تاریخ انتشار : ۱۹ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۱:۱۴  ، 
کد خبر : ۲۸۷۱۲۴
«طرحي از فراز و نشيب‌هاي يك زندگي انقلابي» در گفت‌وشنود منتشر نشده با مرحوم آيت‌الله ابوالقاسم خزعلي

قاطعيت رهبري فتنه 88 را نقش بر آب كرد

اشاره: در روزهايي كه بر ما گذشت، يكي از سابقون انقلاب و پيشقراولان دلير و پرسابقه آن، رخ در نقاب خاك كشيد و وفاداران به نظام اسلامي را به سوگ خويش نشاند. فقيد سعيد، مرحوم آيت‌الله حاج شيخ ابوالقاسم خزعلي (قده)، از جمله روحانيوني بود كه در ادوار گوناگون تاريخ انقلاب اسلامي، نقشي نمايان داشت و از حاميان پرآوازه و غيور آن بود. اينك و در اين روزهاي سوگ، يكي از واپسين گفت و شنودهاي خويش با آن بزرگ را كه در بازشناسي منش مبارزاتي وي صورت گرفته، به خوانندگان ارجمند «جوان» تقديم مي‌دارم. اميد آنكه براي تاريخ‌پژوهان انقلاب مفيد باشد.
پایگاه بصیرت / محمدرضا كائيني

(روزنامه جوان - 1394/06/31 - شماره 4633 - صفحه 9)

* در آغاز گفت‌وگو مختصري به سوابق خانوادگي و تحصيلي خود اشاره بفرماييد.

** بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. در سال 1304 در بروجرد متولد شدم و همانجا به مكتب رفتم و تحصيل كردم. 10 ساله بودم كه پدر، مادر و جدم به مشهد رفتند. پدر و مادرم تصميم گرفتند در مشهد بمانند، اما جدم به بروجرد برگشت. در سال 1327 ازدواج كردم و صاحب 9 فرزند شديم كه بزرگ‌ترين آنها، حسين در جريان تظاهرات منجر به پيروزي انقلاب به شهادت رسيد. بنده يك سال در محضرآيت‌الله حاج شيخ‌هاشم قزويني در مشهد تلمذ كردم. صرف و نحو و مكاسب و كفايه را در مشهد خواندم و بعد چون ديدم به محتوا و غناي درسي بيشتري نياز دارم به قم رفتم. در قم مدتي با يكي از دوستان همخانه بودم و بعد خودم اتاقي را اجاره كردم و همسرم را از مشهد به قم آوردم.

* اساتيد شما در قم چه كساني بودند؟ بيشتر تلمذتان نزد چه چهره‌هايي بود؟

** درس فقه را نزد مرحوم آيت‌الله بروجردي و مرحوم امام تلمذ كردم. البته امام در آن مقطع جوان بودند و مشغله‌هاي آيت‌الله بروجردي را نداشتند و لذا درس ايشان از لحاظ علمي پربارتر بود. در اينجا ذكر اين نكته را هم ضروري مي‌دانم كه امام يكي از مؤثرترين افراد براي دعوت آيت‌الله بروجردي به قم بودند. در همان دوره در درس مكاسب آيت‌الله حجت هم شركت مي‌كردم و از محضر و درس آيت‌الله سيد محمدتقي خوانساري نيز بهره‌ها بردم.

* ظاهراً در آن دوره امام هم به درس آيت‌الله بروجردي مي‌آمدند. اينطور نيست؟

** بله، ايشان براي تقويت درس آيت‌الله بروجردي، مانند يك طلبه عادي و با نهايت تواضع مي‌آمدند و در كنار ما روي زيلو مي‌نشستند! در آنجا بود كه شنيدم درس امام بسيار پربار و غني است و لذا همراه با آقاي سبحاني رفتيم و در درس ايشان شركت كرديم. در اوايل كار تعداد طلبه‌ها زياد نبود و دور هم مي‌نشستيم، اما به‌تدريج عده زياد شد و براي امام صندلي گذاشتيم. ايشان گفتند:‌«اين جاي پيغمبر(ص) است، من جاي پيغمبر(ص) بنشينم؟» همه از اين سخن امام به‌شدت تحت تأثير قرار گرفتند و گريستند.

* در چه دروسي و چه مدت از محضر امام استفاده كرديد؟

** درس فقه و اصول به مدت 12 سال. در اينجا بايد يادي هم از اساتيد خود در مشهد بكنم. همانطور كه اشاره كردم يكي آيت‌الله حاج شيخ‌هاشم قزويني بودند كه ايشان استاد آيت‌الله خامنه‌اي هم بودند و ديگري حاج شيخ مجتبي قزويني. يادم است بار اولي كه امام را دستگير كردند، شيخ مجتبي قزويني بسيار نگران بودند. وقتي امام آزاد شدند، نامه‌اي به ايشان نوشتم و عرض كردم: بد نيست ديداري با امام كنيد. مرحوم شيخ مجتبي قزويني پذيرفتند و گفتند: پس به منزل شما مي‌آيم. فوق‌العاده مسرور شدم و گفتم نهايت افتخار براي بنده است. ايشان از مشهد به قم و منزلم آمدند و كمي استراحت كردند و بعد با هم نزد امام رفتيم. امام حاج شيخ مجتبي را خيلي خوب مي‌شناختند. بنده ديدم محضر آنها جاي من جوان نيست و لذا نماندم.

* مرحوم آيت‌الله حاج شيخ مجتبي قزويني از آن ملاقات براي شما چه نقل كردند؟

** اين ملاقات صورت گرفت و ايشان به منزلم برگشتند و در‌باره امام به سه مطلب اشاره كردند كه بسيار عبرت‌آموز و جالب است. ايشان در آغاز گفتند اين مرد بر حق است. مطلب دومي كه گفتند اين بود كه اينهايي كه اعلاميه مي‌دهند، تا نيمه‌هاي راه بيشتر با ايشان نخواهند آمد و مطلب سوم اينكه اين مرد به مبارزاتش ادامه مي‌دهد و پيروز هم خواهد شد!

* در واقع در سال 43 وقايع دهه 50 را مي‌ديدند؟

** همينطور است. عالمان، محققان، كاشفان، علما و مخترعان همگي ارزشمند و قابل احترام هستند، ولي گاهي برخي از علماي حوزه به معاني بلندي دست مي‌يابند كه دستيابي به آنها براي اين بزرگان ممكن نيست. يكي همين كراماتي است كه بنده از امثال ايشان ديدم. مرحوم شيخ مجتبي قزويني در‌باره پيروزي نهايي امام سخناني را بيان كردند كه بعدها بنده تك‌تك آنها را به عينه ديدم و تجربه كردم و بسيار شگفت‌انگيز بود.

* سابقه مبارزاتي شما به دهه 30 برمي‌گردد. نخستين بار و به چه علت و در كجا دستگير شديد؟

** از سوي آيت‌الله بروجردي به شهر رفسنجان رفته بودم. در آنجا سينمايي تأسيس شده بود و فيلم‌هاي انحرافي نمايش مي‌داد و جوانان را منحرف مي‌كرد. بنده روي منبر درباره مضرات ديدن فيلم‌ها صحبت و جوانان را به پرهيز از تماشاي آنها تشويق كردم. سرمايه‌داران رفسنجان كه براي ساختن آن سينما هزينه كرده بودند، بسيار تلاش كردند مرا از اين كار باز دارند، اما موفق نشدند و بنده درباره اين موضوع و مسائل ديگري كه براي رژيم حساسيت‌برانگيز بود صحبت مي‌كردم. يك شب بالاي منبر، درباره مقام والاي آيت‌الله بروجردي و اهميت فقاهت صحبت كردم و گفتم شاه مثل حلقه انگشتري است كه در دست آيت‌الله بروجردي مي‌چرخد.

كساني كه از قبل دنبال فرصتي مي‌گشتند كه مرا از سر راه خود بردارند، چيزهاي ديگري را هم به حرف‌هايم اضافه كردند و به ساواك گزارش دادند! كه خزعلي گفته است: آيت‌الله بروجردي هر زمان كه اراده كنند، مي‌توانند شاه را از سلطنت خلع كنند! اين گزارش به تهران رفت و يك روز كه براي منبر به جايي نزديك رفسنجان رفته بودم، مأموران ژاندارمري مرا دستگير كردند و به رفسنجان بردند. يك شب مرا نگه داشتند و بعد به سرهنگي در كرمان تحويل دادند.

* برخورد او با شما چگونه بود؟

** اتفاقاً نكته همينجاست. تصور مي‌كردم حالا با كسي روبه‌رو خواهم شد كه دستور خواهد داد از من با مشت و لگد پذيرايي كنند، مخصوصاً كه در آنجا غريب هم بودم و هر بلايي هم كه به سرم مي‌آمد كسي خبردار نمي‌شد، اما آن سرهنگ نهايت احترام را به من گذاشت و دستور داد برايم ملحفه‌هاي تميز و چند كتاب آوردند و اتاق پاكيزه‌اي را در منزل خودش در اختيارم قرار داد و بسيار مؤدبانه از من خواست از آن اتاق بيرون نروم و گفت:به خانم هم دستور داده‌ام حتي با چادر هم در حياط نيايد كه شما معذب نشويد! دو سه روز در خانه آن سرهنگ بودم.

در كرمان هم فقط نام و نام‌خانوادگي و نام پدر و مادرم را پرسيدند، اما بازجويي نكردند. بعد مرا به گناباد تبعيد كردند كه محل فعاليت اهل تصوف بود. آن سرهنگ به ژاندارم دستور داد مرا به گناباد ببرند و تا رضايتنامه‌اي مبني بر خوش‌رفتاري و احترام به من نگرفته‌اند، به كرمان برنگردند. آن دو ژاندارم هم در طول راه از هيچ احترام و خدمتي به من فروگذار نكردند. حتي براي اينكه در وضو گرفتن و دستشويي قهوه‌خانه اذيت نشوم، خودشان مي‌رفتند و از آب چاه مي‌كشيدند و مي‌آوردند تا وضو بگيرم. يكي از آن ژاندارم‌ها به من گفت بارها پاي منبرهايم بوده و حرف‌هايم را شنيده است و مرا خوب مي‌شناسد. با اينكه جاده سنگلاخ و بسيار بد بود، با آن دو ژاندارم سفر بسيار خوبي بود.

* در گناباد چه برخوردي با شما شد؟ از دوره اقامت درآنجا چه خاطراتي داريد؟

** در آنجا مرا به شهرباني بردند و گفتند: بايد كسي ضمانت كند، والا در شهرباني مي‌مانيد تا تكليف معلوم شود. در آنجا بسيار معذب بودم. در گناباد روحاني‌اي به نام آقاي منتظري مي‌شناختم كه نماينده آيت‌الله بروجردي بود. دنبالش فرستادم و آمد. وقتي فهميد بايد ضمانتم را بكند، سخت ترسيد و بهانه آورد كه كار دارد و بايد برود!با پاسباني كه مأمور مراقبت از من بود در نزديكي شهرباني قدم مي‌زديم. يكمرتبه جواني پيش آمد و از من پرسيد: «شما آقاي خزعلي نيستيد؟» جواب دادم: «بله، مرا از كجا مي‌شناسيد؟» گفت: «در مشهد در درس مطول شما شركت مي‌كردم، اينجا چه مي‌كنيد؟» گفتم: «تبعيد شده‌ام و حالا ضمانت مي‌خواهند تا بتوانم از شهرباني بيرون بيايم!» نام ايشان سيد‌حسين روحاني بود و ضمانتم را كرد. اصرار داشت در خانه‌اش بمانم، ولي ترجيح دادم خانه جدايي بگيرم و مزاحم خانواده‌اش نشوم.

