(روزنامه اعتماد ـ 1395/12/24 ـ شماره 3769 ـ صفحه 8)
جواد كاشي/ استاد علوم سياسي دانشگاه علامه
در هر جامعهاي متفكرين متفاوتي هستند و در حوزههاي مختلف فلسفي، فكري، هنري و امور متفاوت ميانديشند؛ ولي هر سنخي از تفكر زمان و دقيقه خاص خودش را دارد كه ميشود گفت در آن زمان و در آن دقيقه خاص انتظار ميرود كه سنخي از تفكر بيش از اصناف ديگر بارور شوند، مصرف و توليد شوند و اساسا انديشه به آن حوزه به يك مساله محوري و اساسي تبديل شود. من گمان ميكنم دورهاي كه ما در آن زندگي ميكنيم در زمره دوراني است كه در آن، لحظهاي كه تو بايد انتظار داشته باشي در آن فوران فكري اتفاق بيفتد و صورتبنديهاي ديگر فكري به حاشيه برود، فرا رسيده است. در دقيقه تاريخي براي باروري فكر سياسي به خصوص در دنياي مدرن لحظهاي است كه احساس ميشود جامعه سياسي گسيخته شده و از دست رفته است. به گمان من، ما امروز با چنين وضعيتي در جامعه ايران (بهويژه) و به يك معنا در سطح جهاني مواجه هستيم.
جامعه سياسي مدرن مرتبا رو به زوال ميرود
من كمي در مورد مفهوم وارفتن و از دست رفتن جامعه سياسي در دنياي جديد بحث ميكنم و نشان ميدهم كه چرا اين پديده، پديدهاي طبيعي است كه در دنياي مدرن اتفاق ميافتد و در جهان پيشامدرن به اين معنا دستكم در اين ابعاد پيش نميآمد. قُدما به جامعه سياسي بهمنزله يك پديده طبيعي نگاه ميكردند و اساسا فرض شان اين بود كه يك اندامواره است و اين اندام بقا دارد و اگر تكتك انسانها ميميرند، جامعه سياسي نميميرد و بقا دارد؛ اما جامعه سياسي مدرن از اين سنخ نيست، جامعه سياسي مدرن مرتبا رو به زوال و مرگ ميرود و دوباره بايد خود را بازيابد. آن چيزي كه جامعه سياسي مدرن را متمايز ميكند، وجود سابژكتيويتي مدرن آن فرديت دنياي مدرن است. در دنياي مدرن فقط جامعه نيست كه بشود يك كليت و يك غايتي براي آن فرض كرد، تكتك افراد و اعضاي آن جامعه براي خود شخصيت، احساس، عقلانيت و استقلالي قايل هستند و اين حق را براي خود قايل هستند كه سرنوشت خودشان را بسازند.
جامعه جديد و خلق سوژههاي مدرن
اساسا جامعه جديد جامعه خلق سوژههاي مدرن است؛ اين فرآيند نه فقط رو به كاهش نميرود بلكه هر روز رو به افزايش است. سوژهها حتي هركدامشان يك سرشت هم ندارند، چهبسا در طول مدتزماني كه زندگي ميكنند بارها غايت خودشان را از زندگي بازتعريف ميكنند؛ بنابراين جامعه سياسي مدرن عليالاصول قرار است بر يك بستر آشوبناك بنا شود؛ وقتي تكتك آن ذرهها براي خود تشخصي قايل ميشوند، جامعه سياسي مرتبا از دست ميرود و بايد مجددا بنا شود.
ضرورت جامعه سياسي چيست؟
ضرورت جامعه سياسي چيست؟ اقل ضرورت آن نظم و امنيت است كه حيات را براي تكتك سوژهها ممكن ميكند؛ ولي علاوه بر آن، جامعه سياسي در واقع نخستين واسطهاي است كه فرد با آن خودش را با هستي با جهان و نهايتا با خودش در ارتباط ميبيند. اگر تكتك افراد احساس كنند علاوه بر غايتي كه در ساحات شخصي دنبال ميكنند، اگر احساس كنند در يك جامعه نامنصفانه زندگي ميكنند، در جامعهاي كه زندگي ميكنند مانند جنگل است حيات انساني در آن جاري نيست، يك كل محترم نيست، قادر نيستند به آنجايي كه زندگي ميكنند عشق بورزند و براي آن احترامي قايل باشند. فرد اگر اين واسطه را نداشته باشد يعني احساس نكند در يك كل محترم و شريف و انساني زندگي ميكند، طبعا به خودش هم نميتواند احترام بگذارد، غايتگذاري براي شخص خودش هم نميتواند بكند، به يك فرد آشوبناك تبديل ميشود، تشخص فردي نخواهد داشت، قادر نيست بين خود و ساير جانوران تمايزي قايل شود. بنابراين، بين تشخصيابي فردي سوبژكتيويته مدرن و وجود يك جامعه سياسي عادلانه منصفانه آزاد و انساني نسبتي وجود دارد؛ ولي حقيقتا برقراري اين نسبت در دنياي جديد كار فوقالعاده پيچيدهاي است؛ واقع قضيه اين است كه هيچوقت اين توازن برقرار نميشود. در هر دوره مجموعهاي از عوامل، صورتي از حيات اجتماعي و در پرتو آن حيات اجتماعي، صورتي از تشخص فردي را ممكن ميكنند، ولي با هزار دشواري و مشكلات و معضلات؛ بنابراين، اين جامعه حفرههايي خواهد داشت و هر آن بايد انتظار بكشي كه اين جامعه فرو بريزد و دوباه خودش را بازيابد.
در مراحل بازيابي جامعه سياسي، فيلسوف دستكم به سه مولفه بايد فكر كند: اول تشخصبخشي، اعتباربخشي به فرد، شخصيت او، عقل او، احساسش و طرحي كه براي زندگي خود درمياندازد؛ دوم طرحي از يك جامعه منصفانه عادلانه انساني و آزاد كه البته خود اين غايات هميشه با هم جمع نميشوند و اين كار را بسيار دشوار ميكند؛ سوم اينكه چگونه ميتوان در هر موقعيت زمان و شرايط فرهنگي خاص بين حريم فرد و حريم اجتماعي ارتباطي برقرار كرد.
مولفههاي يك الگوي تفكري تازه
هر جامعهاي مقتضيات خودش را دارد، هر جامعهاي امكانها، سرمايهها، معاني، اسطورهها تاريخ و تجربههاي جمعي خودش را دارد، چگونه ميتوان اين سه را با هم تركيب كرد؟ كار بسيار دشواري است. به گمان من مساله امروز جامعه ايران كه تفكر سياسي را به مساله اصلي روز جامعه تبديل ميكند اين است كه اين جامعه وارفته، سرمايههاي اجتماعي و فرهنگي آن نامعتبر يا دستكم، كماعتبار شدهاند. در چنين شرايطي دو سنخ امروز در جامعه ايران جريان دارد و با نقد اين دو جريان بايد فكري كرد براي سازمان دادن به يك فكر سياسي.
١- نخست جريانهايي كه سعي ميكنند با توجه به فرآيند زوال حيات اجتماعي دوباره با طرح دستگاههاي مفهومي كليتساز چه تحت عنوان امت، چه تحت عنوان ملت، يك سازمان همگن ايجاد بكنند و از افراد بخواهند كه از فرديت خودشان گذر كنند و در اين صورتبنديهاي كليتيافته منحل شوند. حقيقت اين است كه در شرايطي كه جامعه به زوال رفته و افراد دچار گسيختگيهاي دروني هستند، مشتري چنين دستگاههاي فكري ميشوند كه از تشخص فردي خودشان تماما گذر كنند و به اين شيوه احساس رستگاري كنند. اين يك شكل است كه اگرچه ميتواند مشتريان خود را داشته باشد ولي به مساله امروز يك جامعه مثل ايران -كه بههرحال يك جامعه است با همه مسالههاي دنياي مدرن هم درگير است- پاسخ نميدهد.
٢- سنخ دومي از تفكر هم وجود دارد (آن سنخ اول كه گفتم نهايتا به دولت نظر دارد و سازمان دادن به يك دولت مقتدر؛ البته يكچنين دولتي حتما مقتدر نيست)، تفكري كه ميخواهد سياست را اساسا از منظر و از پرده بيرون ببرد، فقط به فرد بينديشد و تلاش كند در قلمرو اين فرد بيسامانشده، بيافق شده، فردي كه كيفيت زندگي برايش بيمعنا شده، در همان ساحت فردي به او ايمان و اميد و عقلانيت ببخشد؛ اما نميداند و پاسخ نميدهد كه اين فردي كه در سطح فرديتيافتهاش به او اعتبار ميبخشي، در واقعيت بيروني هيچچيز را نميتواند عوض كند؛ در زندگي اجتماعياش تحقير ميشود قدرت هيچ عمل متناسب با احساس آزادياش در محيط پيرامون خود ندارد، شديدا تحقير شده است، بيرون ندارد، بنابراين دروني هم ندارد.
بنابراين، آن الگوهاي كليتساز عملا در روزگار ما قادر نيستند سوژههاي عامل را تحريك كنند و به كنش وادار كنند. اين الگوهاي دوم هم قادر نيستند آنچنانكه وعده ميدهد حقيقتا احساس آزادي و استقلال شخصي بيافريند؛ بنابراين به گمان من اين دو سنخ تفكر كه يكي ميخواهد گسيختگي را ناديده بگيرد و ديگري ميخواهد بر گسيختگي چسب مفاهيم كليتيافته را بنا بكند، به گمان من توفيقي در دنياي ما و دنياي امروز ما ندارد. بايد به صورتي از تفكر فكر كرد كه استقلال و خواست و عقلانيت فردي را با صورتي از يك جامعه منصفانه آزاد عادلانه با توجه به همه ذخاير متكثر معنايي و فرهنگي كه در اين اقليم هست، بتواند از اين منظومه يك تركيب پذيرفتني بسازد و البته اين كار بسيار دشواري است.
فقه سياسي در ايران معاصر
سيدعلي ميرموسوي/ استاد علوم سياسي دانشگاه مفيد قم
بحثي كه ما در مورد آن صحبت مي كنيم در حقيقت واكنشي است به دشواريهايي كه در تجربه اسلام سياسي در جوامع اسلامي پديدار شد. همانطور كه مطلع هستيد اگر اسلام سياسي ادعاي اصلياش اين بود كه يك تئوري و نظريهاي بر پايه آموزهها و تعاليم ديني براي اداره جامعه و حكومت از اسلام استخراج بكند، در واقع اين بحث ادعاي متفاوتي دارد و بيشتر بر اساس يك مواجهه با مسائل وجودي كه جوامع اسلامي با آن دستبهگريبان هستند مطرح شده و به جاي اينكه يك تئوري بخواهد از درون اسلام براي جامعه استخراج بكند، بيشتر در پي اين است كه با توجه به آن دغدغههايي كه مثل دموكراسي و حقوق بشر اعم از حقوق مدني سياسي يا اجتماعي سياسي با آن روبهرو هستيم يك تفسير و چهرهاي از اسلام ارايه ميكند كه با مسائل روزمره بتواند سازگار باشد. ما اگر بخواهيم اين را به عنوان يك نگاه كلي به تجربه اسلام سياسي در جوامع اسلامي در نظر بگيريم، فقه سياسي به عنوان يكي از شاخههاي انديشه سياسي اسلامي و همچنين شاخههاي دانش اسلامي سياسي در مواجهه با اين ادعا، دچار چه تحولي شديم و چه شاخصهايي را ميتوان گفت در مواجهه با اين بحث دارد تجربه ميكند.
فقه دانشي با چند ويژگي
البته من دير باخبر شدم كه قرار است در اين همايش سخنراني كنم و بحثي كه مطرح ميكنم بر اساس يك تاملات پيشيني است، شايد جهات قابل نقد در آن زياد باشد. فقه اساسا دانشي با چند ويژگي است (كليت فقه را عرض ميكنم)، يكي اينكه دانش نصمدار است و دانشي است كه مصرفكننده است. همانطور كه علم پزشكي مصرفكننده آن چيزي است كه در علوم پايه طرح ميشود، فقه همينطور است؛ مصرفكننده زمينهمند و مصلحتگرا است. زمينهمند به اين معنا كه از زمينههاي سياسي، اجتماعي و زمينههاي ايدئولوژيك تاثيرپذير است و همچنين تكثرپذير است به اين معني كه فقه اساسا با يك نظريه و برداشت ملازمت ندارد؛ يعني در درون خود امكان تكثر دارد و اين تكثر بهويژه با توجه به جايگاهي كه عرف و هنجارهاي مرسوم در شناخت موضوعات دارد، خيلي وضعيت را در فقه متفاوت ميكند.
فقه جديد و فقه قديم
با توجه به اين ويژگيها، فقه سياسي اصلا يك اصطلاح جديد است، در دوران معاصر تحت تاثير تحولي كه در نسبت اسلام و تجدد اتفاق افتاد، وضعيت متفاوتي را تجربه كرد. در مقطع مشروطيت فقه ما بيشتر دغدغه اين را داشت كه چگونه ما يك تفسيري از احكام ديني بدهيم كه با تجدد و حاكميت قانون سازگار باشد؛ ولي در فضاي اسلامگرايي كه از دهه ۲۰ به بعد بهتدريج به گفتمان غالب تبديل شد، فقه سياسي ما دچار ويژگيهايي شد، يكي توهم استغنا بود به اين معنا كه فقه اساسا يك دانش خودبسندهاي است كه ميتواند روي پاي خود بايستد و برتري دارد بر شاخههاي ديگر دانش و با يك نگاه حداكثري ميشود ما از درون فقه به همه مشكلات و معضلات پاسخ دهيم؛ يك نوع غيريتسازي با تجدد در كانون اين بحث بود، بهويژه تجدد غربي سكولاريسم يا حداقل بيتوجهي به آن، بيتوجهي به تجربه جديد در پرتو اين ويژگيها. به نظر ميرسد تجربه اسلام سياسي بهتدريج منجر به تحولاتي در اين برداشت شد و گرايش اين مساله زمينه را براي تحول بيشتر فراهم كرد. به نظر ميرسد كه برخي ادعاها موجب شد كه نخستين تحولي كه ايجاد شود اين باشد كه اساسا فقه خود نميتواند نظريهاي در ارتباط با دولت ارايه دهد. اساسا نظريه دولت امري است فرافقهي و شما بايد علاوه بر فقه از ديگر دانشهاي سياسي نيز براي نظريه دولت بهره ببريد و خود همين گرايش را تقويت كرد كه ما بايد به حوزههاي ديگر دانش بهويژه فلسفه سياسي و علم سياست به تعبير امروزي رجوع كنيم؛ نميشود مستقل از آن به بحث بپردازيم.
نيازمنديهاي فقه سياسي
نكته دوم اينكه نيازمنديهاي فقه سياسي وقتي مورد توجه قرار گرفت و ما بايد از دانشهاي ديگر بهره ببريم، آن نگاه حداكثري جاي خود را به يك نگاه ميانه در فقه داد و اينكه ما نميتوانيم به همه اين مسائل پاسخ دهيم. باري كه روي دوش فقه نهاده شده است در ارتباط با سياست، بار بسيار سنگيني است و فقه به تنهايي نميتواند از عهده اينبار بربيايد. در واقع اين نگاه ميانه به نظر ميرسد در پرتو اين ادعاها دارد مطرح ميشود و اينكه فقه بايد نگاهي بيطرفانهاي به تجدد داشته باشد، بايد توجه كند كه از تجربه جديد چه بهرهاي ميتواند برد، خود همين زمينه را براي پذيرش تكثر فراهم كرده؛ يعني اينكه ما بپذيريم كه در چارچوب فقه نگاههاي متفاوت و متنوعي را داشته باشيم؛ اين تكثرگرايي به نظر ميرسد نتيجه ادعاهاست و در پرتو اين، ما نوعي بازگشت را هم ميبينيم اتفاق افتاده است، بازگشت به فضاي پيش از اسلام سياسي، بازگشت به تجربه فقهاي دوران مشروطه مثل ناييني؛ و نوعي نايينيگرايي جديد در پرتو اين دارد اتفاق ميافتد تا ما بهتر بتوانيم مسائل مربوط به دولت را درك بكنيم و پاسخ دهيم. بنابراين به نظر ميرسد كه ادعاهاي مبتني بر تجربه اسلام سياسي در جوامع اسلامي هم قلمرو فقه سياسي هم نوع نگاه به فقه سياسي را كاملا تحتتاثير قرار داده و يك رخداد مباركي است كه اميدواريم بشود اين وضعيت را تداوم دهيم.
http://etemadnewspaper.ir/?News_Id=70689
ش.د9504435