سایت بصیرت، گروه فرهنگی/ اشاره: امام راحل در دوران حیات خود در جهان معاصر باسیره خود جامعهای را متحول کرد و انسانهایی را تربیت نمود که جهان هنوز در شگفت است از اراده و عزم آنان و امام آنان. عزم ارادهای که هنوز فرزندانش در سراسر گیتی را بر آن میدارد که در مقابل طاغوتهای زمان قد برافراشته و مردانه بایستند بیشک یکی از راههای شناخت مردان بزرگ شناخت سیره و رفتار آنان است که میتوان از نزدیکانشان کسب کرد.
در آستانه سالگرد رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، پای صحبتهای «سید رحیم میریان» یکی از نزدیکان و محافظان حلقه اول امام مینشینیم تا از سیره حضرت امام خمینی (ره) در مقوله ساده زیستی خرمنی بچنیم و راهی برای ادامه مسیرمان باشد.
هشت سال در محضر امام
گروههای مجاهدین خلق و فرقان ازجمله گروههایی منحرف و التقاطی بودند که همان سالهای اول انقلاب اسلامی هویت واقعی خود را برملا کردند افکار و اندیشه انحرافی آنان با تعالیم و اندیشههای حضرت امام (ره) که برگفته از اسلام ناب محمدی در تضادی جدی قرار گرفت اینها خود را مجتهد و گاهی بالاتر از فقها میدانستند و چون از دامن روحانیت اصیل دور افتادند از پیش خود حکم اعدام و ترور افرادی صادر کردند که تربیت یافته مکتب ائمه اطهار(ع) و تبیین کننده اندیشه های والای حضرت امام بودند و کشور را به ناامنی کشاندند پس از شهادت رئیس جمهور وقت و انفجار حزب جمهوری مرحوم حاج احمد آقا احساس خطر می کند به همین علت مخفیانه از چند ائمه جمعه بویژه امام جمعه وقت اصفهان آیت الله طاهری خواسته بودند که 25 نیروی قابل اعتماد برای حفاظت دور امام که در واقعه همان حلقه اول محسوب می شود معرفی نمایند و آیت الله طاهری چون مسئله حفظ جان امام مطرح است اعلام می کند «نیرو برای حفاظت از حضرت امام فراوانند اما بنده تنها 5 نفر را میشناسم که میتوانند این مسئولیت خطیر را عهده دار شده و بنده آنان را تضمین نمایم.» و حاج احمد آقا نیز آن را می پذیرند.
از کردستان به جماران!
تازه من از کردستان و درگیری با کومله برگشته و در حال گذراندن دوره عقیدتی در سپاه اصفهان بودم از دفتر آیت الله طاهری زنگ زدند و اعلام کردند که سریع بیائید دفتر امام جمعه اما من با بیان اینکه در حال گذراندن دوره هستم و باید فرمانده سپاه اصفهان به مسئولین مربوط دستور دهند تا مرا از دوره معاف کرده و اجازه دهند تا بتوانم خدمت ایشان برسم وضعیتم را توصیف کردم بالاخره با هماهنگی که صورت گرفت من از دوره معاف و راهی بیت آیت الله طاهری شدم آشنایی و صمیمیت بنده و ایشان به قبل از انقلاب باز می گردد لذا وقتی خدمتشان رسیدم گفتم امری دارید ایشان گفتند: می توانی جماران بروی؟ گفتم: از خدا میخواهم بروم. حالا بروم چه کار؟
گفتند: برو حفاظت از امام گفتم :چشم هرچه شما بگوئید؛ فقط کی حرکت کنم؟ گفتند: همین امشب من یک نامه می نویسم شما وچهار محافظ خودم بروید جماران نامه را بدهید خدمت حاج احمد آقا هرچه ایشان تصمیم گرفتند همان را انجام دهید.»
حفاظت مخفی
ما نامه را گرفتیم از اصفهان حرکت کردیم به سمت تهران صبح تا رسیدیم نامه را بردیم خدمت حاج احمد آقا ایشان نامه را مطالعه کرد و گفتند با کسی در مورد آمدنتان چیزی را مطرح نکنید و فعلاً در دفتر باشید چند روزی که گذشت دو نفر از مشهد 5 نفر از تبریز و 5 نفر هم از قم به ما ملحق شدند که مجموعاً 17 نفر شدیم آن روز حاج احمد آقا یک جلسه ای گرفتند و وظیفه مارا تشریح کردند و قرار شد ما مخفیانه حلقه اول دور امام باشیم و مسئولیت گروه برعهده من گذاشته شد این حفاظت به حدی پنهانی صورت می گرفت؛ حتی سپاه با وجود اینکه مسئولیت حفاظت کامل بیت را برعهده داشت از آن بی خبر ماند.