* حضرت امام و آيت‌الله بروجردي در قبال تبعيد شما چه واكنشي نشان دادند؟

** وقتي از تبعيد برگشتم نزد آيت‌الله بروجردي رفتم. حاج احمد، مباشر ايشان گفت: آقا براي گرفتاري شما تب كرده بودند!اگر اين حرف در حضور آيت‌الله بروجردي بيان نمي‌شد باور نمي‌كردم، ولي چون در حضور ايشان گفته شد، حقيقتاً شرمنده شدم و عرض كردم: آقا! ببخشيد اسباب ناراحتي و تكدر شما شدم. ايشان گفتند: اين كار براي خدا بود و ان‌شاءالله كه عاقبت آن خوب است... بعد از خروج از منزل آيت‌الله بروجردي، امام كسي را دنبالم فرستادند. رفتم خدمتشان و سعي كردم ماجرا را خيلي مختصر و بدون حواشي نقل كنم كه وقت ايشان را نگيرم، ولي ديدم اتفاقاً ايشان مايلند ماجرا را به‌طور مفصل بدانند. همانجا فهميدم روحيه امام روحيه تقابل با رژيم است. از اينجا بود كه پيوند بنده با امام قوت گرفت. اين همه بركت در زندگي‌ام، حاصل آن تبعيد بود. در ارتباطاتي كه با امام داشتم متوجه علاقه و ارادت بسيار ايشان به مرحوم مدرس شدم. امام معتقد بودند مدرس ذخيره‌اي الهي بود كه قبل از ديگران به مفاسد خاندان پهلوي پي برد.

* حضرتعالي در زمره نخستين روحانيوني هستيد كه از ابتدا با نهضت امام همراه بوديد. از چگونگي پيوستن به اين نهضت بفرماييد؟

** مرحوم آيت‌الله رباني شيرازي در ترغيب فضلا و مدرسان حوزه علميه قم براي امضاي اعلاميه‌ها نقش بسيار مهمي داشت و هر بار كه اعلاميه‌اي را مي‌آورد تا امضا كنم، مي‌ديدم از نزديك به 10 نفر امضا گرفته است. يك ماه قبل از پيام امام در انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي به نجف‌آباد اصفهان رفته و مطلب ايشان را به گوش علماي آنجا رسانده بودم. كاملاً معلوم بود پس از رحلت آيت‌الله بروجردي شاه قصد داشت بساط حوزه را به هم بزند و از نفوذ علما كم كند و به همين دليل در غياب مجلس لايحه انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي را طرح كرد كه طبق آن ديگر سوگند به قرآن لازم نبود و مي‌شد به هر كتاب آسماني ديگري يا حتي به صداقت و امانت قسم خورد! او مي‌خواست به اين ترتيب راه را براي سلطه بهائيت باز كند.

امام كه از مدت‌ها قبل مترصد يك فرصت بودند، با تمركز روي روحانيون برجسته و مبارز نهضت خود را آغاز كردند. مرحوم فلسفي در مسجد ارك و مسجد سيد عزيزالله تهران و بنده در نجف‌آباد اصفهان درباره اين لايحه صحبت و آراي مراجع تقليد را مطرح كرديم. مرحوم آيت‌الله گلپايگاني هم انصافاً در راه مبارزه با اين لايحه زحمات زيادي را متحمل شدند. بنده در روز ششم بهمن سال 41 به شهر شوش در خوزستان رفتم و مشاهده كردم مردم به‌رغم تهديدهاي رژيم در انتخابات شركت نكردند. علما و مراجع ديني شهرهاي مختلف در اعتراض به اصلاحات مورد نظر شاه در ماه رمضان آن سال‌ها منبر را تعطيل كردند و به اين ترتيب بر آگاهي‌هاي مردم افزودند و كاملاً ذهن آنها را روشن كردند كه بين روحانيت و رژيم شاه تقابل جدي وجود دارد. در اثر اين تلاش‌ها شعور سياسي مردم خيلي بالا رفته بود، اما مبارزه مستقيم با رژيم ممكن نبود و رژيم توانست با ارعاب و تهديد منظور خود را عملي سازد.

در ايام محرم سال 42 در خوزستان بودم و اخبار وقايع فيضيه را براي مردم بيان مي‌كردم. البته در روزهاي اول محرم بيشتر درباره مسائل ديني حرف زدم، چون اگر مي‌خواستم بلافاصله وارد بحث‌هاي سياسي شوم، منبرم را ممنوع مي‌كردند، اما بعد از چند روز كه مردم بيشتري جمع شدند، مباحث سياسي را هم با آنها در ميان گذاشتم.

* يكي از فرازهاي مهم زندگي مبارزاتي و سياسي حضرتعالي سخنراني تاريخي شما در جشن آزادي امام در مدرسه فيضيه است. شنيدن ماجراي آن مجلس از زبان شما مغتنم است. درآن روز شرايط آن مجلس را چگونه ديديد؟

** روزنامه اطلاعات در 18 فروردين و پس از آزادي امام نوشت: اسباب خرسندي است كه روحانيت با انقلاب سفيد همراه شده است. اين مطلب فوق‌العاده امام را ناراحت كرد و تصميم گرفتند در روز 21 فروردين در مدرسه فيضيه درباره اين موضوع صحبت كنند و در عين حال كه به اين مطلب پاسخ دندان‌شكني مي‌دهند، مواضع خود را هم آشكارا بيان كنند. عده‌اي اين كار را خطرناك مي‌دانستند و مي‌ترسيدند خطري متوجه امام شود. امام مرا خواستند و فرمودند: يا شما برو و جواب اين روزنامه را در منبر بده يا خودم همه چيز را خواهم گفت!با كمال ميل پذيرفتم، چون در راه هدف نهضت امام دادن جان هم برايم كاري نداشت. ضمناً امام فرمودند: شما و آقاي مشكيني و يكي دو نفر ديگر هميشه اينجا باشيد! به مناسبت آزادي امام در مدرسه فيضيه جشن مفصلي گرفته شده بود و مردم زيادي شركت كرده بودند.

سخنران قبل از من به خاطر ازدحام جمعيت و شوق آنها براي ديدن امام نتوانست صحبت كند و از منبر پايين آمد. در آن شرايط جلب توجه مردم و ساكت كردن آنها كار بسيار دشواري بود. روي منبر ر فتم و حمد و ثناي خدا را گفتم، اما مردم ساكت نمي‌شدند. ناگهان فكري به ذهنم رسيد و شروع كردم به گفتن الفبا: الف، ب، پ و... از آنجا كه بيان چنين مطلبي روي منبر سابقه و مناسبت خاصي نداشت، نظر مردم جلب شد و ساكت شدند. ابتدا شعري را خواندم كه مضمون آن حاكي از اظهار مسرت به خاطر آزادي امام بود. سپس افزودم اگر براي شما الفبا را گفتم به خاطر اين است كه يادآور شوم هنوز در آغاز راه هستيم و براي به ثمر رساندن نهضت بايد تلاش بسياري كنيم تا موفق شويم. در هر حال آن روز توانستم با اين ترفند پيام امام را براي مردم توضيح بدهم.

* در آن ايام شاه در بروجرد، درباره 15 خرداد سخناني گفت كه بازتاب‌هاي منفي فراواني داشت. واكنش امام به اين سخنان چه بود؟

** بله، شاه در سفر به بروجرد گفته بود: 15 خرداد روز ننگيني بود! جمعه آن هفته امام در مجلسي كه در منزل ايشان منعقد شد، در حضور جمع فرمودند: «البته كه 15 خرداد روز ننگيني بود، چون با پول مردم توپ، تانك و اسلحه خريدند و به جانشان افتادند.»

* فعاليت‌هاي حضرتعالي در خوزستان هم، ورق زرين ديگري در دفتر مبارزات شماست. از شرايط فعاليت‌هاي خود درآن خطه و نيز خاطرات آن، نكاتي بفرماييد؟

** پس از آغاز نهضت امام در سال 42، در بسياري از نقاط ايران توسط روحانيون و مردم تحركاتي شروع شد. خوزستان از لحاظ سياسي و اقتصادي منطقه حساسي بود و رژيم از لحاظ امنيتي به آنجا توجه خاصي داشت. بنده تمركز فعاليت‌هايم را پس از سال 42 روي اهواز و آبادان گذاشتم و چون با بسياري از علما و افراد بانفوذ آنجا رابطه خوبي داشتم خيلي دچار مشكل نشدم. يادم هست در شب عاشوراي سال 43 در حسينيه اهواز كه پر از جمعيت بود، از امام و اقدامات ايشان مطالبي را براي مردم بيان كردم.

رئيس ساواك و رئيس شهرباني هم در مجلس حضور داشتند و از شنيدن حرف‌هايم بسيار عصباني شدند. مردم خوزستان به من علاقه زيادي داشتند. يك بار در مسجدي سخنراني كردم و به مردم گفتم: مسجد نياز به فرش دارد. يكي از افراد رفت و فرش خانه‌اش را آورد و گفت: خيلي زشت است كه خانه فرش داشته و خانه خدا فرش نداشته باشد! شنيدم تا مدت‌ها پس از اين قضيه خود و خانواده‌اش فرش نداشتند.

در سال 57 منبر رفتن در حسينيه اهواز كلاً به عهده بنده بود. در دوره نخست‌وزيري شاپور بختيار طرفداران رژيم تصميم گرفتند راهپيمايي كنند. منبر رفتم و اعلام كردم: راهپيمايي براي حمايت از شاپور بختيار حرام است. به همين دليل بيش از 300، 400 نفر در آن شركت نكردند كه اغلب هم افراد خوشنامي نبودند. يك بار هم نيروهاي نظامي رژيم با تانك و سلاح به خيابان ريختند كه جلوي مردم مبارز را بگيرند و اجازه ندهند متعرض طرفداران رژيم شوند. بنده همان روز سخنراني كردم و گفتم: ما در مسير ديگري راهپيمايي مي‌كنيم و هر مسئله‌اي كه پيش بيايد مسئوليت آن با دو لت است! به همين دليل تانك‌ها به پادگان‌ها برگشتند.

بنده در اهواز بودم و چند روز به ورود امام مانده بود. شهيد مطهري به بنده تلفن زدند و گفتند: قرار است عده‌اي در روز ورود امام خانواده رضايي‌ها را ببرند كه در فرودگاه به امام خير مقدم بگويند! بهتر است هر چه زودتر به تهران بياييد و جلوي اين كار را بگيريد. از ايشان تشكر كردم و گفتم: اگر اين مردم را رها كنم و به نهضت اسلامي در اينجا صدمه‌اي وارد شود، چه جوابي دارم كه به امام بدهم؟

* فرزند ارشد شما، شهيدحسين خزعلي در فعاليت‌هاي منتهي به پيروزي انقلاب اسلامي به شهادت رسيد. اين واقعه چطور رخ داد و چگونه از آن مطلع شديد؟

** بنده پس از آنكه از زندان قزل‌قلعه آزاد شدم، به خاطر امضاي اعلاميه‌ها و ايراد سخنراني‌هاي متعدد عليه رژيم به تبعيد محكوم شدم، اما اين بار تن ندادم و در تهران به صورت مخفي زندگي مي‌كردم. در ارديبهشت 57 در شهر قم جوانان مشغول پخش اعلاميه بودند كه مأموران رژيم به آنها تيراندازي مي‌كنند و در نتيجه پسرم حسين به شهادت مي‌رسد. حسين بسيار متعهد، متشرع و انقلابي بود و همواره سعي مي‌كرد از هر نظر، از جمله در مورد مسائل اقتصادي روي پاي خودش بايستد. در زمان شهادت او در تهران بودم كه بعضي از بستگان كه از جايم خبر داشتند خبر شهادتش را برايم آوردند.

مي‌خواستم براي كفن و دفن او بروم كه به من هشدار دادند مأموران به محض اينكه از محل اختفايم باخبر شوند به سراغم خواهند آمد. در هر حال جنازه را به تهران آوردند. به مادر حسين گفتم اگر هنگام ديدن جنازه فرزندمان نمي‌تواند جلوي خود را بگيرد و گريه و زاري به راه خواهد انداخت اجازه نمي‌دهم او را ببيند. نمي‌خواستم دشمن ذره‌اي در ما ضعف ببيند. به كساني هم كه تصور مي‌كردند از شدت بهت نمي‌توانم گريه كنم گفتم چون حسين در راه خدا شهيد شده است، خوشحالم و احساس سرافرازي مي‌كنم. در هر حال دوستان و آشنايان مانع شدند و اجازه ندادند در مراسم تشييع او در قم شركت كنم. حسين را در قبرستان معصوميه قم دفن كردند.

* در دستگيري‌ها، تبعيدها و زندان‌هايي هم كه متحمل شديد نيز نكاتي بفرماييد، به ويژه درباره دفعات و كيفيت آنها؟

** در سال 49 به خاطر امضاي اعلاميه تأييد مرجعيت امام به زابل تبعيد شدم و قرار شد سه سال در آنجا باشم كه با پا در مياني فردي شش ماه طول كشيد. در سال 52 باز هم به دليل اعلاميه به نفع امام به بندر گناوه تبعيد شدم كه آب و هواي بسيار بدي داشت و لحظه‌اي از مزاحمت مگس‌ها راحت نبوديم. هر مترمكعب آب شيرين و قابل شرب در آنجا 18 تومان بود، در حالي كه در همان زمان در تهران فقط پنج تومان بود. شش ماه هم در آنجا بودم و مردم بسيار به من محبت داشتند و مي‌آمدند و سؤالاتشان را از من مي‌پرسيدند.

دو سال و نيم در دامغان بودم و گاهي مانع منبرهايم مي‌شدند، ولي به هر ترفندي بود جلسات ديني را تشكيل مي‌داديم و درس تفسير قرآن داشتيم. در سال 54 در مساجد تهران از جمله مسجدالجواد تهران سخنراني‌هاي متعددي داشتم و دستگير شدم و مرا به زندان قزل‌قلعه بردند. همان شب هم در قم به منزلم ريختند و آنجا را زير و رو كردند. 48 روز در يك سلول دو در دو بودم. جرم من و آيت‌الله رباني‌شيرازي تأييد مرجعيت امام بود.

* گويا در زندان يك ارمني را هم مسلمان كرديد. اينطور نيست؟

** بله، يك نفر را از بند عمومي آوردند و با من هم‌سلولي كردند. او تمايلات چپ داشت و اوايل از ته لهجه‌اش تعجب مي‌كردم، ولي بعد متوجه شدم ارمني است. بسيار انسان عاقلي بود و به اعتقاداتم احترام مي‌گذاشت. سعي كردم با آرامش و ملاطفت درباره مسائل مختلف با او صحبت كنم. سرانجام شبي به من گفت: فردا كه براي نماز بيدار مي‌شويد مرا هم بيدار كنيد! همين كار را كردم و او به شيوه خودشان عبادت كرد. مدتي بعد به من گفت: مي‌خواهد مسلمان شود و شهادتين گفت!

* حفظ قرآن و نهج‌البلاغه توسط شما چگونه انجام شد؟

** قرآن را زود حفظ و در ايران اول و در دنيا دوم شدم. بعد با عده‌اي از دوستان دانشگاهي شرط بستم كه اگر آنها نهج‌البلاغه را حفظ شدند، آنها را به مكه بفرستم و اگر من حفظ شدم، آنها 500 تومان به فقرا بدهند. در ظرف دو سال لحظه‌اي نهج‌البلاغه را زمين نگذاشتم و حتي در تاكسي هم كه مي‌نشستم نهج‌البلاغه را حفظ مي‌كردم و موفق شدم.

* در پايان اين گفت‌وگو اشاره‌اي هم به آشنايي خود با مقام معظم رهبري كنيد. تحليلتان از شخصيت و منش سياسي ايشان چيست؟

** در تبعيد كه بودم ايشان آمدند و با هم صحبت كرديم و متوجه شدم مرد دانشمندي است. پدر ايشان آسيد‌جواد هم مرد مقدس و محترمي بود. ايشان هميشه مي‌گويند هر چه دارم به خاطر رعايت حال پدر است. پدر ايشان نابينا شد و آقا به خاطر پرستاري از پدر درس را در قم رها كردند و به مشهد رفتند. ايشان فوق‌العاده ساده زندگي مي‌كنند و شنيده‌ام به فرزندانشان گفته‌اند: اگر مي‌خواهيد وارد امور اقتصادي شويد، نام خامنه‌اي را از روي خود برداريد. تصميمات و موضع‌گيري‌هاي قاطع ايشان در مقاطع مختلف، به‌خصوص فتنه 88 بسيار سنجيده و تعيين‌كننده بوده و موجب نقش برآب شدن فتنه 88 شده است!

* و سخن آخر؟

** سخن آخر اينكه اين انقلاب راه درستي را فرا روي ملت ما، مسلمانان و بلكه عالم قرار داده است. البته در بين خود انحرافاتي را داريم كه بايد با هوشياري برطرف كنيم. در راه انقلاب ثابت قدم باشيد كه جز اين راه رستگاري و پيروزي نيست.

با تشكر از حضرتعالي به خاطر وقتي كه در اختيار ما قرار داديد.

http://javanonline.ir/fa/news/741657

ش.د9402802

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات