تاریخ انتشار : ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۱:۳۰  ، 
کد خبر : ۲۹۰۴۴۲
تأملي پيرامون مفهوم روشنفكر و روشنفكري

روشنفكري در ايران‌زاده خودآگاهي نبود پيمان محمودي

پایگاه بصیرت / محمد مددپور / كارشناس ارشد جامعه‌شناسي

(روزنامه جوان – 1394/11/11 – شماره 4738 – صفحه 10)

اين تفكر، كه جوامع بشري از نيروها و طبقات اجتماعي گوناگون تشكيل شده‌اند و حكومت مي‌بايست در اختيار گروه‌هاي اجتماعي برتر قرار گيرد، حتي در انديشه‌هاي سياسي فلاسفه باستان و قرون وسطي نيز مطرح شده است.

بنابراين غيرمترقبه نيست كه گروه نخبه چه به معني و مفهوم نمايندگان خالق روي زمين و چه به صورت گروه برتر اجتماعي و حكومت فضلا يا به معني دولت طبقاتي در نوشته‌هاي افلاطون، سن سيمون و ماركس و ديگران كاربرد داشته است كه آنچه در بالا گفته شده است در ارتباط با مفهوم نخبه سياسي تعريف مي‌شود، اما آنچه در اين نوشتار مد نظر ما مي‌باشد مفهوم نخبه فكري است ولي نكته اساسي درباره انقلاب اسلامي اين نكته مي‌باشد كه انقلاب اسلامي به كلي اين نظم را به هم مي‌زند و اساساً اين نكته را رد مي‌كند كه يك گروه نخبه كه از يك طبقه خاصي باشد تنها مي‌تواند حق حاكميت داشته باشد و در انقلاب اسلامي اين توده‌هاي مردم بودند كه عليه آن نوع از اشرافيت كه ادعاي اصالت داشت، شوريدند و آنان را از صحنه بيرون كردند.

امام در اين‌باره مي‌گويند: «وقتى كه شما تاريخ را مى‏بينيد و ملاحظه مى‏كنيد، از آن اول كه رسول اكرم قيام كردند با همين مردم فقير، با همين مردم مستضعف، ايشان قيام كردند. در مقابل آن قلدرها و آن زورگوها و آن باغدارها و آن مُكنَت‌دارها و قافله‌دارها كه در آن وقت مظهر طاغوتى بود، اسلام قيام كرد. و بعد هم تمام عمر، اسلام و ائمه ما در مقابل طاغوت هميشه ايستاده بودند(صحيفه امام؛ ج 6: 159).»

تعريف اليت

اصطلاح Elite كه از كلمه Eligere به معناي انتخاب يا انتخاب كردن مشتق شده است، در مفهوم ابتدايي براي بيان كيفيت كالاهايي به كار برده مي‌شود، كه داراي مرغوبيت و برتري خاصي نسبت به ساير كالاهاي مشابه بوده‌اند. در قرون هيجدهم و نوزدهم ميلادي، نخبه به گروه‌هايي از افراد جامعه كه جايگاه و مقام و منزلت سياسي، اجتماعي يا روحاني ويژه‌اي داشتند، يعني كشيشان والا‌مقام، مأموران عالي‌رتبه ديواني، اشراف‌زادگان و فرماندهان نظامي، اطلاق مي‌شد(ازغندي: 1388؛ 13). در تعريف مفهوم روشنفكري و روشنفكر بين جامعه‌شناسان اجماع نظري وجود ندارد و هر كدام از انديشمندان يك تعريفي از آن ارائه داده‌اند.

براي مثال از ديدگاه گرامشي هر طبقه اجتماعي به مقتضاي جايگاهش در ساخت توليد اقتصادي جامعه يك يا چند گروه از روشنفكران اندامواره خويش را به‌وجود مي‌آوردند. نقش چنين گروهي ايجاد همگني و آگاهي مشترك در درون طبقه است. از نظر كارل مانهايم روشنفكران يك طبقه نيستند منافع مشترك ندارند و نمي‌توانند دست به عمل جمعي بزنند. به عبارت ديگر روشنفكران ايدئولوگ‌هاي طبقات مختلفند و يك طبقه در خود به شمار نمي‌آيند. با اين حال روشنفكران به طور بالقوه توانايي فرارفتن از موقعيت طبقاتي خويش را دارند(زاهدي).

