تاریخ انتشار : ۰۶ تير ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۹  ، 
کد خبر : ۲۹۲۸۴۰
پاسخ جامعه‌گرايانه

ماهيت فلسفه سياسي (بخش پاياني)

پایگاه بصیرت / حسن سهل‌آبادي
(روزنامه مردم‌سالاري - 1395/03/26 - شماره 4062 - صفحه 13)

به هر ترتيب، طي سي سال گذشته رستاخيز پرشوري درباب فلسفه سياسي وجود داشته است. چگونه فيلسوفان سياسي احساس کرده‌اند که توانايي وارد شدن در رشته‌اي را دارند که چيزي بيش از شبه رشته به نظر نمي‌رسيد؛ شبه رشته‌اي که صرفاً نتايج تمايلات اخلاقي خود نظريه‌پردازان را نشان مي‌داد؟

عوامل چندي در اين احيا و رونق دوباره سهيم بوده‌اند. اين امر ثابت نشده که مي‌توان گزارش محکم و بي‌چون و چرايي از اصل اثبات پذيري ارائه کرد. اين اصل براي پوزيتيويسمي‌ که هدفش ارائه معياري روشن براي تمايز امور تجربي و غيرتجربي از هم بود، اساسي است. تا اندازه‌اي به خاطر اين مسئله و تا اندازه‌اي تحت تاثير نوشته بعدي ويتگنشتاين، به معنايي که واژگان در متن‌هاي خاص (شامل متن‌هاي اخلاقي و سياسي) دارند، توجه بسيار بيشتري وجود داشته است تا به هر تلاشي جهت تحميل نوعي ملاک پيشين براي معناداري در مورد زبان. اين امر به فلسفه سياسي اجازه داده تا براي مثال به معنايي که واژه‌اي چون «عدالت» ممکن است در گفتمان‌ها، متن‌ها و جوامع متفاوت داشته باشد، توجه نمايد تا به تلاش براي تثبيت معناي ماتقدم آن .

کساني که خواهان آن هستند تا تحليل در فلسفه سياسي را به تفسير جوامع و شبکه‌هايي پيوند دهند که ارزش‌ها و اصول در درون آن‌ها معناي خود را مي‌يابند، در يک کاربرد کنوني از اين واژه بايد «جامعه گرايان» ناميده شوند. هدف اين رهيافت در فلسفه سياسي توجيه ارزش‌ها و اصول در معنايي بنيانگرا و جهان شمول‌گرا نيست، بلکه تفسير (به شيوه‌اي که از توصيف سطحي فراتر مي‌رود) ارزش‌هايي است که به جامعه‌اي خاص، يا اجتماعات يا گفتمان‌هاي خاص در درون آن حيات مي‌بخشد. اين رهيافت از حل مشکل توجيه که توسط پوزيتيويست‌ها و ساير کساني که ارزش‌ها را ذهني مي‌دانند، طفره مي‌رود. هم چنين از ايده ارائه بنيان جهان شمول‌گرا براي ارزش‌هاي سياسي که براي مثال در نظريه ماهيت انساني ريشه دارد، پرهيز مي‌نمايد.

به علاوه، اجتماعات و معاني اجتماعي را که در اجتماعات و ساير شيوه‌هاي زندگي متجسم شده‌اند، اساسي دانسته و درصدد تفسير آنها است. دليل ديگر براي اين احيا و تجديد حيات اين بود که نقش کارگر زيرزميني که پوزيتيويسم با آن با ثابت نمودن اين امر که تعاريف اساسي مفاهيم سياسي بايد براساس تحليل سياسي تجربي به کار بوده شوند فلسفه سياسي را دور انداخت، غير‌ممکن از آب درآمد. مولفه ارزش گذار واژگان سياسي وجهي حاشيه‌اي و قابل تجزيه نيست، بلکه براي معنايي که اين واژگان در گفتمان‌ها، ايدئولوژي‌ها و اجتماعات خاص دارند، اساسي است. اين برداشت با اين ايده پيوند زده مي‌شود که مفاهيم اجتماعي و سياسي اساسي اصولاً قابل اعتراض هستند .عقيده اين است که اين مفاهيم را نمي‌توان تعريفي سراسر بي طرفانه، خالي از ارزش و تجربي دانست؛ بلکه معناي آن‌ها به شيوه‌هاي متفاوتي متکي است که در آن، گفتمان‌ها و اجتماعات مختلف اهداف انساني، منافع انساني و شکوفايي انساني را تفسير مي‌کنند.

شناسايي و پذيرش اين امر چه بسا ما را به دو نتيجه بديل سوق دهد: بديل نخست فلسفه سياسي را به توصيف و تفسير محدود مي‌سازد. با فرض اين که مفاهيم سياسي اصولاً قابل نقد هستند، و اين که آن‌ها به اين دليل مورد نقد قرار مي‌گيرند که معناي آن‌ها به گفتمان يا ايدئولوژي خاصي مرتبط است، بنابراين همه آن چه که فلسفه سياسي مي‌تواند انجام دهد، توصيف نقشي است که آن مفهوم در يک گفتمان ايفا مي‌نمايد و تبيين اين است که چگونه معناي آن مفهوم در گفتمان‌هاي ديگر تفاوت مي‌کند. از طرف ديگر، اگر فيلسوف سياسي بخواهد بيش از رديابي چگونگي ارتباط يک مفهوم سياسي به شبکه گسترده‌تري از باورها و ارزش‌ها انجام دهد، و در مقابل بخواهد توجيهي اساسي براي استفاده از آن مفهوم به شيوه‌اي خاص ارائه نمايد. در اين صورت بايد رجحان بخشيدن به يک شيوه تفکر درباره منافع و اهداف انساني را بر شيوه ديگر وارد نمايد.

اين امر موضوع را به شکل سنتي‌تر آن باز خواهد گرداند؛ به اين معنا که بر اهداف انساني و ماهيت شکوفايي انساني انعکاس پيدا کرده و مجموعه‌اي از ارزش‌هاي سياسي را که بدان تسهيل خواهد بخشيد، تأييد مي‌کند. مشکل در اين جا چگونگي پايه‌گذاري هنجاري نظريه‌اي درباب سياست در شرايطي است که افراد درباره مفاهيم خود از خير اختلاف نظر دارند. تا جايي که اين معما در فلسفه سياسي کنوني حل شده است، اين امر به يکي از اين دو شيوه بوده است: شيوه نخست اين بوده است که آنگونه که «راولز» استدلال مي‌کند «حق را مقدم بر خير» بدانيم.

اين بدان معنا است که مي‌توان اذعان کرد که شهروندان درباره آن چه که در زندگي انساني خير مي‌دانند، اختلاف نظر دارند، اما با وجود اين، آن‌ها در عدالت چارچوب سياسي که در درون آن، اهداف متفاوت خود را دنبال مي‌کنند، ذي‌نفع هستند. رهيافت اصلي ديگر براي مشکل توجيه، تاکيد بر انديشه گفت‌وگو در سياست و کشف شرايط گفت وگوي آزاد و عقلاني درباره مفاهيم سياسي اساسي بوده است. در اين جا دوباره اذعان به مشکل توجيه فلسفي اصول در وضعيت تنوع اخلاقي وجود دارد و پاسخ اين است که بپرسيم تحت چه شرايطي گفت‌وگوهاي عقلاني و غير اجبارآميز درباره اهداف سياسي مي‌تواند تحقق پذيرد. مثال‌هاي اين نوع رهيافت بايد در آثار آکرمان (1980) و‌هابرماس (1987) يافت شود.

نتيجه‌گيري

امروزه در محافل آکادميک و در ميان متفکران و نظريه‌پردازان دنياي سياست، از «فلسفه سياسي» به عنوان شاخه‌اي مستقل در کنار ديگر عرصه‌هاي تفکر و انديشه ياد مي‌شود. معني فلسفه سياسي و هويت معنادار آن، امروزه، به همان اندازه روشن است که از زمان ظهور آن در آتن تا به حال بوده است.اما وجود تفاسير ديگري از فلسفه سياسي و معنا و کارکرد آن، دستکم در دوران خاصي از تاريخ معاصر، اندکي اين قاطعيت را به چالش کشيده است. غلبه نگاه‌هاي پوزيتيويستي بر دانش بشري در ميانه قرن بيستم و آنچه از آن به عنوان انقلاب رفتاري در دهه 1950 و 1960 ياد مي‌شود، بداهت معنايي فلسفه سياسي را چنان به چالش کشيد که بسياري از انديشمندان سياسي آن زمان خود را ناگريز از بازتعريف آن ديدند. ادبيات نسبتا غني معاصر درباره معنا و کارکرد فلسفه سياسي، که بسياري از آنها در همان سالهاي مياني قرن بيستم منتشر شده‌اند، تا حدودي مديون ترديد ايجاد شده درباره وضعيت فلسفه سياسي در آن دوران بوده اند.

وجود دعاوي‌اي که از مرگ فلسفه سياسي سخن مي‌گفتند، بسياري از انديشمندان سياسي را بر آن داشت تا به صراحت «چيستي» فلسفه سياسي را از ديدگاه خود بيان کنند و در نتيجه منابع قابل توجهي دراين باره فراهم آمد. اما آنچه در نهايت درميان نظريات مربوط به چيستي فلسفه سياسي مشترک است، توجه آن به نظم مطلوب اجتماع و ارائه راه‌هايي براي رسيدن به آن است. در اين مسير، فيلسوف سياسي ناگزير از توجه به تمام ابعاد وجودي انسان است. از همين رو، فلسفه سياسي در عين حال که با ارائه مشخصاتي از طبيعت انساني به شکل فردي، زمينه را براي مقبوليت ديدگاه خويش مطرح مي‌سازد، ويژگي‌هاي اجتماعي او را نيز مد نظر دارد و از نظرگاه انسان شناختي خويش، موقعيت وي در اجتماع و روابطش با ديگر اعضاي جامعه را مي‌سنجد.

فلسفه سياسي، معرفتي است که ما را از شرايط نامطلوب، چه اين شرايط به بيان اسپريگنز يک بحران باشد و چه به بيان اشتراوس يک وهم، به شرايط مطلوب رهنمون مي‌شود. شرايطي که در آن انسان توانايي‌هاي لازم براي پيش روي در مسير مناسب خويش را کسب مي‌کند. از جمله توانايي‌هايي که فرد در اين راه بدان نياز دارد، توانايي برقراري ارتباط با اجتماع است. اينکه فرد تا چه اندازه و همچنين چگونه با ديگر اعضاي جامعه ارتباط سالم برقرار کند، هم در شکل گيري شخصيت انساني و هم در شکل‌گيري اجتماع مناسب از افراد مختلف موثر است.

در مجموع بر‌اساس آنچه گفته شد مي‌توان مطالب مطروحه در خصوص ماهيت فلسفه سياسي را در قالب گزاره‌هاي زير تلخيص نمود: فلسفه سياسي پرداختن به تبيين عقلاني پرسش‌هاي بنيادي درباره جامعه، دولت، کشورداري، زندگي اجتماعي، حقوق فردي و وظايف فرد و جامعه نسبت به يک ديگر است. فلسفه سياسي همچنين به تبيين مسائلي چون قانون، عدالت، ثروت، قدرت و حکومت مي‌پردازد. در فلسفه سياسي، مسأله اين که حکومت حق چه کساني است، پرسش بنيادي به شمار مي‌رود؛ چنين سؤالاتي در علوم سياسي مورد توجه قرار نمي‌گيرند؛ بلکه در فلسفه علم سياست مورد توجه و بررسي هستند.فلسفه سياسي به عنوان علمي‌درجه اول عبارت است از مباحثي انتزاعي درباره پديده‌هاي سياسي .

http://mardomsalari.com/Template1/Article.aspx?AID=38266#249851

ش.د9500837

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات