در خاطرات مرضیه حدیدچی دباغ نکات فراوانی وجود دارد که نشان می دهد چرا رهبر معظم انقلاب به ایشان لقب انقلابی خستگی ناپذیر دادند. زمانی که مامورین ساواک او را در خانه اش دستگیر می کنند و او اجازه نمی دهد در خودروی ساواک و میان دو مامور مرد نامحرم بنشیند و می گوید مرا بکشید ولی چنین نمی کنم او نشان می دهد که معیار برای دباغ نه مبارزه که دین و قوانین و معیارهای اسلامی است .
این روزها درباره زندگی بانوی مجاهدی که عمری در مبارزه با رژیم طاغوت و خدمت به انقلابی که برای آن از جان و خانواده مایه گذاشته بود سخن های فراوانی گفته می شود ، مرضیه حدیدچی مشهور به دباغ پنجشنبه گذشته پس از مدتی بیماری از دنیا رفت و بسیاری پیام تسلیت فرستادند خاطراتش را مرور کردند ، خاطراتی که درس ها و ناگفته های فراوانی را پیش پای پژوهشگران و علاقمندان می گذارد که مداقه کنند و به این سوال مهم پاسخ دهند که چرا روزی که مرضیه حدیدچی دباغ از امام در نجف پرسید که میان ماندن در خارج از ایران و کمک به مبارزان در سوریه و فلسطین و بازگشت به میهن و یاری خانواده چه کند امام فرمودند : بمانید ، انقلاب پیروز می شود و با هم بر می گردیم .[1]
به راستی امام به این اطمینان از کجا رسیده بودند و چگونه با این قاطعیت سخن می گفتند ؟ شاید در بادی امر چنین به نظر رسد که این سوال از امام و چیدمان استدلال و نتیجه گیری ایشان است ولی زمانی که به زندگینامه مبارزینی چون مرضیه حدیدچی دباغ مراجعه کنیم پاسخ آسان می نماید چرا که مشخص می شود با وجود چنین شخصیت هایی که از جان در راه دین و اسلام و نهضت گذشته بودند و لحظه ای به دین و مرامی که برای آن به پا خواسته بودند حتی زیر شدیدترین شکنجه های خود و خانواده شان خیانت نکرده بودند پیروزی هر چند با هزینه فراوان ولی سهل الوصول بود .
نگاهی به زندگینامه بزرگانی چون دباغ ها ، شهید غفاری ها و شهید سعیدی ها موید نکته پیش گفته است .
در خاطرات مرضیه حدیدچی دباغ نکات فراوانی وجود دارد که نشان می دهد چرا رهبر معظم انقلاب به ایشان لقب انقلابی خستگی ناپذیر دادند. زمانی که مامورین ساواک او را در خانه اش دستگیر می کنند و او اجازه نمی دهد در خودروی ساواک و میان دو مامور مرد نامحرم بنشیند و می گوید مرا بکشید ولی چنین نمی کنم.[2] او نشان می دهد که معیار برای دباغ نه مبارزه که دین و قوانین و معیارهای اسلامی است .
مامورین ساواک خانم دباغ را به زانو در نمی آورند و مجبور می شوند برای شکستن او دخترش را دستگیر و جلوی چشمان مادر شکنجه کنند[3] و این بار نیز او کمر خم نمی کند هرچند ناله سر می دهد و گریه می کند ولی خیانت نمی کند ، مامورین به بهانه جلوگیری از خودکشی مادر و دختر چادر از سر آن ها بر می دارند ولی این دو به جای چادر پتو سر می کنند و از سوی مامورین هتاک به زن پتویی و دختر پتویی ملقب می شوند[4] ولی حجاب و ارزش های اسلامی برای این دو از چنان قداستی برخوردار بودند که حاضر نشوند در زیر شدیدترین شکنجه ها و هتاکی ها نیز لحظه ای بدون حجاب زندگی کنند در حالی که چنین شرایطی پای توجیحات حتی شرعی فراوان را نیز به میان می آورد ولی آنان توجیه نکردند و حجاب را نگاه داشتند .
زنان و دختران ایرانی این روزها اگر خاطرات و زندگی چنین زنانی را بخوانند و مرور کنند هرگز در کلید واژه های دست ساز اجانب مانند « حجاب اجباری » و « حجاب اختیاری » گرفتار نمی شوند و اصل را فدای فروع دست ساز نمی کنند .
مرحومه دباغ خود را با چنان سابقه روشن و درخشانی از مبارزه و مجاهدت نه طلبکار انقلاب که بدهکار می دانست ، او زمانی که نماینده مجلس بود هزینه اداره زندگی چند خانوار را به عهده می گیرد و در برهه ای که نماینده نبود و دچار مشکلات مالی برای آن که این کمک قطع نشود به مسافر کشی می پردازد ولی هرگز به سازمان ها و نهادهای فراوانی که وجود دارند و سفره ای پهن کرده اند که طلبکاران از آن ارتزاق کنند رو نمی زند ، او مسافرکشی می کند تا با درآمد حاصل از آن هزینه زندگی خانوارهایی که در دوره نمایندگی آن را تقبل کرده بود بپردازد و سال ها چنین زندگی می کند و کسی او را و مرام او را نمی شناسد و این روزها مرضیه حدیدچی دباغ برای نسل پس از انقلاب ناشناخته است .[5]
شناختن و شناساندن چنین افرادی مسئولیت عظیمی است از آن رو که جامعه را بیمه می کند جامعه ای که خود را به داشته ها و دستاوردهای حاصل از زحمات طاقت فرسای مبارزین بدهکار بداند نه طلبکار دیگر شاهد حقوق بگیران نجومی و حرامخواران ریز و درشت نمی شود جامعه ای که چنین باشد در برابر دشمنان بیمه است و هیچ ابرقدرتکی قادر به مقابله با آن نیست .
پی نوشت ها:
1- من به برادرها [در بیت امام] گفتم ما از سوریه آمدیم و یک ملاقاتی با امام میخواهیم ...آقای محتشمی به دلیل اینکه یکی از شاگردان من را در تهران به همسری گرفته بودند ، من را میشناختند، ایشان بالأخره ترتیبی دادند که با حاج آقا مصطفی خدمت حضرت امام رسیدم. به امام گفتم آقا من سه سال است که فرار کردهام، از ایران آمدم و با برادرها سوریه و لبنان هستیم، کارمان این است و الآن واقعاً از نظر اقتصادی با یک سری مشکلات عدیده روبهرو شدیم، الآن شاید بتوانم به جرات بگویم که ما نزدیک به دو ماه است واقعاً گرسنهایم یعنی روز روزه میگیریم و شب با همان یک مقدار نان افطار میکنیم. خیلی داریم سختی میکشیم. فرمودند خیلی خب شما برگردید به کارتان ادامه دهید من بفرستم بیایند یک تحقیقی بکنند، بعد یک کاری برایتان میکنیم. بعد به ایشان عرض کردم آقا یک سؤالی هم در رابطه با خودم دارم: حالا بنده فرار کردم و آمدم، مدتی هم هست بیرونم، بچهها ایران ماندهاند، من احساس میکنم یک تکالیفی به عهدهام است؛ اما الآن نمیدانم چه وظیفهای دارم، چه کار کنم؟ حضرت امام یک تأملی کردند و فرمودند بمانید، انشاءالله انقلاب پیروز میشود همه با هم برمیگردیم.
2- مأموری جلوتر از من در صندلی عقب ماشین نشسته بود، دیدم اگر سوار ماشین شوم آن دیگری هم طرف دیگرم خواهد نشست و من میان آن دو قرار میگیرم. گفتم «من بین دو نامحرم نمینشینم، به جلو میروم شما سه نفر عقب صندلی بنشینید» با اسلحه تهدیدم کردند «برو بالا! مسخره بازی در نیاور... دو تا نامحرم!» گفتم «بکشیدم ولی من بین دو نفر مرد نامحرم نمینشینم» هر چه میگذشت زمان به نفعشان نبود ، بالاخره همانطور که من میخواستم شد.
3- حدود 16 روز از بدترین و وحشتناکترین شکنجهها را تحمل کردم، ولی هنوز چیزی یا مطلب درخور و با اهمیتی به ماموران نگفته بودم؛ و این امر سخت بر مأموران و بازجوها گران آمد. از این رو دست به کاری کثیف و غیرانسانی و خباثتآمیز زدند؛ دختر دومم را که به تازگی به عقد جوانی درآمده بود دستگیر و به کمیته نزد من آوردند. آنها فکر میکردند با چنین اقدامی و ایجاد فشار روحی و روانی، مقاومت مرا در هم شکسته و مرا به حرف درمیآورند زهی خیال باطل!
4- مأموران به بهانه جلوگیری از خودکشی و حلقآویز شدن، چادر از سرمان گرفتند. برایم خیلی روشن بود که انگیزه و هدف واقعی آنها از این کار، دریدن حجاب ـ نماد زن مومن و مسلمان ـ و شکستن روحیه ما بود، از اینرو ما نیز از پتوهای سربازی که در اختیارمان بود برای پوشش و به جای چادر استفاده میکردیم. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجبآور بود، آنها به استهزا و مسخره ما را «مادر پتویی! دختر پتویی!» صدا میکردند.
5- در دوره دوم نمایندگیام در مجلس شورای اسلامی، هر ماه مبلغی را برای کمک به چند خانواده نیازمند اختصاص میدادم. دوره نمایندگی که به پایان رسید پول چندانی برایم باقی نمیماند که به آنها کمک کنم. برای همین شبها بعد از خوابیدن بچهها و همسرم، با ماشین به فرودگاه یا میدان آزادی میرفتم و مسافرکشی میکردم. وقتی این خبر پخش شد، آقا (رهبری) خیلی ناراحت شده بودند و فرمودند: خرج این سه خانه را من میدهم و شما دیگر حق ندارید مسافرکشی کنید.