(ماهنامه نامه ـ 1394/03/16 ـ شماره 23 ـ صفحه 46)
گفتگو با محمد قائد
* نامه: اين اعتقاد وجود دارد كه وقت سيطرهزدايي از دانشگاه و احياي جايگاه آن فرا رسيده و آنچه بر دانشگاه گذشت، محصول شرايطي انقلابي بود كه پشت سر گذاشته شده است. چه گامهايي بايد براي اصلاح برداشت و از كجا؟
** در چشمانداز تاريخي، بحث حدود اختيارات دانشگاه در برابر اقتدار دولت از همان ابتداي پيدايش دانشگاه در ايران شروع شد و همچنان ادامه دارد. دانشگاه تهران در هشت سال اول فعاليتش، يعني از 1313 تا 1321 زير نظر وزارت فرهنگ اداره ميشد.
طبق قانون 15 بهمن 1321 شوراي استادان هر دانشكده رييس آن دانشكده و سپس شورايي از روساي دانشكدهها به اضافه يك استاد منتخب از هر دانشكده رييس دانشگاه را از ميان روساي دانشكدهها انتخاب ميكردند.
دانشگاه سازوكار دروني خود را دارد، اداره دولتي نيست، بايد استقلال داشته باشد و بر پايه حساب و كتابي مدون درباره اداره خود تصميم بگيرد. از سوي ديگر، دانشگاه بايد بنيه علمي داشته باشد. براي مثال، اعضاي هيئت علمي دو دانشگاه صنعتي شريف و دانشگاه شيراز تشخص و استقلال نسبي خود را مديون رقابت علمي بودند. رقابت بر سر عضويت در هيئت علمي سبب ميشد از ميان مدرسان، بهترينها انتخاب شوند و اين افراد با خود شور، دانش و روحيه استقلال دانشگاههاي غربي را به همراه ميآوردند. از اين رو در درجه اول در هر دانشگاهي استاد بايد از نظر علمي صلابت داشته باشد و بايد مدام نيروي جوان تازهنفس وارد هيئت علمي شود. البته جز مدتي در همان دهه 1320 استقلال دانشگاه عملي نشد و استقلالي نسبي كه بعدها در دو دانشگاه نامبرده اخير وجود داشت، بسيار كمتر از چيزي بود كه قانون استقلال دانشگاهها پيشبيني كرده بود. در ديگر دانشگاههاي ايران اين روحيه كمتر به چشم ميخورد.
* نامه: اصلاحاتي كه در دانشگاهها انجام شد، چه نتيجهاي داد؟
** آنچه هم در دهه 1360 در دانشگاههاي ايران انجام شد، اصلاحات نام داشت، البته اصلاحاتي از نوع شديد. انتقادهايي از جهان مختلف از دانشگاه ميشد؛ كه دانشگاه در چنگ رژيم سابق بوده و بايد پاكسازي شود؛ كه دانشگاه تافته جدابافته تربيت ميكند و پرورشدهنده خودبزرگبيني و تحقير ديانت است؛ كه متخصصاني بيرون ميدهد بياعتنا به گرفتاريهاي جامعه و مناسب محيطهاي علمي غرب. يكي از مهمترين انتقادهايي كه از دانشگاهها ميشد اين بود كه پزشكان تحصيلكرده آنها يا در شهرهاي بزرگ ميمانند يا در شمار بزرگ به غرب مهاجرت ميكنند و به جاي آنها، دولت بايد از هند، بنگلادش و پاكستان براي خدمت در روستاهاي ايران پزشك بياورد.
اين توقعات تا حدي زمينهساز انقلاب فرهنگي شد. در همه جا بحثهايي درباره بهبود وضع دانشگاه جريان داشت. گرچه صحبت از اصلاح محتواي كتاب درسي و بهبود روابط آكادميك هم بسيار بود، آن اقدام بيش از هر چيز در حد اخراج و تصفيه فيزيكي باقي ماند.
* نامه: آن اقدامها چه نتايج ماندگاري داشت؟
** در جامعه ايران درس خواندن يكي از عمليترين راههاي بالا رفتن از نردبان سلسله مراتب اجتماعي است. در دوران جديد، گفته شد كه تحصيل را بايد مشمول اصل عدالت كرد و به همه فرصت داد در دانشگاه درس بخوانند. گرچه شعار اين بود كه مدركگرايي ملغي بايد گردد، در عمل مدرك تحصيلي را به مقدار زياد تكثير كردند. يعني براي كاستن از اهميت مدرك دانشگاه آن را دچار تورم كردند و همه شدند آقاي دكتر. از سويي ديگر طبقه جديد هم فرهنگ خودش را وارد دانشگاه كرد. با اين همه، در افزايش شمار مدارك تحصيلي بايد افزايش جمعيت جوان كشور را هم در نظر گرفت.
