اما ازخدا که پنهان نيست از شما چه پنهان، گروگانگيري كار من بود كه حنيف نژاد به تنهايي گردن گرفت اما قضيه گروگانگيري نا موفق «شهرام پسر اشرف پهلوي» از اين قرار بود...
قبل از ديدنش میدانستیم كه «حاج محمد مهرآیين يا داود آبادي» 6 سالي مزه زندان را چشيده و يادگارهاي زندان او را از پای انداخته است. حاج آقا مهرآیین نامش با فدارسیونهای جودو و کاراته و تکواندو پیوند خورده است، میدانستیم حال و روز خوبي ندارد. كسي كه علاوه بر سلامتي 2 فرزند عزيزش را هم در جنگ تحميلي تقديم وطن كرده است: شهيدان «محمدرضا و ناصر».
به خانه اش در محله شمس آباد رفتیم ويلچرش پايين پلهها بود. مرد بزرگي كه روزگاري ساواك از قدرتش هراس داشت. اما حالا تمام سلولهاي بدنش درد میكرد و تخت همنشین دائمی اش شده بود. نشستيم و خاطرات روزهايي را ورق زديم كه ما خواب بوديم و او بيدار؛ نمیدانستیم که دیری نخواهد پایید که برای همیشه از درد راحت میشود و به فرزندان شهیدش میپیوندد.
آغاز مبارزه
بعد فوت پدر مستمري ناچيزي را كه وزارت فرهنگ میداد كفاف زندگي ما را نمیداد ،براي همين همراه درس خواندن سروقت كار در بلور فروشي و بعد قفل و لولافروشي، نزد آقاي «لولاچيان» رفتم. مغازه لولاچيان محل آمد و رفت بزرگاني چون «شهیدان مطهري، هاشمي نژاد، عراقي و مرحوم هاشمي رفسنجاني» و محل تبادل اطلاعات و اعلاميه بود. اعلاميهها را از آنجا براي تكثير و پخش در تمام نقاط شهر میبردند. در 36 سالگي به تشويق آقا «سيد تقي خاموشي» برادر خانم آقاي لولاچيان سراغ يادگيري جودو رفتم. بد نيست بدانيد آن زمان آموزش ورزشهاي رزمي در انحصار نيروهاي مسلح بود و يادگيري افراد غير نظامي منوط بود به كسب مجوز از شهرباني بود . به مدد يكي از دوستانم كه افسر شهرباني بود توانستم مجوزحضور در اين كلاسها را در ورزشگاه امجديه بگيرم. ابتدا سراغ كاراته رفتم و بعد از آشنايي با استاد فرانسوي جودو «مستر ژان» در كلاسهاي خصوصي اش شركت كردم و بعد از مدت كوتاهي ارشد كلاس شدم. به گروههاي «موتلفه و مجاهدين خلق با مركزيت حنيف نژاد، سعيد محسن وبديع زاد گان» آموزش میدادم. از سال 1348 كسب وكارم را از آقای لولا چيان جدا كردم. دامنه فعاليتم زياد شده بود و ميترسيدم كار دست لولاچيان بدهم. كلاس جودو داشتم و اين كلاسها در انبار يك كتاب فروشي به صورت مخفي برگزار میشد. هربار هم كه احساس میكرديم تحت نظريم كلاسها را تعطيل میکردیم و وقتي آبها از آسياب میافتاد دوباره شروع میشد. اين ادامه داشت تا زمستان سال 1350 که تشكيلات مجاهدين لو رفت.
سحري كه 6 سال طول كشيد
درخيابان شكوفه مستاجر بوديم. رسم بود كه هر كدام از همسايهها زودتر بيدار میشد بقيه رابراي خوردن سحري بيدار میكرد. آن شب در را كوبيدند از همه جا بي خبر به تصور اينكه يكي از همسايه هاست با همان لباس راحتي به دم در رفتم، در را كه باز كردم لوله مسلسل من را به ديوار چسباند. زير پوش و زير شلوار به تن من را دستبند زدند و داخل ماشين انداختند. خانمم كت وشلوار من را آورد و اصراركرد كه هوا سرد است تورا به خدا بگذاريد لباس بپوشد. ماموران گفتند : «ما اين را میبريم تا يك ساعت ديگر برمي گردانيم سحري را برايش نگه داريد!» و اين سحري خوردن 6 سال طول كشيد!!
در ابتدا مرا به زندان اوين بردند. در آنجا بازجو كمالي با 2 -3 نفر ديگر من را به تخت بستند و تا میخوردم، زدند! ساعت حدود 10-11 صبح روي صورت من را پوشاندند به طوری که من كسي را نمیديدم اما صداي حنيف نژاد را میشنيدم. حنيف نژاد جوري حرف میزد كه به من بفهماند چي بايد بگويم و چي را انكار كنم : «اين كاره اي نبود فقط به بچه اي ما آموزش جودو میداد اصلا از عمليات گروگان گيري خبر نداشت!» شصتم خبردار شد كه گروگانگيري را نبايد گردن بگيرم و همين هم شد تا آخر سر حرفم ماندم، تنها اتهامم آموزش جودو به بچه انقلابيها شد. تا 4 سال همچنان به اين اتهام در زندان بودم تا اينكه سال 1354 «وحيد افراخته» از نيروهاي مجاهدين همه را لو داد و دوباره سروقت من آمدند!
قصه رام نشدن شهرام!
اما ازخدا که پنهان نيست از شما چه پنهان، گروگانگيري كار من بود كه حنيف نژاد به تنهايي گردن گرفت اما قضيه گروگانگيري نا موفق «شهرام پسر اشرف پهلوي» از اين قرار بود: طبق نقشه سازمان قرار شده بود من و چند نفر ديگر از بچهها دم شركت شهرام برویم و با اتكا به «نيرو و زور بازوي من» او را به گروگان بگيريم و بعد به فرودگاه برویم و در آنجا يك هواپيما را مصادره كنيم و به الجزایر برویم و آخرش در قبال آزادي شهرام 1500 تا از زندانيها را طلب كنيم! اما چيزي كه سازمان پيش بيني نكرده بود مقاومت وزرنگي شهرام بود. چهار نفر بوديم من و راننده و دو نفر يكي با مسلسل و يكي باكلت، شهرام كه دم در شركتش از ماشين پياده شد خونسرد جلو رفتم و روي پشتش زدم كه بفرما و داخل ماشين انداختم. شهرام هم از در ديگر ماشين خارج شد چند بار اين كار تكرار شد بار آخر كمر بندش را چسبيدم و داخل ماشين کشیدم، از قضا كمر بندش پاره شد. سر چهار راه که رسیدیم شلوغ پلوغ شده بود، بچه مدرسه ايها تعطيل شده بودند حتي موتور پليس آمد كه چرا ترافيك كرديد؟ در اين حين شهرام چهار دست پا خزيد داخل جمعيت و فرار كرد ما هم چاره اي نداشتيم فرار را بر قرار ترجيح داديم و اين وسط چند بار ماشين عوض كرديم كه نتوانند ردمان را بگيرند. وقت نماز به خيابان شاپور و مسجد رسولي و پيش حنيف نژاد و بچهها رسیدیم. حالِ همه از ناكامي عمليات خراب بود!
چشم پوشي مامور
اما شب دستگيري من وقتي كه خانمم كت و شلوارم را آورد و داخل ماشين مامورها انداخت، آه از نهادم بر آمد چون درجيب كتم چند شماره تلفن بود كه طبق قرار بايد بعد از حفظ كردنشان آن شمارهها رامعدوم میكردم! هي میگفتم: «من يخ كردم كت و شلوار را بدهيد بپوشم!» اما كسي گوشش بدهكار نبود. كت و شلوار دست مامورها ماند و دلواپسي بامن! 6 ماه آزگار اين دلواپسي طول كشيد تا اينكه بعد از 6 ماه كه در زندان بودم ،يك قرار ملاقات با خانواده ام دادند. در ضمن تاكيد كرده بودند جوري پشت ميز بنشينم كه خانواده ام پاهاي مجروحم را- كه پانسمان شده بود- نبينند. محل ملاقات در يك چادر بود. مامور ضمن ايستادن دم در چادر مراقب ما بود. در اين حين میخواست سيگارش را روشن كند هرچه فندك زد سيگارروشن نشد، بیرون رفت تا كبريت بياورد از فرصت استفاده كردم و از خانمم پرسيدم: «محتويات كت من چي شد؟» .گفت: «آنها را يك جاي امن محفوظ نگه داشتم».خوشحال پرسيدم: «چطوري ؟» تعريف كرد شب دستگيري ات وقتي داشتم جيبت را خالي میكردم از قضا يكي از فرماندهان من را ديد و متوجه كارم شد، پشتش را به من کرد و گفت: «آبجي هر كار میكني تندتر !» همان وقت نفسي به راحتي كشيدم، خانمم هرچند به طور مستقيم در مبارزه نبود اما در حفظ اسرار و اطلاعات من خيلي حواسش جمع بود.
انواع شكنجه ها
اوج شكنجه يك متهم در زمان بازجويي بود وقتي میرفت دادگاه و حكم میگرفت ديگر شكنجهها ته میكشيد. شكنجهها انواع و اقسام مختلف داشت گاهي متهم را از دست چپ آويزان میكردند و تنها نقطه اتكايش انگشت شصت پايش بود كه بسيار دردناك بود و گاهي از 2 تا دست آويزان میكردند كه به نسبت اولي بهتر بود اما بازجو میرفت بالا و روي سر و صورت متهم ادرار میكرد. سنجاق ته گرد را زير تك تك ناخنها میگذاشتند و فندك را زيرش روشن میكردند كه داغ میشد و آدم را به خدا میرساند. شوكهاي الكتريكي در نقاط حساس بدن مثل كشاله ران و زير بغل و خاموش كردن سيگار روي بدن امري روزمره بود. بعضي شكنجهها ابتكاري ومنحصر به فرد بود به طور مثال «آيت الله غفاري» را از جهت اينكه شبها براي نماز شب بيدار میشد لخت و عريان از سقف آويزان كرده بودند و ريشهايش را زده بودند كه اين مسئله برايش خيلي سنگين آمد و دق كرد. اما بدترين شكنجه انتقامي من -سر قضيه شهرام- بود كه دمرو روي موزائيك را خواباندند و برعكس طوري لوله كردند كه كمر و كتفم براي هميشه آسيب ديد. در جلسات دادگاه انقلاب ازبازجو تهراني پرسيدم: «شما كه برايتان محرز بود گروگانگيري شهرام كار من است با اينحال چرا آزادم كرديد؟» او گفت: «اگر اين قضيه بر ملا میشد با حساسيتي كه شاه روي شهرام داشت ما را تاديب میكرد ما هم صلاح ديدم كه قضيه مسكوت بماند!»
زير هشت
«زير هشت» يك اصطلاح رايج در زندان است شايد بخواهيد بدانيد زير هشت چیست؟ زیر هشت يك محوطه 8 ضلعي است كه اتاق افسر نگهبان آنجا است. كسي را که زير هشت میبرند سه حالت دارد : بهترين و خوشبينانه ترين حالتش اين است كه زنداني ملاقاتي دارد. دو حالت ديگرش يا میخواهند زنداني را ببرند زندان ديگر و قسمتش خيلي بدش اين است كه قرار است بازجويي شود. اما بشنويد از انفرادي: انفرادي بسيار دردناك بود در بندهای عمومي آدم چند نفر را میبيند و حرف میزند و تبادل افكار میشود و ارتباط هست، به طور مثال «دكترعباس شيباني» در زندان اوين به بچهها فرانسه درس میداد اما انفرادي اين چيزها را نداشت و از اين خبرها نبود. اتاقي بود در ابعاد 1ونيم در 2متر و تمام امكاناتش منحصر میشد به يك دستشويي و يك دريچه كه گاهي نور میآمد و گاهي وقت قضاي حاجت از دريچه صورت و چشمان نگهبان! كه خيلي شرم آور بود. زماني كه انفرادي بودم از مسجد «دهكده اوين» صداي اذان را میشنيدم و از اين صدا گذشت زمان را میفهميدم. در انفرادي نماز كه میخواندم واقعا نماز میخواندم. براي بچه مسلمانها گاهي انفرادي يك فرصت خودسازي بود اما براي كمونيستها خيلي سخت میگذشت. انفرادي آدم را پير میكرد!
هم اتاقي انفراديام
درانفرادي يك سری نگهبانی داشتيم به نام «الله وردي» که يك روز در را باز كرد و جوان قدبلندي را به داخل آورد كه «حاجي تو اهل نمازي اين جوان نابينا است، گناه داره وقت غذا هولش میدهند كمكش كن» . چشمان جوان وقت ورود باز بود- پيش میآمد براي جاسوسي ازا ين حربهها استفاده میكردند با اين پيش زمينه با انگشت رفتم توي چشمش ،ديدم عكس العملي نشان نداد فهميدم كور بودنش صحت دارد. مشخص شد از تئوريسينهای گروه «سياهكل» - كمونيست - است پرسيد: «تو چي؟» گفتم : «هيچي، در مسجد بلند صلوات فرستادم من را گرفتند !» بعد از آن كارهاي جوان راكه «بيژن هيرمند پور» نام داشت انجام میدادم با اينحال هر وقت میايستادم به نماز بشكن میزد و لودگي میكرد بالاخره يكبار صدايش كردند، گفت: «فكر كنم قراره آزاد بشم.» گفتم: «من به اعتقادات تو بي احترامي نكردم دوست داشتم تو هم به من توهين نمیكردي.» به جاي آزاد شدن بازجويي شد و با صورت كبود برگشت و اشك من درآمد. روز بعد ملاقاتي داشت برايش كمي ميوه و يك ملحفه آورده بودند. پتوهايي كه داشتيم پر از خون خشك شده بود بيژن ملحفه تميز را به من داد كه رويش نماز بخوان. از آن به بعد وقت نماز چيزي نمیگفت تا اينكه قرار شد من را به قزل قلعه بفرستند سرش را روي شانه من گذاشت و گريه و عذرخواهي کرد. در زندان قزل قلعه هم كمونيستها بودند هم مسلمانها بعدا بيژن آمد. از من خيلي تعريف كرده بود طوريكه كمونيستها دسته دسته براي تشكر میآمدند!
وقتي من نبودم
سال 1356 من به همراه تعدادي از زندانيان سياسي آزاد شدم . قيد كردند:«ما تو را آزاد میكنيم به شرطي كه با ما همكاري كني!» اما من گفتم: من كه 4 سال محكوميتم را 6 سال كشيدم میخواهم بعد از اين بروم دنبال كار و زندگي ام اما نرفتم. مدتي بعد از آزاديام «دكتربهشتي» من را براي درمان به انگلستان فرستاد. همين موقع بود كه براي گرفتن ويزا مجبور شدم بروم ثبت احوال و فاميلي ام را از داودآبادي به مهرآيين تغير دهم. دكترهاي انگليسي هم نظر دكترهاي ايراني را داشتند اگر عمل میكردم براي هميشه قطع نخاع میشدم پس بايد با درد میساختم! از انگلستان با تعدادي ازدانشجويان مسلمان آمريكا و اروپا خدمت امام خميني در دهكده نوفل لو شاتو رفتم. روز 22 بهمن راننده يكي از 5 بليزري بودم كه همراه امام به ديدن مجروحان در بيمارستان ارتش رفتیم و از آنجا به مدرسه رفاه برگشتیم. بعد از پیروزی انقلاب هم مدتي رئيس فدراسيون ورزشهاي رزمي بودم و زماني در دادستاني و وزارت نفت مشغول به كار بودم. اما ناگفته نماند 6سالي كه زندان بودم ، همسرم نگهداري از 4 فرزندم را عهده دار بود. بعد از دستگيري من صاحبخانهمان عذر آنها را خواسته بود. شانس آوردند كه آقاي لولاچيان انباري كه داخل شهر داشتم فروخت و در ميدان خراسان «كوچه بناها» خانهاي خريد و منتقلشان كرد آنجا. ماهي 300 تومان مبلغ آخرين حقوقم بود كه ماهيانه میداد و همسرم با اين حقوق و قالي بافي روزگار میگذراند تا من از زندان آزاد شدم.