شلمچه بودیم!
بلدوزرهارو خاموش کردیم و نماز صبح رو خوندیم. دور هم نشسته بودیم که نادی رفت نشست رو یه سنگر و شروع کرد سخنرانی کردن. رو به فرمانده کرد و گفت: «آقای قیصری! من اینقدر از این بچه ننهها، بدم میاد!». فرمانده گفت: «کدوم بچه ننهها؟ عباس!». نادی گفت: «بچههایی که هنوز صدای گلولهای نیومده از بالا میپرند پایین و دراز به دراز میخوابند رو زمین. آدم باید شجاع باشه. نترس باشه. من که تا خمپاره منفجر نشه، تکون نمیخورم. یعنی اصلاً کم شده که بترسم!».
داشت از خودش تعریف میکرد که صالح گفت: «آره! نادی راست می گه! من که ندیدم به این راحتی بترسه». و بعد به پیرمرادی چشمک زد و اشاره کرد. پیرمرادی رفت پشتِ سرِ نادی نشست .صالح ادامه داد: « مثلاً موقعی که گلوله ای میاد؛» پیرمرادی یه دفعه، صدای شلیک شدن یه خمپاره رو درآورد. هنوز صدای پیرمرادی تموم نشده بود که نادی داد زد:« یا ابوالفضل! برادر بخواب!» و از بالای سنگر مثلِ گنجشکی پرید پایین و دراز به دراز خوابید و دستاشو گرفت رو سرش. صدای خنده ی بچه ها همه جا رو پر کرد. لحظهای گذشت. نادی آروم سرشو بلند کرد و گفت: «پس کو خمپاره؟ کجا خورد؟»
آقای قیصری که میخندید گفت: « خورد رو زمین؛ البته نادی، نه گلوله!»
مجموعه اکبرکاراته موسسه مطاف عشق