اختلال روانیاند.
واقعیت این است که به قدری ناامیدی و ناتوانی، خستگی و ترس و تنهایی فشار آورده که ما شورش کردهایم و از قانون سرپیچی میکنیم، برخی با بیخیالی و بیتوجهی و شماری هم با پرخاشگری و عصیان شورش میکنیم. بیشتر به غذاخوردن و شراب نوشیدن و قمار کردن روی میآوریم. اما عدهای به تجویز و مصرف دارو و قانونکشی عادت میکنند. میلیونها نفر کورکورانه شغلهایی دارند که هیچ علاقهای بدان ندارند؛ پس افسرده و پرخاشگر میشوند. کسانی هم که از کارشان دست کشیده و بیخانمان شدهاند، کم نیستند. در بافت اجتماعی اینها دیوانه به نظر میرسند. میلیونها نفر از ما از بیتوجهی و بیخیالی مسئولان خسته شدهایم و در مجموع بر ضد تمام خواستههای جامعه شورش کردهایم، ولی اغلب، شورشهایمان بیهوده و بیاثر مانده است.
اگر ما امید و انرژی داشته باشیم و با یکدیگر متحد شویم میتوانیم بر ضد ستمهای جامعه قیام کنیم. اعتصاب خودجوش راه بیاندازیم یا گروه مهاجرتی ترتیب دهیم. اما وقتی امید واتحاد و انرژی نداریم، بدون آگاهی و درک درست به شورش میزنیم که در نهایت میگویند بیمار روانی هستیم.
بیشک برخی از آمریکاییها آگاهانه میخواهند در گروه بیماران روانی باشند تا تحت پوشش مؤسسات حمایتی قرار بگیرند و این حمایت به طور متوسط 700 تا 1400 دلار درماه بود. ولی شاید به غیر از حقوق دلیل دیگری هم باشد. آیا این روش خوبی نیست تا از همکاری با جامعه یا شرکت در شورشها معاف شوی وحداقل شندرغازی در این اوضاع بد اقتصادی به دست آوری؟