تنها پسر
پدر عیسی قبل از من، یک بار ازدواج کرده بود؛ اما خدا فرزندی به او نداده بود. پس از 15 سال با من ازدواج کرد و پنج سال بعد خدا عیسی را به ما داد. قسمت روزگار این بود که این تنها پسرمان هم شهید بشود. وقتی به دنیا آمد خیلی بیقرار بود.
دانش آموز انقلابی
«یک روز از مدرسه خبرم کردند؛ رفتم و دیدم نمرههایش خوب است؛ اما انضباطش را صفر دادهاند! گفتند: بچهها را به شورش وا میدارد!... گفتم: خب؛ پسرم انقلابی است... مبارزه شروع شده بود و طبیعی بود که عیسی هم به این نهضت کمک کند. آنقدر درگیر مبارزات بود که یک روز میرفت مدرسه و 10 روز نمیرفت!... آهسته آهسته مدرسه را رها کرد. آتش انقلاب که بیشتر شد، فعالیتهای عیسی هم شبانهروزی شد. بعد از پیروزی انقلاب همچنان به فعالیتهای انقلابی خود ادامه داد و زمانی که به حزب جمهوری اسلامی رفت و آمد داشت یک روز آمد و به مادرش با خوشحالی گفت: «من امروز یک کار خوب کردهام. در حزب جمهوری اسلامی بودم که آب قطع شد. من هم مقداری آب برای آقای خامنهای بردم تا وضو بگیرد... تو نمیدانی این آقا چه کسی است... .»
رضایت برای خدا
روزی که میخواست برای جبهه نامنویسی کند، به کمیته رفته بود. گفته بودند باید رضایت پدرت را بیاوری. عیسی هم به مسجد محل رفت تا پدر را پیدا کند. بعد از نماز رو به پدر کرد و گفت: بابا! شما برای چی به مسجد میآیید؟ پدر با تعجب گفت: برای نماز؛ برای خدا... عیسی بیفاصله گفت: پس برای خدا بیا برویم به کمیته. برای خدا رضایت بده من به جبهه بروم... خلاصه پدر را راضی کرد. با هم رفتند و رضایت پدر را گرفت، اما میدانست تا روز رفتنش، مادر نباید چیزی بداند. میدانست مادرش به هر قیمتی، نمیگذارد عیسی به جبهه برود.
پای کار آزادی خرمشهر
اولین باری که رفت، دو سه ماه از عیسی خبر نداشتند. پدرش به اندیمشک رفت و از آنجا به شوش دانیال تا شاید پیدایش کند. خلاصه او را پیدا کرد. عیسی وقتی فهمید بابایش آمده، ناراحت شد. گفت: امشب پیش ما بمان. پدرش ماند و بعد از دو سه روز به تهران آمد. از آنجا جبهه رفتنهای عیسی شروع شد تا عملیات آزادسازی خرمشهر. در آن عملیات، ساعت 10 و نیم صبح تیر به رانش خورده بود و ساعت 5 و نیم بعد از ظهر او را به عقب آورده بودند. عیسی را به بیمارستان نجمیه تهران آوردند. 15 ساله بود که مجروح شد.
بی قرار بازگشت به جبهه
در تهران هم که بود، مدام میخواست برود. حتی فامیل هم میگفتند حالا که پایت در گچ است آرام بنشین و نرو. گچ پایش را در پشت بام بریده بود و بیخبر رفت برای عملیات مهران. حاج علی فضلی که فرماندهش بود، با عیسی دعوا کرده بود که تو این طوری نمیتوانی و به زور عیسی را به تهران برگردانده بود.
رزمنده همه فن حریف
عیسی یک رزمنده تخصصی بود، بیشتر مواقع در جبهه حضور داشت. مثل نیروهای تکاور و رزمندگان معمولی نبود که فقط در روزهای عملیات در منطقه باشند. نقشهخوانی و کار با قطبنما بلد بود و این کارها خیلی در منطقه نیاز میشد. کار اطلاعات و عملیات انجام میداد. بعضی وقتها هم دیدهبان بود و همیشه در منطقه میماند؛ چون همه فن حریف بود!
چهره نورانی
مادر گفت آخرین بار صورتش خیلی زیبا شده بود. نور صورت عیسی، چشمان مادر را زد. مادر رو به حاج ممتاز کرد و گفت: حاجی میترسم بچهام را چشم بزنم. عیسی خیلی نورانی شده... مادر میخواست به صورت تنها پسرش دست بکشد و او را ببوسد؛ اما حسرت این کار هم به دلش ماند. عیسی خجالت کشید و صورتش را برگرداند. میخواست حرف را عوض کند. گفت: من اگر شهید شدم چه کار میکنی؟... مادر گفت: من هم مثل بقیه مادران شهدا... عیسی با دست به شانه مادر زد و گفت: مامان! مثل اینکه تو داری درست میشوی! تا حالا نمیگذاشتی شهید بشوم؛ ولی حالا با این مسئله عادی برخورد میکنی. حالا که تو رضایت دادهای، من هم عمودی میروم و افقی برمیگردم!...
آرزوی بر دل مانده
همیشه حسرت داشتم که برایش زن بگیرم. همه وسایل را برایش گرفته بودم. مانند دخترها برایش جهیزیه درست کردم. روزی که قرار بود خبر شهادتش را بدهند، خیلی دلم روشن بود و کلی کار کردم. به دلم افتاده بود که عیسی میآید. میخواستم همان روز بروم برایش خواستگاری. تمام خانه را تمیز کردم. به دلم افتاده بود این بار عیسی را داماد میکنم بیخبر از اینکه عیسی شهید شده است.
خنده آخر
مادر عیسی اصرار میکرد که: باید عیسی را به خانه بیاورید تا من ببینمش... پیکر عیسی را به محله و خیابان آوردند و تشییع باشکوهی برگزار شد. مادر همچنان اصرار میکرد عیسی را حتماً به خانه بیاورند. مادر گفت: تابوت را بِاز کَنید... تا آن موقع باورش نمیشد شهدا میخندند. خنده عیسی را در تابوت دید. عیسی اصلاح کرده و تر و تمیز خوابیده بود و میخندید. مادرِ عیسی با همان صدای گرفتهاش، روضه حضرت علیاکبر را خواند. داخل قبر هم رفت. آنجا هم روضه علیاکبر را خواند تا آرام گرفت... .