از نظر جهانبگلو روشنفكر كسي است كه داراي قدرت تفكيك است و به همين دليل مظهر و نماينده عقل انتقادي است(جهانبگلو:1388، 116). سروش معتقد است كه روشنفكران يك قشر تحصيلكرده هستند و بر خلاف تعبير ماركس خود او معتقد است كه روشنفكران يك قشر هستند نه يك طبقه. به خصوص روشنفكر ديني كه علاوه بر اشراف و حركت بر گسستگي‌ها و پيوستگي‌هاي دوران قديم و جديد بايد راز دانانه به تفاوت ميان عامه و دين خاصه هشيار باشند(سروش:1389).

شريعتي: روشنفكر در يك كلمه كسي است كه نسبت به وضع انساني خودش در زمان و مكان تاريخي و اجتماعي‌اي كه در آن است خود‌آگاهي دارد و اين خودآگاهي جبرا و ضرورتاً به او احساس مسئوليت بخشيده است(شريعتي:1387، 257).

آنچه در اين پيوستار مد نظر مي‌باشد و داراي اهميت است، اين موضوع است كه روشنفكران در جامعه ايران از دل شكاف ناشي از سنت و مدرنيته بيرون آمده‌اند يعني اساساً جريان روشنفكري در ايران از زماني آغاز شد كه ما با غرب توسعه يافته مدرن آشنا شديم و در خود نوعي احساس سرخوردگي نسبت به غرب احساس كرديم و از اين رو آغاز جنبش روشنفكري كه با هدف نوسازي بوده است به آستانه مشروطيت و چه بسا ما قبل‌تر از آن نيز بازمي‌گردد.

روشنفكري بي‌طبقه؟!

در بررسي مفهوم روشنفكري اگر با عينك امثال مقصود فراستخواه بنگريم؛ بايد بگوييم كه روشنفكر در يك معنا به يك طبقه نخبه و اقليتي همچون نجبا و اشراف اشاره دارد و در تلقي دوم روشنفكر معطوف به عملكرد(prerformance) مي‌باشد و معطوف به طبقه خاصي نمي‌باشد و اين تعبير نزديك به تعبير كارل مانهايم مي‌باشد كه براي روشنفكر يك ويژگي فراطبقاتي در نظر مي‌گيرد، اما خصيصه اين نوع روشنفكر در مسئله‌اي ديدن و پروبلماتيزه كردن امور است و اساساً داراي يك كنش انتقادي مي‌باشد.

اما درباره روشنفكري در غرب بايد بگوييم كه اين نوع تفكري بود كه ابتدا از دل جريان روشنگري و از دل تفكرات اومانيستي كه انسان را محور عالم قرار مي‌داد بيرون آمد و به نوعي بايد گفت روشنفكري در واقع حاصل همان شك‌گرايي دكارت مي‌باشد كه در آن نوع شك‌گرايي هيچ اصل مسلمي وجود ندارد و تنها اصل يقيني همان شك كردن مي‌باشد، از اين‌رو بايد بگوييم كه اين شك در اصول سنتي مي‌بود كه در فلسفه اسكولاستيك به مردمان غرب آموزش داده مي‌شد و اين آغاز به پرسش كشيدن و به چالش بردن سنت و ظهور مدرنيسم مي‌بود و بر همين اساس جريان روشنفكري در ايران نيز به تأسي از همان جريان خود را در مقابل سنت قرار داد و هويت خود را در مقابله و تضاد با سنت كسب مي‌كرد البته لازم به ذكر است كه اين جريان روشنفكري خود ذاتاً سر ستيز با سنت دارد.

در ايران نيز روشنفكري همانگونه كه كساني چون عبدالكريم سروش نيز مي‌گويند ناشي از شكاف بين سنت و مدرن بوده است. اما سؤال اساسي در اينجا مطرح مي‌شود كه جريان روشنفكري چه نسبتي با پيوستار جامعه ايران داشته است و آيا اين جريان ناشي از يك خودآگاهي بوده است‌؟

در پاسخ به اين سؤال بايد گفت كه در عصر روشنگري در غرب، روشنفكري زاييده شد و به نوعي فرزند نامشروعي هم نبوده است چراكه از دل تفكر عصري دوران خودش بيرون آمده است و اساساً نسبت فرهنگي با جامعه خويش دارد اما در ايران اين جريان تنها به سبب يك نگاه و آشنايي سطحي بوده است كه عده‌اي معتقدند روشنفكران ايراني تنها با سايه‌اي از تمدن و توسعه غربي آشنا شدند و براي همين هم از دل تفكرات آنان كساني همچون تقي‌زاده بيرون مي‌آيند كه اعتقاد دارند از نوك پا تا فرق سر بايد غربي شوند؛ در واقع بايد گفت كه روشنفكري در ايران بيش از آنكه ناشي از يك خودآگاهي و خويشتن‌شناسي باشد حاصل يك شبه آگاهي است.

