قبول اینکه یکی از بهترین دوستانم را از دست دادهام برایم غیر ممکن بود. مدام با خودم میگفتم احتمالا تشابه اسمی است؛ حتما یک ابوالفضل نیکزاد دیگر است. شاید دلم نمیخواست که این اسم، نام همان ابوالفضل دوست داشتنی و مهربانی باشد که یکی از دوستان صمیمی من بود. یاد روزی افتادم که با لبخند پرسید " اگر من شهید شدم خاطرات مرا هم مینویسی؟ " گفتم خیالت راحت، حتما مینویسم...
یکی از دوستان شهید ابوالفضل نیکزاد درباره شهید میگوید: من و ابوالفضل از سال 83 از همان زمان دانشکده رفیق، برادر، همکار و هم اتاقی بودیم. از همان اوایل که من با ابوالفضل آشنا شدم؛ خیلی عاشق مناجات بود. همیشه به من میگفت که بیا با هم به مراسم مناجات حاج قربان(یکی از مداح های تهران) برویم که یک شب قدر توفیق داشتم با ابوالفضل در مراسم مناجات مسجد محله بلوار ابوذر شرکت کردیم.
ابوالفضل ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت و حقیقتا عاشق اهلبیت(ع) بود. به خاطر دارم وقتی سال 91 با ابوالفضل کربلا رفتیم؛ آنجا میدیدم که ابوالفضل واقعا بیریا است. اهل خودنمایی نبود و دائم در حال خودش بود. حال معنوی که هر کسی به آن غبطه میخورد. جنس معنویت او خیلی فرق میکرد انگار که معنویت او همیشه همراه با اخلاص بود.
ابوالفضل بسیار شوخ طبع و خونگرم بود. در محل کارش به همه دوستانش سر میزد و با هر کدام از همکارانش یک طور ارتباط برقرار می کرد. او با همه مهربان بود انگار که زبان هر کس را میدانست. به هرجا که سر میزد آنجا سرشار از نشاط میشد.
روابط عمومی بسیار بالایی داشت و با همه ارتباط برقرار میکرد. اگر از کنار سربازی رد میشد حتما با او ارتباط کلامی خوبی برقرار میکرد به طوری که همه ابوالفضل را دوست داشتند.
ابوالفضل هر سال در مراسم تحلیف شرکت میکرد و هر طور که بود
خود را به این مراسم میرساند. از شب قبل از مراسم به دانشگاه افسری میآمد و اگر کاری
بود انجام میداد. امسال من در مراسم تحلیف کنار ابوالفضل بودم به من گفت که در مرخصی
بودم اما از وقت شخصی خودم استفاده کردم و آمدم. متاسفانه امسال کمی برای شرکت در مراسم
سختگیری میکردند و فقط نیروهایی که کارت دعوت داشتند؛ اجازه حضور در مراسم به آن
ها داده میشد.
صبح آن روز من و ابوالفضل جلوی درب رفتیم اما به هیچ وجه اجازه نمیدادند که ما بدون کارت در مراسم شرکت کنیم. ابولفضل ناامید نشد و از آنجا که قلبا به حضرت آقا عشق میورزید؛ آنقدر صبر کرد تا ماشینی برای تحویل آب معدنی آمد، ابوالفضل شروع کرد به آنها کمک کردن و همه جعبههای آب معدنی را از ماشین خالی کرد بعد هم آنقدر به مسئولان مراسم التماس و خواهش کرد تا بالاخره به عنوان آخرین نفرات وارد مراسم شدیم. ابوالفضل به پاسدار بودن خود افتخار میکرد و همیشه بر این مسئله تاکید میکرد که یک پاسدار حتی اگر پزشک هم باشد، اول پاسدار است و وظیفه اصلی و اولای او پاسداری است.
علاقه بسیاری به کتاب و کتابخوانی داشت. یکبار وقتی به اتاقش
رفتم دیدم که کتابخانه بزرگی دارد؛ انواع و اقسام کتابها با موضوع شهدا را از انتشارات
سوره تهیه کرده و در کتابخانهاش داشت. به ابوالفضل گفتم چرا این همه کتاب شهدا را
اینجا گذاشتی؟ گفت: ما اینجا کار فرهنگی میکنیم وقتی که مهمان داریم؛ این کتابها را به عنوان هدیه به مهمانهایمان
میدهیم.
هر سال کتاب هایی که حضرت آقا تقریظ میکردند را تهیه و مطالعه میکرد و به دیگران هدیه میداد. کتابی که به من توصیه میکرد که حتما بخوانم کتاب سفر حضرت آقا به سیستان بود که به نام داستان سیسیتان چاپ شده است. ابوالفضل عاشق شهدا بود. یکی از ویژگیهای ابوالفضل خاکی بودن و تواضع بیحدش بود؛ همیشه در عین سادگی برخورد میکرد و اهل تجمل و ریا نبود.
پدر ابوالفضل سالها قبل فوت کرده و مادرش تنها بود. خیلی به مادرش خدمت میکرد و همیشه به فکر مادر بود. اوایل که ازدواج کرده بود دوستان به ابوالفضل میگفتند که خانه سازمانی بگیر، ابوالفضل میگفت میخواهم دو واحد آپارتمان کنار هم بگیرم که مادرم تنها نباشد. چون نتوانست در محله خراسان دو واحد کنار هم بگیرد به قیامدشت رفت و آنجا منزلش را تهیه کرد و هر روز از قیامدشت تا محل کارش دو ساعت راه را میآمد و سختیهای فراوانی را تحمل میکرد که بتواند به مادرش خدمت کند.
عاشق امام حسین(ع) بود. هر سال در پیادهروی اربعین شرکت میکرد؛ خیلی به کربلا علاقه داشت. دنبال مقام و مسئولیت نبود و به زندگی و کاری که داشت قانع بود. همیشه دغدغه داشت که درست و با کیفیت کار کند حتی از وقت اداری استفاده شخصی نمیکرد هر کار شخصی که داشت بعد از کار اداره و در زمانهای آزاد خود، انجام میداد.
دلبسته این دنیا نبود
برادر شهید امیر لطفی در رابطه با شهید ابوالفضل نیکزاد میگوید: همیشه وقتی که به آقا ابوالفضل میگفتیم قرآن بخوان میگفت من فقط یک آیه را بلد هستم؛ " وَ لا تَحَسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ اَمواتًا بَل اَحیآءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون " و امروز میفهمم که حرف و عمل شهید یکی شد و دقیقا مصداق همان آیهای شد که میگفت فقط آن را بلد هستم.
از آنجا که آقا ابوالفضل با برادرم امیر لطفی دوست بودند؛ زمانی که برادرم به شهادت رسید، ایشان هم سر خاک آمده بود. ما ظهر پس از خاکسپاری برای پذیرایی از مهمانها به منزل برگشتیم فردای آن روز آقا ابوالفضل به من گفت من تا شب سر خاک بودم و دیگران که او را دیده بودند میگفتند دستش را تا آرنج در خاک فرو برده بود و به برادر شهیدم گفته بود؛ امیر نامردی اگر دست من را نگیری.
6 ماه از شهادت برادرم نگذشته بود که ایشان هم شهید شد ایشان از عمق جان شهادت را از خدا میخواست و خداوند هم دعایش را مستجاب کرد.
روز آخری که برادرم میخواست به سوریه برود ما هم به اتفاق مادر در منزلشان مهمان بودیم چون قرار بود برادرم و آقا ابوالفضل با هم به سوریه بروند، به او گفتم ابوالفضل جان مراقب برادر من هم باش، این برادر من کلهاش داغ است و دوست دارد که در خط مقدم باشد. ابوالفضل با لحن خاصی گفت برو برو، به من نسپاریدش که من خودم از برادرت بدترم. ابوالفضل اصلا دلبسته این دنیا نبود برای اعزام به سوریه خیلی زحمت کشید آنقدر اصرار و پیگیری کرد تا بالاخره به هدفش رسید و به سوریه اعزام شد.
