(روزنامه اعتماد – 1395/06/02 – شماره 3607 – صفحه 7)
او بعدها اين دوره از تحصيلات خود را «هدر دادن زمان» خواند. ايگلتون در سال ١٩٦٤ به جيسوس كالج كمبريج رفت. در همين دوره بود كه گرايش خود به چپ گرايي را نشان داد و نشريه راديكال كاتوليكي با عنوان اسلانت را سردبيري كرد. ايگلتون در سال ١٩٦٩ به دانشگاه رفت و در كالج وادهام (١٩٨٩- ١٩٦٩) و كالج ليناسر (١٩٩٣- ١٩٨٩) و كالج سنت كاترين به فعاليت پرداخت. ايگلتون در وادهام سمينارهاي معروفي درباره نظريه ادبي ماركسيستي ارايه كرد و با نشريه اخباري از ناكجا: مجله اپوزيسيون دانشكده انگليسي آكسفورد همكاري كرد. ايگلتون در سال ٢٠٠١ دانشگاه آكسفورد را ترك كرد و به كرسي جان ادوارد تيلور در زمينه نظريه فرهنگي در دانشگاه منچستر را به عهده گرفت. ايگلتون مطالعات ادبياش را با ادبيات سدههاي ١٩ و ٢٠ ميلادي آغاز كرد و سپس به مطالعات تطبيقي ادبيات ماركسيسم در دهه ١٩٧٠ پرداخت. او سپس با الهام از نقدهاي لويي آلتوسر در مجله معروف نيولفت ريويو به برداشت مربيانش از ماركسيسم حمله كرد. نقطه عطف در آثار ايگلتون به كتاب نقادي و ايدئولوژي (١٩٧٦) باز ميگردد كه در آن ايگلتون درباره نظريه پردازان و منتقداني چون اف. آر. ليويس و ريموند ويلياميز اظهارنظر كرد.
ايگلتون را مهمترين منتقد ادبي زنده بريتانيايي ميخوانند. او با تاثيرپذيري از متفكرين چپي چون والتر بنيامين، لويي آلتوسر و پير ماشري به بازخواني ادبيات كلاسيك انگليسي ميپردازد. ايگلتون بر اهميت و ضرورت ايدههايي چون ايدئولوژي، زيباييشناسي و نقد فرهنگي تاكيد دارد و با نقد پست مدرنيسم، از تاكيد بيش از اندازه آنها بر مقولات فرهنگي و نسبيگرايي انتقاد ميكند. از ميان آثار ايگلتون ميتوان به شكسپير و جامعه (١٩٦٧)، ماركسيسم و نقد ادبي (١٩٧٦)، كاركرد نقد (١٩٨٤)، ايدئولوژي زيباييشناسي (١٩٩٠)، پژوهندگان و شورشيان در ايرلند سده نوزدهم (١٩٩٩) و ايده فرهنگ (٢٠٠٠) اشاره كرد.
از بين
دستاوردهاي جديد، اين مفهوم فرهنگ عامه بود كه خود را براي نجات نقد ادبي به خطر
انداخت و اين به قيمت ازدستدادن تمامي مناسبات اجتماعياش تمام شد. زماني كه
متخصصان ادبي به مطالعه فيلم، رسانه و داستانهاي عامه روي آوردند، بدون شك ادعاي
مهمبودن اين موضوعات قابل قبول بود. بههرحال آنها دلمشغول محصولاتي شده بودند
كه ميليونها نفر از مردم عادي مشتري آن به حساب ميآمدند.
همچنين اهميتي از نوع ديگر به آن روشنفكران ادبياي داده ميشد كه دههها قبل از آن با ناسيوناليسم انقلابي متحد شده و خود را شريك شكستها و پيروزيهاي آن كرده بودند. اين مردان و زنان با جايگزينكردن اتاق سمينار با ميدان جنگ ميتوانستند موقعيتي تاريخي و جهاني به دست بياورند. انقلابي ايرلندي تامس مكدونا آخرين كلاسش را در دانشگاه درباره جين آستين در دابلين برگزار كرد. پسازآن، محوطه دانشگاه را براي شركت در قيام ضداستعماري در عيد پاك ۱۹۱۶ ترك كرد و به دست ارتش بريتانيا به قتل رسيد. مسير منسفيلدپارك (رماني از جين آستين) تا مبارز وطنپرست بسيار كوتاهتر از چيزي كه تصور ميشد، از آب درآمد.
سياستهاي قومي و پسااستعماري در نظريه فرهنگ
وقتي موج ناسيوناليسم انقلابي فرونشست، اين سياستهاي قومي و پسااستعماري بود كه كمك كرد تا نظريه فرهنگ نقش عامتري داشته باشد؛ دقيقا همان طور كه صنعت فرهنگ پيش از آن، اين كار را كرده بود. از آنجا كه همدليهاي فرهنگي، هويتهاي قومي و اعتقادات مذهبي فضاي اختلاف نظرهاي سياسي را آشفته كرده بود، به اصطلاح جنگ با تروريسم هم كار خود را كرده بود. اما پيش از آن، مطالعات فرهنگي و ادبي با ظهور سياست جنسيتي، زندگي دوبارهاي يافته بود. اين موضوع در چند دهه گذشته يكي از دلمشغوليهاي بسيار مهم اين مطالعات بوده است. پس با شروع قرن بيستويكم به نظر بديهي ميرسيد كه مفهوم فرهنگ آيندهاي دارد كه تنها ازبينرفتن سينما و تلويزيون و در كنار آن ناپديدشدن تمايلات جنسي از زمين خواهد بود كه توانايي بهخطرانداختن آن را خواهد داشت. فرهنگ به عنوان يك مفهوم، نهتنها بالغ شده بود، بلكه در برخي بخشها به نظر ميرسيد كه سروري نيز يافته است.
ابهام مفهوم «صنعت فرهنگ»
اما فرهنگ در معرض اين بود كه اهميت خود را بيشازحد برآورد كند؛ مثلا ابهام واژه «صنعت فرهنگ» را در نظر بگيريد. هرچند واژه «صنعت» نشاندهنده اين است كه توليدات فرهنگي چقدر دامنه خود را در تمدن مدرن گسترش دادهاند، همچنين يادآوري ميكند كه انگيزههاي اصلي براي چنين گسترشي اصلا فرهنگي نبوده است. هاليوود و رسانهها دقيقا مانند جنرالموتورز فقط براي سهامدارانشان وجود دارند. تنها انگيزه سود است كه فرهنگ را مجبور ميسازد تا تاثير خود را در سراسر جهان گسترده سازد.
استعمار رويا و لذت در نظام سرمايهداري
صنعت فرهنگ نشانه مركزيت فرهنگ نيست؛ بلكه بيشتر گواهي است بر جاهطلبيهاي توسعهطلبانه نظام اخير سرمايهداري كه اكنون رويا و لذت را چنان شديدا مستعمره خود كرده است كه زماني كنيا و فيليپين را استعمار ميكرد. اين نوعي طنز شگفتانگيز است كه هرچقدر فرهنگ عظيمتر ميشود، بيشتر پديدهاي منحصربهفرد به نظر ميرسد؛ اما درواقع كمتر استقلال خواهد داشت. جز اين، هرچقدر كه اين فرهنگ تاثيرگذارتر ميشود، بيشتر نظام جهاني را تقويت ميكند؛ نظامي كه اهداف آن تا حدود زيادي نسبت به فرهنگ بهمعناي هنجاري آن خصومت دارند.
خلاقيت در خدمت بهرهكشي
عقلانيت پستمدرن
رايج همان چيزي است كه اين نظام را امروزه با چرخشي فرهنگي مواجه كرده است. ما
اكنون از جهان صنعتي كهن خشن به سرمايهدارياي با چهرهاي فرهنگي رسيدهايم. نقش
صنعتهاي بهاصطلاح «خلاقه»، قدرت فناوريهاي جديد فرهنگي، نقش برجسته نشانه،
تصوير، برند، شمايل۲، نمايش۳، سبك زندگي، خيالپردازي، طراحي و تبليغات؛ همه اين
موارد را به عنوان شواهدي بر ظهور گونهاي «زيباييشناختي» از سرمايهداري درنظر
ميگيرند؛ گونهاي كه در حال عبور از مرحله مادي خود به مرحلهاي غيرمادي است. اما
اين بدين معناست كه سرمايهداري فرهنگ را در راستاي اهداف مادي خود به كار گرفته
است، نه اينكه تحت سلطه زيباييشناسي، افتخار، لذتبردن از خود يا خودشكوفايي
درآمده است.
كاملا برعكس، مشخص شده است كه اين نوع زيباييشناختي شده توليد سرمايهداري بسيار بيش از هر زمان ديگري بهطرزي بيرحمانه ابزاري است. «خلاقيت» كه كارل ماركس و ويليام موريس آن را متضاد استفاده سرمايهدارانه ميدانستند، اكنون در خدمت استفاده و بهرهكشي درآمده است. سرمايهداري مشتاق شبيهشدن به چيزي است كه زماني متضاد آن در نظر گرفته ميشد؛ يعني فرهنگ. در اين رابطه هيچ مثالي واضحتر از افول جهاني دانشگاهها وجود ندارد. اين مساله در كنار فروريختن كمونيسم و برجهاي دوقلو در ميان رخدادهاي بسيار مهم زمانه ما قرار ميگيرد؛ هرچند ماهيتا كمتر تماشايي است.
سنّت چند قرني دانشگاهها به عنوان مراكزي براي انتقادات سازنده، اكنون در حال از بين رفتن است و اين به خاطر تبديل آنها به مراكزي شبهسرمايهداري و تحت تسلط نوعي ايدئولوژي مديريتي عميقا هنرنشناس است. سازمانهاي دانشگاهي كه زماني صحنه تاملات انتقادي بودند، اكنون بهطور روزافزوني مانند مراكز شرطبندي و فستفود در حال تبديلشدن به مراكز تجارياند. دانشگاهها امروزه اكثرا در دستان تكنوكراتهايي هستند كه ارزشها برايشان بيش از هر چيز جنبه مالي دارد. پرولتارياي فكري جديد آكادميك امروز با اين سنجيده ميشوند كه سخنرانيهايشان درباره افلاطون يا كپرنيك تا چه حد اقتصاد را تقويت ميكند؛ در حالي كه فارغالتحصيلان بيكار، نوعي از تحصيلكردگان لمپن را شكل ميدهند. دانشجوياني كه درحال حاضر بايد سالانه شهريه بپردازند، بدون شك بزودي درخواهند يافت كه استادانشان نيز بايد مانند آنها شهريه بپردازند، البته با جرقههاي فكريشان.
روياي روساي بيمغز دانشگاهها چيست؟
يكي از دانشگاههاي بريتانيايي اخيرا هنگام انتقال اعضاي هياتعلمياش به ساختمان جديد حكمي صادر كرده است كه بهشدت امكان نگه داشتن كتاب در دفترهاي بسيار كوچكشان را كاهش ميدهد. روياي روساي بيمغز دانشگاههاي ما محيطي بدون كتاب و كاغذ است؛ زيرا كتاب و كاغذ را چيزهايي شلخته و بههمريخته ميدانند كه با زمين باير و درخشان نوسرمايهداري كه در آن فقط ماشينها، بروكراتها و نيروهاي امنيتي وجود دارند، ناسازگار است. از آنجا كه دانشجويان نيز چيزهايي بههمريخته و شلختهاند، ايدهآل اين است كه محوطه دانشگاه جايي باشد كه در آن چنين موجودات اسباب زحمتي نيز در ديدرس نباشند. مرگ علوم انساني چيزي است كه اكنون در ديدرس ما است.
سرمايهداري يا دموكراسي؟
فروپاشي مالي سال ۲۰۰۸ چيزي بود كه بايد درنهايتْ ايمان به بازگشت سرمايهداري به نوعي سبك فرهنگي را بياعتبار ميكرد. يكي از نتايج چنين اغتشاشي اين است كه در لحظهاي عجيبوغريب، آنها از آن فرم زندگي كه نوعي نظام تاريخي در نظر گرفته ميشد، حجاب آشنايي را برداشتند. آنان با نمايان كردن مكانيزمهاي دروني اين نظام، اجازه دادند تا اين سبك زندگي شكل بگيرد، ماهيتش نمايان و متمايز شود. بهمعناي دقيق كلمه، اين ديگر رنگ ناديدني زندگي روزمره نيست و ميتوان آن را تمدني بهلحاظ تاريخي جديد در نظر گرفت. جالب آنكه، در گيرودار چنين بحرانهايي است كه حتي كساني كه قرار است سيستم را مديريت كنند، ترجيح ميدهند براي نخستين مرتبه از واژه «سرمايهداري» استفاده كنند، نه اينكه با حسنتعبير از دموكراسي غربي يا جهان آزاد سخن بگويند. آنها بدين طريق بر بخشهايي از چپ فرهنگي پيشي ميجويند كه با وجود شور و شوقشان براي تفاوت، تنوع، هويت و حاشيه چند دهه است كه ديگر از واژه «سرمايهداري» استفاده نميكنند، چه رسد به واژههاي «بهرهكشي» و «انقلاب». سرمايهداري نوليبرال آنطور كه با زبان تضاد طبقاتي مشكل دارد، با واژگاني نظير «تنوع» يا «شمول» ندارد.
آنچه در مخيله مبتذلترين ماركسيستها هم نميگنجيد
عاقلانه نيست كه استادان دانشگاه از سرمايهداري حرف بزنند؛ زيرا چنين كاري بهمعناي اعتراف به اين است كه سبك زندگي آنان نمونهاي از همه ديگر سبكهاي زندگي است؛ يعني چنين سبك زندگياي مثل همه سبكهاي ديگر منشايي خاص دارد و مثل هر چيزي كه زماني متولد شده است، زماني خواهد مرد. ممكن است سرمايهداري واقعا در طبيعت بشر باشد؛ اما نميتوان انكار كرد كه زماني طبيعت بشر وجود داشته، اما سرمايهداري نبوده است. البته چيزي كه بحران سال ۲۰۰۸ بيش از هر چيز ديگر بهطرز خجالتآوري نشان داد، اين بود كه اين نظام باوجود بحثهاي داغ درباره سبك زندگي و آميختگي، هويتهاي انعطافپذير و كار غيرمادي، سازمانهايي كه همه جا ريشه دواندهاند و مديراني با تيشرتهايي يقهباز، ناپديد شدن طبقه كارگر و تغيير از كار صنعتي به فناوري اطلاعات و صنعت خدمات، چقدر كم در بنياد خود تغيير كرده است.
با وجود اين نوآوريها، شكست سيستم در سال ۲۰۰۸ نشان داد كه ما هنوز در جهاني پر از بيكاري و افراد خاص پردرآمد، نابرابريهاي گسترده و خدمات عمومي ضعيف زندگي ميكنيم. در اين جهان دولتْ غلام حلقهبهگوش منافع طبقه حاكم است، تاحدي كه حتي مبتذلترين ماركسيستها نيز تصور آن را نكردهاند. چيزي كه مورد بحث بود، نه تصوير و شمايل، بلكه نوعي كلاهبرداري عظيم و غارتي نظاممند بود. گانگسترها و آنارشيستهاي واقعي كتوشلوارهاي راهراه ميپوشيدند و دزدان نيز بانكها را مديريت ميكردند؛ نه اينكه براي خاليكردن صندوقهاي آن نقشه بكشند. ايده فرهنگ به طور سنتي وابسته به مفهوم تمايز است. فرهنگ بالا مساله شأن و مرتبه است. اينجا فرد به ياد خانوادههاي بزرگ بورژواي سطح بالا ميافتد كه در كارهاي مارسل پروست و توماس مان توصيف شده است. براي اين طبقه قدرت و ثروت مادي با سطح والاي فرهنگي همراه شده است كه همراه با خود وظايفي اخلاقي به همراه ميآورد. سلسلهمراتب معنوي شانه به شانه نابرابري اجتماعي ايستاده است.
در مقابل، هدف سرمايهداري پيشرفته اين است كه نابرابري را حفظ كند؛ آنهم درحالي كه اين سلسلهمراتب را از بين ميبرد. بدين معنا، مبناي مادي آن با فراساختار فرهنگي آن در تضاد است. تا زماني كه با غارت منابع طبيعي، نابرابريهاي مادي بين ديگران و خودتان را برقرار ميداريد، نيازي به اثبات برتري خود به آنها نداريد. اينكه امريكاييها خود را برتر از عراقيها ميدانند يا نه، محلي از اعراب ندارد؛ زيرا تسلط سياسي و نظامي بر مناطق نفتخيز است كه براي آنان اهميت دارد. در سرمايهداري متاخر، از نظر فرهنگي تا حد زيادي مساله، مساله آميختگي است؛ نه سلسلهمراتب (با هم قاطيشدن، ادغامشدن و تكثر). اين در حالي است كه از منظر مادي، شكاف بين طبقات اجتماعي حتي از دوران ويكتوريايي هم بيشتر ميشود.
تعداد بسيار زيادي از نمايندگان مطالعات فرهنگي به مساله اول دقت ميكنند؛ اما به مساله دوم نه. درحالي كه حوزه مصرف براي همگان خوشايند است، قلمرو مالكيت و توليد به طور انعطافناپذيري طبقاتي باقي ميماند. اما فرهنگ تاحدي عاميانه، سطحي و بهلحاظ معنوي لاقيد، تقسيمات مالكيت و طبقه قرارگرفته در آن را ميپوشاند. اين موضوع در دوره مان و پروست وجود نداشت. در تقابل با آن محيط باشكوه، پايتختهاي فرهنگي و معنوي كمكم از هم جدا ميشوند. دلالها، فروشندگان سهام، مديران و زمينخواران بهسبب روح خشك و خاليشان بهآساني به قله نظام [اقتصادي] ميرسند، اما بهندرت بهخاطر عقلانيت زيباييشناختيشان مورد توجه قرار ميگيرند.
تجاوز به مفهوم «ارزش»
شكستن سلسلهمراتب فرهنگي را بهوضوح بايد به فال نيك گرفت؛ اما اين مساله تا حد زيادي بيشتر نتيجه كالاييشدن است و نه تاثير روح بالاصاله دموكراتيك. اين كالاييشدن سلسلهمراتب را بر مبناي ارزشهاي حال حاضرشان طبقهبندي ميكند، نه اينكه با آنها بهنام اولويتهاي بديل برخورد كند. درواقع، اين بيشتر تجاوزي به مفهوم ارزش به معناي دقيق كلمه است تا برترانگاري فرهنگي. در اين حالت خود عمل تمايزگذاري مورد ترديد است. اين تمايزگذاري نهتنها متضمن طرد است، بلكه بايد به طور ناگزيري امكان وجود يك جايگاه بالاتر را نشان دهد؛ وجود اين جايگاه بالاتر با روح مساواتطلبي در تضاد به نظر ميرسد. كساني كه بيلي هاليدي (خواننده قديمي امريكايي در سبك جاز) را به لئام گلاگر (رهبر گروه بيلتز) ترجيح ميدهند، نخبهگرا هستند. ضمن اينكه آنها بههرحال چه حقي براي قضاوت دارند؟
تمايزات، علت تفاوتها
ازآنجاكه دربارها و استاديومهاي ورزشي هيچ چيز رايجتر از ارزشگذاري نيست، اين نفرت از طبقهبندي خود نوعي ژست نخبهگرايانه است. تمايزاتْ راه را براي تفاوتها باز ميكنند. آشپزي فلورانس آريزونا بهتر يا بدتر از فلورانس ايتاليا نيست؛ فقط متمايز است. تفاوت قايل شدن بين آنها به طور غيرعادلانه حقيركردن چيزي و درعينحال مطلقساختن ديگري است. قضاوتكردن درباره اينكه دونالد ترامپ تواضع كمتري از پاپ فرانسيس دارد، موجب ميشود ترامپ را به صورتي حقبهجانب به ورطه تاريكي بيروني (محلي كه از نور رحمت الهي دور است؛ در انجيل متي سهبار به اين مكان اشاره شده است.) سوق دهيم و درنتيجه منجر به زيرپاگذاشتن ارزش مطلق «شمول» ميشود و من چه كسي هستم كه چنين قدرتي داشته باشم؟ چه منظر خودبرتربينانه نفرتانگيزي دارد اگر كسي به خود حق دهد غذا دادن به يك همستر را بر پختن آن در مايكروويو ترجيح دهد.
اقتصاد ميتواند جهاني شود اما فرهنگ...
تودهگرايي ساختگي كالاها، يعني امتناع دلسوزانه از طبقهبندي، حذف و تفاوت قايل شدن، مبتني بر نوعي بيتفاوتي بيروح در برابر مطلقا هر كسي است. اين كالا تا حد زيادي به طبقه، نژاد و جنسيت بيتوجه است و در الطاف خود بهطرز بينقصي بيطرف است؛ خودش را در اختيار هركسي قرار ميدهد كه براي خريدكردن پول نقد داشته باشد. در پسزمينه برتري تاريخي چندفرهنگيگرايي، بيتفاوتي مشابهي وجود دارد. اگر نوع بشر اكنون براي نخستين بار در تاريخ خود اين فرصت را دارد كه كاملا آميخته شود، تا حد زيادي بهخاطر اين است كه بازار سرمايهداري، نيروي كار هر كس را كه دوست داشته باشد آن را بفروشد، فارغ از ريشههاي فرهنگ آن ميخرد.
مطمئنا اينجا تنشهاي موقتي وجود دارد. در حال حاضر اين درهاي اقتصاد است كه بدون هيچ قيدوبندي به روي همگان باز است؛ اما جريان فرهنگي نژادپرستي وجود دارد كه بهدنبال تفاوت قايل شدن بين افراد است. بازار سرمايهدارياي كه عادت كرده است بهلحاظ فرهنگي درون دولت-ملت هضم شود كه قدرت نظامي و همگوني فرهنگياش آن را در طول قرون حفظ كرده است، حالا خودش گروههاي نژادي مختلف را به هم پيوند ميدهد؛ اما نيروهاي ناسيوناليست و نوفاشيست كه بدين واسطه گويي قلادهشان پاره شده است تهديد ميكنند كه انسجام ملي را از بين خواهند برد، حال آنكه نظام اقتصاد جهاني به اين انسجام ملي وابسته است.
ناامني به نژادپرستي و شؤونيسم دامن ميزند
بنابراين درحالحاضر فرهنگ و اقتصاد به يك معنا ناهماهنگ هستند. درحالي كه اقتصاد ميتواند جهاني شود، براي فرهنگ ساده نيست كه بتواند جهاني شود. مطمئنا فرد ميتواند در كافههاي چندزبانه بچرخد يا از موسيقي ملتهاي مختلف لذت ببرد؛ اما فرهنگ بدين معنا عمق لازم براي ريشهگرفتن ارزشها و اعتقادات را ندارد. درواقع انواعي از وفاداريهاي بينالمللي وجود دارد كه مردان و زنان بهخاطر آن حاضرند از جان بگذرند و اين فقط در جوامع سوسياليست نيست؛ اما فرهنگ، آنطور كه ادموند برك نيز از آن آگاه بود، انعطافپذيرياش را از وفاداريهاي محلي ميگيرد. دشوار است تصور كنيم كه شهروندان بردفورد يا بروژ درحالي كه فرياد ميزنند «اتحاديه اروپا پاينده باد» خود را جلوي گلوله بيندازند. سرمايهداري فراملي بسيار دور است از اينكه مردم را به شهروندان جهان تبديل كند و درعوض تمايل دارد در مناطق گستردهاي از زمين كه تحت تسلطش قرار دارند، كوتهفكري و ناامني ايجاد كند. اين رفتار سرمايهداري فراملي در جهت نژادپرستي و شؤونيسم است نه درجهت كافههاي جهانوطني، چرا كه ناامني به احتمال زياد به شؤونيسم و نژادپرستي دامن خواهد زد.
زوال جنبههاي آرمانگرايانه مفهوم «فرهنگ»
درحالي كه اهميت برخي صور فرهنگ افزايش يافته است، اهميت برخي ديگر كاهش يافته است. هيچكس ديگر باور ندارد كه هنر ميتواند جاي قادر متعال را بگيرد. فرهنگ بهمثابه نقد تمدن، بهشكلي فزاينده فرسوده شده است؛ همچنين خيلي چيزها، ازجمله اين تعصب پستمدرن زير پايش را خالي كرده است كه: اينچنين نقدهايي به تمدن بايد خودشان را همچون كليتي اجتماعي و تخيلي تصور كنند؛ آنهم از نظرگاهي به همان اندازه تخيلي در علمي انتزاعي. فرهنگ همينطور از طرف خيانت فكري دانشگاهها نيز تحت فشار قرار گرفته است. جنبههاي انتقادي يا آرمانگرايانه مفهوم فرهنگ به سرعت در حال زوال هستند.
اگر فرهنگ نمايانگر شيوهاي از زندگي جمعي است، همانطور كه وقتي از فرهنگ ناشنوايان، فرهنگ ساحل، فرهنگ پليس، فرهنگ كافه و نظاير آن صحبت ميكنيم، در اينصورت دشوار خواهد بود كه در همان زمان بتوانيم آن را ملاكي بدانيم كه با آن ميتوان چنين صوري از زندگي را سنجيد يا حضور اجتماعي را ارزيابي كرد. سياستهاي به اصطلاح هويتي روحيه خودانتقادي قابلتوجهي ندارند. مقصود اصلي از پرداختن به، مثلا فرهنگ عامه انگليسي درواقع تاييد كردن عاميانه بودن انگليسي است، نه به پرسشكشيدن آن. هيچكس براي مسخرهكردن كسبوكارهاي بيارزش، خودش سراغ شغل رقاصهگري [به عنوان يك شغل بيارزش] نميرود.
در همين زمان، فرهنگهايي سياسي وجود دارد كه عميقا به وضع موجود انتقاد دارند؛ مثل فرهنگ فمينيست، نژادي، موسيقايي و نظاير آن. آنها از «منتقدفرهنگيبودن» تمايل شديد به مخالفت را به ارث بردهاند، درحالي كه روح نخبهگرايي آن را كنار ميگذارند. آنها همينطور آرمانگرايي انتزاعي فرهنگ براي دستيابي به سبك خاصي از زندگي را رد ميكنند. اگر آنان به جاي اينكه صرفا نگاهي خنثي و كلي به نظم اجتماعي بيندازند، سعي كنند نفرت سنت از مدرنيته و كنارهگيري اشرافمنشانه از سنت را كه از فردريش شيلر۱۱ به دي. ايچ. لارنس۱۲ منتقل ميشود، به چالش بكشند، آنگاه متمايز خواهند شد از آن دست از موجودات زندهاي كه شخصيت حقوقي دارند و علت وجوديشان فقط تاييد يك هويت اجتماعي خاص است. هيچكس جز تعدادي از كساني كه بهشدت گمراه هستند، براي سرنگونكردن سرمايهداري، رقاصه نميشوند؛ درحالي كه بسياري از فمينيستها اين موقعيت را با كف و هورا در آغوش كشيدهاند.
اين نوع از
فرهنگهاي سياسي، نقد را با همبستگي در چيزي شبيه به جنبش سنتي كارگري تركيب ميكنند.
با وجود اين هرچند سياستهاي هويت و چندفرهنگي ميتوانند نيروهايي راديكال باشند،
تا حد زيادي انقلابي نيستند. برخي از اين جريانات سياسي اميد خود را در اين جهت از
دست دادهاند؛ درحالي كه برخي ديگر اساسا وارد اين جريانها نشدهاند. از اين جهت
اينها با قدرتهايي كه بريتانياييها را از هند و بلژيكيها را از كنگو راندند،
فرق دارند. آن كمپينها بهمعناي دقيق كلمه مسالهشان اخراج و طرد بود، نه تكثر و
فراگيري. آنها همينطور در خيال دنيايي وراي افق واقعيت سرمايهداري بودند؛ هرچند
آن ديدگاهها تا حدود زيادي مانع اين بود.
سياست فرهنگي امروز در عوض عموما بهدنبال بهچالشكشيدن چنين اولويتهايي نيست. اين سياست به زبان جنسيت، هويت، حاشيهايبودن، تنوع و سركوب صحبت ميكند و تا حد زيادي از بهكاربردن اصطلاحاتي نظير دولت، مالكيت، تضاد طبقاتي، ايدئولوژي و بهرهكشي احتراز ميكند. به طور كلي، اين تمايز بين ضداستعمارگرايي و پسااستعمارگرايي است. سياستهاي فرهنگي از اين نوع به يك معنا بهشدت مخالف برداشتهاي نخبهگرايانه از فرهنگ هستند؛ اما بهشيوه خودشان با نخبهگرايي شريك هستند: با بيشازحد ارزشبخشيدن به مسائل فرهنگي و همينطور فاصلهگرفتن از دورنماي تغيير بنيادي.
فرهنگ به جاي سياست
اما درنهايت درباره بهاصطلاح جنگ با تروريسم چه ميتوان گفت؟ آيا اينجا نيست كه بايد بهدنبال تداوم پرسشهاي فرهنگي در جامعه سياسي باشيم؟ شايد بايد فروريختن مركز تجارت جهاني را انفجار سوررئال نيروهاي فرهنگي منسوخ در قلب تمدن مدرن بدانيم.همانطور كه درگيري اخير در ايرلند شمالي ربطي به عقايد مذهبي نداشت. در منطقه بحثهاي زيادي وجود دارد درباره نياز به يك مواجهه مسالمتآميز بين دو چيزي كه با خونسردي «دو سنت فرهنگي» ناميده ميشوند: يعني اتحادگرايان و مليگرايان. بنابراين تاريخ بيعدالتي و نابرابري، تاريخ تفوق پروتستان و انقياد كاتوليك، ميتواند تبديل شود به مساله بيخطر هويتهاي فرهنگي بديل. فرهنگْ تبديل به راهي بيدردسر براي جايگزينكردن سياست ميشود.
مانند مورد مليگرايي انقلابي، فرهنگ ميتواند مواردي را فراهم آورد كه در آن جنگهاي مادي و سياسي به هم وصل ميشوند؛ اما جوهر آنها را فراهم نميآورد. رويهمرفته، بنيادگرايي اعتقاد آناني است كه احساس ميكنند مدرنيته آنها را به حال خود رها و به آنان توهين كرده است. همچنين نيروهايي كه باعث اين حالت ذهني بيمارگونه ميشوند، مانند آناني كه چندفرهنگيگرايي را به وجود آوردند، خود بسيار از فرهنگيبودن به دورند. درحقيقت، پرسشهاي اساسياي كه در ابتداي هزاره جديد در برابر انسان قرار دارند، اصلا فرهنگي نيستند. اين پرسشها بسيار پيشپاافتادهتر و ماديتر از آن هستند. جنگ، گرسنگي، مواد مخدر، ارتشها، نسلكشي، بيماري و فاجعه زيستمحيطي: همه اينها جنبه فرهنگي خود را دارند؛ اما فرهنگْ هسته اصلي آنها نيست. اگر آنهايي كه از فرهنگ صحبت ميكنند، نميتوانند بدون بيشازحد بهادادن به اين مفهوم كاري كنند، بهتر است ساكت بمانند.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=52366
ش.د9504936