حماسه و جهاد / شهید سید محمد حسین میردوستی از افسران یگان ویژه صابرین سپاه بود که در روز عاشورای سال 1394 در سن 24 سالگی مزد جهاد مردانه خود را در راه پاسداری از حریم مقدس اهل بیت دریافت کرد و به دیدار مولا و مرادش شتافت. این افسر زبده و کار آزموده میدانهای نبرد در حالی به شهادت رسید که فرزند تازه به دنیا آمدهاش سید محمدیاسا میردوستی اکنون کمتر از دو سال دارد.
متن زیر گفتوگویی است که با قاسم میردوستی، دوست، همکار و برادر این شهید گرانقدر مدافع حرم در یگان ویژه صابرین انجام گرفته است. هر چند که در خلال مصاحبهای اینچنین طولانی، مجال گفتوگو از قاسم میردوستی به سبب ذکر خاطرات و تألم خاطرات ایام گذشته گرفته شد و دقایقی هر چند اندک به سکوت گذشت.
خانوادهای استوار در راه جهاد
به نام خدا. سید قاسم میردوستی هستم. متولد 1364 در شهرستان شاهرود. خانوادهای که در آن بزرگ شدم؛ دو خواهر و دو برادر بودیم که شهید سید محمد حسین میردوستی کوچکترین عضو خانواده بود. پدرمان سید مرتضی میردوستی از بازنشسگان سپاه است. تقریبا میتوانم بگویم که از ابتدا با این فضا و خلقیات آشنایی داشتیم. هم من و هم سید محمد حسین در این فضا بزرگ شده بودیم. با هم در فعالیتهایی که بسیج و مسجد محل داشت شرکت میکردیم تا این که در سال 90 تصمیم گرفتیم که به یگان ویژه صابرین سپاه ملحق شویم. از قبل با این یگان و نوع عملکرد بخصوص آن آشنایی داشتیم. ضمن اینکه محمد حسین خودش دوران سربازیاش را در همین یگان طی کرده بود.
قبل از ورود به یگان صابرین، من و سید محمد حسین، هر دویمان ازدواج کرده بودیم و باجناق همدیگر بودیم! هر دویمان با هم نامنویسی کردیم. معاینات و مراحل استخدامی را که گاها بسیار سخت و حساسیت برانگیز بود؛ انجام دادیم. تا اینکه نهایتا در تاریخ 10/10/1390 توانستیم لباس یگان ویژه صابرین سپاه را به تن کنیم و وارد گردان رزم حضرت قمر بنیهاشم (ع) که معروف به گردان 2 بود؛ شویم. اینکه از ابتدا با هم شروع کرده بودیم و نهایتا خداوند کمکمان کرد که عاقبت هر دو نفرمان بتوانیم استخدام شویم؛ مژده خوبی برای خانواده بود.
آزمونهای سخت رزمی در صابرین
ما میدانستیم که در این راه با خطرات و از خود گذشتگیهایی باید روبرو شویم که شاید در مخیلهمان هم نگنجد. ما با آگاهی گام در این مسیر گذاشته بودیم و مشتاقانه به استقبال خطر و تمرینات گاها ناممکنی میرفتیم که از عهده هیچ کسی برنمیآمد. 7 ماه مدت زمان دوره تکاوری ما بود و با تمرینات بسیار دشواری که در یگان صابرین تدارک دیده شده بود؛ نهایتا از دورهای که در ابتدای آن نزدیک به 100 نفر میشدند؛ 55 نفر ریزش داشتند که در دوره و تمرینات سخت یگان نتوانستند پذیرفته شوند و از 45 نفر باقیمانده، من و سید محمد حسین توانستیم نمره قبولی را کسب کنیم و رسما وارد یگان شویم.
جای خالی تصویر من
تقریبا در شهریور ماه سال 92 بود که سپاه عملیاتهای مهمی را در درگیری با گروهک پژاک در مناطق شمالغرب کشور انجام داده بود. بخشی از نیروهای صابرین هم به این عملیات اعزام شده بودند که در نهایت با جانفشانیهای بیامانی که بچههای ما انجام داده بودند؛ نزدیک به 18 نفر از این نیروها در همان مناطق به شهادت رسیدند. در همین دوران بود که من و سید محمد حسین در محوطه پادگان فعلی یگان صابرین در کنار باند پرواز مشغول قدم زدن بودیم که به طور اتفاقی، محمد حسین به تابلویی اشاره کرد که تصویر چند تن از این شهدا بر آن نقش بسته بود. جای یک تصویر بر روی تابلو خالی بود. سید محمد حسین بدون مقدمه اشاره کرد و گفت: " قاسم ببین این جایی که خالیه؛ قراره عکس من و تو رو روی این تابلو بزنن ".
سید محمد حسین بدون مقدمه این موضوع را پیش کشیده بود که خودش را برای شهادت آماده کرده است. همین اتفاق هم افتاد. بعد از شهادت سید محمد حسین در همان جای خالی تصویر، عکس او را نصب کردند. اصلا آماده شهادت بود. با آن سن کمش نگاه بلندی داشت که گاهی اوقات خود من هم با از مشورتهایش استفاده میکردم.
من هم مثل توام ...
در یکی از تمریناتی که برای آمادگی بچهها تدارک دیده بود؛ مربی آموزش من را تنبیه کرد که باید محوطهای پر از سنگ و خاک را غلت بزنم. من هم اطاعت امر کردم. در حین غلت زدن، تنم به پای یک پاسدار برخورد کرد. وقتی که گرد و خاک فرو نشست و توانستم درست ببینم؛ دیدم که سید محمد حسین هم آماده غلت زدن است. گفتم که مگه تو هم تنبیه شدی؟ با حالت غیظی گفت که نه. گفتم پس چرا میخواهی غلت بزنی؟ گفت وقتی داداش من تنبیه بشود من نمیتوانم بایستم و نگاه کنم. من هم باید غلت بزنم. آماده شد و در نهایت هر دویمان با سر و رو و لباسهای خاکی تنبیه را به پایان رساندیم.
دروههای آموزشی صابرین را یکی یکی طی میکردیم و از این که در کنار هم و برای همدیگر نه تنها همکار بلکه برادر و دوست بودیم؛ خدا را شاکر بودیم. در 26 فروردین ماه 1392 بود که در یکی از آموزشهای معمولی که در یگان برای نیروهای واجب بود که آن را با موفقیت طی کنند؛ متاسفانه بر اثر موج انفجار بینایی چشم راستم را تا حدود زیادی از دست دادم. همین موضوع باعث شد که به قسمت اداری یگان صابرین منتقل شوم. با اینکه هیچ اجباری مبنی بر ترک یگان رزم از ناحیه فرماندهان نداشتم؛ ولی چون بینایی چشم غالبم از دست رفته بود و از طرفی هم خودم تشخیص دادم که دیگر شاید آن کارایی لازم را نداشته باشم؛ این درخواست را ارائه کردم. من به قسمت اداری یگان منتقل شدم اما محمد حسین همچنان به عنوان یک نیروی فعال و سرزنده توانست که در عملیاتها و ماموریتهای مختلفی که به او داده میشد یکی از بهترینهای یگان باشد.
من و سید محمد حسین عادت به خداحافظی نداشتیم. حتی در سختترین ماموریتها هم ما خداحافظی نمیکردیم. نمیخواستیم که بین ما حتی به اندازه یک خداحافظی احساس جدایی شود. میدانستیم که با هم بودنمان قیمتی ندارد و نمیخواستیم که به هیچ چیز و بهانهای این موضوع را خدشه دار کنیم.
معرکههای نبرد در ادلب و حمص
درگیریها در سوریه به اوج خودش رسیده بود؛ سید محمد حسین هم پیگیر این صحنهها و درگیریها بود. شهدا را که تشییع میکردند آرزوی شهادت در او زنده میشد. نمیتوانست دوام بیاورد و از ماندن در اینجا زجر میکشید. میدانست که دیر یا زود ماموریت حضور در معرکههای نبرد در سوریه را به او میدهند. این اتفاق افتاد و سید محمد حسین به همراه گروهی دیگر از بچههای یگان ویژه صابرین عازم سوریه شد.
روز اعزام به سوریه خیلی با هم خداحافظی کردیم. چند بار. هر بار به هر بهانهای تا دم اتوبوس میرفتم که او را ببینم. وقتی که از پادگان میخواستند به فرودگاه عزیمت کنند؛ نگاهمان به همدیگر گره خورد. هی میرفتم و برمیگشتم. لحظه آخر به من گفت که اگر اتفاقی برایم افتاد مراقب خانوادهام و سید محمد یاسا باش. فرزند پسرش تازه به دنیا آمده بود. به او گفتم که ان شاالله که به سلامت برمیگردی و اتفاقی برای تو نمیافتد.
اگر من نروم ...
در تمام این مدتی که من و سید محمد حسین در یگان ویژه صابرین مشغول خدمت بودیم؛ خانوادههایمان صبوری بیش از حدی را به خرج دادند. به سبب ماموریتها و آموزشهایی که گاها ماهها طول میکشید ما حتی نمیتوانستیم که با خانوادههایمان صحبت کنیم تا چه رسد که آنها را ببینیم.
موقعی که بحث اعزام یگان صابرین پیش آمد؛ ما این موضوع را به خانواده در میان گذاشتیم. من به سبب جراحتی که داشتم متاسفانه لیاقت حضور در جبهه مقابله با تکفیریها و وهابیها را نداشتم. سید محمد حسین این موضوع را با همسرش در میان گذاشته بود. همسر وی مانند خود سید محمد حسین بسیار صبورانه به او گفته بود که اگر تو بروی و خدای نخواسته اتفاق تلخی بیافتد؛ تکلیف پسرت محمد یاسا چه میشود؟ سید محمد حسین با همان آرامش و وقار همیشگی گفته بود که ا گر امثال من به این معرکههای و نبردها در خط مقدم سوریه اعزام نشود و خونشان در راه رضای حق ودفاع از حرم اهل بیت(ع) ریخته نشود؛ هزاران هزار محمد یاسای دیگر بیپدر خواهند شد. این گونه بود که همسر وی با رضای کامل همراه و همقدم سید محمد حسین در اعزام به سوریه شد.
دلباخته حرم حضرت زینب (س)
ارادت عجیب و تامی به حضرت زینب(س) داشت. در مدتی که پای نجس تکفیریها و وهابیها به محدوده حرم حضرت زینب(س) باز شده بود؛ آرام و قرار نداشت. نحوه شهادت او و تاریخی که به شهادت رسیده بود هم همگی از این عشق او به عمه سادات(س) حکایت میکند.
دوستان او بعد از شهادتش، در مکالمههایی که با آنها برقرا شد؛ میگفتند که سید محمد حسین در شب قبل از شهادتش تمام جزئیات شهادتش را تعریف کرده بود. عشق او به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) باعث شد که در ساعت 8 صبح روز عاشورا در تاریخ 1 مهر 1394 در شهر حمص در طی یک عملیات سریع و بسیار تهاجمی که توانسته بودند بسیاری از این تکفیریهای صهیونیست را به درک واصل کنند؛ به شهادت برسد.
ادامه دارد ...