حماسه و جهاد/ شهید سید علیاصغر حسینی یکی از بیشمار مجاهدان افغانی لشگر فاطمیون است که در آستانه 18 سالگی، تمام هستی خود را به کف گرفت و برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سرزمین سوریه شد. مجاهداتهای این جوان افغانی که جزء تکاوران گروه ویژه فاطمیون بود؛ در این نوشتار ناچیز نمیگنجد اما به قدر وسع قلم، سعی بر آن رفت تا در مصاحبه با پدر صبور این مجاهد بیشه علوی _ که خود نیز سابقه جهاد در سوریه را در کارنامه زندگیاش دارد _ به گوشههایی از زندگی کوتاه اما پرصلابت شهید علیاصغر حسینی پرداخته شود. هرچند که در خلال مصاحبه، پدر این شهید مدافع حرم دقایقی را به سبب تألم خاطر از گفتوگو بازماند.
خانواده ما در سال 1360 به ایران مهاجرت کرد. در افغانستان وضعیت برای ما امن نبود. هر روز خبرهایی از قدرت گرفتن نیروهای افراطی طالبان میشنیدیم و میدانستیم که شیعیان را بسیار اذیت میکنند. وضعیت نگران کنندهای بود و ما هم در این برهه برای این که بتوانیم جان زن و فرزندمان را حفظ کنیم به ناچار به ایران سفر کردیم.
ایام سفر ما مصادف شده بود با فعالیت گروهکهای تروریستی در ایران و شنیدیم که دفتر حزب جمهوری اسلامی توسط منافقین منفجر شده بود. در این انفجار ناجوانمردانه شهید بهشتی و تعدادی از یاران او به شهادت رسیده بودند.
در این سفر پدر و مادرم هم با ما همراه شدند. از همان ابتدا در قم ساکن شدیم. به لحاظ اینکه میتوانستیم در کنار حرم نورانی حضرت معصومه(ع) زندگی کنیم و از فیوضات این بانوی شریفه بهرهمند بشویم و هم اینکه تعدادی از اقواممان به قم سفر کرده بودند و تقریبا میتوانستیم در کنار همشریهای خودمان هم زندگی کنیم.
تولد یک مجاهد
علیاصغر در 16 دیماه 1376 در قم به دنیا آمد. اولین فرزندمان بود. به سبب این که بچه سالم بود بسیار خوشحال بودیم. حتی زمان به دنیا آمدنش هم خاص بود. زمانی به دنیا آمد که اذان صبح تازه از گلدستههای مسجد بیمارستان شنیده میشد. پرستاری که آنجا مشغول مداوای بیماران بود به بخش نوزادان آمد و تبریک گفت. صورت علیاصغر را که دید رو به من کرد و گفت: "خوشا به سعادتتان حاج آقا. حتم دارم که این فرزند شما سعادتمند خواهد شد؛ چرا که در وقت عزیزی به دنیا آمده است."
علی اصغر از همان ابتدا بچه خاصی بود. همیشه طوری رفتار میکرد که انگار بیشتر از سنش میفهمد و درک میکند. کمککار خانواده بود و به سبب این که فرزند اول خانواده هم بود بیشتر احساس مسئولیت میکرد. در کارها پیشقدم میشد و هوای خواهرها و برادرهای کوچکترش را خیلی داشت. عصای دست ما بود.
نام علیاصغر را پدر بزرگش رویش گذاشت. خانواده ما دوستدار اهل بیت(ع) بوده و هست. تمام فرزندانم نامهای ائمه اطهار(ع) را دارند.
بازگشت به افغانستان
تقریبا اوایل سال 80 بود که تصمیم گرفتیم دوباره به افغانستان بازگردیم. به سبب اینکه شنیده بودیم اوضاع در آنجا هم آرام شده است و تقریبا خطر طالبان دیگر تهدیدمان نمیکند. علیاصغر هم به همراه ما به افغانستان بازگشت. در این مدت که در افغانستان ماندگار شده بودیم؛ درس و دبستان خود را تا اویل کلاس 8 ادامه داد.
اوضاع مالی خانواده اصلا رضایت بخش نبود. غیرت علیاصغر هم به عنوان فرزند ارشد خانواده این وضعیت را تحمل نمیکرد. به ناچار درس و مدرسه را رها کرد و خودش را به کارگری واداشت تا امرا معاش خانواده را تامین کند.
بعد از این که درس و مدرسه را رها کرد؛ به همراه عمویش دوباره به ایران بازگشت
و در یک سنگبری همان حوالی شهر قم مشغول به کار شد. به سختی کار میکرد و درآمد
کمش را برای ما ارسال میکرد. سن کمی داشت اما روحیهاش بالا بود.
فرزند کار
تمام سعیاش این بود که ما به لحاظ مالی در مضیقه نباشیم. ما در ابتدا فکر میکردیم شاید به سبب اینکه دیگر ما در کنارش نیستیم؛ آنچنان که باید دیگر دل به کار ندهد. اما بعدها میشنیدیم؛ جدیتی که او در کار سنگبری داشت از همه کارگرها بیشتر شده بود.
من هم بعد از مدتی به ایران بازگشتم. مادرش مرا مجاب کرد که لااقل تو هم در ایران باش تا پسرم احساس تنهایی نکند. به ایران بازگشتم و بلافاصله با علیاصغر به زیارت امام رضا(ع) رفتیم. در آنجا من پسرم را به امام رضا(ع) سپردم و گفتم یا امام رضا هر چه که هست تو پسرم را نگهدار. اگر قرار است او در این دنیا نماند؛ شهادت را نصیبش بگردان.
زمزمههای رفتن
کم کم به این فکر بودیم علیاصغر را هم به یک سر و سامانی برسانیم. اما یک دفعه انگار که اوضاع به گونه دیگری میخواست پیش برود. اولین بار که صحبت از رفتن به سوریه و جنگیدن در آنجا را مطرح کرد ما باورمان نشد. میگفت که بسیاری از همان کارگران و دوستانش در سنگبری که کار میکردند الآن اعزام شدهاند و او طاقت ماندن ندارد. هرچه که ما به او اصرار میکردیم فایده نداشت. اما تصمیمش را گرفته بود و ما دیگر نمیتوانستیم او را بیشتر از این منتظر بگذاریم.
اجازه مادر
شرط گذاشتم که من به عنوان پدرش در صورتی به او اجازه میدهم که مادرش هم موافق باشد. گفت اشکالی ندارد. شما اجازه بده من موافقت مادر را میگیرم. خیلی به مادرش احترام میگذاشت و تا او اجازه نمیداد اصلا کاری نمیکرد. بالاخره با اصرار زیاد از مادرش اذن رفتن گرفت. درست در همان زمانی که این مسائل را مطر ح میکرد؛ مراسم عروسی یکی از دخترعمههایش بود.
به او گفتم که لااقل بعد از عروسی برو. گفت که احتمال دارد دوباره مادرش پشیمان شود و به همین خاطر بهتر است من زودتر به سوریه بروم.
قبل از اینکه علیاصغر تواند مقدمات اعزام به سوریه را مهیا کند من خودم اعزام شدم. با آموزشهایی که از قبل دیده بود به ادلب رهسپار شدم. اصلا اوضاع خوبی نبود. شهر به ویرانهای بیش شباهت نداشت. داعشیها به صغیر و کبیر رحم نمیکردند. هر چه بود درگیری بود و شهادت رزمندههای فاطمیون.
در اولین مرخصی که بعد از 85 روز گرفتم به ایران بازگشتم. اوضاع را برای علیاصغر تعریف کردم. من فکر میکردم که این شرایط او را از رفتن منصرف کند اما او تصمیمش را گرفته بود و برعکس دیدم که این تعاریف اراده او را مصممتر کرده است.
عاشق جهاد
با آموزشهایی که در یکی از پادگانها در ایران دید؛ به سوریه اعزام شد. میتوانست بعد از دو ماه به مرخصی بیاید. تماس گرفت و از من قول گرفت که اگر من برای مرخصی به ایران بیایم آیا دوباره اجازه میدهید بازگردم یا نه؟
من در دل خودم میدانستم که اگر علیاصغر اینبار به ایران برگردد؛ محال است که مادرش بگذارد دوباره برگردد. به او گفتم که تو بیا من اجازه دوباره از مادرت را میگیرم. گفت که نه. باید مطمئن شوم که اجازه می دهید بعدا من برمیگردم.
بیتاب جهاد در سوریه بود. اصلا از همان ابتدا خودش را برای همه چیز آماده کرده بود. میدانست که بالاخره به شهادت میرسد. به همین خاطر سختترین کارها و حساسترین کارها را انجام میداد. مثلا با وجود اینکه جسه چندانی نداشت ولی پرمسئولیتترین کارها را عهدهدار میشد. در گردان نیروهای ویژه ثبتنام کرده بود و به عنوان یکی از نیروهای فعال مشغول جهاد بود.
من به او توصیه میکردم که لااقل زیاد در عملیاتهای خط مقدم نباشد و در خدمت سایر بچهها مثلا مشغول امداد رسانی یا پشتیبانی باشد اما او میگفت که اگر بخواهم به درستی جهاد کرده باشم باید هر آنچه را که میتوانم برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) انجام بدهم.
آخرین تماس
چند ماهی بود که از رفتنش گذشته بود. تماس میگرفت و میگفت که همه چی رو به راه است و اوضاع آرام. من که خودم در سوریه بودهام و اوضاع آنجا را به درستی از نزدیک لمس کرده بودم؛ میدانستم که اینها را برای دلخوشی من میگوید.
آخرین باری که با او صحبت کردم؛ گفت که مشغول یک عملیات میدانی در حلب هستند. یک حسی به من گفته بود که این آخرین دیدار ماست. میدانستم که علیاصغر هم رفتنی است. دنیای عجیبی بود. یک روز من خودم در سوریه میجنگیدم اما اکنون دارم با پسر بزرگم وداع میکنم.
بغض گلویم را گرفته بود. از من حلالیت طلبید و گفت که پدر حلالم کن. به مادر هم سلام من را برسان و بگو که علیاصغر را حلال کند. شرایط سختی بود. من هم نتوانستم از پشت تلفن خودم را نگهدارم. با حالت بغض به او گفتم که تو باید من را حلال کنی اگر برایت نتوانستم شرایط خوبی را مهیا کنم. تو در زندگیات سختیهای بسیاری را کشیدی و الآن هم در آنجا مشغول جهاد هستی. تو باید من را حلال کنی. حتی با برخی از بچههای فامیل هم تماس گرفته بود و از آنها حلالیت طلبیده بود.
زائر اربعین
روزی که خبر شهادتش را به ما دادند هنوز به اربعین امام حسین(ع) مانده بود.
علیاصغر پارسال با پای پیاده زائر امام حسین شده بود و اربعین خودش را به کربلا
رسانده بود. امسال هم یکسال نشده بود که با همان حس و حالی که در آن زیارت داشت؛
به دیدار سرور و سالار شهیدان رفته بود. روزی که پیکرش را به معراج شهدای تهران
آوردند من تنها توانستم عکسی را که در هنگام شهادت از او گرفته بودند را تماشا
کنم.
حس و حال عجیبی داشتم. از یک طرف داغ علیاصغرم را داشتم و از طرفی هم خوشحال بودم که در این راه به شهادت رسیده است. تمام سمت چپ پیکر علیاصغر سوخته بود. از سر تا کف پا. مظلومانه به شهادت رسیده بود و من و مادرش را به داغ بزرگی گذاشته بود. امیدوارم که خداوند و ائمه این شهادت را از خانواده ما قبول کند و علیاصغر شفیع ما در نزد خداوند باشد.
انتهای پیام/