میدانست که شهید میشود
یکی دیگر از دوستان شهید میگوید: چند سال است که من با ابوالفضل دوست هستم. در این چند سال هر بار که میخواستم به کربلا بروم میسر نمیشد. تا این که سال گذشته ابوالفضل گفت بیا با هم به کربلا برویم. مقدمات را فراهم کرده و با هم عازم کربلا شدیم. سه چهار روز زودتر حرکت کردیم که به گفته ابوالفضل تا حرم خلوت است امام حسین(ع) را زیارت کنیم و بعد از کربلا به نجف برویم و از نجف در پیادهروی شرکت کنیم و مسیر نجف تا کربلا را پیاده طی کنیم. من اولین باری بود که به کربلا میرفتم و شرایط را نمیدانستم. خدا ابوالفضل را رحمت کند با تدبیر ایشان ما توانستیم به خوبی حرم را زیارت کنیم. در کربلا مانند یک برادر کنار من بود و در این سفر به خوبی من را راهنمایی میکرد.
او در کارهایش خیلی دقیق بود؛ همه کارهایش روی حساب و کتاب بود هر کاری که میخواست انجام دهد را مینوشت و برای تمام کارهایش برنامه داشت.
آدم بسیار شاداب و بانشاطی بود؛ همه حرفهای خود را با شوخی و خنده میزد. با وجود مشکلات زیادش اما هیچ وقت حرف از خستگی و ناراحتی نمیزد و هیچگاه از هدفش کوتاه نمیآمد. قصد کرده بود که به سوریه برود؛ عزمش را جزم کرده بود که هر طور شده برود و خیلی مصرانه این کار را پیگیری میکرد.
هنوز باورم نمیشود که ابوالفضل شهید شده است. در سفر کربلا به او گفتم که سال بعد این گونه به کربلا بیاییم و چنین کارهایی کنیم؛ گفت من سال بعد نیستم؛ گفتم ابوالفضل فیلم بازی نکن. به شوخی به او گفتم که بادمجان بم آفت ندارد! گفت حالا میبینیم فقط من که شهید شدم عکس من را پشت کولهپشتیهایتان بچسبانید.
در سفر کربلا سر و صورت و لباسهایش خیلی خاکی شده بود. گفتم ابوالفضل سر و صورتت را بشور. اما او میگفت کربلا آمدن اینطوری زیباتر است؛ در کربلا آدم باید اینطور باشد. ما شب اربعین به کربلا رسیدیم من به ابوالفضل گفتم میخواهم برگردم، به من گفت شما اگر میخواهی برگرد ولی من در این چند سالی که به پیادهروی اربعین آمدهام و برگشتم همیشه حسرت این را خوردم که ای کاش یک روز بیشتر در کربلا میماندم.
ابوالفضل خیلی بیآلایش بود، جسارت و صراحت داشت، خوشفکر بود و از ایدهها و افکار خوب او همیشه استفاده میکردیم. هر کاری که به ابوالفضل محول میشد به خصوص کارهای فرهنگی، با دقت و پشتکار پیگیری میکرد. به زبان انگلیسی علاقه داشت خیلی وقتها انگلیسی صحبت میکرد.
ابوالفضل خیلی با معرفت بود هیچ کسی از کنار او بودن احساس ناراحتی و خستگی نمیکرد. دوست نداشت کسی از مشکلاتش باخبر شود. همیشه لبخند بر روی لبانش بود. بسیار رازدار بود؛ شاید یکی از ویژگیهای بارز ابوالفضل رازداری او بود به طوری که همه افراد میتوانستند پیش او درد و دل کنند.
از طرفی خیلی هم مزاح میکرد و از هر موقعیتی برای شوخی و مزاح استفاده میکرد و دل همه را به دست میآورد. ویژگیهای شخصیتی بسیار خوبی داشت که وقتی به آن ها فکر میکنم به خودم میگویم اگر ابوالفضل شهید نمیشد باید تعجب میکردیم.
اصلا کینهای نبود ما با هم خیلی صمیمی بودیم. هیچ وقت از دوستانش ناراحت نمیشد؛ همیشه همه را درک میکرد. بسیار خوش سفر بود؛ طوری که همه از معاشرت با او لذت می بردند. یکی از همرزمانش که در منطقه با هم بودند برای بنده گفت از نیروهای با اخلاص و مهربانی بود که در منطقه هم با روحیه بسیار خوب خود حال همه را تغییر می داد.
انتهای پیام/