اگر از ابتداي تاريخ نوشته شده اين سرزمين بر ساختارهاي حاكم بر جامعه ايران نظر كنيم مي‌بينيم كه همواره دين در تمام وجوه زندگي اين مردمان رسوخ و نفوذ داشته است اما جريان روشنفكري به نوعي سعي داشته اين نفوذ را خدشه‌دار كند و اين خدشه وارد كردن خود به معناي جريحه‌دار كردن عواطف مردم نيز بود. به همين دليل بعد از مشروطه كه در آن به نوعي روشنفكران پيروز ميدان شدند (‌البته به حمايت برخي از روحانيون آن زمان) يعني باز به كمك عناصر ديني بود كه مشروطه توانست به پيروزي دست يابد و از اين رو روشنفكري سكولار كه سعي در شخصي كردن دين در جامعه دارد نمي‌تواند راه به جايي برد‌، بنابراين ما شاهد شكل‌گيري روشنفكري ديني هستيم كه كساني همچون شريعتي سردمدار اين جريان بودند و في‌الواقع فعاليت‌هاي روشنگرانه ايشان در آگاهي‌بخشي به مردم و پيروزي انقلاب اسلامي مفيد و مؤثر واقع شد.

زوال جايگاه روشنفكري

امروزه ما مي‌بينيم كه هنوز در جامعه ايران افكار شريعتي مخاطب دارد و از اقشار و گروه‌هاي مختلف به سراغ انديشه شريعتي مي‌روند و اين به سبب داشتن روحيه انقلابي و ايدئولوژيكي ديني كه در نوشته‌هاي شريعتي موج مي‌زند مي‌باشد و عامل زنده ماندن انديشه ايشان در همين وجه ديني بودن آن مي‌باشد چراكه شريعتي خود را روشنفكري مسئول مي‌دانست كه در جامعه خويش را شناخته بود و از رهايي‌بخشي و مهم بودن دين در جامعه ايران آگاهي يافته بود بنابراين همين ويژگي‌ها سبب مي‌شود تا شريعتي هنوز هم زنده بماند.

اما در روشنفكري سكولار اگر به تاريخ گذشته جريان روشنفكري سكولار نظر كنيم مي‌بينيم كه انديشه‌هاي كساني همچون ملكم‌خان و تالبوف و آخوندزاده در جريان زندگي امروز بسيار متروك شده‌اند و جز اندك مخاطباني كه آن هم در حوزه آكادميك مي‌باشند ديگر رو به فراموشي سپرده‌اند چراكه اساساً اين تفكرات نسبتي با ساختارهاي اجتماعي جامعه ايران نداشته و ندارند و همچنين با ساختار سياسي جامعه نيز سر ستيز دارند، بنابراين نه در بين دولتمردان و نه در بين عامه مردم جايگاهي ندارند و از اين رو بايد گفت كه به نوعي جريان روشنفكري سكولار به محاق رفته و بقاياي آن نيز رو به انزوا دارند.

به هر حال در جريان غربي شدن ايران آنچه بيش از همه چشمگير است، قبول و اخذ بي‌تصرف ظواهر غربي است و همين امر موجب شده است كه برخي آن را غربزدگي تعبير كنند در حالي كه تفكر غربي خود بالذات غربزده است. در اينجا غربزدگي عبارت است از نيست‌انگاري حق و حقيقت و پذيرش طاغوت و امر غير‌قدسي كه به دو صورت بنياد انديشانه يوناني و خودبنيادانه جديد در تاريخ تفكر غربي بسط يافته و گهگاه به عالم اسلام و مسيحيت نيز تسري يافته است و غربزدگي جديد غربزدگي مضاعف است و نهضت‌هاي تجدد‌زده در جهان اسلامي در اين مقامند، به علاوه غربزدگي منورالفكران بر خلاف غربزدگي غربي‌ها كه خودآگاهانه است به نحوي با بد آگاهي و جهل مركب توأم شده است(مددپور؛1373:120).

در واقع غربزدگي مضاعفي كه روشنفكران ما يا بهتر بگوييم شبه‌روشنفكران ما با آن مواجه شدند، اشاره به همان دريافتي دارد كه آنان فقط از مظاهر غرب يافتند و پي به معناي عميق آن نبردند و اينچنين شد كه اگرچه غرب در نظر مددپور ذاتاً غربزده است اما غربزدگي ما از نوع غربزدگي مضاعف است و اين ناشي از عدم درك مفهوم و ماهيت غرب مي‌باشد كه توسط منورالفكران به جامعه تسري داده مي‌شد.

در خصوص روشنفكري در ايران بايد گفت كه ما هم در فضاي دانشگاهي و هم در بيرون از آن فضا روشنفكراني را داريم و من اگر بخواهم جريان روشنفكري دانشگاهي را از جريان علمي دانشگاهي متمايز كنم وجه تمايز را در همان علمي بودن فضاي آكادميك و غير‌علمي بودن جريان روشنفكري مي‌دانم به اين صورت كه در جامعه هر كسي مي‌تواند روشنفكر باشد و مانند يك روشنفكر سخن بگويد اما نمي‌تواند مانند يك انسان آكادميك نظريه‌پردازي علمي كند. اما در خصوص جريان خشك و سرد فضاي علمي و آكادميك دانشگاهي نيز بايد گفت كه علوم انساني امروز بيشتر سعي دارند كه به بازتوليد خود در همان نگاه خشك و زبان علمي خودشان بپردازند و اين ناشي از همان نگاه اشرافي‌مآبانه است كه فرهنگ خود را اصيل مي‌داند و فرهنگ عامه را مبتذل تلقي مي‌كند،

بنابراين خود را مبرا مي‌داند از ديالوگ با گروه‌هاي مردمي كه البته اين خود يك وجه موضوع مي‌باشد و وجه ديگر آن عدم پذيرش اين اقشار توسط مردم مي‌باشد. مي‌توان دلايلي همچون عدم فهم زبان را نيز عنوان كرد ولي بايد بدانيم كه زبان يك عنصر اجتماعي است كه در جامعه شكل مي‌گيرد بنابراين چگونه است كه مردم مي‌توانند پاي منابر روحانيون بنشينند و سخنان آنان را درك كنند و بپذيرند اما نمي‌توانند سخنان روشنفكران و آكادميسين‌ها را درك كنند؟

جامعه‌شناسي براي حل مسئله ارتباط با مردم رويكرد و نگرشي جديد را در خود ايجاد كرده است كه نامش را جامعه‌شناسي مردم‌مدار نهاده است و از اين رو به واسطه اين موضوع سعي دارد تا علوم انساني به طور كلي و علم جامعه‌شناسي را به طور اخص از فضاي دانشگاهي بيرون آورده و مستقيماً با خود مردم به ديالوگ و گفت‌و‌گو بنشيند كه البته باز هم خود را وامدار همان جامعه‌شناسي آكادميك علمي و خشك مي‌داند.

آنچه لازم است تا در اين مجال عنوان كنم، اين است كه اصولاً جريان نخبگاني چه در تمام سطوح خود وقتي كه خود را از زمينه‌هاي اجتماعي و ديني جامعه بركنار ببينيد دير يا زود دچار انزوا مي‌شود چراكه هيچ‌گاه هيچ انديشه‌اي نمي‌تواند بدون پذيرش مردم راه به جايي ببرد و اگر بخواهد خود را برتر و جداي از مردم بداند نتيجه‌اي جز متروك شدن ندارد.

منابع:

1- صحيفه امام خميني (ره)

2- نخبگان سياسي ايران بين دو انقلاب، علي‌رضا ازغندي

3- موج چهارم، رامين جهانبگلو

4- چه بايد كرد، شريعتي

5- رازداني، روشنفكري و دين‌داري، عبدالكريم سروش

6- تجدد و دين‌زدايي در فرهنگ و هنر منورالفكري، محمد مددپور

http://javanonline.ir/fa/news/768839

ش.د9404926

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات