(روزنامه شرق - 1396/06/26 - شماره 2964 - صفحه 9)
جنگ سرد در يک روز سرد و غمانگيز از ماه دسامبر سال ١٩٩١ در مسکو به نقطه پايان خود رسيد؛ وقتي که ميخائيل گورباچف، سند پايان کار اتحاد جماهير شوروي را امضا کرد. البته کارايي ايده کمونيسم در شکل مارکسيست- لنينيستياش و بهعنوان ايدهآلي براي اداره جوامع، مدتها قبل از آن زير سؤال رفته بود. تودور ژيوکف، رهبر کمونيست بلغارستان، يک سال پيش از فروپاشي شوروي اينطور گفته بود: «اگر يکبار ديگر به دنيا ميآمدم، حتي کمونيست هم نميشدم و اگر لنين امروز زنده بود، او هم همين را ميگفت. بايد قبول کنم که ما از بنيان و فرض غلطي شروع کرديم. بنيان سوسياليسم غلط بود. من بر اين باورم که ايده سوسياليسم مرده به دنيا آمد».
اما باوجود فروپاشي اتحاد جماهير شوروي، جنگ سرد در مقام يک نزاع ايدئولوژيک کاملا از ميان نرفته است. در طرف آمريکا، حتي امروز هم خيلي چيز زيادي تغيير نکرده است. ايالات متحده به نظر از جنگ سرد پيروز بيرون آمد، اما اکثر آمريکاييها هنوز امنیت خود را در اين ميبينند که ديگر کشورها نيز بيشتر شبيه کشور آنها شوند و دولتهاي جهان از ايالات متحده فرمان ببرند. ايدهها و فرضياتي که در دوران جنگ سرد قوام يافتند، باوجود ازميانرفتن تهديد شوروي، براي چندين نسل پابرجا ماندند. بهجاي يک سياست خارجي آمريکايي محدودتر، اکثر سياستگذاران هر دو حزب دموکرات و جمهوريخواه بر اين باور بودند که ايالات متحده ميتواند با کمترين هزينه ممکن، سياستهاي خود را به پيش ببرد.
دوراهي پساجنگ سرد آمريکا
پيروزيطلبي آمريکاي پساجنگ سرد دو نسخه داشت. اولي، نسخه بيل کلينتون بود که رفاه مبتنيبر ارزشهاي بازار آزاد در سطح جهاني را تبليغ ميکرد. هرچند اين رويکرد در حوزه سياست داخلي احتمالا درست بود، اما در روابط و امور بينالمللي با نوعي بيهدفي همراه بود. آمريکاييها از درگيري با کشورهاي خارجي خسته بودند و ميخواستند از «دوري، دوستي»شان لذت ببرند. در نتيجه، دهه ١٩٩٠ فرصتي سوخته براي همکاري بينالمللي بود، مخصوصا براي مقابله با فجايعي مانند بيماريهاي مسري، فقر و نابرابري. بارزترين نمونههاي اين فرصت سوخته را بايد رزمگاههاي جنگ سرد از قبيل افغانستان، کنگو و نيکاراگوئه دانست که ايالات متحده بعد از پايان جنگ سرد، نسبت به آنچه در آن کشورها اتفاق ميافتاد از اين بيتفاوتتر نميتوانست عمل کند.
نسخه دوم، نسخه جورج بوش بود. در جايي که بيل کلينتون بر رفاه تأکيد داشت، جورج دبليو بوش بر سلطه تکيه ميکرد. البته در این بين، ١١ سپتامبر به وقوع پيوست. شايد اگر اسلامگرايان بنيادگرا به واشنگتن و نيويورک حمله نميکردند، هيچگاه اين نسخه بوش زاده نميشد. البته که تجربه جنگ سرد مشخصا ايالات متحده را نسبت به چنين خشونتهايي شرطي کرده بود. به همين خاطر، بهجاي حملات نظامي هدفمند و محدود و همکاري اطلاعاتي و امنيتي جهاني که ميتوانست معقولترين واکنش ممکن باشد، دولت بوش تصميم گرفت از هژموني بدون رقيب خود براي اشغال و کشورگشايي در افغانستان و عراق استفاده کند.
اين اقدامات؛ يعني تلاش براي مستعمرهسازي در قرن بيستويکم، از لحاظ استراتژيک هيچ معنايي نداشت؛ آن هم براي قدرتي که هيچ علاقه براي مستعمرهداري ندارد، اما ايالات متحده از روي اهداف استراتژيک دست به اين اقدام نزده بود. دولت آمريکا اين کار را کرد چون مردمش خشمگين و وحشتزده بودند. دولت آمريکا دست به اين کار زد چون ميتوانست. نسخه بوش از سوی مشاوراني در سياست خارجي هدايت و رهبري ميشد که جهان را برحسب دوران جنگ سرد درک ميکردند. ذهنيت آنها همچنان بر قدرت، کنترل قلمرو و تغيير رژيم استوار بود. در نتيجه، دوران پساجنگ سرد نه يک انحراف، بلکه تداوم يک هدف تاريخي مطلق براي ايالات متحده بود، هرچند با تغيير نسلها، قدرت و توان ايالات متحده در حفظ استيلاي جهاني خود کمتر و کمتر شده است.
با ورود آمريکا به قرن جديد، هدف اصلي آمريکا بايد به اين تغيير مييافت که ديگر ملل را به پذيرش هنجارهاي بينالمللي و حاکميت قانون سوق دهد، اما درعوض، ايالات متحده همان کاري را کرد که ابرقدرتهاي درحالافول اغلب انجام ميدهند: واردشدن به جنگهاي غيرضروري و بيثمر در آنسوي جهان که در آنها اهداف کوتاهمدت امنيتي با اهداف بلندمدت استراتژيک اشتباه گرفته شده بود. پيامدها و عواقب اين رفتار اين است که امروزه آمريکا کمتر از آنچه انتظار ميرود براي مقابله با چالشهاي بزرگ پيشرو آماده است: خيزش و قدرتگيري چين و هند، انتقال قدرت از غرب به شرق و چالشهاي سيستماتيکي مانند تغييرات اقليمي و بيماریهاي واگيردار.
آينده ربودهشده روسيه
اگر ميگوييم ايالات متحده جنگ سرد را برد، اما نتوانست از آن بهره بگيرد، درمقابل اتحاد جماهير شوروي يا بهتر است بگوييم روسيه، بهمراتب بيشتر از آن متضرر شد. فروپاشي شوروي باعث شد تا روسها احساس سرخوردگي و تحقير کنند. ديروز آنها ملتي نخبه در قالب اتحادي بزرگ و قدرتمند از جمهوريها بودند و فرداي آن روز، نه هدفي داشتند و نه موقعيتي. بهلحاظ مادي نيز اوضاع روسها بعد از جنگ سرد رو به وخامت گذاشت. سالخوردهها مستمري نميگرفتند و حتي برخي از گرسنگي مردند. سوءتغذيه و اعتياد به مشروبات الکلي ميانگين سني را براي مردان روسي از حدود ٦٥ سال در سال ١٩٨٧ به کمتر از ٥٨ سال در سال ١٩٩٤ کاهش داد.
اينکه بسياري از روسها احساس ميکردند آيندهشان از آنها ربوده شده است، احساس غلطي نبود. آينده روسيه درواقع از طريق خصوصيسازي صنايع روسي و منابع طبيعياش، به سرقت رفته بود. بعد از اضمحلال دولت سوسياليستي با آن اقتصاد نهچندان روبهراهش، يک اليگارشي جديد از دل مؤسسات حزبي، ادارات، مراکز علمي و فناوري سر برآورد و متعاقبا مالکيت ثروتهاي روسيه را از آن خود کرد. در بسياري از موارد، اين مالکان جديد داراييهاي ملي را به جيب زدند که کاهش توليد را به دنبال داشت. در شرايطي که از رسانههاي رسمي و دولتي، بيکاري به طور رسمي صفر اعلام ميشد، نرخ واقعي بيکاري در دهه ١٩٩٠ ميلادي به ١٣ درصد افزايش يافت. همه اينها زماني اتفاق افتاد که غرب براي اصلاحات اقتصادي بوريس يلتسين هورا ميکشيد.
حال که به عقب مينگريم، گذار اقتصادي به سرمايهداري براي اکثر روسها يک فاجعه بود. همچنين مشخص است که غرب ميبايست با روسيه بعد از جنگ سرد بهتر از اين رفتار ميکرد. اگر در دهه ٩٠ ميلادي، به روسيه شانس پيوستن به اتحاديه اروپا و حتي ناتو داده ميشد، امروز هم غرب و هم روسيه امنتر بودند. درعوض، کنارگذاشتن روسيه به روسها حسي از طردشدگي و قربانيشدن داده است که بهنوبه خود، زمينه را براي رويکارآمدن پديدههايي مانند ولادیمير پوتين فراهم آورده که تمامي بلاهايي که سر روسيه آمده است را دسيسه آمريکا براي منزويکردن روسيه ميبينند. اقتدارگرايي و ستيزهجويي پوتين البته با حمايت عمومي همراه شده است.
شوکهاي دهه ١٩٩٠ به نوعي بدبيني غيرقابلانکار در ميان روسها انجاميده است که نهتنها بياعتمادي عميق نسبت به هموطنان خود را شامل ميشود، بلکه باعث ميشود تا هر چيزي را توطئهاي عليه خود ببينند، بدون اينکه در اکثر مواقع با واقعيت و منطق همخواني داشته باشد. بيش از نيمي از روسها امروز بر اين باورند که لئونيد برژنف بهترين رهبر آنها در قرن بيستم بوده است و بعد از او، چهرههايي مانند لنين و استالين قرار ميگيرند. گورباچف در انتهاي اين فهرست قرار ميگيرد.
چين، برنده جنگ سرد
بسياري از مردم جهان، با پايان جنگ سرد بدونترديد نفس راحتي کشيدند. به چين به چشم يکي از بزرگترين منتفعان جنگ سرد نگاه ميشود. البته اين کاملا درست نيست. براي دهههاي متمادي، اين کشور زير سايه ديکتاتوري مائوئيستي قرار داشت که چندان با نيازهاي آن همخواني نداشت. يکي از نتايج اين وضعيت، يکي از دهشتناکترين جنايات جنگ سرد بود که ميليونها انسان را به کام مرگ کشاند، اما در طول دهههاي ١٩٧٠ و ١٩٨٠، چين در سايه رهبري دنگ ژيائوپنگ به شکلي عمده از اتحاد موقتش با ايالات متحده، هم بهلحاظ امنيتي و هم بهلحاظ توسعه سود برد. در جهان چندقطبي که امروز در حال نضج است، ايالات متحده و چين در مقام دو ابرقدرت سر برآوردهاند.
رقابت آنها برسر نفوذ بيشتر در آسيا، آينده جهان را رقم ميزند. چين مانند روسيه بهخوبي در نظام جهاني سرمايهداري حل شده و بسياري از منافع دو کشور بيش از پيش به هم گره ميخورد. روسيه و چين برخلاف اتحاد جماهير شوروی، به دنبال تقابل جهاني يا انزواي يکديگر نيستند. آنها تلاش ميکنند تا با محدودکردن منافع ايالات متحده، بر مناطق حوزه نفوذ خود مسلط شوند، اما هيچيک از اين دو کشور نه ميخواهند و نه قادرند تا يک چالش جهاني ايدئولوژيک به اتکاي قدرت نظامي به راه اندازند. رقبا ممکن است به سمت درگيري يا حتي جنگهاي محلي سوق يابند، ولي نه جنگي از نوع جنگ سرد نظاممند.
با توجه به اينکه مارکسيستهاي سابق خيلي راحت خود را با اقتصاد بازار بعد از جنگ سرد وفق دادند، اين پرسش مطرح ميشود که آيا نميشد از همان آغاز از اين نزاعها و جنگها جلوگيري کرد؟ حال که به عقب نگاه ميکنيم، نتيجه کار به نظر ارزش آن ايثارها و فداکاريها را نداشت، اما آيا ميشد جلو آن را گرفت وقتي که در دهه ١٩٤٠ جنگ سرد از يک نزاع ايدئولوژيک به يک تقابل نظامي بدل شد؟
در شرايطي که نزاعها و رقابتهاي بعد از جنگ جهاني دوم بدونترديد اجتنابناپذير بودند - سياستهاي استالين بهتنهايي براي ايجاد اين وضعيت کافي بود - سخت است استدلال کنيم که ميشد از جنگ سردي که نزديک به ٥٠ سال طول کشيد و نزديک بود جهان را به ويراني بکشد، جلوگيري کرد. البته لحظاتي وجود داشت که رهبران جهان ميتوانستند درخصوص مسابقه تسليحاتي و نظامي پا عقب بکشند، اما نزاع ايدئولوژيک، امکان اين تفکر منطقي را سلب کرده بود. افرادي با نيت خير در هر دو طرف بر اين باور بودند که ايدههاي آنها در معرض انقراض قرار دارد. اين مسئله آنها را به سمت مخاطراتي سوق داد که به قيمت جان خود و ديگران تمام شد.
ميراثخواران جنگ سرد
جنگ سرد بهخاطر تهديد يک نزاع هستهاي ويرانگر، بر تمام جهان تأثير گذاشت. از اين منظر، هيچکس از جنگ سرد در امان نبود. بزرگترين پيروزي در نسل گورباچف اين بود که از يک جنگ هستهاي جلوگيري به عمل آمد. بهلحاظ تاريخي، رقابتهاي قدرتهاي بزرگ به فاجعهاي مهيب ميانجامد، اما اين قضيه در مورد جنگ سرد صادق نبود، هرچند در لحظاتي جهان تا يک فاجعه اتمي تنها چند گام بيشتر فاصله نداشت، اما بهراستي چرا رهبران جهان حاضر بودند چنين مخاطرات سنگيني را به جان بخرند؛ مخاطراتي که ميتوانست به قيمت پايان زمين تمام شود؟ چرا افراد بسياري به ايدئولوژيهايي باور داشتند که بعدها مشخص شد نميتوانند راهحلي براي وضع موجود ارائه دهند؟ پاسخ من اين است که جهان جنگ سرد مانند جهان امروز از بيماريهاي آشکار بسياري رنج ميبرد. با عيانترشدن نابرابري و سرکوب در قرن بيستم از طريق رسانههاي جمعي، مردم، بهويژه جوانها، احساس کردند که بايد درماني براي اين آلام پيدا کنند. ايدئولوژيهاي جنگ سرد، براي مشکلاتي پيچيده و غامض راهحلهايي بلاواسطه ارائه ميکردند.
آنچه با پايان جنگ سرد عوض نشد، نزاع ميان بايدها و نبايدها در امور بينالمللي است. در بخشي از جهان امروز، چنين نزاعهايي بهخاطر قدرتگيري جنبشهاي مذهبي و قومي شديدتر شدهاند؛ نزاعهايي که ميتوانند کل جوامع را به نابودي بکشانند. برخلاف ايدئولوژيهاي حاکم در جنگ سرد که حداقل تظاهر ميکردند همه مردم ميتوانند به بهشت موعود آنها قدم بگذارند، اين گروههاي امروزي علنا انحصارگرا يا نژادپرستند و طرفداران آنها بر اين باورند که در گذشته بيعدالتيهاي عظيمي به آنها روا شده است؛ بيعدالتيهايي که خشم و کينه امروز آنها را توجيه ميکند.
اکثر آدمها و بهويژه جوانها، بايد فراتر از همنسلان يا خانوادههايشان، بخشي از يک گروه کلانتر باشند؛ ايدهاي عظيم که انسان بتواند خود را فداي آن کند. جنگ سرد نشان داد وقتي ملتها براي بهدستآوردن قدرت، نفوذ و کنترل از مسير خود خارج ميشوند، چه ممکن است پيش بیايد. اين به آن معني نيست که اين نيازهاي انساني فيالذاته بيارزشند، اما اين هشداري است مبنيبر اينکه ما بايد به دقت مخاطرات رسيدن به آن ايدهآلها را مدنظر قرار دهيم تا به همان چاهي نيفتيم که برخي از پيشينيان ما براي رسيدن به کمال و ايدهآل خود، به آن افتادند.
http://www.sharghdaily.ir/News/141237
ش.د9602630