(روزنامه كيهان – 1396/10/21 – شماره 21816 – صفحه 8)
تبارشناسی
سیاست خارجی ثابت آمریکا، سه لایه دارد و از اکنون تا گذشتههای دور (حدوداً 250 سال گذشته) را شامل میشود. این سه مرحله به ترتیب (از اکنون تا 250 سال قبل) عبارتند از: 1) سیاستهای میدانی راهبردی، 2) گفتمانهای جکسونی و جفرسونی، 3) گفتمان روشنگری.
در اینجا قصد نداریم که تاریخ دپیلماسی را بیان کنیم و از بحث ژورنالیستی فاصله بگیریم. به همین خاطر، توضیحات ما مختصر خواهد بود، در حدی که بتوانیم ثبوت را در سیاست خارجی آمریکا اثبات کنیم و بگوئیم که چرا ایجاد پیوند مستحکم با آمریکا، برای کشورهای منطقه، زیانبار خواهد بود و در جای خود، پاکستان را نیز مثال خواهیم آورد.
پرونده نیکسون
«کتاب شاه» نام پروندهای است که از «ریچارد نیکسون» به «جیمیکارتر» رسیده بود؛ کارتر زمانی که در سال 1976 وارد دفتر کارش در کاخ سفید به عنوان رئیسجمهوری آمریکا شد، پروندههای متعددی راجع به کشورها و مناطق حساس جهان، روی میزش قرار داشت. یکی از این پروندهها «کتاب شاه» نام داشت و راجع به ایران آن زمان بود.
کتاب شاه را نیکسون برای رئیسجمهور بعدی گذاشته بود؛ در این پرونده خیلی محرمانه، به رئیسجمهور بعدی سفارش شده بود که ظواهر را با شاه ایران حفظ کند، ولی چون شاه به دنبال سلاحهای استراتژیک و حتی سلاح هستهای است، رئیس جمهور جدید آمریکا باید به طریقی، بلندپروازیهای او را مهار نماید.
نیکسون دوستی 25 سالهای با شاه داشت و این دوستی به قدری قوی بود که شاه در زمان انتخابات ریاست جمهوری آمریکا، به نیکسون مخفیانه کمک مالی کرده بود. در طول دوران ریاست جمهوری نیکسون هم، شاه گوش به فرمان او بود و منافع آمریکا را در نظر داشت. اما نیکسون حس میکرد که شاه در حال خروج از چارچوبی است که آمریکا تعیین کرده بود. اینچارچوب چه بود؟ مگر شاه مهره آمریکا به حساب نمیآمد و مگر در پشت پرده با اسرائیل رابطه نداشت؟ پس چرا نیکسون به کارتر سفارش میکند که شاه را متوقف کند؟
این هماننکته حساسی است که ما در مقاله حاضر به دنبال یافتن جوابی برای آن هستیم.
پرونده «کتاب شاه» و صدها پرونده مشابه دیگر که رؤسای جمهور بعدی از اسلاف خود میگیرند و به جانشینان بعد از خود منتقل میکنند، متضمن همان سیاستهایی است که ما در اینجا نام آنها را «سیاستهای ثابت» گذاشتهایم. سیاستهایی که هر چند میدانی هستند، ولی راهبردیاند و هیچ یک از دو حزب حق ندارند پس از به قدرت رسیدن این سیاستها را نقض کنند.
گفتمان پدران بنیانگذار
بنیانگذاران آمریکا و متفکرانی که بعد از آنها آمدند و مرزهای ارزشی این کشور را مهندسی کردهاند، رسالتی را برای این کشور ترسیم کردهاند که که در بطن آن، دو هویت «خود» و «دیگری» قابل تمایز است و این چیزی است که در ابیات و گفتمان افرادی مثل «جفرسون» و «جکسون» میتوان مشاهده کرد.
«انسان آمریکایی» کسی است که با جهان غیرآزاد و ناهنجار روبرو است و لذا، برای تغییر این جهان، احساس رسالت میکند. آمریکاییها با همین نگرش، سرخپوستها را در سرزمین آبا و اجدادیشان قلعو قمع کردند و سیاهپوستان را نیز در همین مسیر، به خدمت گرفتند.
این احساس وقتی که در برهههای بعدی با طمع سرمایهداری ادغام شد، تبدیل به بهمن مخربی گردید که هر مانعی را در مسیر خود ازبین میبرد و جنگهای زیادی آفرید، کودتاها کرد و ملتهای زیادی را به بند کشید.
در اینجا نیز همانطور که مشاهده میکنیم، نیروی واحدی آمریکا را به پیش میبرد و این نیرو در طول زمان، تغییر نکرده است.
این نیروی پیشبرنده همان چیزی است که ما در اینجا از آن تحت عنوان «سیاست خارجی ثابت» آمریکا نام میبریم.
روشنگری
آمریکاییها پس از جنگ علیه استعمار بریتانیا و پیروزی در این جنگ، در سال 1777 قانون اساسی مستقل خودشان را نگارش کردند.
آمریکای جدید از همان ابتدای شکلگیری، دو میراث را با خود داشت؛ 1) فرهنگ اروپایی، 2) ارزشهای موسوم به «روشنگری».
فرهنگ اروپایی به طور ذاتی، یک فرهنگ مهاجم و خودبرتربین بود؛ اروپاییهای آن زمان، چه به لحاظ دینی و چه به لحاظ فرهنگی، حق به جانب بودهاند و به همین خاطر، پیشرویهای آنها در ممالک دیگر سه شاخه داشت؛ نظامی، مذهبی و فرهنگی.
آمریکاییها نیز دقیقا همین روحیه را داشتهاند و فرهنگ سایر ملل و قبایل مغلوب را خوار میشمردهاند.
علاوه بر آن، روشنفکران اروپایی جنبشهای رنسانس (تجدید حیات) و رفورماسیون (اصلاح دین) را پشت سر گذاشته و به زعم خود، به ارزشهای جاودانه مثل علمگرایی، ملیگرایی، حقوق بشر، توسعه، سکولاریسم (جدایی دین از سیاست) و ... پی برده بودند.
پیشاهنگان این جنبش (که روشنگری خوانده میشود) معتقد بودند که به ارزشهای جاودانه دست یافتهاند، ارزشهایی که در همه گسترههای جغرافیایی باید پخش شوند و گذر زمان نیز آنها را کهنه نمیکند.
همانطور که میبینیم، این حاملان ارزشها در ذات خود، توسعهطلب هستند و سایر ملل و ادیان را خوار و خفیف میبینند.
مبانی سیاست راهبردی آمریکا
بدین ترتیب، عناصر و مبانی سیاست راهبردی آمریکا را میتوان توسعه ارزشهای روشنگری، فرهنگ مهاجم اروپایی، طمعورزی سرمایهداری، گفتمان مبتنی بر هویت «خود» و «دیگری» و سیاستهای میدانی راهبردی دانست.
این جمعبندی به خوبی نشان میدهد که آمریکا برای خود در سیاست خارجی، یک «نقشه راه» ثابت دارد و مشکل کشورهایی که با آمریکا پیوند دوستی میبندند و در همان حال، سودای استقلال و توسعه را در سر میپرورانند، بیاطلاعی و یا درک نادرست آنها از همین نقشه راه است. نقشه راهی که برای به بند کشیدن کشورهای دیگر و هموار کردن راه برای خود، ترسیم شده است.
با این تفاصیل، به خوبی میتوان دریافت که چرا مقامات واشنگتن خود را فراتر از هر قانونی میدانند، نهادهای بینالمللی را نادیده میگیرند و در امور داخلی کشورها مداخله میکنند. آنها میگویند این نهادها و قوانین بینالمللی وکنوانسیونها، همه مانع و بازدارندهاند. ما نماد خیر، خوبی و آزادی هستیم و هرکسی که مقابل ما قرار گیرد، شر است! قانون تا جایی خوب است که به سیطره و سلطه ما بر جهان و برای ایجاد نظم دلخواه ما بر سراسر گیتی کمک کار باشد. وقتی قانون ممانعت ایجاد کند، نادیده گرفته میشود!
لذا، بخاطر همین پیشینه است که آمریکا برای خود احساس رسالت میکند و این رسالت به همراه طمع سرمایهدارانه، برای کل جهان خطرآفرین شده است.
پاکستان
این روزها مقامات پاکستان به شدت نسبت به آمریکاییها، احساس خشم میکنند و هر مقامی که به تریبون میرسد، حرف گزندهای نثار «دونالد ترامپ» رئیسجمهور و کلا، مقامات این کشور میکند.
در این میان، آخرین اظهارات تندی که متوجه آمریکا شد، از جانب «آصف غفور» وزیر خارجه پاکستان صورت گرفته است؛ آصف غفور گفت، آمریکا مثل دوستی میماند که دائم خیانت میکند! سایر سران پاکستان هم کم و بیش، جملات مشابهی را نثار آمریکاییها کردهاند و درمجموع، این اظهارات نشان میدهد آنها رو دست خوردهاند.
علت این همه دلخوری هم به اظهاراتی برمیگردد که ترامپ طی ماههای گذشته متوجه پاکستان کرده است. ترامپ میگوید سران اسلامآباد از گروههایی در افغانستان حمایت میکنند که منافع و نظامیان آمریکایی را هدف قرار میدهند. اخیراً نیز رئیسجمهور آمریکا به سیاق غیردیپلماتیک خود، توئیتی را منتشر کرده که سراسر توهین و طعنه به مقامات پاکستان بود.
جدای از ویژگیهای شخصیتی ترامپ، که این همه پاکستانیها را خشمگین کرده، نکته درخور توجه در ماجرای فوق، نقشه راه سیاست خارجی آمریکا در منطقه است. این نکته را یا مقامات اسلامآباد نمیدانند و یا میدانند، ولی حس میکنند که نمیتوانند با آن مقابله کنند.
در دهه 1980 همکاری اسلامآباد - واشنگتن در افغانستان، مبتنی بر منافع مشترک بوده است، چون هر دو از کمونیسم و پیشروی شوروی در افغانستان میترسیدهاند.
اما، همراهی پاکستان با آمریکا در افغانستان پس از شکست شوروی، نوعی خوشخدمتی بوده است.
با گذشت زمان، این خوشخدمتیها، اشرافیت سیاسی پاکستان را به انگلیس و آمریکا کاملا وابسته کرده است. این وابستگی، همهجانبه است؛ از دلار تا سلاح و سرمایه و فرهنگ را دربر میگیرد و به موازات آن، دلارهای نفتی رژیم سعودی به همراه تفکر وهابی هم روانه پاکستان میشود. با توجه به این پیشینه، طبیعی بود که پاکستان در سال 2001 به جبهه آمریکایی «نبرد علیه تروریسم» بپیوندد.
در کل، با گذشت زمان، از پاکستان چیزی باقی نمانده و این کشور روند بیبازگشتی را پشت سر گذاشته است.
تجربه پاکستان به خوبی نشان میدهد که در نقشه راه سیاستهای راهبردی آمریکا، پاکستان محلی از اعراب ندارد. اکنون اگر واقعاً آمریکا دست از سر پاکستان بردارد، مقامات اسلامآباد باید تلاشهای زیادی بکنند تا از این بیهویتی سیاسی خارج شوند و برای خود دوران جدیدی را بسازند.
وابستگی پاکستان به آمریکا مثل وابستگی عربستان، ترکیه و مصر به آمریکا، از نوع وابستگی ساختاری است. پاکستان با بیش از 200 میلیون نفر جمعیت، منابع فسیلی قابل اتکا دراختیار ندارد و از این بابت، به حمایتهای مالی خارجی وابسته است. صنایع زیرساختی و تولیدی این کشور نیز در حدی نیستند که بتوانند سیاستمداران برای اتخاذ راهبرد مستقل از غرب، دلگرم کنند.
علاوهبر مسایل اقتصادی، پاکستان که گرفتار یک رقابت امنیتی و تسلیحاتی تنگاتنگ با هند است، نیاز به عقبه استراتژیک قابل اتکا دارد.
بنابراین، جدا شدن پاکستان از راهبردهای منطقهای آمریکا، نیازمند رهبرانی باکفایت، اجماع سیاسی نخبگان، تحمل ریاضت اقتصادی و سختکوشی مردم است.
آینده مناسبات دو کشور
دولت پاکستان به دنبال ایجاد مناسبات متوازن با غرب است و میخواهد که این مناسبات، مبتنی بر احترام متقابل به حاکمیت ملی و تمامیت سرزمینی طرفین باشد.
اما، نگاه آمریکا به این مناسبات متقابل، کاملا متفاوت است؛ واشنگتن نگاه راهبردی به پاکستان دارد و براساس نقشه راهی که خود برای کل منطقه ترسیم کرده است، به پاکستان مینگرد.
در نگاه مقامات آمریکایی، پاکستان ابزاری بیش نیست و باید به وظیفهاش عمل کند و اگر وظیفهاش را خوب انجام ندهد، تنبیه میشود! این که کاخ سفید اعلام کرده، کمکهای مالی دومیلیارد دلاری را به پاکستان نخواهد پرداخت، در همین چارچوب قابل تحلیل است.
اما در حال حاضر و تا زمانی که ترامپ در آمریکا بر سر کار است، اسلامآباد میتواند به دنبال جایگزین باشد؛ مناسبات تجاری و اقتصادی خود را با کشورهای منطقه، چین و روسیه گسترش دهد، برای جبران کسری مالی و به دنبال جایگزین باشد، تا به تدریج و به مرور زمان، از رنج وابستگی به آمریکا خلاص شود.
البته، همانطور که گفته شد، پاکستان اکنون این فرصت را دارد که جدا شدن از آمریکا را تجربه کند. بعداً و در شرایطی که کس دیگری جای ترامپ را بگیرد، ممکن است دلارهای آمریکایی باز هم اشرافیت سیاسی پاکستان را وسوسه کند. اشرافیت سیاسی پاکستان متشکل از نخبگانی است که با دلارهای آمریکایی رشد و نمو کردهاند.
http://kayhan.ir/fa/news/123343
ش.د9604480