هشت ماهی این وضعیت جریان داشت و این برای سپاه مقداری سنگین شد چون 17 نفر بدون اطلاع قبلی آمده و اجازه دارند هم جا رفت آمد کنند همچنین به عنوان حلقه اول محسوب شده و دور امام هستند به همین خاطر مقداری سنگ اندازی شد اما چون مستقیماً زیر نظر حاج اقا بود نمی توانستند کاری بکنند.
ورود به بیت امام
بعد از مدتی که وضعیت کشور آرام و منافقین دستگیر همچنین امنیت در کشور برقرار شد حاج احمد آقا یک جلسهای گذاشتند و اعلام کرد با توجه به برقرای امنیت هرکس دوست دارد به شهرستان خودش برگردد مانعی نیست و هرکس هم مایل است به عنوان محافظ خودم بماند مانعی ندارد.
سپس رو کرد به من وگفت: «شمابه عنوان مسئول باشید و کارهای امام و بیت ایشان را انجام دهید از آن به بعد سروکار ما با دفتر، بیت امام و منزل حاج احمد آقا بود از طرفی هم مسئول خرید و دفتر مالی امام و حاج احمد آقا بر عهده داشتم و هزینه های صورت گرفته توسط اقای صانعی به حضرت امام داده می شد و هزینه های هر دو منزل بزرگوار در یک دفتر مجزا ثبت و به صورت دقیق کنترل میشد و در این مدت هشت سال توفیق داشتم یکی از نزدیکترین افراد به امام عزیز باشم.
خدمت به مردم در کاخ نمیشود
امام در اندیشه شان معتقدبودند خدمت به مردم در کاخ میسر نمیشود و در همین خانه های کوچک وبه دور از تکلف امکانپذیر است و عزت در همین خانه های کوچک مقدور می باشد نه در کاخهایی که انسان خبر از بیرون ندارد.
امام بعد از 15 سال تبعید و دوری از وطن با ورودش به میهن اسلامی حکومت 2500ساله شاهنشاهی را واژگون کرد و حکومت اسلامی را پیاده نمود حال مملکت در دست ایشان قرار گرفته اما امام به قم میرود و در یک منزل استیجاری که برای بازدیدها درنظر گرفته بودند همان برنامه طلبگی را ادامه میدهد و از قم انقلاب را رهبری مینماید اما ایشان را به دلیل مشکلات قلبی به تهران انتقال دادند و امام تصمیم دارند بعد از بهبودی به قم برگردند اما شرایط فراهم نشد و امام باید به توصیه پزشکان ساکن تهران شود.
لذا امام را می برند در یک ساختمان سه طبقه در خیابان دربند این ساختمان مقداری شیک و ازدیدگاه امام طاغوتی است به همین خاطر بیشتر از 50روز آنجا نمی ماند ببینید امام به عنوان رهبر انقلاب می تواند اگر در کاخ نباشد اما در کمتر از کاخ هم زندگی نکند اما حاضر نیست این گونه زندگی کند، امام خودش را خادم مردم می دانست حتی حاضر نبود که بین او ومردم فاصله باشد.
مردمی بودن امام
حضرت امام بعد از 50 روزی زندگی در دربند به آقای محلاتی میفرمایند «اگر بنا باشد که من در تهران باشم باید در جایی زندگی کنم که مردمی و محلی باشد من نیامده ام که از مردم جدا باشم آمده ام تا دربین مردم باشم.» با این فرمایش نزدیکان امام به دنبال این رفتند تا خانه ای بیابند که مناسب امام و حال مزاجی ایشان باشد.
به همین علت هر روز مرحوم حاج احمدآقا، مرحوم جمارانی، موسوی خوئینی ها و شجونی دنبال منزل برای امام میرفتند تا اینکه یک روز برای استراحت میآیند در جماران منزل آقای جمارانی تا استراحت کنند -آقای جمارانی از قدیم الایام آبا و اجدادش در این منطقه زندگی میکردندـ و دوباره دنبال منزل برای امام بروند وقتی اوضاع جماران را می بینند به آقای جمارانی پیشنهاد می کنند اگر امکان دارد اینجا را به امام پیشنهاد کنیم.
منزل 70یا 90 متر بیشتر نداشت مربوط به خواهر آقای جمارانی جایی که به عنوان دفتر؛ مربوط به برادر و حیاط پشت منزل هم مربوط به خود آقای جمارانی و یکی از برادرانش بود حسینیه هم وبه صورت آجری و هنوز گچ وخاک نشده چسبیده به منزل قرار داشت.
امام و احترام به همسر
وقتی منزل را با این وضعیت خدمت امام توضیح می دهند ایشان به خانمشان می گوید: «شما بروید ببینید اگر پسندید من می روم.» اینجا دو مطلب در کلام امام است اول اینکه احترامی که امام به خانمش میگذارد دوم در واقع زن می خواهد آنجا زندگی کند وبیشترین اوقات زن در خانه است.
دلم برای همسر امام میسوزد
همسر امام به همراه بی بی شهربانو که خادمه ایشان بود به دیدن خانه آمده و خانه را پسند میکند وقتی که می خواهند بروند با منزل آقای جمارانی که در آن ساکن است مواجهه می شوند و از جهت اینکه مقداری بزرگتر و با صفاتر بوده می بینند که بی بی شهربانو شورع به گریه می کند می گویند: «ننه شهربانو چرا گریه می کنی؟» می گوید دلم به حال همسر امام می سوزد گفتند چرا؟ برای اینکه امام و خانمش 15سال تبعید بوده اند حالا که آمده اند و در اوج قدرت هستند باید در خانه ای ساکن شوند که با پله آهنی وارد اتاقش شود.
امام و پرهیز از تجملات
امام وقتی به منطقه جماران آمدند حسینیه هنوز گچ و خاک نشده بود از امام اجازه خواستند که درستش کنند اما امام تنها اجاز دادند که گچ و خاک شده و دیگر سفید نکنند اما بعد از مدتی سر خود آمدند که سفید کنند امام متوجه شده با ناراحتی فرمودند: «بگذارید من بمیرم بعد از مرگ من هرکاری خواستید بکنید.» امام در مدت حیاتشان از هر گونه تجمل گرایی پرهیز می کردند.
گریه رئیس جمهور اروپایی بر سادهزیستی امام
رئیس جمهور یکی از کشور های اروپایی آمد و از منزل امام دیدن کرد وسط حسینیه ایستاد و نگاهی به در دیوار و شروع به آه کشیدن کرد گفت: امامی که انقلابی به این بزرگی انجام داد در چنین حسینیهای سخنرانی میکرده!
بعد با هم آمدیم پشت در منزل امام تا نگاهش به اتاق امام افتاد شروع به اشک ریختن کرد به مترجمش گفتم سوال کن چه اتفاقی افتاد این طوری گریه می کنید؟ مترجم گفت: می گوید من 5سال است رئیس جمهورم و در بهترین کاخها زندگی می کنم.
زمانی هم که امام زنده بودند هنوز وارد عالم سیاست نشده بودم اما مختصری از زندگی امام را در کشورم مطالعه می کردم بعد از فوت امام وارد سیاست شده و بعد از آن به عنوان رئیس جمهور انتخاب شدم در طول این مدت از خدا می خواستم که توفیق پیدا کرده و از نزدیک ببینم این روحانی با دست خالی توانست دنیا را مبهوت خود کند چه کاری انجام میداده حالا با تماشای وضع زندگی ساده ایشان فهمیدم که حرکت ایشان برای کسب قدرت و رسیدن به ریاست نبوده بلکه تنها رضای خدا و پیروزی اسلام ونجات مسلمانان و مستضعفان را دنبال نموده است.بعد ادامه داد اگر می خواهیم در زندگی مان موفق شویم باید همین راه را دنبال کنیم اما این زندگی از تحمل ما خارج است
امام و هزینه کم زندگی
من سالهای سال مسئول تنظیم دخل وخرج خانه امام بودم ایشان سقفی برای هزینه تعیین نموده بودند 20هزار تومان بود؛ امامی که منزلش محل رفت و آمد افراد وشخصیتهای داخلی وخارجی بود تصور کنید اگر ما بخواهیم به هرکدام از مهمانان فقط یک چای و میوه ساده بدهیم این مبلغ کفاف آن هزینهها را نخواهد داد از طرفی هم اجازه نداشتیم بیشتر از این سقف هزینه کنیم.
امام و پرهیز از اسراف
امام یک خادمی داشت به نام سید مرتضی که اصالتاً افغانی بود از قبل انقلاب در ایران ونجف با امام بود بعد از پیروزی انقلاب نیز در کسوت خادم به امام و اهل خانه خدمت میکرد این بنده خدا یک روز رفت یک کیلو سبزی خوردن گرفت برای منزل امام وقتی برگشت برنامه قدم زدن امام بود ایشان میگویند سید مرتضی چقدر سبزی گرفتهای؟ می گوید آقا یک کیلو! امام می فرمایند: سید مرتضی مگه نمی دانی ما دوسه نفر بیشتر نیستیم مگه چقدر سبزی می خواهیم بخوریم برای ما نیم کیلو بس است شما الان گرفتی بروید نصفش را به دفتر بدهید تا مصرف نمایند بعد از این هم برای ما نیم کیلو سبزی به اندازه مصرفمان بگیر.
جلوگیری از هدر رفتن آب
یک روز شیر دستشویی امام چکه میکرد آیفون زدند رفتم خدمتشان گفتند:این شیر چکه میکند سعی کنید آن را درست کنید گفتم: آقا چشم! تا من آمدم لوله کش پیدا کنم تقریباً سه تا چهار ساعت طول کشید وقتی لوله کش آمد رفتیم داخل در زدم گفتم آقا سلام آمدیم شیر را عوض کنیم گفت برو اول آن پارچ را بیار بده به من دیدم پارچی زیر شیر آب گذاشتهاند تا آبها هدر نرود و حدود یک لیوان آب جمع شده بعد فرمودند آقای میریان اگر قرار باشد در هر خانه ای این مقدار آب اسراف شود چقدر آب اسراف خواهد شد.
خانه من و اسراف؟
یک چراغی بین راهرو خانه حاج احمد آقا و حضرت امام قرار داشت شبها آن را روشن و روزها خاموش می کردند یک شب فراموش کردند که آن را خاموش کنند امام آیفون زدند رفتم خدمتشان سلام کردم فرمود یک چراغی بین خانه من و احمد آقا است این را شبها باز می کنند و بعضی روزها فراموش می کنند خاموش کنند تا من می آیم خاموش کنم دو تا سه ساعت طول می کشد و این اسراف است آمدم به بچه ها گفتم هرکس زودتر بیدار شد برود چراغ را خاموش کند.
مدتی گذشت امام دوباره آیفون زدند رفتم دیدم امام جلوی در ایستاده. سلام کردم گفتم: آقا امری دارید؟ فرمود: آقای میریان دوباره این چراغ روشن بوده اگر برای شما مشکلی نیست یک سوئیچ در اتاق من بگذارید قول می دهم که شبها روشن و صبح اول وقت هم آن را خاموش کنم.
گفتم آقا جان چشم قول می دهم که دیگر تکرار نشود آمدم با بچه ها تندی کردم که چرا چراغ را خاموش نکرده اید امام چون اسراف شده ناراحت بودند
این ماجرا گذشت تا یک روز امام برنامه عمامه گذاری و مراسم دیگری داشت من هم حضور داشتم امام مشغول برنامه بود امام متوجه شده بودند که یک چراغی وسط حیاط باز است امام برای اینکه مرا جلو دیگران سبک نکنند و یا داد بزنند صبر کرده تا مراسم تمام شد و همه رفتند؛ سپس گفت بیا جلو کارت دارم. گفتم بفرمائید. امام فرمود: در خانه من و فعل حرام؟ در خانه من و اسراف؟ چقدر بگویم چراغ اگر روشن باشد واستفاده نشود حرام است.
گفتم: اقا مگه چراغ روشن است گفت بله من دارم می بینم من نگاه کردم دیدم چراغ کار دفتر آقای صانعی است فراموش کردهاند خاموش کنند. گفتم: آقا جان این مربوط به دفتر آقای صانعی و انصاری است. گفت: هرچی می خواهد باشد فرق نمی کند اینجا و آنجا نباید چراغ روز توی حیاط روشن باشد.
ببنید اینقدر امام مواظب بود اسراف نشود. واقعا در ارگانها و نهادهای ما چقدر آب و غذا هدر می رود؟ ما الگویمان امام است ما باید گوش به حرفتر باشیم ما باید بیشتر ملاحظه کنیم.
طاغوت یک شبه طاغوت نشد
بعد از فوت امام یک سالن مرحوم احمد آقا درست کرده بودند که هفتهای یک روز به نام امام روضه بگیرند برای درها پرده میخواستند درست کنند به من گفتند برو پرده برای درها تهیه کن من به یک پردهدوز زنگ زدم آمد و اندازه گرفت چند روز بعد آمد تا پرده ها را نصب کند. مرحوم حاج احمد آقا هم آمد نشست و تماشا کرد پرده خیلی ساده بود بعد از نصب پردهها یک دالبری درست کرده آورد نصب کند حاج احمد گفت: آقای موسوی اینها چیست؟ گفت: اینها برای قشنگی است.
بعد گفت بگذار من یک خاطرهای از امام برایتان بگویم روزی داشتم پرده خانهام را که چند سالی بود عوض نکرده بودم و کهنه شده بود عوض میکردم. امام رسید، صدا زد احمد! بیا کارت دارم. وقتی من آمدم گفت احمد مواظب باش طاغوتی نشوی! مواظب باش طاغوتزده نشوی! گفتم آقا سالهای سال است که پردهها عوض نشده دارم عوض می کنم امام فرمود :احمد برایت یک چیز بگویم طاغوت یک شبه طاغوت نشد. طاغوت امروز پرده عوض می کند فردا فرش! روز بعد ماشین! بعد دخل و خرجش به هم نمی خورد دست به کارهایی می زند این میشود طاغوت! مواظب باش طاغوتی نشوی آن پردهها هم می شود سالها ازآن استفاده کرد.
چرا من باید بهترش را بخورم و دیگران بدترش را
روزی از مش علی که سالهای قبل از 42 خادم امام بودم درخواست کردم که خاطره ای از آن دوران برایم نقل کند وی اظهارداشت:من سالهای قبل از اینکه هنوز امام شناخته شوند ولی در عین حال یک مجتهد و عالم وارسته که کلاس درس و بحثی در تهران داشت. ومن از طریق پدر آقای محلاتی با ایشان آشنا شدم و پیشنهاد شد که به آقا روح الله خدمت کنم و من هم قبول کردم دو،سه ماهی که خدمت ایشان بودم یک روز با امام بیرون رفتیم بعد از برگشتن میوه فروشی یک طبق خیار داشت امام گفتند مش علی پول بردار برو یک کیلو خیار بگیر و بیا.
من رفتم به میوه فروش گفتم یک کیلو خیار بدهید. این بنده خدا چون از قبل دید من با آقا روح الله هستم و خیار را برای ایشان میخواهم خیارها را یکه چین کرد و داخل پاکت گذاشت.
وقتی که پاکت را آوردم مثل اینکه امام خبر داشت که خیارها یکه چین شده گفت: «مش علی خیار گرفتی» گفتم: بله! گفتند: بده ببینم. بعد گفت: مش علی خیار را برگردان و بگو که من خیار نمی خواهم! چون خیاری که من در سبد دیدم هم زرد و درشت و هم ریز داشت تو برای من خیار را یکه چین کرده ای. اگر قرار باشد خوبش را به من بدهی بدش را به چه کسی خواهی داد. اگر می خواهی به من خیار بدهی همان خیاری را بده که به همه می دهی والا نمی خواهم.
وقتی خیارها را بردم و پیام را به او گفتم با تعجب گفت: آقا این را گفته؟ بعد خیارها را از دم ریخت و دوباره کشید. وقتی خیارها را بردم آقا گفت: ببین مش علی این همان خیاری است که به همه می فروشند چرا من باید بهترش را بخورم و دیگران بدترش را؟
امام در زمان رهبری انقلاب هم همین روند را داشتند روزی سید مرتضی رفتند نانوایی به نانوا گفته بودند که نان را برای آقا می خواهم او هم بی انصافی نکرده بود نانی پر از کنجد وبرشته درست کرده بود وقتی سید متضی نان را آورد آقا نان را دید گفت سید مرتضی این نان را به همه میدهند؟! گفت نه آقا این برای شماست.
امام فرمودند نان را برگردان و بگو من این را نمیخواهم من همان نانی را میخورم که همه می خورند. ببینید امام سعی میکند همان غذایی را بخورد که همه میخورند، همان لباسی را بپوشد که همه می پوشند خلاصه زندگی امام زندگی علی گون بود.
امام هرچه میگفت، عمل می کرد
بعد از فوت امام اقای فیدل کاسترو آمد ایران. می گفت بهترین لحظات عمرم این است که در ایران خوابیده ام، در کنار شما و بهترین لحظات زندگیم این است که در جایی هستم که امام نفس کشیده! فیدل کاسترویی این صحبت را می کند که چهل سال حکومت کمنویستی میکرد. چون امام حرف و عملش یکی بود به دل مینشست.
اما چرا امروز مسئولینمان حرف میزنند اما به دل نمینشیند چون اکثراً خودشان عمل نمیکنند! امام خودشان اول عمل میکرد بعد حرف میزد. ما حرف میزنیم عمل هم نمیکنیم.
امام نماد استقامت و تلاش
امام حدود 87 سال عمر دارد از آن طرف کسالت قلبی دارد، رهبر کل جهان است، ازسوی دیگر مشکلات جنگ و جبهه هم دارد؛ اما ایشان خودش را مسئول میدانست و تنها در 24 ساعت شاید 5 ساعت میخوابید! بقیه را برای اداره کشور کار میکرد. ایشان تمام روزنامهها را مطالعه می کرد. خبرهای رادیوی بیگانه را شخصا گوش می دادند. امام روزی چهار پنج مرتبه با مردم در حسینیه ملاقات می کردند. برای امام سخت بود اما چون احترام برای مردم قائل بود می فرمود بگوید بیایند..
امام زندگی را ابدی کرد
مسئولینی که زندگی امام را فراموش کردند خود را خراب نمودهاند. نگاه کنید الان نزدیک به 25 سال از رحلت امام میگذرد از سر تاسر جهان به عشق ساده زیستی امام و به عنوان اینکه خادم ملت ومردم مستضعف جهان بوده می آیند در منراسم امام شرکت می کنند یا می آیند در دیوار حسینیه را می بوسند و می روند. چون امام با ساده زیستی خودش زندگیش را ابدی کرد و در دل تک تک افراد داخل و خارج کشور جای گرفته است.
من رفته بودم صا ایران برای صحبت گفتند یک مهمانی از آفریقا آمده اجازه بدهید اول او صحبت کند. گفتم مانعی ندارد. ایشان رفت شروع کرد به صحبت و گفت من یک آفریقایی از دورترین کشورهای دنیا هستم اما من توانسته ام در کشورم خیلیها را شیعه و عاشق امام کنم اگر بخواهد بگوید ایران کجاست می گویند جایی که امام خمینی آنجا است.ی عنی ایران را به اسم امام می شناسند.
خوب کسی که را ساده زیستی در پیش بگیرد این افتخار نصیبش میشود. هرکس راه امام برود می شود امام، فرق نمیکند. او یک راه صحیح برحسب وظیفه اش رفت به اینجا رسید. ما هم اگر برویم می رسیم.
امام و ادای تکلیف
همسر امام پس از رحلت امام نقل می کردند که زمانی که امام هنوز مرجع نشده ولی مجتهدی بود، بعد از فوت آیت الله بروجردی، هنوز احساس خطر نکرده و مرجعیت را قبول نمی کردند، بعد شروع کردند در مقابل شاه و ساواک ایستادگی کردن. از آن طرف هم ساواک برای ما مزاحمت ایجاد می کرد. زندگی ما را بهم میریخت یک روز به امام گفتم: آقا ما چند مرجع داریم؟ امام فرمود: مراجع زیادند. گفتم: پس چرا آنها زیادند و فقط باید شما داد بزنید؟ یک دفعه گفت: خانم به خدا قسم مسئولم اگر تو حاضری فردای قیامت خداوند مرا عذاب کند بگو ساکت بشوم. والله نمی توانم ساکت باشم. خانم امام می گفتند: من تصمیم گرفتم از همان زمان پا به پای امام بروم جلو ورفت خوب هم رفت.
ما باید به وظیفهمان عمل کنیم
این وظیفه برای ما هم که فرزند امام هستیم، هست. از آن رفتگر کف خیابان تا بزرگترین فرد مملکت ما اگر کوتاهی کند فردای قیامت خداوند باز خواستش خواهد کرد چون امام حجت برای همه امام یک فرد نبود حجت برای همه ما بود. ما باید وظیفهمان را بشناسیم و به آن عمل کنیم.
امام با قلبی آرام رفت
امام یک جمله دارند در وصیتنامه که «من با قلبی آرام و با ضمیری مطمئن». من به عنوان کسی که لحظات فوت امام کنار امام نشسته و شاهد و ناظر ساعات عمر آخر امام بودم، امام همه نوافل خودشان را به صورت خوابیده خواند ساعت یک بعد ازظهر فرمود خانم را بگوئید بیایند فوراً خانم را خبر کردیم آمدند فرمودند: دخترها را خبر کنید، زن حاج احمد آقا را خبرکنید. ایشان هم آمد. امام هم با هرکس ملاقات می کرد میفرمود بروید اینجا نباشید بروید خانه.
بعد فرمود اعضای دفتر را بگوئید بیایند. اینها هم یکی یکی آمدند و با امام ملاقات کردند و رفتند امام فرمود به احمد آقا بگوئید بیاید تا حاج احمد آقا در را باز کرد. حالا من نشستم کنار امام دست امام هم در دست من است یک دفع احمد آقا گفت: سلام بابا امام فرمود علیک السلام بابا احمد من دارم می روم.
حاج احمد آقا ناراحت شد گفت: بابا این نقاهتهای بعد از عمل هست شما خوب هستید شما روز به روز دارید بهتر می شوید. امام چیزی نگفت. حاج احمد آقا بغض گلویش را گرفته بود چیزی نتوانست بگوید آمد پیشانی امام رابوسید رفت.
امام شروع کرد به مناجات خواندن یک وقت چشم باز کرد و فرمود ساعت چند است گفتم آقا یک ربع داریم به سه دوباره چشم روی هم گذاشت مثل اینکه منتظر ملک الموت است. سر ساعت سه که شد دیدم امام تمام کرد. تا این شد دکترها سریع شروع کردند شوک به امام زدن که دوباره قلب امام را به کار انداختند.
همه خوشحال شدند که امام برگشت از اینجا به بعد شروع کردند و اعلام کردند به اطلاعیه دادن و از مردم درخواست کردند به مساجد و حسینیه ها بروند و از خدا بخواهند که امام را به ما برگرداند ساعت نه شب دوباره وضعیت امام بدتر شد.
ساعت 10 دکتر زالی به دکتر عارفی گفت ماساژ قلبی بدهم؟ گفت: هر کاری می خواهی بکن چون کاری از ما بر نمی آید. او هم شروع کرد به ماساژ قلبی تا حاج احمد آقا وارد شد. گفت آقای دکتر عارفی آیا این کارهایی که می کنی برای امام هم فایده دارد؟ گفت: نه!
گفت پس امام را بیشتر از این اذیت نکنید. بگذارید راحت باشد. انا لله و انا الیه راجعون. امید همه قطع شد.
بگذارید مرزها راببندیم بعد رحلت را اعلام کنیم
آقای هاشمی آمد گفت بچهها گریه کنید اما داد نزنید بیاید در راهرو کارتان دارم رفتیم آنجا گفت منافقین با اطلاعیه هایی که ما داده ایم فهمیده اند که امام در حال رحلت است همهشان جمع شدهاند سر مرزها، منتظرند خبر فوت امام را بشنوند حمله کنند به ایران لذا من باید بروم حاج احمد آقا را راضی کنم تا فوت امام را اعلام نکند بگذارد ما برویم مرزها را محکم کنیم بعد بیائیم فوت امام را اعلام کنیم.
امام یک دروغ هم به مردم نگفت
آمد خدمت حاج احمد آقا حاج احمد در حیاط بیمارستان نشسته بودند مطلب را با ایشان در میان گذاشت حاج احمد آقا گفت ببینید آقای رفسنجانی من همین الان اعلام می کنم به رادیو و تلویزیون تا صبح اول وقت قبل از اذان قرآن بگذارند و در اولین اخبار هم فوت امام را اعلام کنند. گفت: حاج احمد آقا خطر دارد حاج احمد گفت: امام در طول عمرش یک دروغ به مردم نگفت. من هم دروغ نمی گویم. آن مردمی که هشت سال جبهه را اداره کردند اگر الان هم بفهمند به ایران حمله کردهاند امام را رها می کنند می روند منافقین را سر کوب می کنند بعد می آیند امام را دفن می کنند.