مقدمه
مواجهه راهبردي ايران و آمريكا سابقه طولاني و ابعاد مختلفي دارد كه يك جنبه اساسي آن، گفتماني است. قدرت گفتمانسازي يكي از مؤلفههاي اساسي قدرت نرم هر كشور محسوب ميشود و به تعبير مقام معظم رهبري، تهاجمي شدن سياست خارجي آمريكا و افراطيشدن گزينههاي آن در قبال ايران، ناشي از شكست آمريكا در مواجهه با گفتمان جمهوري اسلامي ايران، منطق حاكم بر آن و بسط آن در خاورميانه بوده است. اين وضعيت در شرايطي كه شاهد تحولات ژئوپليتيك در منطقه هستيم، تشديد ميشود. نمونه بارز اين مواجهه را ميتوان در «بيداري اسلامي» مشاهده كرد.
مهمترين تحول در چهارچوب انقلابهاي منطقه در سال 2011 اين بوده كه «مردم» به بازيگران اصلي و فعال صحنه سياست تبديل شدند. بدين ترتيب ژئوپليتيك منطقه توسط عاملي تغيير پيدا كرد كه قبلاً نبود. در حالي كه تا پيش از اين نظريههاي رئاليستي با تمركز بر نقش دولتها و نوع تعاملات ميان آنها قادر به ارزيابي تحولات منطقه بودند، با ورود اين بازيگر جديد به صحنه، كل معادله راهبردي منطقه متأثر شد. باراك اوباما رئيسجمهور آمريكا در مهمترين سخنراني خود درباره انقلابهاي منطقه كه در محل وزارت خارجه ايراد شد با معرفي پوپوليسم به عنوان منبع تهديد تصريح ميكند:
«منطقهاي كه متحمل تغييرات گسترده شده منجر به غلبه پوپوليسم خواهد شد كه در آن چهارچوب، ميليونها نفر از مردم ـ و نه فقط تعداد اندكي از سران ـ بايد به يك سياست اعتقاد پيدا كنند». وي در ادامه ميگويد: «ايالات متحده براي چندين دهه مجموعهاي از منافع اساسي را دنبال كرده است: مبارزه با تروريسم و توقف گسترش تسليحات هستهاي، تضمين جريان آزاد تجارت و تأمين امنيت منطقه، تقويت امنيت اسرائيل و پيگيري صلح اعراب و اسرائيل... با اين حال بايد قبول كنيم كه استراتژياي كه صرفاً مبتني بر پيگيري اين اهداف باشد، شكم هيچ گرسنهاي را سير نميكند يا موجب ابراز آزادانۀ انديشهها نميشود. از سوي ديگر، نپرداختن به آمال و آرزوهاي مردم عادي نيز فقط سبب تشديد بدگماني عمومي به سياستها و منافع آمريكا به بهاي مردم منطقه ميشود» (اوباما، 19 مي 2011).
هيلاري كلينتون نيز بعدها در سخنراني خود، همراهي با مردم را به منزله قرار گرفتن در «جانب درست تاريخ»1 معرفي كرد (كلينتون، 7 نوامبر 2011). با گذر زمان و روشنتر شدن چشمانداز تحولات منطقه، باور به نقش مردم به چيزي فراتر از مواضع ديپلماتيك تبديل شد به طوري كه ارزيابيهاي اطلاعاتي آمريكا در سال 2012 از جمله ارزيابي اطلاعات ارتش ايالات متحده ـ كه مهمترين ابزار مديريت تحولات منطقه توسط واشينگتن بوده است ـ تصريح ميكند: «رقابت بر سر جلب نظر و اقناع مردم، عامل تعيينكننده حكومتهاي تازه تأسيس در شمال آفريقا و يا منازعه جاري در سوريه و يمن است» (DIA, 2012: 11 - 12).
بر اين اساس، نقش مردم عامل عدم اطمينان2 و پيشبينيناپذيري جهتگيري آينده تحولات منطقه است. در واقع، گفتمانسازي و جذب مردم در يك گفتمان، ميتواند به ابزار مهم سياست خارجي در مديريت تحولات نيز تبديل شود. بر اين اساس، وقوع بيداري اسلامي در منطقه موجب بروز جابهجايي در موازنه قدرت در سطح سياست داخلي كشورهاي منطقه شده كه سبب شده مخاطبان ديرينۀ گفتماني جمهوري اسلامي ايران (مردم) به قدرت برسند و آمريكا، مخاطبان خود (حكام مستبد منطقه) را از دست بدهد.
نظريه گفتمان و مواجهه گفتماني
تبيين تنازع گفتماني بين دو موجوديت سياسي، در چهارچوب رويكرد نظرياي امكانپذير است كه ساختارهاي انگارهاي و نظام معاني مورد توجه و تمركز آن باشد؛ از اين رو، تحليل انتقادي گفتمان ميتواند در اين زمينه به عنوان چهارچوبي نظري مورد استفاده قرار گيرد. اين رويكرد گفتماني در قالب زبانشناسي انتقادي شكل گرفت. در زبانشناسي انتقادي، گفتمان ماهيتي تأسيسي و تكويني دارد.
گفتمان به صورت يك مفهوم كلان تعريف ميشود كه فرايندهاي اجتماعي را شكل ميدهد؛ در نتيجه، نقشي اساسي و بنيادي در ايجاد و تأسيس هويتها و باورهاي اجتماعي دارد. گفتمان، موجوديتي خودمختار و مستقل است كه صرفاً از قدرت اجتماعي ريشه نميگيرد، بلكه خود نوعي تجلي و نمودۀ قدرت اجتماعي است (دهقاني فيروزآبادي، 1388: 53).
تحليل انتقادي گفتمان، حاصل تلاشهاي فكري و نظري انديشمنداني چون فوكو، لاكلائو و موفه است. تحليل انتقادي گفتمان از مطالعه و توصيف ساختار، كاركرد رويهها و كردارهاي گفتماني فراتر ميرود. در حقيقت، نظريۀ گفتمان در سنت انتقادي، به نقش معنادار كردارها و انديشههاي اجتماعي در زندگي سياسي ميپردازد. اين رويكرد همچنين شيوههايي را مورد بررسي قرار ميدهد كه از طريق آنها، نظامها و ساختار معاني، نوع خاصي از كنش و عمل ممكن ميشود.
در چهارچوب تحليل انتقادي گفتمان، تعاريف متفاوتي از گفتمان ارائه شده است. بعضي گفتمان را ايدئولوژي تعريف كردهاند، اما با اين تفاوت كه گفتمان برخلاف ايدئولوژي، واجد ويژگيهاي تقليلگرايانه، حقيقتمدارانه، جهانشمول و هژموني نبوده و جهانبيني را توجيه نميكند؛ از اينرو، گفتمان فراتر از ايدئولوژي سنتي است، به گونهاي كه انتزاع متفاوتي از كردارها و عملهاي اجتماعي و سياسي، نهادها و سازمانها را نيز دربرميگيرد (هوارت، 1384، ص ص. 196 – 195).
فوكو گفتمان را عامتر از ايدئولوژي سياسي ميداند؛ زيرا ممكن است سازوكارهاي آن، مرزهاي چند ايدئولوژي را درنوردد. رويكرد لاكلائو به گفتمان، استعلايي است؛ يعني گفتمان پيش از هر چيز كه شناخت و كنش انسان را معنا ميبخشد وجود دارد و انسان، تنها از طريق گفتمان قادر است جهان را درك و فهم كند؛ به عبارت ديگر، امكان انديشه، عمل و درك كامل، به وجود گفتمان بستگي دارد كه پيش از هرگونه بيواسطگي عيني3 حضور دارد، ولي دچار تغيير و تحول ميشود. لاكلائو و موفه گفتمان را مجموعهاي معنادار از علائم و نشانههاي زبانشناختي و فرازبانشناختي تعريف ميكنند كه فراتر از گفتار و نوشتار است.
نظريه لاكلائو و موفه، قابليت فراواني در تبيين پديدههاي سياسي و اجتماعي دارد. اين قابليت، در سايه به كارگيري مفاهيمي چون «مفصلبندي» به دست آمده است. مفصلبندي، كنشي است كه ميان عناصر مختلف مانند مفاهيم، نمادها، رفتارها و... چنان رابطهاي ايجاد ميكند كه هويت اوليه آنها دگرگون ميشود و هويتي جديد مييابند. از اين رو هويت يك گفتمان، در اثر رابطهاي كه از طريق عمل مفصلبندي ميان عناصر گوناگون به وجود ميآيد، شكل ميگيرد.
در واقع گفتمان، پيكره نظاممندي است كه از مفصلبندي عناصر و مفاهيم مرتبط حاصل ميشود و مجموعهاي از واژگان را دربرميگيرد كه به گونهاي معنادار با هم مرتبطند؛ به عبارت ديگر، گفتمانها مفصلبندي مجموعهاي منسجم از افراد، مفاهيم و واژگان هستند كه حوال يك دال4 برتر قرار گرفتهاند و به زندگي انسان معنا ميبخشند (حسينيزاده، 1383).
هويتها بر ساختۀ مفصلبنديهاي هژمونيك هستند. به اعتقاد لاكلائو و موفه، هيچ چيز بنياديني وجود ندارد كه به بقيه پديدهها معنا و هويت ببخشد. هويت هر چيز صرفاً در شبكه هويتهاي ديگر كه با هم مفصلبندي شدهاند، پديد ميآيد. هويت از اين منظر «ارتباطي» است؛ يعني گفتمان، هويت خود را از طريق رابطهاي كه بين عناصر گوناگون برقرار ميشود، كسب ميكند؛ در نتيجه، براساس چگونگي ارتباط و پيوند عناصر مجزا، هم هويت فردي آنها شكل ميگيرد و هم هويت مجموع آنها به عنوان كليت واحدي به نام گفتمان. لاكلاو و موفه عمل گردآوري اجزا و عناصر گوناگون و قرار گرفتن آنها در كنار هم و كسب هويت جديد را «مفصلبندي»5 مينامند. به نظر آنان، مفصلبندي هر كنش و عملي است كه رابطهاي ميان عناصر گوناگون ايجاد كند؛ به گونهاي كه هويت آنها بر اثر اين كنش تغيير كند.
از نظر لاكلائو و موفه، گفتمانها تنها دريچه شناخت انسان به سوي جهانند. هر گفتمان به همه چيز در چهارچوبي از نظام معنايي، مفهومي خاص ميبخشد. مفهومي كه مختص همان نظام معنايي است. به نظر اين دو، همه چيز ماهيتي گفتماني دارد و يا نوعي سازۀ گفتماني است و در رابطه با ديگر اشيا معنا مييابد. بر اين اساس، اشيا و كنشها تنها به منزلۀ جزئي از يك نظام معنايي گسترده (گفتمان)، قابل درك و فهم هستند.
در حقيقت، معناي اجتماعي گفتارها، كنشها و نهادها، همگي در ارتباط با بستر و بافت كلياي كه بخشي از آن هستند، درك ميشود؛ از اين رو، موضوعات و مفاهيم براي معنادار بودن، بايد بخشي از يك چهارچوب گفتماني گستردهتر باشند. در واقع، هر عمل و پديدهاي براي معنادار شدن بايد گفتماني باشد. اعمال، گفتار و پديدهها، زماني معنادار و قابل فهم ميشوند كه در چهارچوب گفتماني خاص قرار بگيرند.
در اين هنگام، از درون گفتمانهاي متفاوت، جهان هم متفاوت درك ميشود و ممكن است يك فعل، سخن، نماد يا غيره در دو گفتمان متفاوت، معنايي متفاوت و حتي متضاد با يكديگر داشته باشد. از نظر لاكلائو و موفه، گفتمان صرفاً به معناي گزارههاي زباني نيست. به عنوان مثال در گفتمان ليبرال دموكراسي، صندوقهاي رأي، رقابتهاي حزبي، رسانهها، كرسيهاي تدريس دانشگاهي و غيره همه پديدههايي گفتماني هستند؛ به عبارت ديگر، نمودهاي عيني گفتمان نيز بخشي از خود گفتمان محسوب ميشوند.
براساس آنچه گذشت، گفتمان را ميتوان به اين صورت تعريف كرد: مجموعهاي از احكام و قضاياي منطقي به هم پيوسته و مرتبط، مانند مفاهيم، مقولات، طبقهبنديها و قياسها كه جهان اجتماعي را بر ساخته يا معنادار ميسازند؛ به گونهاي كه بعضي از رفتارها و كردارها، ممكن و مشروع و برخي ديگر، نامشروع و غيرممكن ميشوند؛ بنابراين، سه معنا و كاركرد را براي گفتمان ميتوان تصور كرد؛ نخست، گفتمان به عنوان نظام دلالت كه واقعيتهاي اجتماعي را برساخته و قوام ميبخشد.
اين تلقي از گفتمان، مبتني بر فهمي سازهانگارانه از معناست؛ به گونهاي كه اشيا و امور، به خودي خود هيچ معنايي نداشته و جهان مادي نيز هيچگونه معنايي را حمل و منتقل نميكند، بلكه افراد با استفاده از اين نظامِ دلالت يا گفتمان، به اشيا معنا ميبخشند؛ دوم، گفتمان، متضمن قدرت مولد بوده و قادر به توليد و بازتوليد اشيايي است كه در اين نظامِ معنايي و دلالت تعريف ميشوند؛ از اين رو، گفتمان علاوه بر فراهم ساختن زباني براي تحليل و طبقهبندي پديدهها، راهها و شيوههاي بودن و كنش در جهان را قابل فهم و «رژيم حقيقت»6 خاصي را عملياتي ميسازد و ساير اشكال ممكنِ هويت و كنش را، مستثنا و حذف ميكند؛ سوم، گفتمان در چهارچوب بازي رويهها و كردارها، چگونگي مسلط شدن يك نظام معنايي و ساختدهي به معاني در ارتباط با اِعمال رويهها و فهمپذيري و مشروعسازي آنها را توضيح ميدهد.
يكي از موضوعات مهم در نظريۀ گفتمان، امكان تثبيت، انسداد و هژموني گفتماني است. آيا امكان هژموني يك گفتمان بر ابعاد و بخشهاي گوناگون سياست و جامعه وجود دارد؟ تحليلگران گفتمان در اين مورد ديدگاههاي متفاوتي دارند؛ فوكو بر اين اعتقاد است كه ماهيت تفوقطلب و فراگير گفتمان موجب ميشود، با وجود پادگفتمانهاي ديگر، يك گفتمان به منزلت هژمونيك برسد و گفتمانهاي ديگر را به حاشيه براند؛ از اين رو، در هر بازۀ زماني و حوزۀ موضوعي، در عين ضديت و تنازع گفتمانها، يكي از آنها تفوق و تسلط مييابد و به رفتارها و رويههاي گفتماني شكل و معنا ميدهد. در حقيقت، گفتمان بر پايه اصل «انتظام در پراكندگي»7 حدود هويت خود را مييابد.
لاكلائو و موفه در چهارچوب نظريه رابطهاي گفتمان، برخلاف فوكو معتقدند: سرشت سيال زبان، اجازه تثبيت كامل معنا را نميدهد و در نتيجه، امكان هژموني و استيلاي دائم و كامل يك گفتمان وجود ندارد. بر اثر فرايند تكثير معاني8، معنا همواره در معرض تغيير و تحول است؛ بنابراين، هيچ گفتماني يك كل واحد، بسته و نفوذناپذير نيست. گفتمان هميشه در يك ميدان گفتماني9 قرار دارد كه منازعه و مبارزه بر سر تعيين معنا در جريان است.
همواره عناصر و اصولي وجود دارند كه گفتمانهاي گوناگون بر سر تعيين معنا و مدلول10 آنها، با هم اختلاف نظر و رقابت دارند. لاكلائو و موفه اين نوع تعامل بين گفتمانها را «ضديت»11 مينامند. وجود ميدان گفتماني و ضديت بدين معناست كه هويت يك گفتمان دائماً در معرض تهديد و تغيير است (دهقاني فيروزآبادي، 1388، ص ص. 59 – 56).
يكي از اساسيترين منازعات در عرصۀ اجتماع و سياست، كشمكش براي تعيين معنا و تعلق يك مفهوم به يك گفتمان خاص است. جامعه سرشار از اين ضديتها و مبارزات گفتماني در حوزههاي موضوعي متفاوت از جمله سياست خارجي است. هدف از اين معارضۀ گفتماني، دست يافتن به منزلت هژمونيك است. در واقع، عمل استيلاجويي، نوعي رويه و كردار مفصلبندي براي تعيين و تعريف قواعد و معاني حاكم و غالبي است كه هويت و صورتبنديهاي گفتماني را ميسازند.
اين رفتار هژمونيك، مستلزم مرزبندي سياسي بين نيروهاي سياسي و همچنين وجود دالهاي شناوري12 است كه گفتمانها براي تعريف و تثبيت معنا و مدلول آنها، با هم رقابت و كشمكش دارند. هدف رويههاي هژمونيك، مفصلبندي دالهاي شناور و عناصر تصادفي در يك طرح سياسي و سپس معنا بخشيدن به آنهاست. بر اين اساس، تثبيت رابطه بين دال و مدلول، هژموني تعريف ميشود؛ بنابراين، اگرچه ممكن است يك گفتمان بر اثر ضديت و تنازع گفتماني، نتواند به طور كامل و دائم بر كليه ابعاد و جوانب جامعه غلبه پيدا كند و تمام معاني را تعيين و تثبيت كند، در شرايط و وضعيتهاي خاص، دستيابي موقت به هژموني امكانپذير است؛ از اين رو، انسدادِ جزئي گفتمان و تثبيت جزئيِ هويت نيز امري ممكن است.
آنچه لاكلائو و موفه در تبيين قالبهاي گفتماني بيان كردند با نظريه فوكو شباهتهايي دارد. اگرچه نگرش فوكو از نظريههاي لاكلائو و موفه فراگيرتر است، تمامي آنان بر اين اعتقادند كه بازنمودها و نمادها ميتواند معادله قدرت را تحت تأثير قرار دهد. بنابراين زبان سياسي كشورها در محيط منطقهاي و بينالمللي را بايد انعكاس معادله جديدي از قدرت دانست كه توانسته موجودي خود را بر ديگران تحميل كند. فوكو بر اين اعتقاد است كه گفتمان فراتر از زبان، نماد و ادبيات سياسي است. وي اعتقاد دارد كه گفتمان در هويتها و كنش دائمي بازيگران منعكس ميشود.
مراحل مواجهه گفتماني
1. ارائه تعريف از چيستي و ماهيت انقلابها
با وقوع تحولات انقلابي منطقه و سرايت آن از تونس به مصر، رهبر معظم انقلاب حضرت آيتالله خامنهاي با ورود شخصي و ارائه تعريف از چيستي و ماهيت جريان جديد انقلابها در منطقه خاورميانه، يك عرصه استراتژيك را در اينباره گشودند. اين در حالي بود كه هنوز انقلاب مصر به نتيجه نرسيده بود و حسني مبارك همچنان بر مسند قدرت بود و ايالات متحده نيز همچنان به لزوم باقي ماندن وي در قدرت و يا در نهايت شناسايي وي به عنوان بخشي از روند «انتقال نظاممند»13 اعتقاد داشت.
رهبر معظم انقلاب در مجموعهاي از سخنرانيها، خطبههاي نماز جمعه و همايشهاي بينالمللي درباره انقلابهاي منطقه، با معرفي اين پديده جديد به عنوان «بيداري اسلامي» هويتي ممتاز به آن بخشيد. مهمترين شاخصهاي هويتبخش به اين تحولات از نظر ايشان شامل اين موارد ميشد: اين انقلابها صبغه اسلامي جدي دارند؛ ضد آمريكايي و ضد اسرائيلي هستند؛ انقلاب اسلامي ايران به عنوان يك الگو، ارتباط و نسبت مستقيمي با اين انقلابها دارد. رهبر معظم انقلاب اسلامي تصريح كردند يكي از عوامل مهم الهامبخش به اين انقلابها، بقاي نظام سياسي برآمده از انقلاب اسلامي يعني جمهوري اسلامي ايران بوده است. بدين ترتيب، ايشان عامل محرك انقلابها را اسلام و آرمان اين حركت مردمي را اسلامخواهي معرفي كردند.
در حالي كه واشينگتن و متحدانش هنوز درك منسجم و استراتژي مشخصي براي برخورد با اين پديده جديد منطقهاي نداشتند، ورود گفتماني فعالانه رهبر انقلاب اسلامي به اين عرصه و پيامدهاي عملياتي آن در خيابانهاي منطقه، ايالات متحده را متوجه غفلت استراتژيك خود نمود و اين كشور مجبور شد به صورت انفعالي به مسئلهاي كه پيشاپيش توسط جمهوري اسلامي ايران تعريف شده بود، پاسخ دهد. اين وضعيت موجب بروز يك دوقطبي گفتماني بين ايران و آمريكا شد.
آمريكا با تعريف حداقلي از ريشههاي انقلابها و تقليل آن به سطوح مادي تلاش كرد روايت ارائه شده توسط جمهوري اسلامي ايران را به چالش بكشد و چشمانداز حركت انقلابها را مديريت كند. در اين ميان، هدف راهبردي واشينگتن اين بود كه الگوي تحولات منطقه را «هر چيزي غير از انقلاب اسلامي ايران» معرفي كند؛ به همين دليل مجبور به الگوسازي مصنوعي براي انقلابهاي منطقه شد.
آمريكاييها در ابتدا با قرار دادن تحولات تونس در قالب انقلابهاي رنگي و معرفي آن به عنوان «انقلاب گل ياس» تلاش كردند اين حركت را در ادامه انقلابهاي شرق اروپا معرفي كنند. اما با تشديد تحولات، سرايت انقلاب به مصر و فراگير شدن آن در سطح منطقه، كاخ سفيد شوراي امنيت آمريكا را موظف كرد كه با برگزاري مجموعه جلسات راهبردي در سطوح بالا به بررسي كليه انقلابهاي جهان در چند دهه گذشته بپردازد و از آن ميان يك انقلاب را به عنوان الگو براي منطقه به رئيسجمهور معرفي كند. در عين حال، شاخصهايي نيز بر اين بررسي مطرح شده بود از جمله آنكه آن انقلابها عليه يك ديكتاتور نظامي صورت گرفته باشد و آن ديكتاتور مورد حمايت بلندمدت آمريكا بوده باشد.
اين بررسي محدود به هيچ حوزه جغرافيايي خاصي نبوده و كليه انقلابها از آمريكاي لاتين تا اروپا و آسياي شرقي را در بر ميگرفت. از ميان موارد متعدد بررسي شده آنچه در نهايت مورد قبول اوباما قرار گرفت مورد اندونزي بود كه سوهارتو كه مورد حمايت آمريكا بود، بركنار شد (Solomon, 12/2/2011; Ladler, 28/5/2011)؛ البته اين انتخاب نميتواند به سابقه حضور اوباما در اندونزي در دوران كودكي نيز بيارتباط باشد.
به هر حال شاخصهاي تعريفكننده انقلابها از نظر آمريكا عبارت بودند از اينكه اين تحولات از يك سو ريشه در فقر اقتصادي و ناكارآمدي اقتصادي حكومتهاي عربي و از سوي ديگر استبداد سياسي حكام عرب دارد؛ دين نقشي در بروز اين انقلابها ندارد؛ اين انقلابها ربطي به سياست خارجي و به ويژه مسئله آمريكا و اسرائيل ندارد؛ و در نهايت آنكه هيچ محدوديت جغرافيايي براي معرفي الگو براي اين انقلابها مطرح نيست و لذا لزومي ندارد كه الگوي اين انقلابها حتماً از منطقه خاورميانه معرفي شود. با اين حال، اگرچه اوباما اندونزي را الگوي انقلاب مصر انتخاب كرد اما اين انتخاب هيچ ظهور و بروز بيروني نداشت.
با گذر زمان، واشينگتن الگوهاي ديگري را نيز با كاركرد الهامبخشي براي خاورميانه معرفي نمود از جمله ميتوان به سخنراني اوباما طي سفر به اروپاي شرقي در اواخر بهار 2011 اشاره كرد. اوباما در اين سفر لهستان و جنبش همبستگي جوانان لهستان را كه به صورت مسالمتآميز كمونيستها را سرنگون كرده بودند، عامل الهامبخش بهار عربي معرفي كرد كه از طريق تماس فرهنگي با تونس به خاورميانه سرايت كرده بود (Obama, 28/5/2011).
در كنار تلاش براي الگوسازي مصنوعي براي انقلابهاي منطقه، واشينگتن تلاش كرد تا حد امكان به الگوي انقلاب اسلامي ايران ضربه بزند و آن را الگويي مخدوش و شكستخورده معرفي كند. اين اقدامات همراه با حجم عظيم فضاسازيهاي رسانهاي عليه جمهوري اسلامي ايران و نقش آن در منطقه بود. بدين ترتيب، در چهارچوب اين دوقطبي گفتماني، در حالي كه ايران با ارائه يك الگو و روايت «ايجابي» از چيستي انقلابهاي منطقه داراي رويكردي فعال بود، ايالات متحده با داشتن رويكردي منفعل، صرفاً روايتي «سلبي» از اينكه انقلابهاي منطقه چه چيزهايي نيستند، مطرح كرد. تفاوت در عمق معنا و دلالتهاي دو كليدواژه «بيداري اسلامي» و «بهار عربي» به خوبي بيانگر اين واقعيت است.
2. پيشبيني سمتوسوي حركت انقلابها؛ غرب يا شرق
در حالي كه آمريكا و متحدانش همچنان در حال تلاش براي متهم كردن و منزوي كردن ايران در خاورميانۀ انقلابي بودند، رهبر معظم انقلاب اسلامي فاز دوم مواجهه گفتماني را از نقطهاي كليد زد كه هيچكس انتظار نداشت. ايشان با تأكيد بر اصالت و بنيادين بودن اين انقلابها، نه تنها آن را محدود به خاورميانه ندانستند بلكه در يك پيشبيني بديع، چشمانداز آن را حركت به قلب اروپا و آمريكا معرفي كردند. ايشان تصريح كردند: «فقط اين نيست كه در كشورهاي شمال آفريقا و منطقه غرب آسيا كه امروز ما در آنجا قرار داريم، حركات بيدارياي به وجود آمده باشد؛ اين حركت بيداري تا قلب اروپا خواهد رفت» (آيتالله خامنهاي، 1390/2/14). اين در حالي بود كه هنوز هيچ خبري از جنبش اشغال والاستريت نبود.