* نامه: در گذشته تحصيلات عالي واقعا در انحصار طبقاتي خاص بود؟
** تحصيلات عالي در خارج تا دهه 1330 عمدتا در انحصار طبقه حاكمه و اعيان درجه يك بود، چون سفر به خارج كاري بود دشوار و پرخرج و بيرون از توان مالي غالب مردم. تا نيمه آن دهه، براي حواله كردن پول به خارج از ايران مقررات سختي در حد تصويب دفتر نخستوزير اعمال ميشد.
اما در دانشگاههاي داخلي همواره رقابت جريان داشت و درس خواندن در انحصار طبقه حاكمه نبود. تا حدي به اين سبب كه براي حاكمان قديم ايران، يعني خاندان قاجار، امكان درس خواندن در اروپا فراهم بود و اين طبقه فئودال شمار زيادي نفرات دانشگاه رو نداشت. قشر جديدي هم كه با خانواده پهلوي به قدرت رسيد اساسا اهل درس خواندن نبودند. از آن ميان، گويا فقط يك برادر شاه مدتي در دهه 1320 در دانشكده كشاورزي دانشگاه بيروت حاضر ميشد. بنابراين، نه از نظر نياز به ارتقاي طبقاتي و پيشرفت شخصي، و نه از نظر كمي، طبقات مسلط بر ايران، داوطلب دانشگاه رفتن نداشتند تا بخواهند يا بتوانند دانشگاه تهران را قبضه كنند. بعدها هم كه در شيراز و اصفهان و تبريز دانشگاه ايجاد شد، بچه اعيان نه علاقهاي داشت و نه دليلي ميديد كه تهران را رها كند و براي درس خواندن و زندگي به شهرهاي ديگر ايران برود. در دهههاي 30 و 40 هم دانشگاههاي ايران اعياني نبود و دانشجو از اقشار ميانه حال و معمولي جامعه و از خانوادههاي كارمند و كاسب و دبير و افسر ارتش ميآمد. اين بسيار متفاوت با شرايط اروپاي قديم، مثلا انگلستان، بود كه طبقه حاكمه جاافتادهاي بر دانشگاههاي درجه اول آن كشور تسلط داشت.
* نامه: در شرايطي كه همه جا صحبت از اصلاحات است، اصلاحات مورد نظر را چگونه ميتوان در دانشگاه هم اجرا كرد؟
** در وهله اول بايد اعتبار علمي دانشگاه را بالا برد. وقتي فارغالتحصيل در مداري بسته توليد شود، سواد افراد از حد معيني بالاتر نميرود، ناممكن، شدني نيست. بايد دانش جديد، روحيه علمي و فرهنگي جديد و فكر جديد وارد دانشگاه كرد. امروز مدرس دانشگاه آن اقتدار علمي لازم را در چشم دانشجو ندارد. از طرف ديگر، چون استخدامكننده مدرس هم ميداند كه او چند مرده حلاج است، زياد جدياش نميگيرد. با اين بضاعت علمي و تصوير نه چندان پرابهت، طبيعي است كه همه قاچ زين را بچسبند، به فكر هزينههاي آخر ماه باشند و حرف غير مفيد نزنند.
يك مثال كوچك: كتابخانههاي دانشگاهها در پايان ساعت اداري تعطيل ميشود. در حسب معيارهاي جهاني، بسيار عجيب است كه كتابخانه دانشگاه نه روز تعطيل باز باشد و نه حتي در ساعات عصر و شب.
ظاهرا همه به چنين وضعي عادت كردهاند. بيرون آمدن از اين وضع در ايجاد روحيه حرفهاي براي مطالعه و تحقيق با وارد كردن روحيات جديد از جاهاي ديگر جهان ميسر است. چنين مدار بستهاي در صد و پنجاه سال گذشته در ايران سابقه نداشته است.
نگاه كنيم به آموزش زبان خارجي كه مدار بسته ديگري است. بدون حضور افرادي كه زبان مادريشان را به دانشجو بياموزند، در دانشگاههاي ما مدرك دكتراي زبان ميدهند. تصور كنيد اگر در كشوري ديگر زبان فارسي را به ديگران درس بدهند و نه كسي از ايران براي تدريس به آن كشور برود و نه كساني را براي مطالعه و آموختن زبان فارسي به ايران بفرستند، فارسي آن به اصطلاح دانشآموختگان چه معجون عجيبي خواهد شد. با بالا بردن سطح علمي دانشگاههاست كه نمره واقعا ارزش پيدا ميكند. شرط اول استقلال اين است كه اعضاي هيئت علمي در رقابتي علمي در سطح جهاني انتخاب شوند.
