تاریخ انتشار : ۰۵ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۳:۰۲  ، 
کد خبر : ۲۹۸۸۰۹
يادنامه جناب شيخ رجبعلي خياط (نكوگويان)

مقام عشق و عرفان

اشاره: مدتي اين مثنوي تاخير شد مهلتي بايست تا خون شير شد در شماره 187 كيهان فرهنگي (ارديبهشت 1381)، در گفت‌وگو با جناب دكتر مدرسي، نوه مدرس و شاگرد برگزيده جناب شيخ رجبعلي خياط، وعده كرديم كه در آينده و پس از بازگشت دكتر مدرسي از سفر، ويژنامه‌اي با حضور ايشان براي جناب شيخ منتشر خواهيم كرد. سفر علمي جناب دكتر مدرسي به خارج از كشور به درازا كشيد و ما جز صبر و انتظار، چاره‌اي نداشتيم، ضمن آنكه هيچگاه از انديشه وعده‌اي كه داده بوديم، غافل نبوديم. پس از بازگشت جناب دكتر مدرسي از سفر، كار ويژه‌نامه را با جديت دنبال كرديم و همين جا صميمانه اعتراف كنيم كه اين كار، متفاوت از ديگر كارهاي ما بود و به نوعي كشف و شهود و پژوهش و دريافت، بيشتر شبيه بود، تا يك مصاحبه‌ معمولي. پس از چند جلسه گفت‌وگو با آقاي دكتر مدرسي، بالاخره پس از مدت‌ها جست‌وجو، جناب دكتر حميد فرزام، يكي ديگر از شاگردان دانشگاهي جناب شيخ را در فرهنگستان زبان و ادب فارسي يافتيم! و گفت‌وگويي نيز با ايشان داشتيم كه جداگانه مي‌خوانيد اين ويژه‌نامه، گفت‌وگوي سومي هم پيدا كرد و آن، معرفي جناب عبدالكريم روشن، يكي ديگر از شاگردان و همقدمان جناب شيخ، از زبان و بيان جناب علي رافعي، مدرس دانشگاه و يكي از شاگردان ايشان بود. اكنون از زماني كه وعده داديم، شانزده ماه گذشته است. خوشحاليم كه به فضل پروردگار و ياري دوستان، زنده مانديم تا به وعده خويش عمل كنيم و توفيق ارايه ويژه‌نامه‌اي براي يكي از بزرگمردان عارف كشورمان را پيدا كنيم. اگر سوالات ما در مقابل پاسخ‌هاي بلند دوستان كم شمار و كوتاه‌اند، بر ما ببخشيد، زيرا در اين گفت‌وگو، ما در حضور بزرگاني چون جناب دكتر مدرسي و جناب دكتر حميد فرزام و جناب علي رافعي و در حقيقت در محضر و مقام و حريم عشق بوديم و مي‌دانيد كه حافظ شيرين سخن گفته است: در حريم عشق نتوان دم زد از گفت و شنود زانكه آنجا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش شايد اين توضيح نيز ضروري باشد كه جناب دكتر مدرسي، برخي از ويژگي‌هاي جناب شيخ را در شماره 187 كيهان فرهنگي ارايه كرده بودند، اما براي رعايت حق كساني كه آن شماره به دستشان نرسيده، يا به هر حال، مي‌خواهند تمامي مطالب مربوط به جناب شيخ را يكجا مطالعه كنند، خلاصه‌اي از مطالبي را كه مربوط به جناب شيخ بوده، از همان شماره كيهان فرهنگي در اين شماره نقل كرده‌ايم تا پيوستگي مطالب، دچار گسستگي نشود. تربيت عارفانه گفت‌وگو با دكتر علي مدرسي عارف متعبد و عاشق، رجبعلي نكوگيان، معروف به «شيخ رجبعلي خياط» در سال 1362 هجري شمسي، در تهران ديده به جهان گشود. پدرش كارگر ساده‌اي بود كه در دوازه‌ سالگي وي از دنيا رفت. رجبعلي جوان براي گذران زندگي، شغل خياطي را پيشه خود كرد و تا آخر عمر به اين كار اشتغال داشت. جناب شيخ علاقه‌اي وافري به حافظ و ديوان وي و همچنين به «طاقديس» ملااحمد نراقي داشت و به تعبير جناب دكتر مدرسي، حافظ را عارفي بزرگ و شيعي مي‌دانست. از دوره جواني جناب شيخ، آگاهي اندكي به دست است. برابر آنچه در كتاب تنديس اخلاص و كيمياي محبت آمده است، وي در جواني – حدود 23 سالگي – در ماجرايي يوسف‌گونه، با مقاومت در برابر گناه و هواي نفس، از سوي خداوند بصيرت و بينايي مي‌يابد و ديده برزخي‌اش روشن مي‌شود و آنچه را كه ديگران نمي‌ديدند و نمي‌شنيدند، مي‌ديد و مي‌شنيد و برخي اسرار براي او كشف مي‌شود. جناب شيخ در محل زندگي و كارش كلاس‌هاي عمومي و خصوصي داشت. شمار شاگردان عمومي وي به قول جناب دكتر مدرسي، گاه به 200 نفر مي‌رسيد. شيخ رجبعلي خياط، با اين كه خود اهل كشف و شهود و كرامات متعدد بود، سير و سلوكش، تعبد محض از رهنمودهاي اهل بيت‌(ع) بود و در مسائل شرعي از «آيت‌الله حجت» تقليد مي‌كرد. وي مربي بسيار مهربان، متين، مودب، بي‌اعتنا به دنيا و داراي كمالات معنوي بود. جناب شيخ، شيوه ويژه‌اي را براي تربيت شاگردان خود اتخاذ كرده بود كه در نوع خود كم نظير بود. شاگردانش حكايات، كرامات و سخنان چندي از وي نقل كرده‌اند كه برخي از آنها در اين شماره كيهان فرهنگي گرد آمده است. وي پس از عمري 78 ساله و پربركت، سرانجام در بيست و دوم شهريور سال 1340 كالبد خاكي را وا گذاشت و به ديدار معشوق شتافت. مرگ وي نيز همچون مرگ ديگر مردان راه حق، سرشار از شگفتي‌ها بود. جناب شيخ روز و ساعت و ماه و سال مرگ خويش را از قبل پيش‌بيني كرده بود. مزار او هم اكنون در ابن بابويه، مورد توجه صاحبدلان است.
پایگاه بصیرت / مهدي پروين‌زاد

(ماهنامه كيهان فرهنگي – 1382/06/15 – شماره 203 – صفحه 5)

در گفت‌وشنود با: دكتر علي مدرسي دكتر حميد فرزام و استاد علي رافعي

‌* جناب دكتر مدرسي! حضرت عالي در ويژه‌نامه شماره 187 كيهان فرهنگي، ضمن شرح زندگي، محيط تربيتي و اساتيدتان، به نحوه آشنايي‌تان در سنين نوجواني با جناب شيخ توسط آقاي دكتر گويا اشاره كرديد و نكات مهمي را از كيفيت، روش و منش جناب شيخ بپردازيد. در اينجا بحث با جنابعالي را در حقيقت از نيمه شروع مي‌كنيم، نه از آغاز. اين گفت‌وگو در واقع مكمل گفت‌و‌گوي پيشين كيهان فرهنگي خواهد بود، اما براي اين كه بحث، خارج از روال نباشد و آغاز معقولي هم داشته باشد، لطفا مجددا شرح كوتاهي از نحوه آشنايي خودتان با جناب شيخ بفرماييد.

‌** دكتر مدرسي: سال‌هاي آخر دبيرستان را در شهرضا مي‌گذراندم كه رئيس فرهنگي به نام آقاي گويا به آن شهر آمد و درس فيزيك ما را نيز به عهد گرفت و بعد از چند جلسه پرسش و پاسخ، مرا به منزلش دعوت كرد و گفت: من استادي به نام شيخ رجبعلي خياط دارم. او مشخصات تو را به من داده و من اصلا به خاطر پيدا كردن شما به شهرضا آمده‌ام و درس فيزيك را پذيرفته‌ام تا شما را پيدا كنم. بالاخره با اجازه مادرم، مرا به تهران – خيابان مولوي باغ فردوس، به خانه محقر جناب شيخ برد. در آنجا دكتر گويا از من خواست جلوتر از او به اتاق جناب شيخ بروم. ايشان به محض ديدن من به دكتر گويا گفت: درست انتخاب كرده‌اي، همان است آن روز جناب شيخ به من گفت: شما مثل يك چلچراغي مي‌مانيد با شعله‌هاي پراكنده و من بايستي شما را تبديل به يك كانون نور كنم، كار من همين است.

يادم هست كه آن روز چاي آوردند، من طبق معمول روستاي خودمان، كمي از چاي را ته استكان باقي گذاشتم، جناب شيخ با ناراحتي گفت: شما تا انتهاي چاي را بخوريد. باقي گذاشتن چاي تكبر مي‌آورد. همان لحظه، احساس گرماي شديدي در وجودم كردم و فهميدم كه با معلم بزرگي روبه‌رو شده‌ام. درس ما اينچنين آغاز شد و از آن پس، هر هفته به محضر جناب شيخ مي‌آمدم.

‌* جناب مدرسي! اجازه بدهيد بحث را با اين سوال كلي ادامه بدهيم كه اصولا نگاه جناب شيخ به هستي و زندگي چگونه بود؟

‌** دكتر مدرسي: جناب شيخ با كمال صداقت و عشق و منحصر به فرد به تمام مظاهر هستي و حيات نظر داشت و اعتقادش اين بود كه كل حيات، تنها يك خالق دارد و خالق هر چيزي، همان محبوب و معشوق ماست. اگر آن را دوست داشته باشيم، معشوق را دوست داريم. به همين جهت بود كه نسبت به تمام افراد حتي اشياء، اين عشق را داشت و شيريني آن را حس مي‌كرد. يك شب در جلسه جناب شيخ بحث اين بود كه ما نمي‌توانيم بگوييم قند و دهانمان شيرين بشود، تكرار كلمه قند هم دهان را شيرين نمي‌كند. مگر اينكه يك حبه قند را در دهانمان بگذاريم و بمكيم تا دهانمان شيرين شود. با گفتن بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم يا الله‌اكبر تنها كلمه‌اي را ادا كرده‌ايم مگر اين كه هنگام اداي كلمه، مفهوم كلي «الله» و عظمت او را در وجودمان حس كنيم. شما اگر يك بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم را با خلوص نيت و از صميم قلب بگوييد، مثل اين است كه قند در دهانتان گذاشته‌ايد. اين شيريني تمام وجود شما را فرا مي‌گيرد. همين بسم‌الله شما را تا مدت‌ها سرمست مي‌كند. جناب شيخ آن شب به خوابي كه من اسفه ديده بودم، اشاره داشت.

‌* اگر ممكن است خواب را هم تعريف بفرماييد.

** دكتر مدرسي: من در سن ده سالگي در ولايت خودمان اسفه، خواب ديدم كه كسي مرا از زمين بلند كرد و گذشت توي باغ آقا سيدعلي‌اكبر، كه حدود 200 متر با ما فاصله داشت. آن زمان در اسفه، پشت همه خانه‌ها يك باغ بود. ناگهان ديدم صحراي كربلاست و تمام شهداي كربلا در برابرم هستند و من آنها را مي‌ديدم و مي‌شناختم. حضرت ابوالفضل، حضرت علي‌اكبر و همينطور بقيه را مي‌شناختم. همه هم بدنهايشان خونين بود و سر نيزه در بدنشان فرو رفته بود. بعد خودم را روي پيكر مطهر حضرت امام حسين انداختم. سينه حضرت گشاده بود و من خودم را روي سينه ايشان انداختم. آن حضرت دست كردند درون سينه‌شان و يك تكه از خون خشك شده مباركشان را بيرون آوردند و در دهان من گذاشتند. شروع كردم به مكيدن مثل عسل شيرين بود!

آغوش آن حضرت باز شد، مثل اينكه بگويند بايد بروي. همين كه بلند شدم، ديدم توي خانه هستم. آقاي پروين‌زاد! باور كنيد به جرات مي‌گويم كه يك ماه تمام دهان من شيرين شيرين بود، مثل اينكه عسل در دهانم بود! تا مدت‌ها بعد هم به طور دايم مثل اين بود كه چيز شيريني را در دهانم مك مي‌زدم و دهانم شيرين بود!

اين خواب را براي هيچكس نگفتم، تا اينكه يك روز شعري گفتم، آقا ميرزا حسين آن را خواند و گفت: مثل اينكه يكي از ائمه حب نبات توي دهان شما گذاشته! آن شب هم جناب شيخ، اشاره به همين خواب من كردند و فرمودند: همينطور است. خب، حالا ببينيد! كسي را كه جناب شيخ به عنوان شاگرد، شاگرد كه نه، بلكه به عنوان كسي كه در اتاقش كفش جفت كند انتخاب كرده و آورده بود، كسي بود كه چنين خوابي ديده بود، جناب شيخ خوب مي‌شناخت و درست تشخيص مي‌داد. خيلي چيزها هست كه ما نمي‌دانيم. اسراري هست كه واقعا ما به آن دسترسي نداريم.

* يكي از آنها همين خواب شگفت‌انگيز شماست كه به نوعي تعبير آنرا در زندگي شما ديده‌ايم. مضافا اينكه تولد شما هم درست روز عاشوراست! يكي شگفتي ديگر هم در جلسه گذشته واقع شد. در آن جلسه، گفت‌وگوي ما صورتي عيني و صورتي ذهني داشت كه ما تنها صورت عيني آن را در شماره 187 منتشر كرديم. گويي شما آنچه را در پس ذهن ما مي‌گذشت مي‌خوانديد و پاسخ مي‌داديد. شايد خالي از لطف نباشد كه آن بخش از گفت‌وگوي ذهني و پنهان را حالا بازسازي كنيم. در اولين جلسه‌اي كه خدمت شما رسيديم مطلبي فرموديد. كه آن مطلب در ذهن من مورد انكار قرار گرفت. اما جسارت نكردم آنها را بيان كنم. در جلسه بعد باز تاكيد كرديد كه من اساتيد مختلفي در رشته‌هاي ادبيات، فيزيك، عرفان و مسايل مختلف داشته‌ام. مربيان خوبي مثل دايي‌ام دكتر مدرسي و مادرم كه دختر مدرس بود داشته‌ام، اما هر چه دارم از جناب شيخ دارم و اگر من در خودم چيزي بيابم در اثر انفاس قدسي آن بزرگوار است.

در اين لحظه از ذهنم گذشت كه اگر اين حرف را بپذيريم، ظلم به شهيد مدرس است، بلافاصله شما فرموديد: اگر كسي غيز از اين فكر مي‌كند، نگويد! باز هم از ذهنم گذشت كه نمي‌شود نگفت. شما افزوديد: اگر هم بگوييد من قبول نمي‌كنم. باز به ذهنم آمد كه آخر من براي نظر خودم دليل دارم، شما همان لحظه گفتيد: اگر هم قبول كنم ذهنيت من به هم مي‌ريزد با خودم فكر كردم كه تكليف دفاع از مدرس را چه كنم؟ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم گفتم و شروع به گفتن كردم. البته در آن جلسه، چند نفر بيشتر نبوديم و ظاهرا اين انكار تنها در ذهن من مي‌گذشت و شما به هر مورد آن بلافاصله پاسخ مي‌داديد.

در آن جلسه عرض كردم، چون روال كار ما اين است كه پيش از هر گفت‌وگو، مطالعه كاملي درباره شخصيت و آثار افراد مي‌كنيم. استنباط ما از حضرت عالي اين است كه شخصيت شما پيش از آنكه تحت تاثير مرحوم شيخ باشد، متاثر از شهيد مدرس است و چتر حمايتي شهيد مدرس را هميشه بر سرتان داشته‌ايد. زحمتي كه براي تدوين كتاب‌هاي شهيد مدرس كشيده‌ايد، نشانه ارادت شما به ايشان و راهنماي زندگيتان بوده است. در اين جلسه مي‌خواهم مطلبي را اضافه كنم ، اگر حضرت عالي آن را تصديق كنيد، آن را صحيح خواهم شمرد.