در اين رويكرد، اروپا و آمريكا حلقهاي از زنجيره انقلابهاي منطقه معرفي شدند و اين در حالي بود كه تمام تلاش غرب آن بود كه اين انقلابها حتي به سطح منطقهاي نيز توسعه پيدا نكند. در عين حال بايد به اين نكته نيز توجه كرد كه آمريكا و متحدانش به دنبال اين بودند كه با تسري ناآراميها به ايران يعني شرق، و در صورت امكان به چين و روسيه، هم انگيزه و الگوي ايران براي تأثيرگذاري بر منطقه را مديريت كنند و هم از اين پديده به عنوان ابزار جديدي در سياست خارجي خود استفاده كنند. لئون پنتا وزير دفاع آمريكا مسئله وقوع انقلاب ملهم از بهار عربي در ايران را فقط وابسته به زمان ميداند:
«بهار عربي قطعاً به ايران سرايت پيدا ميكند. من فكر ميكنم كه در انتخابات اخير ايران به صورت عيني مشاهده كرديم كه جنبشي در ايران اتفاق افتاد كه همان دغدغههايي را مطرح كرد كه اكنون در منطقه ميبينيم... و من فكر ميكنم كه اين فقط مسئله زمان است كه اين نوع تغيير، اصلاحات و يا انقلاب در ايران رخ دهد.
ما بايد تلاش كنيم هر اقدامي كه ميتوانيم براي حمايت از اين جريان انجام دهيم و در عين حال بايد از شرايط هم تحليل داشته باشيم تا اقدامي نكنيم كه موجب پسرفت اين جريان شود... من فكر ميكنم جنبش اصلاحات در ايران مطالب بسيار زيادي از تونس، مصر، ليبي و سوريه ياد گرفته است... يكي از مسائلي كه ما در تحولات تونس و مصر به دنبال آن بوديم اين بود كه چه چيزي اين جرقه را زد؟ چه چيزي باعث وقوع اين تحولات شد؟ فهرست عوامل شامل مواردي از جمله رسانههاي اجتماعي و جمعيت جوان نااميد از آينده ميشد. واقعيت اين است كه وقتي مردم تصميم بگيرند كه زمان آن فرا رسيده، آنگاه تغييرات عظيم رخ ميدهد و من فكر ميكنم اين امر نه تنها در مورد خاورميانه بلكه درباره ايران هم صادق است» (Panetta, 2011/9/6).
عاموس يادلين رئيس سابق اطلاعات ارتش رژيم صهيونيستي نيز در سخنراني خود مؤسسه واشينگتن چند بار تأكيد ميكند كه «شايد بزرگترين فرصت يا مهمترين فرصت تحولات كنوني آن است كه انقلاب گل ياس به ايران سرايت كند» (Yadlin, 2011/5/30). بدين ترتيب، رهبر معظم انقلاب اسلامي در حالي ايده راهبردي تسري انقلابها به غرب را مطرح كردند كه غرب در پاسخ به سياست ايران، به دنبال تسري انقلابها به شرق بود. در اين دوره جنبش اشغال والاستريت در هفدهم سپتامبر 2011 اعلام موجوديت كرد.
پيوندهاي ميان جنبش اشغال والاستريت و بيداري اسلامي
با وقوع جنش اشغال والاستريت، اين پيشبيني در عين ناباوري همگان به حقيقت پيوست. در حالي كه پايگاه اينترنتي رسمي اين جنبش حركت خود را الهام گرفته از انقلاب ميدان تحرير قاهره معرفي ميكرد آمريكا تلاش كرد كه با سانسور و انحراف خبري، خود را در امتداد بيداري اسلامي خاورميانه نشان ندهد. اين در حالي است كه براساس تعريف خود غربيها از چيستي انقلابهاي خاورميانه، قيامها و اعتراضهاي عمومي در كشورهاي غربي همپوشانيهاي زيادي با خاورميانه دارد.
مهمترين شاخص در اين زمينه كه كشورهاي غربي تمركز ويژهاي بر آن دارند، نقش و تأثيرگذاري عامل اقتصادي است. در اين چهارچوب، سياست داخلي، ناكارآمدي اقتصادي و توزيع ناعادلانه ثروت به عنوان عامل قيام مردمي مطرح ميشود. اين در حالي است كه اين مؤلفهها را ميتوان در جامعه آمريكا نيز مشاهده كرد.
براساس نظرسنجي گالوپ در آگوست 2011 (يك ماه قبل از آغاز جنبش اشغال والاستريت) كيفيت مديريت اقتصادي دولت اوباما با افت شديد مواجه بود به طوري كه 71 درصد از مردم آن را رد ميكردند و تنها 26 درصد آن را قبول داشتند. همچنين بر اين اساس، ميزان محبوبيت كلي اوباما به حدود 40 درصد رسيده بود كه براي رئيسجمهوري كه در دوره اول رياستش باشد، بسيار سنگين محسوب ميشود و حتي محبوبيت جورج بوش نيز به رغم اعتراضها به جنگ عراق در دوره اول رياستش، بالاتر از 40 درصد بود (Gallup, 2011/8/17).
نظرسنجي ديگري كه به صورت مشترك توسط روزنامه واشينگتنپست و شبكه اي.بي.سي انجام شده بود نيز با تأييد كاهش شديد محبوبيت اوباما و نارضايتي از مديريت اقتصادي كشور توسط وي، واقعيت مهمي را آشكار ميسازد و آن اينكه عدم محبوبيت دولت دموكرات اوباما، لزوماً به معناي محبوبيت رقبا و منتقدان وي يعني جمهوريخواهان نيست چرا كه در حالي كه اوباما حدود چهل درصد محبوبيت دارد جمهوريخواهان كنگره فقط 28 درصد محبوبيت دارند (Abc News/Washington Post, 2011/9/6).
توزيع ثروت در ايالات متحده نيز وضعي به مراتب وخيمتر از مديريت اقتصادي كشور توسط دولت اوباما داشته است چرا كه بازه زماني رصد آن بزرگتر از عمر كوتاه دولت اوباماست. در همين رابطه، دفتر بودجه كنگره آمريكا كه يك نهاد مستقل و فرا حزبي است، در گزارشي رسمي در اكتبر 2011 به بررسي وضعيت توزيع ثروت در بازه زماني 2007 – 1979 و سهم يك درصد بالاي جامعه از ثروت ملي ميپردازد. بر اين اساس و در اين بازه زماني، رشد درآمد خالص (پس از كسر ماليات) مردم آمريكا بدينگونه بوده است:
275 درصد براي يك درصد بالاي جامعه؛
65 درصد براي 19 درصد بعدي جامعه؛
كمتر از 40 درصد براي 60 درصد بعدي جامعه؛
18 درصد براي 20 درصد پايين جامعه.
بر اين اساس، در حالي كه سهم درآمد خانوارهاي داراي بيشترين درآمدها افزايش يافته اين سهم براي خانوارهاي فقيرتر به مراتب كمتر بوده به طوري كه بيشتر گروههاي درآمدي شاهد كاهش 2 تا 3 درصدي سهم خود بودهاند (CBO, 2011/10/25). نمودار زير بيانگر اين واقعيت است:
بر اين اساس، مشاهده ميشود كه همان نارضايتي اقتصادي و عدم توزيع عادلانه ثروت كه طبق تعريف غربيها محرك انقلابهاي خاورميانه بوده، در خود ايالات متحده هم وجود داشته است. به لحاظ سياسي هم جنبش اشغال والاستريت قائل به لزوم پايان دادن نفوذ پول در سياست و ايجاد يك دموكراسي واقعي در ايالات متحده است. از نظر آنها نمود بارز نبود دموكراسي را ميتوان در نظام انتخاباتي آمريكا مشاهده كرد كه با ايجاد «انحصار دوحزبي» عملاً اصل «هر نفر يك رأي» را زير پا گذاشته است (Hardt, Negri & 2011/10/11).
فارغ از مباحث مربوط به حوزه داخلي آمريكا، همانطور كه گفته شد مدل مورد نظر واشينگتن براي انقلابهاي منطقه دو ويژگي ديگر هم داشت: فقدان نقش دين و نبود محدوديت جغرافيايي براي ارائه الگو. براساس همين منطق آمريكايي ميتوان گفت كه بيداري اسلامي ميتواند برخلاف ميل مقامات واشينگتن، الگوي جنبش اعتراضي آمريكا باشد چرا كه در جنبش اشغال والاستريت، دين نقشي نداشته و مهمتر آنكه همانطور كه اندونزي دهه شصت ميلادي ميتواند الگوي مصر در 2011 باشد، به طريق اولي مصر سال 2011 نيز ميتواند الگوي آمريكا در همان سال باشد.
جدا از مباحث جدلي و استفاده از برهان خلف در اثبات پيوند ميان بيداري اسلامي و جنبش اشغال والاستريت، و همچنين براساس آمار و مدارك فوق ميتوان اين سؤال گرهگشا را مطرح كرد كه اساساً چرا جنبش اشغال والاستريت پس از بيداري اسلامي اتفاق افتاد؟ اگر بسترهاي بيعدالتي و اعتراض از قبل در آمريكا (همانند خاورميانه) وجود داشته و نهادينه شده چرا در اين زمان خاص به وقوع پيوست؟ اگر فرهنگ اعتراض، بخشي از هويت ملي آمريكاست چرا مثلاً در سال 2010 باعث جنبش اشغال والاستريت نشد؟ اين امر بيانگر وجود متغيري انگيزشي در بروز اين جنبش است؛ به عبارت ديگر، اگرچه بسترها از قبل مهيا بوده اما با بروز بيداري اسلامي، محرك و انگيزشي جديد رخ داد كه با الهامبخشي موجب تحولات جديد شد؛ لذا در اينجا نيز مانند تحولات خاورميانه، تأكيد صرف بر عامل اقتصادي كفايت نميكند و از قدرت لازم براي تبيين تحولات برخوردار نيست.
از سوي ديگر، اين جنبش برخلاف ديگر جنبشهاي اجتماعي آمريكا در قرن بيستم، تمايلي ندارد كه خود را مثل تيپارتي14، در چهارچوب يك حزب سياسي تعريف كند (Tarrow, 10/10/2011). در اين ميان، شدت سرخوردگيهاي اقتصادي و سياسي اهميت ويژهاي دارند. در حالي كه مردم آمريكا و اروپا از اواخر سال 2007 گرفتار بحران اقتصادي جدي بودند، بيشتر پيشبينيهاي اقتصادي و وعدههاي دولتي مبني بر اين بود كه از سال 2010 و در نهايت سال 2011 شاهد احياي اقتصادي خواهيم بود.
اما وضعيت نه تنها بهتر نشد بلكه در تابستان 2011 مؤسسه رتبهسنجي «استاندارد اند پورز» (S&P) رسماً درجه اعتباري آمريكا را كاهش داد. همچنين به لحاظ سياسي بايد بر اين نكته تأكيد كرد كه شدت شكاف سياسي در واشينگتن كه بين دولت دموكرات و كنگره جمهوريخواه در جريان بود به حدي بالا رفته بود كه مؤسسه S&P در توجيه علت كاهش رتبه آمريكا تصريح ميكند:
«شدت مشاجره سياسي و به درازا كشيدن آن بر سر سقف بدهيها و سياستهاي مالي مربوط به آن بيانگر آن است كه چشمانداز پيشرفت در كوتاهمدت بر سر رشد هزينههاي عمومي يا دستيابي به توافق بر سر افزايش درآمدها، از آنچه پيشبيني ميكرديم غيرمحتملتر است... . كاهش رتبه اعتباري برآمده از برآورد ما درباره بار فزايندۀ بدهيهاي عمومي و افزايش بيشتر عدم اطمينان در سياستگذاري است» (S&P, 2011: 3).
به همين دليل، همانطور كه درباره آمار ميزان محبوبيت استدلال شد، مردم آمريكا گزينهاي جايگزين براي حل مشكلات خود نميبينند و رويگرداني از دموكراتها به اين معني نيست كه جمهوريخواهان ميتوانند مشكلات آنها را حل كنند. لذا بنبست اقتصادي دلالت بر بنبست سياسي دارد. به همين دليل بايد تصريح كرد كه مسئله مردم آمريكا «از عدم محبوبيت به عدم مشروعيت» و «از نارضايتي به نااميدي» تبديل شده است.
بدين ترتيب، جنبش اشغال والاستريت در زمان و به نحوي اتفاق ميافتد كه به نسبت قابل توجهي بين آن و بيداري اسلامي خاورميانه را نشان ميدهد و سياست آمريكا در قبال منطقه را به شدت متأثر ميسازد. از مجموع استدلالهاي فوق كه در چهارچوب مرحله دوم مواجهه گفتماني جمهوري اسلامي ايران و آمريكا رخ داد سه گزاره راهبردي به دست ميآيد:
ـ براساس منطق آمريكايي از ريشه انقلابهاي خاورميانه، تحولات آمريكا در تداوم انقلابهاي منطقه به وقوع پيوستند و حلقهاي از اين زنجيره بودند؛
ـ تحولات آمريكا از جنس تحولات خاورميانه بوده و يا در حالت بدبينانه، همپوشانيهاي بسيار زيادي با هم دارند؛
ـ دولتمردان ايالات متحده همانند مسئله بيداري اسلامي، قدرت پيشبيني تحولات داخلي خود را نداشتند به طوري كه نه وقوع آن و نه تأثيرگذاري خاورميانه بر جامعه داخلي آمريكا (حركت به غرب) را نتوانستند پيشبيني كنند.
3. نقش صهيونيسم
رهبر معظم انقلاب اسلامي در سومين مرحله پيشروي گفتماني، پيوند بديعي بين بيداري اسلامي و جنبش اشغال والاستريت برقرار كرد. ايشان يكي از اصليترين مؤلفههاي هويتي قيامهاي منطقه را جهتگيري ضدصهيونيستي آنها معرفي و در ديدار با مردم كرمانشاه تصريح كردند:
«از آغاز پيدايش و پيروزي اين انقلاب در ايران، مواضع انقلاب نسبت به مسائل منطقه، حركتهاي منطقه، و قيامهاي منطقه، روشن بوده است. هر جايي كه حركت عليه استكبار است، عليه صهيونيسم است، عليه دولت غاصب صهيونيستي در كشور عزيز فلسطين است، اين حركت، حركت مقبول و مورد حمايت و تأييد ماست» (آيتالله خامنهاي، 1390/4/9).
همچنين ايشان در تبيين سياست جمهوري اسلامي ايران در قبال سوريه تصريح كردند:
«ماهيت قضيه در سوريه با ماهيت قضيه در اين كشورها متفاوت است. در اين كشورها، حركت ضد آمريكا و ضد صهيونيسم بود، اما در سوريه دست آمريكا آشكار و مشهود است؛ صهيونيستها دنبال قضيه هستند. ما نبايد اشتباه كنيم. ما نبايد معيار را فراموش كنيم. آنجايي كه حركت ضد آمريكا و ضد صهيونيسم است، آن حركت، حركت اصيل و مردمي است؛ آنجايي كه شعارها به نفع ايران و صهيونيسم است، آنجا حركت انحرافي است. ما اين منطق را، اين بيان را، اين روشنگري را حفظ خواهيم كرد» (آيتالله خامنهاي، 1390/4/9).
بر اين اساس، ايشان يك جنبش استاندارد اسلامي را جنبشي تعريف كردند كه در مبارزه با صهيونيسم صراحت داشته باشد:
«هر جايي كه احساس بشود كاري دارد انجام ميگيرد كه به نفع اسرائيل است، به نفع آمريكاست، آنجا بايد هوشيار باشيم؛ بدانيم اين حركت، حركت بيگانه است؛ حركت غريبه است؛ حركت خودي نيست. آنجايي كه حركت، يك حركت اسلامي و ضد صهيونيستي و ضد استكباري و ضد استبدادي و ضد فساد است، آنجا حركت، حركت درستي است؛ آنجا همه با هم خودي هستيم؛ ديگر شيعه هستيم، سني هستيم، از اين كشوريم، از آن كشوريم، تفاوت نميكند. بايد همه يك جور فكر كنيم» (آيتالله خامنهاي، 1390/11/10).
از سوي ديگر مقام معظم رهبري با حمايت از اكثريت 99 درصدي آمريكا تأكيد كردند كه يك درصد اقليت حاكم بر اكثريت، همان رهبران و يا عوامل صهيونيسم بينالملل هستند و لذا جنبش اشغال والاستريت اساساً ضدصهيونيستي است. ايشان در جمع مردم كرمانشاه تأكيد ميكنند:
«مردم آمريكا در واقع به حاكميت اقليت يكدرصدي بر اكثريت 99 درصدي معترض هستند كه ماليات و پول مردم آمريكا را هزينۀ به راه انداختن جنگ در افغانستان و عراق و حمايت از رژيم صهيونيستي ميكنند... حمايت از اسرائيل را همين يك درصد ميكنند. مردم آمريكا انگيزه و علاقهاي به حمايت از اسرائيل ندارند كه پول بدهند، ماليات بدهند، خرج كنند، براي اينكه بتوانند غده سرطاني اسرائيل، دولت جعلي اسرائيل را در يك منطقهاي سر پا نگه دارند» (آيتالله خامنهاي، 1390/7/20).
نتيجهگيري
همانگونه كه در نظريات گفته شد، رويكرد رهبر معظم انقلاب اسلامي به مقوله بيداري اسلامي فراتر از الفاظ زباني است كه پس از وقوع اين تحولات در خاورميانه در سال 2011 ابراز شد. در واقع در اينجا با يك گفتمان كلان مواجه هستيم كه حتي پيش از وقوع تحولات سال 2011، جهانبيني حاكم بر گفتمان ايشان، بروز چنين مسائلي را انتظار داشت و در واقع، پيشبيني ميكرد. در واقع از نظر ايشان:
«مجموعه برنامههاي دين و از جمله برنامههاي اسلام سه منطقه اساسي از وجود انسان را بايد فرا بگيرد و پوشش بدهد. يك منطقه، منطقه عقل انسان است كه عقل را از گمراهيها نجات بدهد، و لذا افكار و تصورات و فهم درست از حقايق عالم در اين منطقه قرار ميگيرد و به اصطلاح شكلدهنده جهانبيني است... منطقه دوم، منطقه روح انساني است كه به آن اخلاق ميگوييم... هدايت وحي شامل اينها هم ميشود؛ به عنوان منطقه دوم كه هدايت وحي و برنامه الهي و آسماني اديان سعي ميكند اينها را برطرف بكند.
منطقه سوم، منطقه عمل و منطقه كاركرد آنها در زندگي است، يعني چه كاري را بكنيم و چه كاري را نكنيم؟ كه اين منطقه سوم، بلاشك ارتباط مستحكمي با آن دو منطقه قبلي دارد، يعني عقليات و ذهنيات در چگونگي عملكرد تأثير ميگذارند چنانكه روحيات و خصلتها هم در چگونگي عملكرد تأثير ميگذارند و اين سه منطقه مجموعه وحي الهي را شامل ميشود؛ يعني برنامه آسماني اديان و دين پيغمبر خاتم(ص) شامل هر سه اينهاست كه بايد به اين سه ايمان آورد و آنچه نازل شده قرآن است كه شامل اين سه منطقه است» (آيتالله خامنهاي، 1370/8/1).
به بيان ديگر، سه عرصه بينش، منش و كنش انسان به هم وابسته و نيازمند هدايت الهي هستند. در اين ميان، الفاظ و زبان فقط بخشي از كنش محسوب ميشود. اين پيوستگي ميان سه عرصه فوق در جريان بيداري اسلامي آشكارا قابل مشاهده است و لذا «انتظار» وقوع چنين تحولاتي از اين گفتمان ديني برميخيزد. ايشان به صراحت تصريح ميكنند:
«حقيقتي را بگويم؛ پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل نظام اسلامي در ايران كه زلزله عظيمي را در حكومتهاي دنياطلب شرق و غرب پديد آورد و ملتهاي مسلمان را در جوش و خروشي بيسابقه انداخت، ما غالباً انتظار داشتيم كه مصر پيش از همه جا به پا خيزد... اما از مصر صداي واضحي شنيده نميشد... وقتي ملت مصر را در ميدان تحرير و ميادين ديگر شهرهاي مصر ديدم، پاسخ خود را شنيدم» (آيتالله خامنهاي، 1390/6/26).
جنبش اشغال والاستريت نخستين جنبش اجتماعي آمريكاست كه در خارج از ساختار سياسي و اقتصادي آمريكا قرار دارد و انتقادها و اعتراضهاي آن متوجه كليت نظام حكومتي ايالات متحده است. اين جنبش با الهام از بيداري اسلامي در خاورميانه موجب بروز تهديدهاي جدي براي آمريكا و متحدانش و تبديل به فرصتي راهبردي براي جمهوري اسلامي ايران شد. رهبر معظم انقلاب اسلامي با بهرهگيري از اين فرصت، سرمايهاي راهبردي براي جمهوري اسلامي ايران در اين زمينه خلق كردند.
در حالي كه دولتهاي مختلف آمريكايي از جمله دولت اوباما تلاش جدياي را براي انزواي گفتماني جمهوري اسلامي ايران در جهان اسلام تدارك ديده بودند (از جمله برنامه احياي وجهه آمريكا در جهان اسلام و سخنرانيهاي متعدد در مصر، تركيه و اندونزي) اما وقوع بيداري اسلامي و سياست و گفتمان جمهوري اسلامي ايران بار ديگر ماهيت آمريكا را در قبال جهان اسلام برملا ساخت. نكته جالب در اين ميان آن بود كه در حالي كه آمريكا و متحدان غربياش در برابر مرحله اول گفتمان رهبر معظم انقلاب اسلامي فضاسازيها و حملات رسانهاي گستردهاي عليه جمهوري اسلامي ايران تدارك ديدند، در پاسخ به مرحله دوم و سوم اين گفتمان، موضعگيري نكردند و سكوت كامل رسانهاي خبري اتخاذ كردند. اين امر بيانگر شدت آسيبپذيري آنها از اين نواحي است. مهمترين درسها و نتايج برآمده از اين نوشتار را ميتوان در گزارههاي راهبردي زير خلاصه كرد:
1. عامل مشترك در بيداري اسلامي و جنبش اشغال والاستريت، نقش بيسابقه و تداوم حضور «مردم» در صحنه بوده است. درحالي كه آمريكا با تحقير اين واقعيت و تعبير آن به «غلبه پوپوليسم بر سياست منطقه» سعي ميكند نقش آن را به حداقل برساند، جمهوري اسلامي ايران همواره از محروم شدن مردم و ملتهاي منطقه از تأثيرگذاري بر سرنوشت خود انتقاد داشته است. به نظر ميرسد متغير «تداوم حضور مردم» عامل اساسي در تغيير برآوردهاي اطلاعاتي و مواضع سياسي غرب در قبال منطقه باشد؛ به طوري كه اينك به جاي واژه بهار عربي از كليدواژه عدم اطمينان ياد ميكنند. لذا نقش مردم، عاملي تهديدزا و موجب پيشبينيناپذيري جهتگيري آينده تحولات منطقه براي غرب است.
2. تحولات آمريكا و جنبش اشغال والاستريت در تداوم انقلابهاي منطقه و بيداري اسلامي اتفاق افتاده و حلقهاي از اين زنجيره است. براساس منطق و تعريف خود آمريكا از تحولات منطقه، جنبش اشغال والاستريت از جنس بيداري اسلامي بوده و يا در بدبينانهترين حالت همپوشانيهاي بسيار زيادي با آن دارد؛ آمريكا همانطور كه نتوانست وقوع بيداري اسلامي را پيشبيني كند نتوانست جهتگيري سرايت آن به داخل آمريكا را هم پيشبيني كند.
3. ارزيابي مقام معظم رهبري از تحولات منطقه و غرب و چشمانداز آن درست بوده است. اين در حالي است كه هيچ كارشناس داخلي يا خارجي احتمال تسري بيداري اسلامي به قلب اروپا و آمريكا را باور نميكرد. اين قدرت پيشبيني لزوما برآمده از كار كارشناسي نيست بلكه همانطور كه قرآن مجيد ميفرمايد (يا ايها الذين آمنوا إن تتقوا الله يجعل لكم فرقانا) برآمده از تقوا و فرقان است؛ لذا توجه به نوع ترسيم چشماندازها توسط ايشان اهميت راهبردي و فراتر از آن دارد.
4. با گذر زمان، امتداد گفتمان جمهوري اسلامي ايران، برخلاف آمريكا، حفظ شده است. گفتمان ايران در اين رابطه منسجم و قابل بسط بوده در حالي كه گفتمان آمريكا ناقص بوده و تغيير كرده است. مثلاً در قبال خاورميانه، به جاي بهار عربي از وضعيت عدم اطمينان استفاده ميشود و در مورد جنبش اشغال والاستريت، اوباما در نهايت در سخنراني وضعيت اتحاديه سال 2012 آن را عملاً به صورت غيررسمي15 به رسميت شناخت اما به جاي تفكيك يك در برابر 99 درصد از دو درصد در برابر 98 درصد استفاده كرد. اين واقعيت به خاطر تمركز صحيح ايران بر ريشههاي واقعي انقلابها است (Obama, 2012/1/25).
5. وقوع جنبش اشغال والاستريت قدرت نرم ايالات متحده را هم در خاورميانه و هم در درون جامعه آمريكا تضعيف كرد. تخريب الگوي آمريكا براي منطقه در شرايطي كه منطقه به يكباره به دنبال الگو ميگردد، به شدت بر توان تأثيرگذاري آمريكا بر خاورميانه اثرگذار است. در شرايطي كه الگوي دموكراسي غربي با حضور مستقيم مردم در تعارض قرار گرفته و تضعيف شده، كنگره آمريكا حاضر نشد حتي يك جلسه استماع براي بررسي چيستي و نوع پاسخ به خواستههاي جنبش اشغال والاستريت برگزار كند.
6. برخلاف ادعاهاي مقامات غربي، ارزيابيهاي اطلاعاتي آمريكا تصريح ميكنند كه آينده خاورميانه به سمت دينيتر شدن حركت ميكند (DIA, 2012/2/16).
7. تحولات منطقه موجب تقويت اراده سياسي ـ انقلابي جمهوري اسلامي ايران شد و حقانيت اصول انقلاب اسلامي و صحيح بودن سياست خارجي ايران در سه دهه گذشته را بار ديگر نمودار ساخت.
8. تشديد شكاف سياسي در واشينگتن، تضعيف قدرت نرم آمريكا در داخل و در منطقه راهبردي خاورميانه، و محدوديتهاي راهبردي آمريكا در توسل به قدرت سخت كه نمود بارز آن در سند بازبيني استراتژي دفاعي آمريكا (Sustaining US Global Leadership, 2012) قابل مشاهده است همگي بيانگر آن است كه افول قدرت آمريكا جديتر از گذشته مطرح است.
9. در حالي كه گفتمان ايران در آمريكا به ثمر نشست، گفتمان آمريكا و تلاش براي شبيهسازي انقلابها در ايران عقيم ماند. اين امر بيانگر ميزان آسيبپذيري غرب در مورد ورود ايران به صحنه داخلي آنها و ميزان قدرت داخلي جمهوري اسلامي ايران است.