طبيعي است كه باز كردن درها از نظر علمي، منافع كساني را به خطر بيندازد و باز هم قابل پيشبيني است كه وقتي كساني منافعشان به خطر ميافتد، به حربههايي فرهنگي و سياسي متوسل شوند و ادعا كنند ارزشهايي به خطر افتاده است.
درست به همين دليل، تقويت بنيه علمي دانشگاه و ايجاد رقابت در سواد و در قدرت علمي اولين شرط استقلال دانشگاه است، تا رقابت در درجه اول در سطوح علمي و عيني باشد، نه در بگومگوهاي پرپيچ و خم بر سر گرايشات ذهني و عقيدتي.
* نامه: در مورد رشتههاي علوم انساني كه از لحاظ ساختار و روش غربي هستند، اين اعتقاد وجود داشته كه از آنجا كه غربستيزي بر فضاي سياسي و اجتماعي حاكم بوده، فضاي سياسي و ايدئولوژي مناسب براي پويايي اين رشتهها وجود ندارد و اين از علل ضعف رشتههاي علوم اجتماعي است. نظر شما در اين باره چيست؟
** در برخورد با غرب، بحث بسيار گسترده است و توجه به همه جنبهها در عين حفظ تمركز به يك زمينه خاص، كاري است دشوار. همه كساني كه در اين سالها درباره اين مقوله كتاب و مقاله نوشتهاند و سخنراني كردهاند، در ايجاد تعادل ميان كل و جز و ميان پيشينيه و شرايط امروز، به يك اندازه موفق نبودهاند. در سنجش موقعيت موجود، برخي به داوري در ارزشها ميافتند و به تخطئه چيزي به نام غرب ميپردازند بيآنكه شناختي دقيق از اين مفهوم داشته باشند يا بتوانند ادراك خود را به خواننده منتقل كنند.
در برخورد با غرب، گاه موضوعهاي متعددي با هم مخلوط ميشوند.
ميان غرب به عنوان ميراث تمدن يوناني و غرب به عنوان هاليوود و راك اندرول تفاوت بسيار است.
در حيطه فكر كتاب با مقوله اول سروكار داريم و در زندگي روزمره با تمدن صنعتي و فرهنگ مصرفي كه وقتي با نيروي قاهر سياسي و نظامي تركيب شود، حاصل آن امپرياليسم است.
در دانشگاههاي غرب رشتهاي به نام شرقشناسي وجود دارد. متفكر مسلمان مشرق زميني از اين اصطلاح احساس ناآرامي ميكند و ميپرسد پس چرا غربشناسي نداريم؟ بسيار خوب، داشته باشيم، اما لازمه اين كار، نگاه كردن به تمدنهاي غرب از بيرون و بالاست. مشابه همان كاري كه غربي در مورد تمدنهاي خاورميانه و اسلام ميكند. بعد وقتي اين غربشناس مثلا ايراني برگردد سر بحث خودش، كشور خودش، جامعه خودش، ادبيات خودش و دين خودش، ميبيند كه بسيار پرخطر و گاه محال است كه بتواند از بالا و بيرون به اين موضوعها نگاه كند. هر مجموعهاي از متفكران غربي كه در يك مكتب معين جا ميگيرد، مدعي است كه به ظهور مسيحيت، سقوط امپراتوري روم، جنگهاي صليبي و دستگاه پاپ با همان روشي نگاه ميكند كه به تسلط بريتانيا بر هند، علل درگرفتن جنگ جهاني اول و تقسيم دوباره جهان، فاشيسم در اروپا و جنگ سرد. متفكر خاورميانهاي كه خواننده نوشتههاي اين آدمهاست اين بحثها را قبول دارد، اما وقتي نوبت به موضوعهايي ميرسد كه مستقيما به خودش مربوطند، ميگويد نخير، كشور من، ادبيات من، دين من، عقايد مردم من درباره استعمار و غيره كمارزش نيست و شما (يعني متفكران غربي) يك مشت آدم ماديگراي گرفتار پيشداوري هستيد و خيلي مانده تا به درك اين مقولات ژرف برسيد.
متفكر ايراني و مصري و پاكستاني با نقد تفكر غربي به روش غربي موافق است، اما در مورد كشور خودش و دين خودش نه، در عين اينكه تفكر علمياش به ناچار بر پايه ديد يوناني است، چون چارهاي ندارد. صبح تا شب ميبينيم كه آقا دكترهاي درجه گرفته از دانشگاههاي وطني مثل بلبل درباره دكارت و لاك و كانت و ميل و نيچه و راسل چهچه ميزنند، اما اگر بگويي آقاي عزيز، همه اين افاضات روشنگرانه را خرج مسجد نكن و كمي هم به خانهات ببر، خواهند گفت كه غربي مادهگرا، ضد خدا، ضد دين، ضد شرق، ضد معنويت و ضد بسياري چيزهاي ديگر و ما بايد واقعا از حصارهاي تنگ تفكر كوتهنظرانه غربي خلاص شويم.
آنچه شما اسمش را غربستيزي در جامعه ايران ميگذاريد، تا حدي مقابله فكر سنتي با عناصري از فرهنگ مصرفي بسيار چشمگير جوامع جديد غرب است و ارتباط مستقيمي به پايههاي تفكر غربي ندارد. در آن طرف، در دانشگاه ما از اقتباس روشهاي غربيگريزي نيست.
شما چه بخواهيد چه نخواهيد، يا ابزارگرا هستيد، يا عملگرا، يا ساختارگرا، يا ماركسيست، يا محافظهكار، يا ليبرال سنتي، يا نئوليبرال، يا پست مدرن يا تركيبي از بعضي يا همه اينها. آنچه اسمش را ضعف رشتههاي علوم اجتماعي ميگذاريد نتيجه اين است كه ما ميخواهيم از همان روش قديمي كه زماني در برخورد با فرهنگ يوناني به كار برديم، حالا در مورد علم جديد هم استفاده كنيم. هر چه را با خلق و خوي خودمان سازگار است بگيريم و بقيه را دور بريزيم؛ يعني نگذاريم اقتباس علم جديد به پايههاي فرهنگي و عقيدتي ما در زمينه ادبيات و عرفان و دين و وطندوستي لطمه بزند. اين مكاتب و روشها براي خوشحال كردن ما ايجاد نشدهاند و بعضي از ما در پذيرش اين نظريهها، كه به هر حال ابدي نيستند و در تعامل و تغييرند، به همان اندازه مسئله داريم كه آدمهايي در خود مغرب زمين.
تعجبي ندارد كه دهها نفر در مدح پست مدرنيسم مقاله مينويسند چون اين مكتب ميگويد فرهنگ غرب بيخود است. يعني همان چيزي كه مشرق زميني گرفتار عقده حقارت را از صميم قلب خوشحال ميكند و با احساس پيروزي ميگويد: «نگفتم؟» اما اين خوشحالي ناشي از احساس عقبماندگي و بلكه درماندگي است و اگر دانشمندان اروپايي جملگي بيخود باشند، حساب اين دكترهاي آويزان به فولكلور ملل حيران شرق بماند كه با كرامالكاتبين است.
گرفتاري برخي افراد در ايران با برخي ظواهر فرنگي تمدن غرب است و در عرصه علوم انساني با برخي روشهاي ليبراليسم غربي، از قبيل اتكا به راي اكثريت. علاوه بر اين، خدا در چشم غربي موضوعي است براي مطالعه، مثل بقيه موضوعها. مسلمان شرقي از برخورد ظاهرا بيخيالانه اول و برخورد گستاخانه دوم يكه ميخورد.
بعضي تقلاهاي اين جماعت به اعتراض آدمي ميماند كه وقتي نميتواند با آچارهاي مختلف ميخ بكوبد، آچارساز را ملامت ميكند. در چنته انديشه غربي پتكهاي سنگين هم وجود دارد؛ منتها، اينها ميگويند خودش را بياور، اسمش را نياور؛ با حمله به ماديگري گردوخاك راه بينداز و با زرنگي از عقايد موسوليني دفاع كن. استدلال ميكنند كه هر يك نفر به اضافه ارزشهاي راستين، معادل اكثريت است و با مخلوط كردن دو مقوله ذهنيت و كميت، مرغ سوخاري را هم به خنده مياندازند. براي خوشامد كارفرمايانشان، ميخواهند يك جريان را توجيه كنند و جا بيندازند و چون در صحنه سياسي ايران اپيستمولوژي و آنتولوژي در فنومنولوژي غربي گير ميافتند و از عهده آن برنميآيند، نظر ميدهند كه هما ماركسيسم و هم ليبراليسم به راه خطا رفتهاند و از به اصطلاح حقيقت دور افتادهاند. حقيقت نزد كيست؟
با تمام اين تفاصيل و با همه اين مضيقههاي ناشي از تضادهاي دروني و فقدان اعتماد به خويش، روش تفكر غربي ـ صرف نظر از اينكه متفكر شرقي كدام يك از ايدئولوژيهايش را بپسندد يا نپسندد ـ در زمينه علوم انساني ما جايش را باز كرده، چون انتخاب ديگري در برابر نيست و براي نقد تفكر، چه شرقي و چه غربي، بايد از روشهايي استفاده كرد كه در مغرب زمين ايجاد شده و تحول يافتهاند.
ش.د820383ف