من احتمال مي‌دهم جناب شيخ به اشاره شهيد مدرس، آقاي دكتر گويا را مامور كرده بودند كه شما را در شهرضا بيابند و به خدمت جناب شيخ برسانند. به هر حال، مي‌دانيم كه شهيد، مرده و زنده ندارد – خاطراتي از شهداي جنگ تحميلي نيز نقل شده كه نقش حمايتي شهدا را از خانواده و بخصوص فرزندان آنها نشان مي‌دهد – به هر حال، شما نوه شهيد مدرس بوده‌ايد و آن شهيد در عالم برزخ هواي شما را داشته است. كما اينكه حالا هم شايد داشته باشد. اين حدس ما در جلسه گذشته بود. حالا مي‌پرسيم، آيا درست است؟

‌** دكتر مدرسي: حدس‌تان صائب است.

‌* اين نكته را هم توضيح بدهم كه شهيد در عالم برزخ درست مثل پدري بصير مواظب فرزند يا فرزندان خويش است. درست همانگونه كه پدري مي‌رود يك مدرسه خوب مثل مدرسه علوي را پيدا مي‌كند، رئيس مدرسه را مي‌بيند تا فرزند او در محيطي سالم تربيت شود و درس بخواند؛ حالا اگر آن مدرسه نشد و نپذيرفت، مدرسه ديگري مثل مدرسه رفاه را در نظر مي‌گيرد، اگر آنهم نشد، مدرسه روشنگر را انتخاب مي‌كند. خب، فرزند، هدايت‌ها را از مدرسه مي‌گيرد، اما پدر است كه او را به آن مدرسه فرستاده است.

نظر من اين است كه اگر جناب شيخ نبود، شهيد مدرس فرد ديگري را مامور هدايت شما مي‌كرد، چون اگر خدا بخواهد كسي به هدايتي برسد، اگر يك رابطه برداشته شود، واسطه ديگري اين كار را برعهده مي‌گيرد. اين زمينه‌ها توفيق الهي است. من فكر مي‌كنم يكي از ظلم‌هايي كه هنوز هم در حق مدرس مي‌شود، همين مساله‌اي است كه حال مي‌خواهم عرض كنم، اگر آقاي دكتر مدرسي تصديق كنند نظر خودم را مي‌پذيرم و آن حرف اين است كه مرحوم مدرس، مراتبي در عرفان داشته كه بالاتر از همه حرف‌هايي است كه تا حالا عنوان شده و ما تا كنون نتوانسته‌ايم بيان كنيم. ما حتي از بيان چگونگي عرفان جناب شيخ هم عاجزيم، چه رسد به عرفان مدرس. ببينيد! درست بعضي از جريان‌هايي را كه ما در زندگي مدرس جزو جريان‌هاي سياسي مي‌شماريم، در اصل چيز ديگري است و ما از آن راحت رد مي‌شويم! مثلا جريان بلواي رضاخان و طرفدارنش در جلو مجلس شوراي ملي.

در آنجا عده‌اي از ماموران و اوباش، به تحريك رضاخان و به نفع او و عليه مدرس شعار مي‌دادند. مدرس آنها را كه ديد گفت: بگوييد زنده باد مدرس! و آنها ناگهان شعارشان تغيير كرد و به سود مدرس شعار دادند! به نظر مي‌رسد در اينجا مدرس در نفوس آن جمع تصرف كرده، اين يك بحث خارج از مسايل سياسي است. مدرس نمي‌خواسته كه كارهايش جلوه‌اي از عرفان داشته باشد، همانطور كه بسياري از عرفا خودشان را پنهان مي‌كردند. مدرس در عين حال كه مورد رويت همه است، شخصيت واقعي‌اش در عين آشكاري، پنهان است. خودش هم نخواست كه اين جنبه از زندگي‌اش آشكار شود. چرا مردم اين اندازه مدرس را دوست دارند؟ آخر اين همه شخصيت‌هاي موفق سياسي در جامعه هست. چرا بعضي از بزرگان ما تاسف مي‌خورند كه چرا خدمت مدرس نرسيده‌اند؟ اين عشق از نوع عشق‌هايي است كه آدم، نديده هم به كسي پيدا مي‌كند. يعني آدم‌ها از سنخيت عاشقند.

‌** دكتر مدرسي: حاج آقا شما خيلي باهوشيد واقعا!

‌* به هر حال اميدواريم كه روزي بتوانيم به كمك شما و ساير دوستان، به عرفان مدرس بپردازيم. مثلا ترورهاي مدرس، كه كم هم نبودند و كرامتي را از مدرس نشان مي‌دهد. آن آرامش هنگام ترور را جز از يك عارف و اصل به حق، نمي‌توان انتظار داشت. آن گذشتي كه مدرس بعد از ترور خود نسبت به آدمكشان اجير داشت، واقعا كم نظير است. در قضيه سفر كردستان كه مدرس سفره دولت و بزرگان را وا مي‌گذارد و مي‌رود هم غذاي سگبانان مي‌شود، براي اينكه شخصيت تحقير شده آن بندگان خدا را احيا كند، عرفاني را به نمايش مي‌گذارد كه خودش كرامت بزرگي است. حالا فرض كنيد كسي بيايد و «كن فيكون» كند، يا مثلا چيزي را كه نيست توليد يا حاضر كند، كار مدرس خيلي از او بالاتر است. او مي‌رفت در ديار غربت با سنگبانان و كودكش‌هاي از چشم افتاده هم سفره مي‌شد. اين كار، اثر تربيتي و اجتماعي بيشتري دارد و هم در هدايت خلق كاربردي‌تر است.

‌** رافعي: اجازه بدهيد بنده يك مسئله‌اي را در مورد استاد مدرسي مطرح كنم. همانطور كه جناب شيخ درباره آقاي دكتر مدرسي فرموده بودند كه: شما مثل يك چلچراغ مي‌مانيد با شعله‌هاي پراكنده، من بايستي شما را تبديل به يك كانون نور كنم» اينجا يك نكته جالبي نهفته است، گاه خداوند يك استعداد و حقايقي را در افرادي قرار مي‌دهد و بعد به دست افرادي كه باز هم خودش مي‌خواهد، آنها را پرورش مي‌دهد و شكوفا مي‌كند.

موضوع ديگري هم وجود دارد كه نبايد از آن بگذريم: آنچه جناب شيخ كرده‌اند روي سرما، ولي استاد مدرسي هم ابداعات و تيزبيني‌هايي در مسايل عرفاني دارند كه مختص خودشان است. منتهي از جهت آن تربيت عرفاني كه هيچ عارفي از خودش سخني نمي‌گويد اين امر ممكن است براي مردم عادي كه شيوه عرفان و حركت عرفاني را نمي‌شناسند، ايجاد اشكال كند كه اگر چنين است، پس خود انسان چه؟ اگر همه چيز مراد است، پس مريد چه؟ مريد چه دارد؟ چنين نيست، آنچه آقاي دكتر مدرسي دارند، بسياريش حاصل همان حركت، سلوك، تتبعات و سيري است كه داشته‌اند و اگر روزي ايشان مطالب را بيان كنند، مي‌بينيد كه مطالب تازه‌اي است كه جناب شيخ در زمان خودشان بيان نكردند و به خود ايشان تعلق دارد.

اولين استادي كه دست مرا گرفت و به اين راه آورد، جناب دكتر مدرسي بود. اگر من اين لياقت را پيدا كردم كه در محضر درس اساتيدي چون علامه محمدتقي جعفري و مرحوم روشن حاضر شوم و تا پايان عمر آن عزيزان در مسيرشان گام بردارم، از سر هدايت ايشان بوده، بنده ضمن اين كه با آن بزرگان ارتباط داشتم، هيچگاه ارتباطم، با جناب دكتر مدرسي قطع نشده است. براي من آسان است كه نكات و دقايقي از زندگي جناب دكتر مدرسي را اينجا بيان كنم، سابقه آشنايي‌ام با ايشان بسيار طولاني است، اما صحبت كردن در حضورشان خيلي مشكل است، زيرا ممكن است رضايت نداشته باشد. فرصتي ديگر مي‌خواهد كه دور از حضور فيزيكي ايشان، درباره شخصيت و انديشه‌هايشان صحبت كنم.

‌* البته تربيت همه اين بزرگان در طول هم قرار دارد نه در عرض، ما جناب شيخ را در طول شهيد مدرس مي‌بينيم نه در عرض ايشان. جناب شيخ هم عنايتش به آقاي دكتر مدرسي از ناحيه شهيد مدرس است. هر چند كه شهيد مدرس در آن زمان در عالم برزخ بوده است.

‌** رافعي: به هر حال تتبعات و سخنان نو هم زا آن خود ايشان است.

به قول مولانا:

گرچه هر قرني سخن نو آورد ليگ گفته سالفان ياري دهد

درست است كه سالفان حقايقي را در وجود ايشان گذاشته‌اند ولي اين كانون، خودش هم هويت مستقلي دارد كه مدد از هويت گذشتگان گرفته، اين نكته‌اي است كه بايد حتما لحاظ شود، يعني ما اگر همه‌اش دكتر مدرسي را به عنوان نه مدرس و يا شاگرد جناب شيخ مطرح كنيم، اين يك عامل است. عامل ديگر وجود خود ايشان است كه في‌نفسه آثار و آراء ويژ‌ه‌اي دارند كه در آن موارد هم بايد انشا‌ءالله بحث شود.

‌* جناب دكتر مدرسي به نظر حضرت تعالي چه چيزي در وجود جناب شيخ بود كه كساني چون دكتر فرزام، دكترشيخ، دكتر گويا، دكتر محققي و مرحوم روشن را با آن مقام علمي، فقهي و فلسفي و عرفاني وا مي‌داشت كه در درس خصوصي ايشان حاضر شوند؟

‌** دكتر مدرسي: من هيچ تعجب نمي‌كنم كه چگونه جناب روشن با آن عظمت مجذوب جناب شيخ بود و ساعت‌ها پاي درس ايشان مي‌نشست، او مجذوب عشقي بود كه در وجود جناب شيخ به خوبي جلوه كرده بود اجازه بدهيد خاطره‌اي برايتان بگويم كه عظمت جناب شيخ را نشان مي‌دهد در اصفهان روزي با آقاي دكتر محمدحسين مدرسي خواهرزاده مدرس به خدمت بانو امين، مجتهده بزرگ اصفهان رفتيم. ايشان كتاب سير و سلوكشان را تدريس مي‌كردند.

چه كتابي شگفتي و چه درسي! عجيب بود، من در يك ماخذي ديدم كه آيت‌الله مرعشي نجفي افتخار مي‌كند كه از اين خانم مجتهده اجازه عملي و اجتهاد دارد. به هر حال، رفتيم آنجا و صحبت شد. بعد از اين كه درس تمام شد، خانم امين متوجه ما شدند و دكتر محمدحسين مدرسي معرفي كردند كه ما از بستگان مدرس هستيم و اضافه كردند كه ايشان، يعني بنده خدا، از شاگردان جناب شيخ هم هستند. خانم امين خيلي اظهار لطف و محبت كردند. ببينيد! كسي كه كتاب سير و سلوك درس مي‌دهد و در آن حد از دانش ديني و عرفان بود، خودش مي‌گفت: من حسرت مي‌خورم كه محضر شيخ را درك نكرده‌ام! اين عبارت را درباره شهيد مدرس من از دهان علامه اميني هم شنيدم كه فرمودند: بزرگترين غصه و حسرت من در زندگي اين است كه محضر مدرس را درك نكرده‌ام! بگذاريم.

عشقي كه در وجود جناب شيخ جلوه‌گر شده بود، بايد بگوييم مثل جمال يوسفي بود در فيزيك ظاهري، آيا ما مي‌توانيم زيباتر از يوسف به آن معنا كه در قرآن تشريح شده، تصور كنيم؟ اين صورت ظاهر يوسف است. اين عشق در معنا هم در وجود جناب شيخ بود و به همين دليل است كه هر كه نگاه مي‌كند، به جاي ترنج، دستش را مي‌برد! حالا هر كس اسم جناب شيخ خياط را مي‌شنود، مي‌خواهد بداند كه كيست و مزارش كجاست تا برود و فاتحه‌اي بخواند. من تازگي‌ها هر جا مي‌روم مي‌شنوم كه مي‌گويند: اين شيخ عجب شيخي بوده! مي‌گويم: شما او را ديده بوديد؟ مي‌گويند:

نه، شنيده‌ايم. اگر متوجه بشوند كه من فرضا 14 سال شاگرد ايشان بوده‌ام، ديگر رها كردني نيست. ما در تمام تاريخ تصوف كه نگاه مي‌كنيم، از «بايزيد» يك چيزهايي به نقل مي‌شنويم كه باورش برايمان دشوار است، ولي واقعيت دارد. البته اين مطالب را نمي‌توان دليلي دانست كه مكتب جناب شيخ، مكتب صوفيگري بوده، اصلا چنين چيزي نيست.

‌* به نظر مي‌رسد كه جناب شيخ از ميان همه عرفا، ارادت خاصي به حافظ داشته است. چرا؟

** دكتر مدرسي: نگاهي كه جناب شيخ به حافظ داشت، نگاه ويژه‌اي بود، جناب شيخ حافظ را به عنوان يكي از بزرگترين عارفان شيعي مي‌شناخت، زيرا بقيه عرفا شيعه نيستند. جناب شيخ روي حافظ تكيه مي‌كند، ولي حافظ تنها نيست، حافظ را مي‌گذارد وسط و مي‌گويد: ببين! حافظ درباره موضوع – مثلا وحدت وجود – اين عقيده را دارد، مولانا هم چنين نظري دارد. در طاقديس هم اين طور آمده است و بعد شروع مي‌كرد به طرح مكتب‌ها و مي‌گفت: خوب فكر كنيد از ميان اينها كداميك شما را به محبوب، يا معشوق (به قول ايشان) نزديك مي‌كند؟ كداميك از اين مكتب‌ها اين جلوه را در شما ايجاد مي‌كند؟ امشب به آن فكر كنيد.

خب ما بايد فكر مي‌كرديم و اين درس عملي ما بود. بايد پاسخ مي‌داديم، و وقتي در جلسه بعد مي‌پرسيد به كجا رسيديد؟ بايد مطلب قابل قبولي مي‌گفتيم. هيچ وقت نبود كه جناب شيخ بگويد: حرف اين است و لاغير. اين جلوه‌اي است از آن جمال، حالا ببينيد اين جمال چقدر جلوه دارد! همين طور قدم به قدم پيش مي‌‌رفت. به همين سبب بود كه دكتر گويا مي‌آمد، دكتر شيخ مي‌آمد، آقاي روشن مي‌آمد و خيلي‌ها آرزويشان بود كه در جلسه جناب شيخ حاضر شوند، ولي او مي‌گفت: نه، من بيشتر از پنج نفر را نمي‌توانم راه ببرم.

اين تعداد را مي‌پذيرم كه بتوانيم خوب به آنها برسم، خوب كامل كنم، خيالم جمع و راحت باشد و بعد از خودم بگويم كه چه كسي چه كاري عملي يا نظري بكند و بعد راحت سرم را زمين بگذارم. جناب شيخ درس عمومي هم داشت كه حدود 200 نفر در آن شركت مي‌كردند، مي‌آمدند و مي‌نشستند كه قصيده «رنجي» را بشنوند. ديوان «رنجي» هم منتشر شده است. رنجي را جناب شيخ خيلي دوست داشت. حتما ديوانش را معرفي كنيد. رنجي شاعر خوش صدايي بود و غزليات عرفاني بسيار خوبي هم مي‌گفت. مي‌آمد و مي‌ايستاد و غزلش را مي‌خواند و جناب شيخ هم دستمال به دست مي‌گرفت و خوب گوش مي‌داد. وقتي رنجي مرثيه مي‌خواند، جناب شيخ شروع مي‌كرد به گريه كردن. من در دو حالت گريه جناب شيخ را ديدم، يكي موقعي كه اسم مدرس مي‌آمد و يكي هم موقعي كه رنجي مرثيه‌هايش را با آن صداي خوش مي‌خواند.

‌* جناب مدرسي! با چه روشي بهتر مي‌توانيم جناب شيخ را بشناسي و بشناسانيم؟

‌** دكتر مدرسي: من تصور مي‌كنم براي معرفي جناب شيخ بايد همان شيوه جناب روشن را بكار ببريم يعني مدتي بنشينيم آرام آرام ذهنمان را بيدار كنيم و قدم به قدم، لحظه به لحظه، كارها، سخنان و نگاه او را تفسير كنيم. يك سري در اين جريان است كه شايد ما نتوانيم بيانش كنيم ولي اين امكان وجود دارد كه آنقدر در اطرافش بچرخيم و توضيح بدهيم كه بالاخره يك گوشه‌اي از اين پرده كنار برود.

من روزي در جلسه جناب شيخ نشسته بودم و دستم را روي فرش گذاشته بودم و به درس گوش مي‌دادم. يك لحظه از ذهن من گذشت كه اين فرش ديگر خيلي كهنه و نخ‌نما شده، و بايد عوض شود. همان لحظه جناب شيخ سرش را بلند كرد و گفت: مشخص است كه اين فرش نخ‌نما شده و بايد عوض شود! جناب شيخ اضافه كردند: حواست چرا پرت است؟ درس را چرا گوش نمي‌دهي؟ فرش بايد عوض شود، اين مساله‌اي نيست كه دستت را گذاشته‌اي روي فرش! شما بايد در اين ويژ‌ه‌نامه بحث را طوري پيش ببريد كه اگر فردا كساني اين شماره كيهان فرهنگي را خوانده‌اند، دچار موج نشوند، پايين و بالا نيفتند، گفت: جناب شيخ! كسي را پيدا كرده‌ام كه حرف‌هاي خوبي مي‌زند!. جناب شيخ گفتند: برويد ببينيد چه مي‌گويد؟ ما مدتي نزد او رفتيم و ديديم واقعا حرف‌هاي خوبي مي‌زند. بحث‌هاي خوبي هم دارد. يكي ديدي هم درباره نماز جمعه داشت غير از ديدهايي كه حالا هست و كتابي هم درباره نماز جمعه نوشته بود.

بحث‌هايش هم نو و به اصطلاح زرورق پيچيده بود! ما هر بار كه مي‌رفتيم و مي‌آمديم، به جناب شيخ گزارش مي‌داديم. شيخ فرمودند: خوب گوش بدهيد، خوب دقت كنيد و همراهش جلو بياييد. مساله‌اي كه ما داشتيم اين بود كه وقتي هم نزد آن آقا بوديم، باز دلمان پيش جناب شيخ بود و به عنوان مامور مي‌رفتيم و حرف‌هاي او را مي‌شنيديم. يكي سالي رفتيم و صحبت‌هاي او را گوش مي‌داديم و بعد مي‌آمديم گزارش مي‌داديم. جناب شيخ هم مي‌فرمودند: شاهناهه آخرش خوش است برويد تا ببينيم آخرش به كجا مي‌رسد. تا اينكه بعد از مدتي ديگر، يك شب دير هنگام من و دكتر گويا آشفته حال و اشك‌ريزان خودمان را به منزل جناب شيخ رسانديم و گفتيم: آقا جان ما را نجات بده! آيا تا به حال كه ما آنجا رفته‌ايم دچار مشكلي نمي‌شويم؟

‌* آن شب چه اتفاقي افتاد؟

‌** دكتر مدرسي: آن شب آن آقا خودش را واقعا نشان داد و گفت: آن خدايي كه مي‌گويند، در من حلول كرده است! او همه حيات را شبيه مي‌كرد به قطاري كه راننده‌اش خود اوست! او گفت: من «خودش» هستم! به هر كدام از ما هم لقبي داده بود. جناب شيخ گفت: ببينيد! عده‌اي هستند كه با او اين مسير را مي‌روند. او مباحث را خوب شروع كرده بود و به قول مولانا «اوراد خوبي آورده بود» و بعد شما را به جايي رساند كه مي‌گويد: آن خدايي كه شما مي‌گوييد من هستم! گفتم جناب شيخ تكليف ما چيست؟ گفت: هيچ! من مي‌دانم كه شما رفته‌ايد و شنيده‌ايد، ولي مي‌دانم كه شما همان وقت هم كه آنجا بوديد، دلتان در حال و هواي خودتان بوده و مجذوب نشده‌ايد. البته يكي از دوستان كه گاهي نزد جناب شيخ هم مي‌آمد، به آن آقا دل داد و همانجا ماند.

‌* آيا جناب شيخ دستورات خاصي هم براي ايام خاصي مثل ماه مبارك رمضان به شما مي‌دادند؟

** دكتر مدرسي: بله، در شروع ماه در بعضي ايام و مثلا همان ماه رمضان ابتدا براي ما درباره آن ماه صحبت مي‌كرد و برنامه مي‌داد و مي‌گفت: در اين ماه شما را براي افطار زياد دعوت مي‌كنند، سعي كنيد در همان خانه خودتان افطار كنيد و يك لقمه غذا بخوريد و بعد برويد و سري بزنيد. اگر رفتيد، به محض آن كه سر سفره نشستيد، با هر چه جلو شما گذاشتند افطار كنيد و به چيزي ديگري دست نزنيد. ما هم هر جا مي‌رفتيم به همين دستور عمل مي‌كرديم بعدها همين آقاي رافعي خيلي اصرار كرد كه بداند جريان چيست. گفتم: دستور جناب شيخ است. از آن پس آقاي رافعي هر جا كه مي‌رفتيم قبلا سفارش مي‌‌كرد جلو من غذاي حسابي بگذارند! البته دستورات ديگري هم جناب شيخ مي‌دادند كه از بيانش معذورم.

‌* جناب مدرسي! آيا مشورت‌هايي هم در امور زندگي با جناب شيخ داشتيد؟

** دكتر مدرسي: در بعضي موارد بله، بعضي وقت‌ها هم خود ايشان به ما رهنمودهايي مي‌دادند كه در آغاز، حكمت آن برايمان روشن نبود، بعد مي‌فهميديم. مثلا از روزي كه من به خدمت جناب شيخ آمدم، فرمودند: شما غير از اين كه به طور رسمي درس مي‌خواني و جلو مي‌آيي، بعد از كلاس نهم، به صورت متفرقه – آزاد – هم امتحان بده و من همين كار را كردم و تا آخرين سال كه ديپلم دبيرستان را گرفتم، در بيرون هم به صورت متفرقه در آموزشگاه خزائلي درس مي‌خواندم و امتحان مي‌دادم تا دو ديپلم بگيرم. بعدها كه جريانهايي برايم اتفاق افتاد، ديدم كه جناب شيخ چه پيش‌بيني جالب و خوبي كرده بود!

‌* دو ديپلم جداگانه با دو فاميلي مختلف گرفته بوديد؟

** دكتر مدرسي: بله، براي اين كه اگر با يك ديپلم دچار مشكل شدم، از ديپلم ديگر استفاده كنم. يك بار هم تحصيلات من دچار مشكل شد و آن، در سر كلاس مرحوم سيدحسن تقي‌زاده بود كه نزديك بود مرا به طور كلي از تحصيل مرحوم كند! تقي‌زاده تصميم داشت چيزي بنويسد و مرا براي هميشه از تحصيل مرحوم كند و مرا هيچ جا راه ندهند.

‌* به چه علت؟

‌** دكتر مدرسي: يك روز در كلاس درس، موضوع «بست‌نشيني» و تحسن در سفارت انگليس مطرح شد. تقي‌زاده انكار مي‌كرد و مي‌گفت: من اصلا در سفارت انگليس نبوده‌ام! و من مي‌گفتم: آقا! مدارك و اسنادش همه جا هست و عده‌اي نوشته‌اند، اما او مي‌گفت نه، من در سفارت انگليس نبوده‌ام و دخالتي در تحصن نداشته‌ام! به هر حال آن روز اوقاتش خيلي تلخ شد و با تهديد گفت: چنان مي‌كنم كه آرزوي تحصيل به دلت بماند!

گفتم: باشد. بعد مرا از كلاس بيرون كرد. مرحوم راشد كه از آن جا عبور مي‌كرد مرا ديد و گفت: چرا اينجا ايستاده‌اي؟ ماجرا را تعريف كردم.

گفت: اوضاع بدي شده، صبر كن ببينم كاري مي‌توانم بكنم؟ رفت و با آقاي تقي‌زاده خيلي صحبت كرد و او را به سختي راضي كرد و ما را آشتي داد. يادم هست كه تقي‌زاده تازه پس از آشتي به من گفت: از جلو چشمم برو تا ديگر نبينمت!

‌* قبل از انقلاب لابد انتساب شما به شهيد مدرس حساسيت را مضاعف مي‌كرد.

‌** دكتر مدرسي: بله واقعا مي‌ترسيديم بگوييم ما نوه مدرس‌ايم! هنوز آن دعواها بود و هر جا مي‌ديدند كه مدرسي‌ها هستند، خيلي سخت مي‌گرفتند. حتي وقتي رفته بودم رونوشت شناسنامه‌ام را از اداره ثبت احوال بگيرم، مامور ثبت احوال بي‌جهت و به دروغ، از ترس مافوقش، شناسنامه‌ام را گرفت و از من شكايت كرد كه به او توهين كرده‌ام! و با چه مشكلاتي آن هم به واسطه يكي از آشنايان توانستم ماجرا را خاتمه بدهم و شناسنامه‌ام را بگيرم! به خاطر دارم كه من براي تدريس به هنرستاني در جنوب شهر رفته بودم، مسئول آن جا تا مرا ديد و از اسم و شهرتم باخبر شد با حالت خاصي گفت: حال و هواي مدرس كه در سرنت نيست؟ به هر حال اوضاع اين طور بود!

‌* در مورد مسايل شخصي مثل پيرامون ازدواجتان هم با جناب شيخ مشورت مي‌كرديد؟

** دكتر مدرسي: بله، اصلا ازدواج من با همسرم به پيشنهاد جناب شيخ بود.

‌* يعني از بستگان ايشان؟

‌** دكتر مدرسي: خير، در ميان چند نفري كه از فاميل و غير فاميل نامزد بودند، يا مادرم انتخاب كرده بود، من با جناب شيخ مشورت كردم و مشخصات همسر كنوني‌ام را به ايشان گفتم، جناب شيخ هم فرمودند: راه صوابي است. اين كار بكنيد، اين خانم موجب بركت مي‌شود و شما را خوب مي‌تواند اداره كند. ما هم آمديم و كار را تمام كرديم. به هر حال ايشان در تمام مواردي كه به قدرت پرواز روحي ما مربوط مي‌شد، راه نشان مي‌دادند و كاملا هم مسلط بودند.

‌* لطفا بحثي هم درباره ويژگي‌هاي تعليم و تربيت جناب شيخ داشته باشيد. روش كار ايشان چه تفاوتهايي با تعليمات رايج زمان داشت؟

** دكتر مدرسي: عرض شود چند محور اصلي در تعليم و تربيت جناب شيخ وجود داشت. اولين محور در شيوه تربيتي جناب شيخ اين بود كه بر خلاف تمام روش‌هاي رسمي در تعليم و تربيت صوفيانه، ايشان رابطه مطلق مريد و مرادي را مي‌شكست.

يعني از روز اولي كه كسي را براي شاگردي مي‌پذيرفت، در عين حال كه از او مي‌خواست كاملا در اختيار باشد، به او مي‌آموخت كه در باره موضوع تفكر و آن را بررسي كند. اين يك تفاوت، دومين محوري كه در روش جناب شيخ و خلاف روش‌هاي سنتي گذشتگان بود، تشويق شاگردان به آموختن علم روز بود. نكته مهم اين است كه اين علم‌آموزي و تشويق به هيچ وجه تحت تاثير رويكرد به علم در دهه‌هاي 20 و 30 نبود، بلكه منطبق با ديدگاه كاملا عرفاني و فلسفي خاص جناب شيخ بود.

به اين ترتيب كه، اگر ما كل حيات را جلوه‌هايي را معشوق بدانيم، همان كه حافظ مي‌گويد: «هر دو عالم يك فروغ روي اوست»، جناب شيخ در مكتب تربيتي‌اش كه ملهم از حافظ بود، براي شناخت اين جلوه، معتقد بود كه بايد علم بياموزيم. زيرا علم‌آموزي ارتباط مستقيمي با شناخت معشوق دارد. همان‌طور كه گفتم، جناب شيخ در حركت به شاگردانش مطالب را آموزش مي‌داد.

البته اين روش منحصر به ايشان نيست. ما در بين اهل تصوف هم اين حركت را مي‌بينيم كه با شاگردان حركت مي‌كنند، اما تفاوت اين بود كه جناب شيخ اين حركت را در دو بخش همزمان انجام مي‌داد، يكي در طبيعت و يكي در جامعه. شاگردان را مثلا مي‌برد به صحرا، به كوه و همچنين در محيط طبيعي زندگي مردم در آنجا سعي مي‌كرد كه شاگردان با محيط و مردم ارتباط برقرار كنند. همين طور در محيط‌هايي مثل حرم حضرت عبدالعظيم، يا در بي‌بي شهربانو.

محور مهم ديگر در تعليم و تربيت جناب شيخ كه باز هم برخلاف روش تصوف بود كه رابطه شاگرد را با خانواده و جامعه مي‌برند تا مريد را از محيط و خانواده به خودشان منحصر كنند، در مكتب تربيتي جناب شيخ مي‌بينيم كه اين طور نيست، بلكه شما بايد در خدمت انسان باشيد، آن هم در درجه اول در خدمت خانواده خويش، و بعد در خدمت جامعه خود. اما مساله عمده اين است كه چگونه در خدمت باشيم و اسير نباشيم؟ يك جمله زيبايي كه مدرس در مجلس به كار مي‌برد اين بود كه «سيدالقوم خادمهم» يعني بزرگ هر قوم، خدمتگزار آنهاست. البته اين جمله در اصل حديث معصوم است، آنچه در مكتب عرفان ما داريم، ريشه‌هايش در منابع اسلامي خودمان هست. يعني چه؟ يعني شما از يك طرف در فرد بزرگي ايجاد مي‌كنيد و از طرف ديگر، اين بزرگي را با خدمتگزاري همراه و هم معني كرده‌ايد. اين نكته خيلي ظريفي است.

اگر شما دقت كنيد مي‌بينيد همه كساني كه به عنوان شاگردان شيخ برگزيده شده‌اند، همه خانواده دارند و شايد هم خيلي با مسايل اطرافيان خودشان در گيرند، اما در عين حال، مي‌بينيد كه از اين قيود آزادند. اما محور چهارم تربيتي جناب شيخ دادن ديد جديدي به شاگردان بود، ديدي كه سبب مي‌شد تا ديگر عبوديت و مسايل عبادي را عملي تكراري ندانند و تكراري عمل نكنند. مي‌دانيم كه بعضي از نمازهايمان تكراري مي‌شود و اصلا يادمان مي‌رود كه چه وقت «بسم‌الله» گفتم و كي ولاالظالين!؟ به خاطر اين كه تكراري عمل مي‌كنيم. آنجا مربي تذكر مي‌داد كه چه وقت داري تكرار مي‌كني و چرا؟ در مكتب جناب شيخ، معلم تمام وجودش را به شاگردش مي‌سپارد، همان طور كه شاگرد خودش را به معلم مي‌سپارد. برخلاف آنچه در تصوف هست، در مكتب شيخ، معلم بايد خودش را صرف شاگرد كند. در اين مكتب، معلم پيش از شاگرد روح و انرژي مي‌گذارد.

يكي ديگر از كارهاي جناب شيخ اين بود كه ديوان حافظ را به كتاب آموزش عرفان تبديل كرد. شيخ در مكتب تعليم و تربيت عرفاني، يك ديد نو و تازه داشت كه در كل تاريخ سابقه ندارد. حتي نزد معلمين درجه يك ما كه در تربيت شاگرد خيلي ورزيده بودند، مثل شاه نعمت‌الله ولي كه مي‌گويند از معلميني بوده كه شاگردان زيادي تربيت كرده بود، آن هم تربيت افرادي كه ظاهرا از سن تربيت آنان گذشته بود!

ديگر ويژگي مهم شيخ اين بود كه در كنار شاگردش، شاگرد بود تا مسائل وي را بفهمد. تا بداند كه چگونه حركت كند كه اين شاگرد احضار شده و از راه رسيده را – مثل من – تربيت كند. به جناب شيخ الهام مي‌شد كه فلان شخص را از فلان جا صدا بزن، استعداد خيلي خوبي دارد و خيلي خوب مطالب را مي‌گيرد. شيخ هم مي‌فرستاد او را پيدا مي‌كردند تا با او صحبت كند و اگر بخواهد و بپذيرد، بيايد و كلمات ايشان را بشنود. شيخ بنيانگذار يك مكتب تعليم و تربيت بسيار جديد و كار آمد بود.

‌* در حاشيه گفتگوهايمان در جلسه اول، به داستان استواري كرمانشاهي اشاره كرديد كه محل ماموريتش كرمان بود و شما به دستور جناب شيخ به آنجا رفتند و او رابه تهران آورديد. اگر ممكن است اين موضوع را مجددا شرح بدهيد.

** دكتر مدرسي: فكر مي‌كنم اين موضوع مربوط به سالهاي 30 يا 31 باشد اما خلاصه‌اش كنم؛ روزي از روزها جناب شيخ در جلسه و در جمع شاگردان خصوصي گفتند: استواري كرمانشاهي در كرمان است كه خانواده‌اش در كرمانشاه احتياج شديدي به او دارند. پدر و مادرش هم پير و نيازمندند، لازم است كسي از ميان شما به كرمان برود و او را متوجه كند كه به تهران بيايد تا كارش را درست كنيم و به شهر خودش برگردد. چون در جمع، نگاه شيخ هنگام صحبت به بنده بود، من احساس كردم كه اين كار به عهده من گذاشته‌اند.

‌* اسم و شهرت او را هم گفتند؟

** دكتر مدرسي: بله، اما جاي او معلوم نبود. بايد مي‌رفتم در پادگانهاي شهر او را پيدا مي‌كردم. بهرحال، من به كرمان رفتم و به پادگان شهر مراجعه كردم. مي‌دانيد كه آن زمان اين كار مشكلات خاص خودش را داشت. احتمال همه چيز مي‌رفت. با مراجعات مكرر و مشكلات زياد، كه شرحش طولاني است و تنها يك موردش را عرض مي‌كنم، چند روز مرا در پادگان بازداشت كردند تا ببينند قضيه چيست؟ سرانجام توانستم به ياري خداوند آن استوار را پيدا كنم و پيام جناب شيخ را به او برسانم.

اما باور متن پيام در آن جو سياسي براي فردي نظامي، مشكل بود، هر طور بود او را قانع كردم مشكل ديگر گرفتن مرخصي براي او و آوردنش به تهران بود. خيلي خلاصه بگويم كه به طرزي معجزه آسا توانستم از فرمانده‌اش كه به صورتي كاملا عجيب و اتفاقي يكي از آشنايان ما از آب درآمد و شخصي به نام سرهنگ رضا تهراني‌نژاد بود، پانزده روز مرخصي گرفتيم و او را به تهران آوردم تا مدتي كه استوار در تهران بود، شب‌ها به مسافرخانه مي‌رفت و روزها هم در جلسات منزل جناب شيخ شركت مي‌كرد. آن زمان يكي از دوستداران جناب شيخ، تيمسار قدبلند و قوي و سياه چرده‌اي بود كه بعضي از شب‌ها به خانه جناب شيخ مي‌آمد، در مي‌زد و همان بيرون با صدايي رسا مي‌گفت سلام عليكم، امري نداريد؟ و بعد مي‌رفت. فكر مي‌كنم خانه‌اش هم همان نزديكي‌ها بود. يك شب مطابق معمول آمد و در را باز كرد و گفت: سلام عليكم، امري نداريد؟ جناب شيخ فوري گفت: بيا تو! داخل شد.

جناب شيخ با اشاره به استوار كرمانشاهي گفت؛ ببين! اين شخص بايد از كرمان به كرمانشاه منتقل بشود، ايشان را دست تو سپرده‌ام، تيمسار گفت: بچشم! و بعد به آن نظامي گفت: بلند شو، و پرسيد: درجه‌ات چيست؟ گفت: استوار تيسمار گفت: چرا احترام نمي‌گذاري؟ استوار راست ايستاد و گفت: بله قربان! و احترام گذاشت. تيمسار گفت: با لباس‌ شخصي احترام نظامي مي‌گذاري؟ اين را با حالت شوخي گفت و همه خنديديم.

تيمسار اضافه كرد كه تا چهار روز ديگر كارش را درست مي‌كنم و همين طور هم شد، و آن استوار حتي به كرمان هم نرفت و يك سر به كرمانشاه نزد والدينش رفت. چند بار هم پس از آن به تهران آمد و اظهار محبت كرد و نان شيريني كرمانشاهي برايمان آورد و مي‌گفت: نجات پيدا كردم و حالا در كرمانشاه در مراسم دعاي ختم انعام به شما دعا مي‌كنم، پدرم خيلي به من نياز دارد. بهر حال، تا مدتها يكديگر را نديديم و از حال هم خبر نداشتيم اكنون آن ماجرا را از حافظه نقل مي‌كنم و ممكن است ديگران در آينده تكميلش كنند.

‌* اين موضوع هم كرامتي ديگر از جناب شيخ بوده و هم احتمالا نتيجه دعاي پدر و مادر آن استوار كرمانشاهي كه ناراحت بودند و حضور فرزندشان در كرمانشاه كمك زيادي به آنها مي‌كرد.

** دكتر مدرسي: ترديدي در اين نيست. پدر و مادر آن شخص نيمه شب آهي كشيده‌اند و اين تيره آه به هدف استجابت نشسته و جناب شيخ هم مامور شده بود كه اين كار را انجام بدهد. اين موضوع يكي از مسايل خاطره‌انگيز زندگي من است.

‌* جناب دكتر مدرسي! آيا جناب شيخ در زمان حيات، براي دوره بعد از خودشان شما را به شخص ديگر به عنوان راهنما يا هر چيز ديگر ارجاع مي‌دادند؟

** دكتر مدرسي: اين از آن سوالاتي است كه پاسخ به آن براي من مشكل است. بله جناب شيخ شايد يك سال پيش از فوتشان، مشخص كردند كه بعد از من چه كسي، نه به عنوان مرشد – چون خود ايشان هم براي ما جنبه مرشدي نداشت، ‌معلم بود و هيچ وقت به عنوان مرشد مطرح نبود – بايد جلسه را اداره كند.

* يكي از همان افراد جلسه خصوصي؟

** دكتر مدرسي: بله، از همان شاگردان، بعد از فوت ايشان هم مدتي جلسه اداره مي‌شد.

* در جلسه گذشته در مورد مسايل مختلف و از جمله در مورد چگونگي در گذشت جناب شيخ مطالبي فرموديد، از جمله اين كه ايشان پيش‌بيني كرده بودند كه شما اولين كسي هستيد كه در مزارشان شمع روشن مي‌كنيد و همين طور هم شد. در اين نشست مي‌خواهيم خواهش كنيم از احساس خودتان هنگام شنيدن خبر فوت جناب شيخ و مسايل پس از آن برايمان صحبت كنيد.

** دكتر مدرسي: ما خيلي از مسايل روحي‌مان را نه مي‌توانيم بيان كنيم و نه مي‌توانيم، به تصوير بكشيم. ما نمي‌توانيم شرح غم‌هايمان را بنويسيم، يا شرح غم‌هايمان را نقاشي كنيم. اين مقدار هم كه بيان مي‌كنيم، استكاني آب از يك درياست.

واقعيت اين است كه رحلت جناب شيخ براي ما چند نفر شاگردانش آنچنان سخت و غير قابل تحمل بود كه شايد تا يك سال پس از آن، ما احساس مي‌كرديم كه بايد سه شنبه‌ها يا پنجشنبه‌ها برويم به ديدار جناب شيخ! نمي‌توانستيم بپذيريم كه ايشان فوت كرده است، گر چه خود جناب شيخ گفته بودند كه چه زماني از اين دنيا خواهند رفت.

‌* يعني روز و ساعت فوتشان را قبلا به شما گفته بودند؟

** دكتر مدرسي: بله وقتش را تعيين كرده بودند ولي من نمي‌توانم وارد جزئياتش بشوم، اما كاملا مي‌دانستم و براي آن روز آماده بوديم. موقعي هم كه براي تشييع رفتيم، يك عده خيلي كمي آنجا بودند، فقط فرزندان جناب شيخ و چند نفر ديگر. وقتي به آنجا رسيديم به ما گفتند: چه كسي به شما گفت كه جناب شيخ فوت كرده؟ آخر ما به هيچكس نگفته‌ايم! ولي در هر حال غم بسيار سنگيني بود براي ما. ببينيد! وقتي مدرس را شهيد كردند و من خبر شهادتش را شنيدم، شايد شش يا هفت سال داشتم. خيلي كوچك بودم و جريان را زياد درك نمي‌كردم. اما زماني كه وارد نگارش كتاب مدرس شدم و به فصل شهادت مدرس رسيدم، به آن شبي كه مدرس را شهيد كردند، آن شب آن چنان براي من سنگين و سخت و غم‌انگيز بود كه فكر مي‌كردم ديگر نفس‌ام در نمي‌آيد.

در جريان رحلت جناب شيخ هم همين احساس به من دست داد و آن وقت بود كه دقيقا معنا و مفهوم اين سخن حضرت امام حسين عليه‌السلام را فهميدم كه در عاشورا فرمودند: الان انكسرت ظهري فكر مي‌كرديم كه ديگر دنيا براي ما چند نفر شاگردان شيخ تمام شده است. فقط به اين اميد خودمان را راضي مي‌كرديم كه ما همه هر چه زودتر، سه يا چهار ماه ديگر مي‌رويم نزد جناب شيخ. آن قدر غم دوري‌اش برايم سنگين بود كه در خانواده، فشار آوردند كه يك مسافرتي به خارج كشور بروم تا از آن حالت بيرون بيايم. ما به مصر و عتبات هم رفتيم ولي خدا شاهد است، هر قدمي كه برمي‌داشتم، امكان نداشت كه جناب شيخ را فراموش كنم. بنابراين چگونه مي‌توانم اين احساسات را براي شما بيان كنم و شما چگونه آن را مي‌نويسيد؟

شما غم مرا مي‌شناسيد، من هم غم شما را مي‌شناسم، اين به دليل اين است كه همديگر را مي‌شناسيم. چهره‌هاي ما با همديگر آشناست، اگر نمي‌شناختيم، امكان نداشت كه شما براي من تنها توضيح بدهيد كه غم داراي اين سنگيني است و من هم بفهمم. اما همين غم سنگين، بزرگترين آثار ادبي را در جهان بوجود آورده است. كتاب بينوايان محصول يك غم است. كمدي الهي حاصل يك غم است. موقعي كه دانته را از فلورانس تبعيد كردند، كمدي الهي بوجود آمد. موقعي كه دختر ويكتور هوگو در آب دريا غرق شد، كتاب «فن پدر بزرگ» بوجود آمد. چند غزل ناب حافظ محصول غم از دست دادن فرزند است.

لامارتين با مرگ گرازيلا «درياچه» را مي‌سازد كه باز حاصل غم است و اصلا هيچ شاعري نتوانسته به اين اوج نزديك بشود از بس با استادي توانسته است احساساتش را خوب بيان كند، در حالي كه همه اندوهش نيست. بنابراين، من هر چه بگويم آن زمان چه احساسي داشتم، قادر به بيان نيستم، ولي همين اندازه مي‌توانم بگويم:

‌شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين حايل

كجا دانند حال ما سبكبالان ساحل‌ها

من آن زماني در هنرستاني در خيابان ري تدريس مي‌كردم، بعد از ظهرها به مزار جناب شيخ مي‌رفتم و بعد مي‌ديدم كه بقيه دوستان هم آمده‌اند، يا به تدريج مي‌آمدند. تا چند ماه حتي در زمستان و فصل برف‌ريزان، بعدازظهرها آنجا مي‌رفتيم و مي‌نشستيم بدون اختيار! كششي داشت آنجا براي ما با آن خاطرات و صحبت‌ها، كم‌كم دستور جناب شيخ رسيد كه رها كنيد! شما فكر مي‌كنيد كه من اينجا خوابيده‌ام؟ خير، اين طور نيست. من خودم مي‌آيم به ديدار شما.

راه باز است اگر بروي مي‌رسي

گفت‌وگو با دكتر حميد فرزام

دكتر حميد فرزان در سال 1302 در كرمان به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي او در كرمان سپري شد. وي داراي دكتراي ادبيات فارسي از دانشگاه تهران است. دكتر فرزام پس از اتمام تحصيلات دانشگاهي، سال‌ها در دانشگاه اصفهان به تدريس زبان و ادبيات فارسي، تحقيق و متون، تصوف و عرفان اسلامي و نيز تاثير قرآن در ادبيات فارسي پرداخت و آثار ارزشمندي در زمينه ادب و عرفان پديد آورده است.

پايان‌نامه تحصيلي وي در مقطع دكترا، به راهنمايي استاد فروزانفر و درباره احوال و آثار «شاه‌ نعمت‌الله ولي» عارف و شاعر معروف ايران بوده است.

دكتر فرزام در دوران تحصيل در دانشگاه از محضر درس اساتيد نامداري چون: ملك‌الشعرا بهار، جلال همايي، فروزانفر، عبدالعظيم قريب، اقبال آشتياني، بهمنيار، مدرس رضوي، سيدمحمد كاظم عصار، دكتر معين و دكتر هوشيار بهره برده است. دكتر فرزام در سال 1359پس از سالها تدريس و تحقيق به افتخار بازنشستگي نائل شد و از آن پس به تهران آمد و نزديك به 8 سال با همكاري آقايان دكتر جليل تجليل و دكتر لسان، در گروه ادبيات فارسي دانشگاه تهران، به تدريس مشغول گرديد. مدتي نيز از سوي گروه ادبيات دانشگاه تهران و در دانشكده اقتصاد دانشگاه اميركبير به تدريس پرداخت. بعد از سال 1359 دكتر فرزام از سوي شوراي انقلاب فرهنگي به عضويت فرهنگستان زبان و ادب فارسي در آمد. دكتر فرزام از شاگردان خاص و مرحوم شيخ رجبعلي نكوگيان، معروف به «خياط» بوده و سالها از محضر درس عرفاني و معنوي آن عارف فرزانه و الهي استفاده كرده است.

* جناب دكتر فرزام لطفا گفت‌وگو را از محل تولد، دوران كودكي و خانواده‌تان آغاز كنيد.

** دكتر فرزام: بنده متولد 1302 هستم يعني حالا درست 80 سال دارم. در سن پنج سالگي در كرمان به مدرسه رفتم. پدرم را در شش سالگي و مادرم را در سيزده سالگي از دست دادم. در نوجواني، حساس، زودرنج و بسيار پرتوقع بودم، اما به فضل پرودگار حافظه خوبي داشتم.

‌* بعد از فوت پدر و مادرتان، سرپرستي شما با چه كسي بود؟

** دكتر فرزام: ما از طرف مادر بزرگ عمو، بستگان مادري و برادر بزرگي كه داشتيم حمايت مي‌شديم. البته وضع مالي ما هم بد نبود و خرجمان از طريق اجاره خانه‌اي كه مي‌گرفتيم تامين مي‌شد. بهر حال پس از ديپلم، ليسانس ادبيات گرفتم و بعد هم دانشجوي دوره دكترا شدم.

* در دوره تحصيل در دانشگاه، چه اساتيدي را درك كرديد و كداميك از آنها بيشترين تاثير را در زندگي شما داشتند؟

** دكتر فرزام: من در زندگي اين سعادت را داشتم كه از محضر استادان بزرگي مثل: ملك الشعراء بهار، اتساد بهمنيار، استاد جلال همايي، استاد عبدالعظيم قريب، استاد اقبال آشتياني، استاد سيدمحمد كاظم عصار، استاد فروزانفر، استاد معين و استاد محمدباقر هوشيار بهره‌مند باشم. با استاد بهمنيار خويشاوندي دوري داشتم و ايشان هم به بنده لطف داشتند. استاد راهنماييم در دوره دكترا مرحوم فروزانفر بود ولي بهترين استادي كه از جنبه معنوي داشتم، حضرت شيخ رجبعلي نكوگويان بود كه الحق از محضر پرفيض ايشان كسب فيض فراوان كردم .

‌* لطفا از نحوه، آشنايي‌تان با جناب شيخ بفرماييد.

** دكتر فرزام: زماني كه دانشجوي دوره دكترا بودم، 22 سال داشتم، آن زمان در دبيرستان در باغ فردوس، ادبيات و عربي درس مي‌دادم. علاوه بر آن، ضمن درس، از نهج‌البلاغه و آيات قرآن كريم هم استفاده مي‌كردم و همزمان، ابياتي از مولانا و حافظ مي‌خواندم و حالي عجيب و عرفاني پيدا مي‌كردم و اشك در چشمانم حلقه مي‌زد. اين حال من، دانش‌آموزان را هم تحت تاثير قرار داده بود. در آن زمان، در همان مدرسه، استادي بود به نام آقاي گويا كه فيزيك درس مي‌داد و او هم همين حال عرفاني را داشت. وقتي بعضي از دانش‌آموزان مشترك ما، از درس و حال من براي ايشان تعريف كرده بودند، آقاي گويا خواسته بودند كه ملاقاتي با ايشان داشته باشم. بنده يك روز به ملاقات استاد گويا رفتم و پس از صحبت‌هايي، فرمودند: شما جاي ديگري نرويد، بياييد تا شما را پيش جناب شيخ ببرم. اين مرد عالم وارسته به آنجا رسيده كه مسايل را مي‌بيند، رويت مي‌كند.

* اولين ملاقاتتان با جناب شيخ چگونه گذشت و ايشان را چگونه ديديد؟

** دكتر فرزام: يك روز بعد از ظهر آقاي گويا دست مرا گرفت و به محل كار جناب شيخ برد. كارگاه ايشان عبارت بود از يك اتاق دو سه متري با يك ميز كار، يك قيچي بزرگ خياطي و مقداري پارچه و خرده ريز پارچه كه دور و برشان بود.

آن مرد روحاني با همان عرق چين، همانجا بود. ما دو ساعتي آنجا بوديم و پس از معرفي، از هر درس سخن گفتيم، بخصوص از حافظ، ايشان از من سولاتي مي‌پرسيدند و بنده هم جواب مي‌دادم. من بيشتر از جنبه‌هاي ادبي حافظ مي‌گفتم ولي در بحث به عمد كوتاه مي‌آمدم كه جناب شيخ صحبت كنند. من در همان جلسه اول منقلب شده بودم و اشك از گوشه چشمم مي‌ريخت. يادم هست، آن روز گل مژه شده بودم و چشمم ناراحت بود و عينك سياه زده بودم، اما قطرات اشك همينطور بي‌اختيار از زير عينكم جاري بود. جذبه جناب شيخ مرا گرفته بود و شور و حال عجيبي داشتم.

* در جلسه اول ملاقات شما با جناب شيخ، چه مسايلي مطرح شد؟

** دكتر فرزام: احساس كردم جناب شيخ به حافظ ارادت فراواني داشت و در ميان همه گويندگان و همه عرفاي ما حافظ را سر آمد مي‌دانست و به هر مناسبتي شعر زيبايي از او مي‌خواندند و به تعبيرات عرفاني خودشان متوسل مي‌شدند.

غروب كه شد، بنده و آقاي گويا از محضر جناب شيخ مرخص شديم. همين كه پا را بيرون گذاشتيم استاد گويا به من گفت: فلاني به تو تبريك مي‌گويم! گفتم چرا؟ گفت: براي اينكه من اشخاصي را اينجا آورده‌ام كه جناب شيخ حتي يك كلمه با آنها حرف نزده و همينطور مثل ديوار در برابرشان ساكت بود و سرش را پايين انداخته بود؛ اما حدود دو ساعت با شما حرف زد و معني‌اش اين است كه شما را پذيرفته است. اين حرف آقاي گويا مشوق من شد كه بعد از آن علاوه بر شب‌هاي جمعه، روزهاي وسط هفته هم خدمت جناب شيخ بروم.

* اگر ممكن است از خاطرات خودتان از آن جلسات هم برايمان صحبت كنيد.

** دكتر فرزام: در اوايل ازدواجم، يك روز به عيال گفتم مي‌خواهم بروم نزد جناب شيخ و اگر دير كردم نگران نشويد. روز دوشنبه بود. رفتم آنجا و ديدم مردي نوراني آنجا نشسته است. صحبت كه ادامه پيدا كرد، متوجه شدم كه او شخصيتي داراي مراتب علمي، عرفاني و صاحب كمالات و وارد به مسايل فقهي است كه در علوم قديمه و علوم ديني هم صاحبنظر است، طوري كه بنده شاگرد او هم حساب نمي‌شدم. جناب شيخ هم به ايشان بسيار احترام مي‌گذاشتند و بسيار باعث تعجب من شده بود كه اين مرد كيست؟ شب‌هاي جمعه هم او را آنجا نديده بودم.

تعجب‌ام اين بود كه چرا اين آقا با آن همه دانش و معرفت، پيش جناب شيخ آمده، او كه از اين صحبت‌ها مستغني است. با خودم گفتم، من بايد اينجا بيايم تا درس بياموزم، ايشان چرا؟ بهر حال، نزديك غروب كه شد ايشان بلند شدند و من هم به دنبال او راه افتادم. از در كه بيرون رفتم، گفتم حضرت آقا! مي‌خواهم افتخار آشنايي بيشتري با شما پيدا كنم. گفت: من محمد محققي هستم. بعد معلوم شد كه ايشان دكتر محمد محققي، استاد دانشگاه و نماينده آيت‌الله بروجردي در خارج از كشور براي ساختن و اداره مسجد هامبورگ هستند.

‌* آن زمان جناب عالي چند سال داشتيد؟

** دكتر فرزام: من حدود 30 سال داشتم و آقاي دكتر محققي حدود 50 سال داشتند.

بعد به ايشان گفتم: آقا شما مستغني هستيد، چرا نزد استاد مي‌آييد؟ گفتند: اي آقا! بيا و بين اينجا چه خبر است! گفتم چطور؟ گفت: اين شيخ به ظاهر خياط است، اما بيا ببين به چه مقامي رسيده، به جايي رسيده كه رويت مي‌كند و مي‌بيند! بعد گفت: در اولين جلسه‌اي كه نزد جناب شيخ رفتم اولين سوال ايشان اين بود كه اسم شما چيست؟ گفتم: محمد محققي، بعد پرسيد شغل شما چيست؟ گفتم: معلم هستم گفت: غير از معلمي؟ گفتم: استاد دانشگاه هستم گفت: من مي‌بينم كه شما با يك شيئي كروي سروكار داريد! آقا محققي گفتند: اين حرف را كه شنيدم خيلي تعجب كردم، چون براي امرار معاش از دوره جواني كره جغرافيا مي‌ساختم و حتي خويشان و همسايگان هم خبر نداشتند ولي حالا مي‌شنيدم كه اين مرد در اولين برخورد به من مي‌گويد شما با يك شيئي كروي سرو كار داريد!

‌* مرحوم دكتر ابوالحسن شيخ هم از جمله شاگردان جناب شيخ بودند، لطفا از نحوه آشنايي ايشان با جناب شيخ برايمان صحبت كنيد.

** دكتر فرزام: بله مرحوم دكتر ابوالحسن شيخ، مدير گروه شيمي دانشكده علوم دانشگاه تهران بودند و به پدر شيمي ايران معروفند. ايشان حدود 90 سال عمر كردند و مصاحبه‌اي هم در اواخر عمر با صداي جمهوري اسلامي داشتند. بنده قبلا دكتر شيخ را نمي‌شناختم ، تنها در جلسات جناب شيخ مي‌ديدم كه اين مرد دانشگاهي با چه ارادتي نزد جناب شيخ مي‌آيد و چه حال عارفانه‌اي پيدا كرده بود. چگونگي ارادت او را به جناب شيخ تحقيق كردم، معلوم شد كه ماجرا مربوط به يك مشكل خانوادگي بوده است.

قضيه از اين قرار بوده كه مدتي همسر آقاي دكتر شيخ گم مي‌شود، همه جا را جست‌جو مي‌كنند، اما اثري از او پيدا نمي‌كنند، كسي به دكتر شيخ مي‌گويد يك شيخ رجبعلي خياطي هست كه مسايل را مي‌بيند و رويت مي‌كند. پيش او برو. ايشان هم مي‌آيد نزد جناب شيخ و داستان را مي‌گويد. جناب شيخ به دكتر شيخ مي‌گويد: سه تا صلوات بفرست و نگران نباش، همسر شما در آمريكاست و همين حالا دارد چمدانش را مي‌بندد و تا دو هفته ديگر اينجاست و درست همين اتفاق افتاد. از آن پس ديگر دكتر شيخ، مريد جناب شيخ رجبعلي خياط شد.

‌* از آقاي دكتر گويا هم خاطره‌اي داريد؟

** دكتر فرزام: من از ارادتمندان جناب دكتر گويا بودم. او در رشته فيزيك و ليزر تحصيل كرده بود، اما حلقه ارادت جناب شيخ را بر گوش داشت. مرحوم گويا با ما رفت و آمد داشت و داراي حالات عرفاني بود كه همه آن قابل گفتن نيست. وقتي جناب دكتر گويا از سفر حج برگشته بود، من به زيارتشان رفتم. اشخاص ديگري هم آنجا بودند و دكتر گويا از همسفران ديگرش صحبت مي‌كرد. من به ايشان گفتم: شما در اين سفر روحاني قلبتان به آن حقايق معنوي، به نورانيت حق منور شد؟ آقاي گويا تاملي كرد و گفت: فلاني، از بس آنجا شلوغ است و انسان در حال اضطراب، متاسفانه آن حالات عرفاني كه مي‌خواستم نصيبم نشده، اما خداوند سعادتي به ما داده بود كه با يكي از اولياء همسفر باشيم.

گفتم: آن شخص چه كسي بود؟ گفت: ما سه نفر بوديم، من و دكتر مدرسي و آقايي به نام موذن كه اهل شهرضا بود. دكتر گويا مي‌گفت: يك دفعه ديدم كه اين آقاي موذن نيست و گم شد! ساعت‌ها دنبالش گشتيم و پيدا نكرديم و خيلي برايش نگران بوديم. آخر او، نه زبان عربي مي‌دانست و نه زبان انگليسي، همينطور خسته و ناراحت با دكتر مدرسي نشسته بوديم كه ناگهان ديدم سر و كله آقاي موذن پيدا شد. دكتر گويا مي‌گفت: من خيلي ناراحت شده بودم، گفتم: حاج آقا شما كجا بوديد؟ ما بيچاره شديم از بس دنبال شما گشتيم، اما هر چه مي‌گفتيم، او جوابي نمي‌داد، مثل اين بود كه با ديوار صحبت مي‌كنيم! من كمي عصباني شدم و گفتم: چرا جواب ما را نمي‌دهي؟ آخر يك كلمه به ما بگو كجا بودي؟

آقاي موذن آن وقت حاضر نشد توضيحي دهد ولي بعدها گفت: من آن وقت سري زدم به اهل و عيالم در شهرضا و برگشتم! دكتر گويا مباهات مي‌كرد كه با چنين شخصي همسفر بوده، آقاي موذن طي‌الارض كرده بود.

* درباره مسايل شرعي هم جناب شيخ به شما سفارشي داشتند؟

** دكتر فرزام: بله، حضرت شيخ به من فرمودند: حساب خمس‌ات را بكن و سفارش كردند كه مي‌روي خدمت آيت‌الله آقاي ميرزا احمد آشتياني، روحش شاد! عجب بزرگواري بود! من يك خانه محقري داشتم. خانه پدري بود و تازه ازدواج كرده بودم. يكبار هم بعدا با پسر كوچكم آنجا رفتم و ديدم حضرت آيت‌الله آمدند ولي ننشستند. من هم بلند شدن و ايستادم بعد از چند لحظه ايشان با شيريني و ظرف ميوه برگشتند. گفتم: حاج آقا زحمت كشيديد.

گفتند: نه، ديدم با پسرت آمده‌اي بايد پذيرايي مي‌كردم و بعد حديثي براي من خواندند كه مضمون آن اين بود كه «كافر سخي به بهشت نزديك‌تر است تا مومن بخيل» وقتي داشتم با آيت‌الله آشتياني از پله پايين مي‌آمدم حال خوشي داشتم، از ايشان پرسيدم: حاج آقا! ما چه تصوري از خداوند بايد داشته باشيم؟ آيت‌الله مي‌دانستند كه من منكر خدا كه نيستم و مي‌خواهم خدا را بهتر بشناسم. آن وقت جواني كنجكاو بودم. فرمودند: خدا كه مي‌خواهي بشناسي، و بعد شروع به خواند آيه نور كردند كه من ادامه دادم « الله نورالسموات و الارض...» ايشان فرمودند: تو كه اين را حفظ هستي! مي‌داني كه اين نور يعني چه؟ و بعد همان لحظه گفتند: آن گل سرخ را مي‌بيني كه آنجاست، اينها همه پرتوي از حق است، نور الهي است. دنبال خدا مي‌گردي؟ خدا با توست، چشمت را باز كن!

‌‌* از نصايح جناب شيخ بفرماييد.

** دكتر فرزام: جناب شيخ مي‌گفت: اي رفقا! خدا شما را براي خودش خلق كرده، قدر خودتان را بدانيد و بعد حديث قدسي برايمان مي‌خواند كه مضمونش اين بود: «ياداود. همه چيز را براي تو خلق كردم و تو را براي خودم آفريدم» گاهي براي بعضي‌ها مثالهاي بازاري هم مي‌زدند كه به ذهن نزديك باشد، مي‌فرمودند: اين وجود عزيز را زير پاي نفس نيندازيد. قدر خودتان را بدانيد. جناب شيخ هميشه به سمت چپ سينه به طرف قلب آدم توجه داشت و نصيحت مي‌كرد.

‌* حالات و كلمات شيخ در جلسات چگونه بود؟

** دكتر فرزام: جناب شيخ در زماني كه جوانتر بود صداي عجيب و گيرايي داشت كه ما را منقلب مي‌كرد. يك روز به آقاي دكتر گويا گفتم: دعاها و لحن شيخ چه كششي دارد! ايشان فرمودند: آقا شما دير آمديد، خدا شاهد است جناب شيخ گاهي يك حالي پيدا مي‌كرد و با سوز و حالي دعا مي‌كرد كه همه را منقلب مي‌كرد و در و ديوار به لرزه مي‌آمد. جناب شيخ تمام صحبت‌شان اين بود كه رفقا! هر كار كه مي‌كنيد، براي خدا بكنيد و او را هميشه در نظر داشته باشيد. معرف او باشيد. اگر خياطي مي‌كنيد، به عشق او سوزن بزنيد. اگر بنا هستيد، به عشق او آجر بكاريد. آقاي استاد! شما هم با عشق و محبت او سخن بگو و درس بده.

جناب شيخ به ما سفارش مي‌كرد نماز كه مي‌خوانيد، به عشق بهشت و از ترس جهنم نخوانيد، نماز را به عشق خود خدا بخوانيد و اين شعر را مي‌خواندند:

گر از دوست چشمت بر احسان اوست

تو در بند خويشي نه در بند دوست

به ما مي‌گفت: تو نسخه الهي هستي، قدر خودت را بدان، اگر گرفتار هواي نفس شدي و از راه به در رفتي، باز گرد و توبه كن. مناجات نادمين را كه منسوب به حضرت زين‌العابدين است برايمان مي‌خواند: الهي اگر ندامت خودش توبه است، به عزت و جلال تو، من پشيمان هستم.

‌* جناب شيخ بيشتر چه دعاهايي مي‌خواندند؟

** دكتر فرزام: ايشان بيشتر دعاهاي صحيفه را مي‌خواندند و تكرار مي‌كردند، در طول هفته به مناسبت‌هايي دعا را تغيير مي‌دادند. دعاها را با يك حال خاصي مي‌خواندند كه همه را منقلب مي‌كرد. بيشتر دعاي خمسه عشر را مي‌خواندند، گاهي روي بعضي از فرازها تكيه مي‌كردند و آن جمله‌ها را به تكرار مي‌گفتند، جمله‌هايي مثل: الهي و ربي،‌ يا من اسمه دوا و ذكره‌ شفا و از اين قبيل. بيشتر وقت‌ها اين دعا را مي‌خواندند: «پروردگارا! ما را براي لقاي خودت آماده كن و تعليم بده» و مي‌فرمودند: رفقا! اگر من اين دعاها را تكرار مي‌كنم براي اين است كه قدر خودتان را بدانيد تا هواي نفس شما را از راه نبرد.

* جلسات جناب شيخ بيشتر در منزلشان بود يا در جاهاي ديگر هم جلسه مي‌داشتند؟

** دكتر فرزام: جلسات عمومي در شب‌هاي جمعه برگزار مي‌شد. جلسات خصوصي هم دوشنبه‌ها بود كه افرادي مثل من مي‌آمدند و جناب شيخ ارشاد مي‌فرمودند و نصيحت مي‌كردند و طوري هم مي‌گفتند كه طرف صحبتشان شرمسار نشود.

اگر هم كسي به جلسات خصوصي وسط هفته مي‌آمد، جناب شيخ راه مي‌دادند و نمي‌گفتند فقط شب‌هاي جمعه بيا. جلسات در آن زمان كه من 31 يا 32 سال داشتم، دوره‌اي بود. گاهي اوقات در منزل جناب لباسچي در خيابان سپه جلسه برگزار مي‌شد و گاهي در منزل آقاي گويا و ديگران. خود بنده هم جناب شيخ را به طور خصوصي دعوت كردم و با چند نفر از دوستان آمدند. اما در اين اواخر كه جناب شيخ حال نداشتند كه جايي بروند، جلسات در منزلشان برگزار مي‌شد. اول نماز جماعت مي‌خواندند، بعد دعا مي‌خواندند و بعد زيارت عاشورا

‌* اندرز ويژه‌اي هم براي شما داشتند؟

** دكتر فرزام: بله يك بار به من به طور خصوصي گفت كه خجالت نكشم، گفت: بايد حواست جمع باشد كه زود تحت تاثير قرار نگيري چون عنصر تو طوري است كه يك جاهايي تحت تاثير قرار مي‌گيري، كمي رودربايستي مي‌كني.

در بعضي جاها كمي سست عمل مي‌كني، نبايد اينطور باشي. اگر كسي از تو خواهشي كرد كه خلاف شرع بود، بايد حواست جمع باشد و زود تحت تاثير قرار نگيري. راست هم مي‌گفت، چون چنين حالتي را در خودم مي‌ديدم.

يكبار هم كه با جناب شيخ از خيابان سيروس مي‌گذشتيم، ايشان به بده فرمودند: نگاهت كه به نامحرم مي‌افتد در تو اثر دارد؟ خوشت مي‌آيد؟ منم سرم را پايين انداختم و تبسم كردم، گفتند: اگر خوشت نيايد كه مريضي! حالا اگر نگاهت افتاد، بايد سرت را پايين بيندازي، استغفار كني و بگويي: «يا خير حبيب و محبوب صل علي محمدو آل محمد» اين را بگو و دامن خودش را بگير، آن وقت چيزهايي را مي‌بيني كه تا به حال نديده‌اي. بعد از قول اما محمد غزالي گفتند: آدم به جايي مي‌رسد كه اگر خدا را نمي‌بيند، فرشته‌ها را مي‌بيند و افزود: اينها به ديد انسان مي‌آيند، به جايي مي‌رسي كه با فرشته‌ها ملاقات خواهي داشت. حرفهايي كه جناب شيخ مي‌زد، آخرين كلاس عرفان بود و باطن افراد را مي‌ديد.

‌* جناب فرزام! وقتي به ديدار جناب شيخ مي‌رفتند با توجه به اينكه فرموديد ايشان باطن افراد را مي‌ديد، ناراحت نبوديد كه مسايل شما را مي‌داند و ضعف و گناه انسان را در مي‌بايد؟

** دكتر فرزام: بله، ما به اين امر واقف بوديم و براي همين هم كم و بيش خودداري مي‌كرديم. اما ايشان مي‌دانست و گاهي به يكي از رفقا مي‌گفت: دوباره چشمهايت را بايد ببندي، يا «به هر كسي نگاه نكن» يا به نامحرم نگاه نكن.

يكي از مريدان جناب شيخ مي‌گفت: يك روز خدمت ايشان مي‌رفتم، در بين راه انديشه گناهي به سرم زد. وقتي با شيخ روبه‌رو شدم به من گفت: در چهره تو چه چيزي مي‌بينم؟ من متوجه شدم كه جناب شيخ چه مي‌گويد، در دلم گفتم: يا ستار العيوب! خدا حواس و ذهن شيخ به جاي ديگري متمركز شد، شيخ خنديد و دوباره نگاهي به من كرد و فرمود: تو چكار كردي؟ همين حالا چيزي ميديدم كه محو شد. مي‌دانيد كه خداوند ستارالعيوب است. اگر به پناه او رفتي، تو را پناه مي‌دهد. بله، جناب شيخ واقعا مسايل را مي‌ديدند، در سن 30 يا 31 سالگي از ضربان قلب و درد آن ناراحت بودم. پيغام دادم به آقاي دكرت گويا كه من قلبم ناراحت است و مثل اينكه بايد مرخص بشوم، وقتي كه اين حرف را زدم دكتر گويا ناراحت شده بود و همان روز حرف مرا به جناب شيخ رسانده بود. جناب شيخ تاملي فرموده و گفته بودند: از جانب من به فرزام بگو ناراحت نباش، موهاي سر و صورتت هم سفيد مي‌شود يعني به سن هفتاد و هشتاد هم مي‌رسي و من مي‌بينم.

‌* لطفا درباره نوع غذا و آداب غدا خوردن و پذيرايي جناب شيخ هم برايمان توضيح بدهيد.

** دكتر فرزام: جناب شيخ كم غذا مي‌خورد، در ميهماني هم زياد روي نمي‌كرد، نهايتا يك سوپ و چند لقمه غذا مي‌خوردند. حاج محمود آقا، فرزند جناب شيخ نقل مي‌كند كه شيخ گاهي به من مي‌گفت: مي‌روي مثلا 3 ريال پلو مي‌خري و 2 ريال ديگرش را از جگركي آب جگر مي‌گيري. اين غذاي شيخ بود. البته جناب شيخ به لقمه حلال و بي‌شبهه بسيار اهميت مي‌داد. در جلسات منزل جناب شيخ فقط آب يخ بود و چيزي نداشت كه بخواهد هر جلسه ميهماني بدهد. اما شب‌هاي جمعه در منزل آقا لباسچي كه نسبتا متمول بود، ميوه هم بود. به طور كلي غذاي شيخ ساده بود.

‌* همان طور كه مستحضريد كتاب «تنديس اخلاص» و بعد «كيمياي محبت» از آثار تاثيرگذاري بودند كه درباره جناب شيخ نوشته شده و آنجا روايت‌هاي بسياري از شما نقل شده است. لطفا درباره اين كتاب هم توضيح بفرماييد.

** دكتر فرزام: داما من، همسايه فرزند جناب شيخ، حاج محمود آقا است. يك روز به او مي‌گويد: پدر خانم بنده از شاگردان جناب شيخ است. فرزند جناب شيخ مي‌گويد به آقاي فرزام بگوييد اگر يادداشتي از خاطراتشان با جناب شيخ دارند بنويسند و به من بدهند. خدا داناست، من چهار تا نيم ورق يادداشت نوشتم و دادم به دامام و او هم همان را به حاج محمود آقا فرزند جناب شيخ داد و ايشان هم آن را به آقاي صنوبري داماد آقاي ري شهري سپرد. يك روز خدمت آقاي ري شهري رسيدم، ايشان فرمودند: يادداشت‌هاي شما مايه دست من براي تاليف كتاب شد. انشاءالله كه اين كتاب، نامه نجات من باشد.

‌* پدر آقاي صنوبري هم گويا از شاگردان جناب شيخ بوده‌اند، ايشان را حتما مي‌شناسيد.

** دكتر فرزام: بله، ايشان از مريدان شيخ و مردي عارف و فرهيخته است. داستان مريد شيخ شدنش هم شنيدني است. ايشان راننده تاكسي بوده، روزي دو نفر زن سوار تاكسي‌اش مي‌شوند، يكي از آن دو نفر در راه پياده مي‌شود و ديگري شروع مي‌كند به گله كردن كه پول نداريم و نيم ساعتي منتظر اتوبوس بوديم و نيامد تا مجبور شديم كه با شما بياييم. از دل اين مرد مي‌گذرد كه از اين خانم كرايه نگيرد. خلاصه او را مي‌آورد تا در خانه‌اش و پولي هم نمي‌گيرد. بعد كه به خدمت شيخ مي‌رسد. جناب شيخ به او مي‌گويد: آفرين! بارك‌الله! تو هم داخل لشگر امام زمان شدي. از آنجا آقاي صنوبري پدر همين آقا ابراهيم صنوبري مريد جناب شيخ مي‌شود.

‌* جنابعالي درباره مشكلات و مسايل خودتان هم با جناب شيخ مشورت مي‌كرديد، يا كمك مي‌خواستيد؟

** دكتر فرزام: جناب شيخ درباره بعضي از مسايل، خودشان بدون اين كه من بگويم اشاره يا صحبت مي‌كردند، بعضي وقت‌ها هم من طرح مساله مي‌كردم و از ايشان كمك مي‌خواستم. جناب شيخ علاوه بر اين كه رويت مي‌كردند و مي‌ديدند مسايل را، احضار ارواح هم مي‌كردند و طي‌الارض هم داشتند. اين را بعدا فهميدم و برايتان خواهم گفت. در اوايل ازدواجم، يك روز سر سنگين و بدون خداحافظي با همسرم تقريبا به حالت قهر از خانه بيرون رفتم. آن زمان رئيس دبيرستان صبا در تجريش بودم. هنگام غروب با چند نفر از دوستان وضو گرفتيم و براي نماز مغرب و عشا آماده شديم و به اتاق جناب شيخ رفتيم. هنوز يك ربع ساعتي به اذن مغرب مانده بود. جناب شيخ هم وضو گرفتند و آمدند و همين كه نگاهشان به من افتاد به حالت تعجب گفتند: قهر مي‌كني؟ بايد تحمل داشت زود از ميدان در مي‌روي و بلافاصله شعر مناسبي از حافظ خواندند.

‌* درباره احضار ارواح و طي‌الارض جناب شيخ هم بفرماييد.

** دكتر فرزام: بله، در دوره جواني قرار بود مرا براي تدريس به پاكستان بفرستند و من نگران بودم. چون بچه شير خوار دو ساله‌اي داشتم و علاوه بر آن در پاكستان، وبا آمده بود. نزد جناب شيخ رفتم و يك دستي زدم، گفتم: مي‌شود شما با پدر و مادرم يك مشورتي بفرماييد درباره اين سفر پاكستان؟ جناب شيخ فرمودند: سه تا صلوات بفرست و بعد شروع كردند. من كيفيت سخنانشان را نمي‌فهميدم. حرف نمي‌زدند، فقط سرشان را بالا كرده بودند و من مي‌فهميدم كه يك جايي دارند حرف‌هايي مي‌زنند.

بعد هم زدند به گريه و من خيلي متاثر شدم و گفتم: اگر مي‌دانستم شما ناراحت مي‌شويد نمي‌گفتم از پدر و مادرم سوال كنيد، جناب شيخ فرمودند: نه آقا، من درباره ظهور حضرت حجت از آنها سوال كردم و گريه‌ام از اين جهت بود. بعد فرمودند مادرت چادر به سر داشت و به لهجه محلي حرف مي‌زد و بعضي از كلماتش را نمي‌فهميدم و فرمودند: حرف آنها اين بود كه شما به پاكستان نمي‌روي و در واقع همينطور شد و فهميدم كه ايشان احضار ارواح مي‌دانند. يكبار هم از حاج محمود آقا فرزند جناب شيخ در مورد پدرشان سوال كردم، ايشان فرمودند: پدرم طي‌الارض هم داشتند.

‌* استاد! جناب شيخ با اين كرامت‌ها كه در كتاب كيمياي محبت آمده و حضرت عالي هم شمه‌اي از آن را بحق نقل كرديد، ر معرض خواهش‌ها و سوالات بيجا و عوامانه قرار نمي‌گرفت؟ جناب شيخ چگونه سطح و شان خودش را نگه مي‌داشت؟

** دكتر فرزام: به هر كرامتي نمي‌شود دل بست. يكي از همكاران ما كه در هندوستان تحصيل كرده، مي‌گفت: به چشم خودم ديدم مردي هندي در گودالي خوابيد و روي او خاك ريختند و بعد از دو ساعت زنده از داخل گودال بيرون آمد و من تعجب كردم. شيخ ما هم مي‌گفت: من نه فالگيرم و نه جن‌گير. يعني از صحبت‌ها نبايد بكنيد. شيخ شاگرداني مثل دكتر گويا، دكترشيخ، دكتر مدرسي، دكتر ميرمطهري، مهندس فروغي‌زاده و دكتر خوانساري داشت. حرف جناب شيخ اين بود كه تقوا داشته باش. قدر خودت را بدان، به جاي اين كه دنبال جواهر بروي، دنبال حقيقت برو، خدا را ببين و دامن خودش را بگير، خودش را بخواه و به سمت او برو.

مي‌فرمود: رفقا! خداوند به من كرامت فرموده، به شما هم مي‌دهد. خزانه رحمتش به روي همه باز است. تكرار مي‌كرد و همه حرفش اين بود كه: «من كان الله، كان الله له» هر كس با خدا باشد، خدا با اوست و خدا داناست كه مسايل را مي‌ديد. حال اگر بنده شاگرد بازيگوشي بودم، خدا را شاكر هستم كه لطف خدا شامل حالم بود و دستم را گرفت. البته نبايد به اين قانع باشيم اين را خود جناب شيخ هم مي‌گفت كه بايد به خودش برسي، او خيلي عالي است، به زبان نمي‌آيد، به بيان نمي‌گنجد، راه باز است، بايد بروي و برسي. راهش هم اين است كه ترك ما سوي الله كني.

شيخ در واقع به اين مرحله رسيده بود و يك ذره هم شك و شبهه نداشت. اصلا علت اين كه شيخ به اين مقام رسيده بود آن بود يك سرسوزن شك نداشت، به ما هم مي‌گفت شما اين راه را برويد خداوند به شما هم چنين نعمت‌هايي مي‌دهد شرطش اين است كه مواظب خودت باشي، قدر خودت را بداني، تو نسخه الهي هستي، خطايي هم اگر كردي نگاه ناروايي اگر داشتي، به راه بيا و توبه كن و از خداوند ياري بخوان. خدا مي‌بخشد و كمك مي‌كند.

* استاد! چند لحظه‌اي در غياب شما گفتم خوشا به حال كساني كه اين توفيق را داشتند تا مرادي داشته باشند او را ببينند و مطابق نياز راهنماييشان كند. آقاي پروين زاد يادآوري بجايي كردند و گفتند: پيش از انقلاب خداوند، امام خميني(ره) را به مردم داد تا مراد همه باشد. واقعا هم همينطور است. ما بسيجي‌هايي را ديديم كه در جواني چيزهايي را ديدند كه ما پيران نديديم. انگار همه چيز را مي‌ديدند يك بسيجي مي‌گويد: من فردا پاي فلان درخت كشته مي‌شوم، ديگري مي‌گويد: در تشييع جنازه من فلان حادثه اتفاق مي‌افتد و همانطور مي‌شود. امام واقعا تحول ايجاد كردند در جوانان. شهيد شاهچراغي مسئول سابق موسسه كيهان، صبح كه از خانه بيرون مي‌رفت گفت: من مي‌روم غسل شهادت كنم و مي‌روم كه شهيد بشوم. من با شوخي و خنده گفتم: اگر تو شهيد بشوي نان من توي روغن است! به علت دوستي شديد بين ما، تو حتما از من شفاعت مي‌كني. ببينيد كه چه افرادي، چه جواناني به عشق امام به جبهه رفتند و شهيد شدند و به چه مراتبي رسيدند. امام خميني(ره) دست ملتي را گرفت و با خود برد.

** دكتر فرزام: امام(ره) يك خدمت بزرگ ديگري هم كردند و آن اينكه فقها و عرفا را آشتي دادند. جناب شيخ اين مرد عاشق و عارف رباني كه در كنارش بوديم، او هم همين حالات را داشت. ببينيد! حرفهاي عرفا – نه آنها كه جعليات و حرفهاي اراجيف است – چيزي خلاف شرع نيست. حرف‌هاي عرفا غالبا همان چيزهايي است كه ما در سخنان اولياء و امامان هم مي‌شنويم و اينها تعبير و تاويل همان كلمات است.

‌* استاد! نقش انقلاب اسلامي را در گسترش فرهنگ عرفاني اسلام چگونه ارزيابي مي‌فرماييد؟

** دكتر فرزام: اين بحث بسيار خوبي است كه عنوان فرموديد. حقيقت اين است كه به فضل پروردگار انقلاب شكوهمند اسلامي توانسته است تحولي در آثار زيباي اسلامي – عرفاني مملكت بوجود بياورد و من قبل از پيروزي انقلاب خوابي ديدم كه تعبير شد. سال 57 ما در اصفهان بوديم، دوران انقلاب بود و شبها غالبا با دلهره سر بر بالين مي‌گذاشتيم و نارحت بوديم كه چه خواهد شد؟ يك شب در خواب ديدم در بياباني تاريك و ظلماني، تك و تنها راه به جايي نداشتم. ترس مرا گرفت.

حيران بودم كه كجا بروم. شروع كردم به فرستادن صلوات كه ديدم كه از طرف شانه‌ام كم‌كم نوري ظاهر شد و اين نور يك دفعه زياد شد و خورشيد طالع شد. از خواب بيدار شدم و صبح به همسرم با خوشحالي گفتم مژده كه ديگر صبح آمد و تمام شد. اين نهضت اسلامي با قدوم امام(ره) به اين صورت پيروز شد. حالا اين همه حافظ قرآن داريم. قبلا جوانان ما دنبال كارهاي خلاف مي‌رفتند و حالا حتي خردسالان ما حافظ قرآن مي‌شوند. البته مكرهاي شياطين جن و انس بخصوص شيطان بزرگ آمريكا هست ولي تغيير و تحول جوانان ما هم هست.

‌* استاد! آيا هنگام فوت جناب شيخ هم حضور داشتيد؟

** دكتر فرزام: من متاسفانه در سال‌هاي آخر عمر ايشان در اصفهان بودم و تنها به مجلس ختم جناب شيخ رسيدم.

‌* از چه طريقي از درگذشت جناب شيخ با خبر شديد؟

** دكتر فرزام: من از طريق روزنامه متوجه شدم كه جناب شيخ فوت كرده‌اند. بعد به «ابن بابويه» رفتيم بر سر مزار ايشان و فاتحه خوانديم. حالا خيلي‌ها مي‌روند و حاجت مي‌طلبند و مي‌گيرند. يك خاطره جالب هم در اين باره دارم، يك روز با خانمم به مزار شيخ رفته بوديم. پس از خواندن نماز و فاتحه براي شيخ، خانمم به من گفت: شنيدي اين خانمي كه كنار من بود درباره شيخ چه مي‌گفت؟ گفتم نه، گفت اين خانم در خواب جناب شيخ را ديده كه به او مي‌گويد: به من شيخ خياط مي‌گويند. بيا سر مزار من، آنجا برايت دعا مي‌كنم تا آن حاجتي كه داري برآورده شود.

مي‌گفت: من بدون اينكه قبلا اسم شيخ خياط را شنيده‌ باشم يا او را بشناسم، به اينجا آمدم و حاجتم را گرفتم.

‌* آيا وضع خانه جناب شيخ به همان صورت قبلي باقي مانده است؟

** دكتر فرزام: خير، يكي از مريدان جناب شيخ كه در آمريكا اقامت دارد، از سر نهايت ارادت به جناب شيخ، به فرزند ايشان تلفن مي‌زنند و مي‌گويند: ما مايل هستيم خانه جناب شيخ را به نام خودشان حسينيه كنيم، خانه در چه وضعي است؟ در پاسخ مي‌گويند: خانه را فروخته‌ايم. آن شخص از فرزندان شيخ مي‌خواهد كه بروند و مجددا خانه را بخرند. صاحب خانه مي‌گويد 14 ميليون تومان مي‌فروشم، آن شخص هم همين مبلغ را حوله مي‌كند و خانه خريده مي‌شود و حالا وضع خانه را تغيير داده‌اند و سالن بزرگي درست شده كه در آن نماز مي‌خوانند.

‌* استاد! حضرتعالي از اساتيدتان به تفصيل نام برديد اما از شاگردانتان چيزي نگفتيد. لطفا از شاگردان خودتان هم بفرماييد، آيا هنوز هم با برخي از آنها ارتباط داريد؟

** دكتر فرزام: من شاگردان خوبي داشته‌ام، چه در دوره دبيرستان و چه در دانشگاه، چه آنها كه دست مرا گرفتند و در دست جناب شيخ گذاشتند. و چه دانشجوياني كه در دانشگاه اصفهان داشتم. بعضي از شاگردانم حالا 75 ساله‌اند و تنها 5 سال از من كوچكترند و با بعضي از آنها هم ارتباط دارم. يكي از دانشجويان دوره ليسانس من كه از همه عزيز‌تر و محبوبتر است، جناب دكتر سيدمحمد خاتمي رئيس‌جمهور محترم ما هستند. ايشان در سال 44 يا 45 در دانشگاه اصفهان دانشجوي من بودند و از همان موقع به من محبت داشتند و حتي وقتي كه بنده از سفر مكه برگشتم، با تعدادي از دانشجويان ديگر به منزل ما آمدند و به من لطف‌ها كردند.

‌* استاد! اجازه بفرماييد در مورد شعر و شاعري هم سوالي از حضرتعالي داشته باشيم. آيا شما شعر هم سروده‌ايد؟

** دكتر فرزام: من شاعر نيستم و هرگز هم ادعاي شعر و شاعري ندارم، اما مثل بسياري ديگر، گاهي اشعاري سروده‌ام. يكي از آنها شعري است كه حسب حالم هست، با عنوان: افسانه زندگي، به اين مطلع:

در اين گيتي پرفراز و نشيب

چو افسانه بگذشت اين زندگي

شعري هم در جواب سلمان رشيد خائن سرودم، اين اثر به سبك موش و گربه عبيد زاكاني است و در آن ضمن پاسخ به كتاب موهن آيات شيطاني، او را هجو كرده‌ام. شعري هم براي فلسطين مظلوم گفته‌ام كه مرهم جراحت ماست.

در آن شعر، پيامبر اسلام(ص) از جفاي صهيونيان به موسي به عمران شكوه مي‌كند.

نبي مكرم به موسي بن عمران

زصهيونيان گر كند شكوه‌ها سر

سر افكنده موسي به صد درد گويد

بسي شرم دارم از اين قوم كافر

اشعاري هم از بنده در زمان‌ها و شرايط مختلف در نشريه انجمن ادبي صائب چاپ شده است.

سايه روشن زندگي عارفي گمنام

گفت‌وگو با استاد علي رافعي

اشاره: علي رافعي، مدرس دانشگاه در سال 1337 در تهران در خانواده‌اي معتقد و مسلمان ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در مدرسه علوي تهران سپري كرد. وي از سنين نوجواني كششي دروني نسبت به عرفان داشت و همين امر باعث شد كه در دبيرستان علوي، تحت تعليمات معنوي و عرفاني استاد علي مدرسي از معلمان دبيرستان علوي قرار گيرد و مراحلي از سير و سلوك عرفاني را طي كند.

رافعي در اين مسير، همزمان از آموزش‌هاي علامه جعفري – به عنوان تنها شاگرد – و استاد عبدالكريم روشن تا سال‌هاي پايان عمر آن دو استاد بهره‌مند بود. وي در سال 1357 به دانشكده الهيات و معارف اسلامي دانشگاه تهران وارد شد و تا مرحله فوق ليسانس به تحصيل خود در اين دانشكده ادامه داد. علي رافعي از سال 1369 در دانشگاه‌هاي تهران، «آزاد اسلامي» و «الزهرا» به تدريس پرداخته و هم اكنون نيز در دانشگاه مذاهب اسلامي به تدريس اديان و عرفان مشغول است. وي عضو هيات علمي دانشگاه آزاد و دانشگاه مذاهب اسلامي است. از علي رافعي دو جلد كتاب با عنوان «تكاپوي انديشه‌ها» درباره علامه جعفري منتشر شده است. ديگر آثاري كه از وي در دست چاپ است عبارتند از: «يهود و مسيحيت»، «اديان ابتدايي» و اديان هند.

‌* جناب رافعي! همانطور كه مستحضريد در نظر داريم ويژه‌نامه در معرفي جناب شيخ رجبعلي خياط داشته باشيم و به اين جهت، از معرفي شاگردان و همفكران و همقدمان ايشان ناگزيريم. جناب دكتر مدرسي، مرحوم استاد عبدالكريم روشن را از شاگردان فاضل جناب شيخ دانسته‌اند، بنابراين لازم بود براي معرفي اين روحاني فرزانه و عارف، نشستي هم با جناب عالي به عنوان يكي از شاگردان استاد روشن داشته باشيم، زيرا معتقديم شناخت شاگردان ويژه جناب شيخ، به نوعي شناخت خود شيخ نيز هست. به همين دليل از شما تقاضا مي‌كنيم ابتدا از نحوه آشنايي خودتان با استاد مدرسي برايمان صحبت بفرماييد، تا در ادامه به شخصيت و آثار فاضل گرانقدر جناب روشن بپردازيم.

** رافعي: بسم‌الله الرحمن الرحيم. بنده از سنين نوجواني كشش خاصي نسبت به مسايل عرفاني داشتم. در دوره دبيرستان يكي از معلمين ما جناب دكتر مدرسي بودند. ايشان ابعاد و جودي و علمي متعددي داشتند و مي‌توانستند همزمان فيزيك و ادبيات به شاگردان درس بدهند. اما در دبيرستان علوي به ما انشاء درس مي‌دادند و در حقيقت با انديشه شاگردان سروكار داشتند. من در همان جلسه اول و دوم جذب ايشان شدم كه خودش شرح مفصلي دارد. بنده در اينجا به خاطر رعايت موضوع و مقام، تنها در حد اشاره بايد عرض كنم كه جناب دكتر مدرسي تنها نوه شهيد مدرس يا شاگرد خاص جناب شيخ نيستند، بلكه خودشان هم شخصيتي علمي، عرفاني‌اند كه داراي نوآوري‌ها و ديدگاههاي ويژه‌اند، گرچه هميشه پرهيز دارند از اين كه مطرح بشوند، اما حق اين است كه جناب ايشان علي الاصاله شخصيتي جامع‌اند.

به هر حال بنده در 13 سالگي با جناب دكتر مدرس آشنا شدم، در 14 سالگي به جناب علامه جعفري ارتباط پيدا كردم و در 16 سالگي به خدمت استاد عبدالكريم روشن رسيدم.

‌* لطفا از تولد و تحصيلات مرحوم جناب روشن بفرماييد. تا ان‌شاء الله در آينده براي مزيد اطلاع خوانندگان كيهان فرهنگي درباره روابط خاص شما با علامه جعفري نيز گفت‌وگويي داشته باشيم.

رافعي: استاد روشن در سال 1282 شمسي در تهران متولد شد. دوره ابتدايي را در تهران در مدرسه دانش در نزديكي محله آب منگل گذراند و بعد به تحصيلات حوزوي روي آورد. ادبيات را در محضر حاج شيخ علي لواساني و حاج شيخ محمد لواساني مي‌خوانند و بعد به تحصيل فقه و اصول و قوانين مي‌پردازند و درس قواعد الاحكام را نزد آقاي ذوالمجدين فرا مي‌گيرند. در علوم عقلي، از شاگردان آقا ميرزا مهدي آشتياني و آقا ميرزا طاهر تنكابني بودند. مرحوم روشن در فلسفه و عرفان، شاگرد آقا ميرزا ابراهيم امام‌زاده زيدي و همينطور آقا ميرزا محمدعلي شاه‌آبادي و آقا شيخ محمد تقي‌آملي بودند.

‌* از چه استادي بيشترين تاثير را گرفته بودند؟

** رافعي: تا آنجا كه به ياد دارم، مرحوم روشن در صحبت‌هايشان از آقا ميرزا ابراهيم امامزاده زيدي كه صاحبت كشف و كرامات بسياري بودند، زياد تعريف مي‌كردند، اما ارتباط باطني ايشان به صورت گسترده با آقا ميرزا طاهر تنكابني بود.

فرزند مرحوم روشن، آقا رضا كه خودشان هم اهل فضل و كمال هستند، از قول پدر بزرگوار‌شان نقل مي‌كنند كه فرموده بودند: «من زياد نزد آقا ميرزا طاهر بودم و اكثر اوقاتم را با ايشان مي‌گذرانم و ميرزا طاهر هر چه را كه نمي‌توانستند به ديگران بياموزند به من مي‌آموختند به هر حال، آقاي روشن بيش از همه تحت تاثير تربيتي و افكار ميزرا طاهر تنكابني بودند و بسياري از حقايق را از ايشان آموخته بودند. مي‌دانيد كه در عرفان يكي از اصول حركت يك شاگرد، علاوه بر آنچه كه مي‌آموزد، ملازم بودن شاگرد با استاد است.

راه عرفان با راه علوم ديگر متفاوت است. راه عرفان، راه تربيت است و اين تربيت به يك معنا، زياد آموختني نيست، بلكه انسان بايد مربي داشته باشد. كسي كه براي شاگرد الگو باشد. اين ملازمت و توجه به مربي، آنچنان تاثيري دارد كه به تدريج افراد به آئينه افكار و انديشه‌هاي استادشان تبديل مي‌شوند، چنانكه همين امر را در قضيه اين عربي و صدرالدين قونوي مي‌بينيم به آئينه افكار و انديشه‌هاي استادشان تبديل مي‌شوند، چنانكه همين امر را در قضيه اين عربي و صدرالدين قونوي مي‌بينيم. قونوي آنقدر ملازم ابن عربي بود كه دست آخر داماد او شد و در عين حال، بهترين شارح نظريات ابن عربي هم اوست. ‌

‌* جناب رافعي! اشاره كرديد كه مرحوم روشن از شاگردان مرحوم آيت‌الله شاه‌آبادي استاد عرفان حضرت امام(ره) بودند، آيا استاد روشن با حضرت امام هم آشنايي داشتند؟

** رافعي: بله، بارها ايشان مي‌فرمودند كه من و آقا روح‌الله (به همين لفظ) با هم در محضر مرحوم شاه‌آبادي بوديم. مرحوم روشن همدرس حضرت امام(ره) بودند.

‌* خاطره‌اي هم از امام خميني(ره) تعريف مي‌كردند؟

** رافعي: خير، آقاي روشن اصلا اهل خاطره گفتن به آن معنا نبودند. آنچه را هم كه از ايشان نقل مي‌كنيم در حقيقت پاسخ سوالات خود ما از استاد است.

‌* مراحل تحصيل مرحوم روشن در تهران بود يا در شهر ديگري؟

** رافعي: تا آنجا كه بنده اطلاع دارم، تحصيلات ايشان در تهران نبوده، گر چه اين نكته بايد تحقيق بشود.

‌* تحصيلات مرحوم روشن تا چه سطحي ادامه پيدا كرد؟

** رافعي: استاد روشن در سن 28 سالگي مجتهد مي‌شوند و از مرحوم آيت‌الله مرعشي نجفي اجازه اجتهاد مي‌گيرند.

‌* شيوه و سلوك مرحوم روشن در مجالس درس چگونه بود؟

** رافعي: ما در محضر ايشان بيشتر سكوت مي‌كرديم تا جناب استاد هر چه بايد به ما بگويند، بفرمايند. استاد روشن معتقد بودند كه قدما اصول و اساس و حقايق مطالب عرفاني را گفته‌اند و شرط اول شاگردي اين است كه آن اصول را خوب ياد بگيريم. ايشان ديوان حافظ را حفظ بودند و بعد از هر بحث عميق قرآني، غزلي از حافظ مي‌خواندند و بيشتر اين غزل را:

سحرگاهان كه مخمور شبانه

گرفتم عقل راه ره توشه از مي

ز شهر هستيش كردم روانه

نگار مي‌فروشم عشوه‌اي داد

كه ايمن گشتم از مكر زمانه

ز ساقي كمان ابرو شنيدم

كه اي تير ملامت را نشانه

نبندي زان ميان طفي كمروار

اگر خود را بيني در ميانه

برو اين دام بر مرغي دگر نه

كه عنقا را بلند است آشيانه

كه بندد طرف وصل از حسن شاهي

كه با خود عشق ورزد جاودانه

نديم و مطرب و ساقي همه اوست

خيال آب و گل در ره بهانه

بده كشتي مي‌ تا خوش برانيم

از اين درياي ناپيدا كرانه

وجود ما معمايي است حافظ

كه تحقيقش فسون است و فسانه

‌* ويژگي و نوآوري استاد روشن در چه مسايلي بود؟

** رافعي: آنچه را كه بنده به عنوان ابداعات و ويژگي‌ ايشان مي‌توانم بگويم، تقواي توام با تفكر و انديشه در آيات قرآن و روايات معصومين بود. خودشان هم مي‌فرمودند: «مطالبي را كه من مي‌گويم در هيچ كتابي نمي‌يابيد» اصل مطلب، آن ارتباطي بود كه ايشان بين آيات و روايات برقرار مي‌كرد و بعد، آن حقايقي كه از دل اين آيات و احاديث بيرون مي‌كشيد؛ اين چيزي بود كه مختص جناب روشن بود. ما اساتيد بزرگي در فلسفه و عرفان داشتيم، ولي واقعا مطالب فلسفي آقاي روشن، مطلبي منحصر به فرد بود، چنانكه مطالب علامه جعفري هم ويژه خودشان بود. باغ خداوند زيبايي‌اش به اين است كه گل‌هاي متعدد و متنوع و مناسب با روحيات و اداركات مختلف دارد و شايد همين تنوع بر زيبايي حقايق و معارف الهي افزوده است. اين كه هر كسي با ديد و بينشي وارد درياي معرفت الهي شود و آن ديده‌ها و بينشها هر كدام توانسته‌اند پرده‌اي از اسرار و رموز الهي را باز كنند.

‌* آيا مرحوم روشن بين فلسفه مشائي و اشراقي تلفيقي ايجاد كرده بودند يا روش ديگري را براي بيان مطالب عرفاني و فلسفي خودشان داشتند؟

** رافعي: همانطور كه مي‌دانيد، فلاسفه غالبا عرفا را اهل ذوق مي‌دانند و معتقدند كه آنها براساس ذوقشان چيزي گفته‌اند و سخنانشان حالت استدلالي ندارد! آقاي روشن از زمره افراد نادري بودند كه براي دريافت‌هاي ذوقي، استدلال فلسفي قرآني و روايي مي‌كردند، چون بر فلسفه مسلط بودند، بحث را مستدل بيان مي‌كردند. درست است كه انسان از شنيدن آن حقايقي كه ايشان درك كرده بودند واقعا مست مي‌شد و به عالم ديگري پرواز مي‌كرد، ولي اين حالت، حالتي نبود كه از استدلال‌هاي قوي و مطمئن ايشان در مسايل جلوگيري كند.

استاد دريافت‌هاي معنوي خود را پا به پاي استدلال مطرح مي‌كردند و پيش مي‌بردند. شايد به خطار همين بود كه فلاسفه مشاعي صرف، كساني مثل مرحوم مهدي حائري يزدي، به استاد ارادت كاملي داشتند و هم عرفا به ايشان ارادت داشتند. مرحوم علامه جعفري ايشان را به عنوان انسان كامل زمان معرفي مي‌كردند. اشراق و عرفان و آگاهي بر فلسفه مشاء و آيات و احاديث در آقاي روشن جويباري تشكيل داده بود و بر آيند همه آنها در وجود ايشان، نه تنها تضادي ايجاد نكرده بود، بلكه در يك وحدت كامل در حركت بود.

‌* آيا جناب رشن آثار مكتوبي هم از خودشان به يادگار گذاشته‌اند؟

** رافعي: يك نكته جالب در كارهاي استاد روشن اين بود كه ما ياد نداريم كه ايشان موقع تدريس و ارشاد، چيزي را از روي نوشته بخواهند. وقتي شروع به درس و بحث مي‌كردند، آيات و روايات را چنان مي‌خواندند كه گويي در وجودشان نوشته شده بود! بنده 24 سال در خدمت ايشان بودم. يك بار نديدم كه حديث يا آيه‌اي را از روي نوشته‌اي بخوانند. نهج‌البلاغه را حفظ بودند، آيات قرآن كريم را حفظ بودن و هرگز براي ما فلسفه صرف، يا فلسفه كلاسيك نمي‌گفتند، بلكه از مجموعه اين علوم در گشودن علوم و حقايق قرآن مجيد استفاده مي‌كردند، اما به هيچ وجه اهل تاليف كتاب نبودند. آثار ايشان به صورت نوار كاست موجود است و اميدواريم بتوانيم به كمك خانواده محترم ايشان و دوستداران فرهنگ و معارف اسلامي، آنها را به چاپ برسانيم.

‌* عرفانشان را به صورت سخنراني و نوار در جمع محدود شاگردان ارايه مي‌كردند؟

** رافعي: واقعيت اين است كه آقاي روشن نمي‌خواست نامي از او در ميان باشد. اصلا اجازه نمي‌داد مطلبي از ايشان پخش شود. هيچ تعلقي هم به آداب ظاهري نداشت:

‌* به يك مفهوم، تظاهر نداشت.

** رافعي: بله، تظاهر كه اصلا، تعلق هم نداشت! واقعا وارسته بود. مردي بود كه وقتي انسان او را مي‌ديد، احساس مي‌كرد كه سراپا «اوست» و از خود هيچ چيز ندارد. تنها اين اواخر، يك سالي اجازه دادند كه درس‌ها را ضبط كنيم. چند سال پياپي از ايشان به طور مداوم، تقاضا مي‌كرديم كه اجازه بدهند آثارشان را به چاپ برسانيم اما موافقت نمي‌كردند، تنها حدود چهار ماه مانده به فوتشان، به ما اجازه دادند كه نوارهاي را پياده كنيم تا براي ويرايش و چاپ آماده شود. آن زمان من از فرط خوشحالي اين رخصت استاد، ديگر چيزي نگفتم. چون مي‌ترسيدم ايشان پشيمان بشوند. استنباط شخصي بنده اين است كه ايشان بسيار مقيد بودند كه شناخته نشوند و تنها زماني كه به فوت قريب‌الوقوعشان يقين پيدا كردند و مي‌دانستند كه ظرف چند ماه امكان پياده شدن نوارها و تحصيح و چاپ كتاب فراهم نمي‌شود، چنين اجازه‌اي دادند.

بارها به بنده مي‌فرموند: اميرالمومنين در نهج‌البلاغه مي‌فرمايند: اولياء خدا آنانند كه در اين عالم زنده هستند ولي شناخته نمي‌شوند، وقتي هم كه مي‌ميرند، هيچكس نمي‌فهمد كه كسي از روي زمين كم شد. روش استاد اين نبود كه مطالب عرفاني را از اهلش دريغ كنند. در اين مورد هيچ مضايقه‌اي نداشتند استنباط من اين است كه به دو دليل استاد از چاپ آثارشان مانع مي‌شدند، اول اين كه اگر اين مطالب در زمان حيات ايشان به چاپ مي‌‌رسيد، ممكن بود به دست غير اهلش برسد و مشكلات فكري و اعتقادي براي آن‌ها به وجود بياورد و ديگر اين كه سن استاد اقتضاي جوابگويي به آن مسايل را نداشت و مي‌دانيد وقتي كه انسان چيزي را نفهمد، معضل فكري برايش پيش مي‌آيد. حضرت اميرالمومنين فرموده‌اند: «انسان دشمن آن چيزي است كه نمي‌فهمد».

‌* در كلاس‌ها، استاد بيشتر بر چه مطالبي تاكيد داشتند و به عنوان دستور اخلاقي از شاگردان مي‌خواستند به آنها عمل كنند؟

** رافعي: بيشترين چيزي كه ايشان بر آن تاكيد داشتند، تفكر، شب‌زنده‌داري، عاشق بودن و تعلق به چيزي نداشتن در اين عالم بود. ممكن است كسي رياضت بكشد ولي عاشق حق نباشد، يا متفكر در علوم الهي باشد، ولي عاشق نباشد. شب ‌زنده‌داري كند، ولي عابد بشد، نه عاشق. استاد روشن مي‌فهميدند كه درخت تقوا زماني بار مي‌دهد كه ريشه در عشق الهي داشته باشد و به همين دليل، به مساله عشق خيلي تاكيد داشتند و مي‌فرمودند: «اگر عشق باشد مي‌تواني منيت را كنار بگذاري».

‌* براي عاشق بودن چه روشي را پيشنهاد مي‌كردند؟

** رافعي: استاد مي‌فرموند: اولين مساله در عشق، نفي عاشق و سوزاندن عاشق در وجود معشوق است، اين مفهوم عشق است. در عشق شما هر چه داري به درياي «او» مي‌ريزي. وقتي در فضاي عاشقانه حركت مي‌كني، ديگر خودت را نمي‌بيني، اين اصل راه است. خود را نديدن. به قول خواجه شيراز:

«تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز» خود بيني و خود رأيي كفر است در اين مذهب حكم آنچه تو مي‌گويي امر آنچه تو فرمايي

وقتي انسان خود را نديد، همه از «او» پر مي‌شود و مجموعه اين‌ها، انسان را به جايي مي‌رساند كه خداوند او را انتخاب مي‌كند كه مطلبي به او بياموزد.

‌* با اين توصيف، شما معتقديد كه عشق الهي آموختني است؟

** رافعي: نه، واقعا هم اين راه، همه‌اش آموختني نيست تا آدم بگويد چه بايد كرد يا چطور بايد بود.

اي بي‌خبر از سوختن و سوختني

عشق آمدني بود نه آموختني

عشق الهي يك طرفش انتخاب خداوند است. خداوند بايد فردي را براي خودش، براي بيان اسرار و رموز خودش انتخاب كند. نمي‌توانيم با اطمينان بگوييم اگر چنين و چنان كرديد انتخاب مي‌شويد.

ممكن است خيلي كارها را بكنيم و انتخاب نشويم. دست خود اوست. به خاطر همين است كه عرفاي حق اندك‌‌اند، گفت:

قرن‌ها بايد كهتا صاحبدلي پيدا شود

بوسعيد اندر خراسان يا اويس قرن

اگر به زبان اصطلاحات روز بخواهيم صحبت كنيم و مثال بياوريم، بايد بگوييم: خيلي‌ها براي ورود به دانشگاه درس مي‌خوانند، اما ظرفيت دانشگاه محدود است. به خاطر همين، بعضي‌ها معتقدند كه آنچه هم آموختني است در عرفان، بايد به اهلش داد، نه اين كه در كتاب‌ها نوشت. اسرار الهي را نبايد فاش كرد. اگر قرار بود فاش شود، خداوند فاش مي‌كرد. همين كه خداوند اين كار نكرده، مفهومش اين است كه گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش.

هر كه را اسرار حق آموختند

مهر كردند و دهانش دوختند

در مقابل، عده‌اي از عرفا هم معتقدند كه مطالب و اسرار را بايد گفت تا همه بشنوند مي‌گويند: اين نسيم را بايد جاري كرد، شايد غنچه‌اي در اين ميان از اين نسيم شكوفا شود، گفت:

فاش مي‌گويم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

استاد روشن به روش گروه اول متمايل بود و اعتقاد داشت كه مطالب و اسرار را بايد به اهلش داد.

‌* استاد روشن از چه سالي همكاري با دانشكده الهيات را شروع كردند؟

** رافعي: فكر مي‌كنم از سال 60 ايشان به دانشكده الهيات تشريف آوردند.

‌* حتما باني خير هم شما بوديد.

** رافعي: باني خيرش چند نفر بودند. آقاي صدوقي، علامه جعفري، آقاي مهدوي‌زاده و آقاي دكتر اعواني كه در بعضي از جلسات درس استاد روشن شركت مي‌كردند. بنده هم از ايشان تقاضا كردم كه به دانشگاه بيايند.

‌* استاد معمولا چه مطالبي را در دانشكده الهيات تدريس مي‌كردند؟

** رافعي: درس‌هاي ايشان در زمينه عارفان و فلسفه بود.

‌* قبل از اين كه استاد به دانشكده الهيات بيايند، در جاي ديگر هم تدريس داشتند؟

** رافعي: خير، تنها كلاس‌هاي نيمه عمومي داشتند كه ما مي‌رفتيم. البته هر كسي هم به جلسه ايشان نمي‌آمد، چون مطالب سنگين بود و مدت جلسه هم بين 2 تا 3 ساعت بود و اگر كسي اهل اينگونه مباحث نبود، خسته مي‌شد و مي‌رفت. اما منعي براي آمدن كسي وجود نداشت.

‌* استاد براي اين جلسات حق‌التدريس هم مي‌گرفتند؟

** رافعي: خير، نه تنها پولي نمي‌گرفتند، حتي از اين كه به عنوان هديه يا هر چيز ديگر، مثلا كادويي به ايشان بدهيم، به شدت نهي مي‌كردند.

‌* در آمد ايشان براي گذران زندگي از چه طريقي بود؟

** رافعي: مرحوم روشن در كار حسابداري بودند و در بازار و غير بازار براي ديگران حسابداري مي‌كردند.

* با لباس روحاني؟

** رافعي: بله، با همان لباس روحاني سركار مي‌رفتند و اصلا بدون لباس روحاني از منزل خارج نمي‌شدند.

‌* موضوع درس‌هاي استاد در كلاس درس نيمه عمومي كه فرموديد بيشتر حول چه مسائلي بود؟

** رافعي: استاد روشن چند موضوع اصلي را در جلسات ما مطرح مي‌كردند. يكي موضوع معراج پيامبر(ص)، كه يادم هست سه سال در اين باره صحبت كردند و بعضي از شاگردان مرحوم شيخ رجبعلي خياط هم در اين جلسه بودند. يادم هست كه بعضي از آنها به قول روشن مي‌گفتند: آقا بعد از سه سال از مساله معراج خارج نمي‌شويد؟

مرحوم روشن مي‌فرمودند: من براي شما هنوز چيزي نگفتم! اين سه سال مقدمه‌اي بودكه وارد اصل مطلب بشويم! ايشان مسايل و حقايقي را در آن جلسات از معراج پيامبر(ص) مطرح مي‌كردند و اميدواريم در آينده بتوانيم آنها را چاپ كنيم. از ديگر مطالبي كه مطرح مي‌شد، مساله آدم ابوالبشر و داستان او بود. اين كه آدم، كدام آدم و «اسماء» چه بود؟ در اين باره استاد با استناد به آيات و روايت يك سال صحبت داشتند.

مساله ديگر، تفسير سوره قدر بود. داستان حضرت موسي(ع) و حضرت خضر(ع) بود كه در اين باب، ايشان به مساله ولايت نظر داشتند و بخصوص درباره جنبه هدايت ائمه تاكيد بسياري داشتند.

‌* آشنايي استاد روشن با جناب شيخ از چه زماني و چگونه آغاز شد؟

** رافعي: زماني كه استاد روشن در منزل آقا ميرزا محمد تقي آجيلي جلساتي داشتند، عده‌اي از شاگردان جناب شيخ رجبعلي از مجلس درس ايشان مطلع مي‌شوند و به مجلس درس آقاي روشن مي‌آيند و واسطه ارتباط ايشان با جناب شيخ رجبعلي خياط مي‌شوند. اين چنين بوده كه گاهي آقاي روشن به مجلس درس جناب شيخ مي‌رفته و گاهي جناب شيخ به حلقه درس آقاي روشن مي‌آمدند و بدين طريق ارتباط بين آنها برقرار مي‌شود. بعد از فوت آيت‌الله شاه‌آبادي، جمعي از شاگردان ايشان از آقاي روشن مي‌خواهند كه در همان مسجد جامع كه آقاي شاهآبادي درس داشتند، دنبال كار ايشان را بگيرند، اما آقاي روشن نمي‌پذيرند. خود آقاي روشن به بنده فرمودند كه جناب شيخ رجبعلي خياط از ايشان خواسته بودند كه بعد از فوتشان، جلساتي براي شاگردانشان داشته باشد، و آقاي روشن هم پذيرفته بودند.

‌* جناب رافعي! به عنوان آخرين سوال لطفا بفرماييد مرحوم استاد روشن تا چه سالي به تدريس خود ادامه مي‌دادند و تا چه زماني حيات مادي داشتند و چگونه رخت از جهان بربستند.

** رافعي: در دو سه سال آخر زندگي، آقاي روشن دچار عارضه سكته مغزي شده بودند و روي تخت خوابيده بودند و طبعا حركت برايشان دشوار بود و توانايي برخاستن نداشتند. روز آخر حالت ايشان عوض شده بود، گويي پرده‌ها از جلو چشمشان برداشته شده بود و اصلا به عالم ملك توجهي نداشتند و تمام توجهشان به عالم معنا و ملكوت بود. در اين حالت، مثل اين كه ناگهان كسي را ديده باشند. از روي تخت بلند شدند كه سلام بدهند، طوري كه از روي تخت به زمين افتادند و جان به جانان سپردند. زمان ارتحال ايشان صبح روز جمعه سوم مهر سال 1371 بود.

ش.د820764ف‌

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات