صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۰۷ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۵:۳۴  ، 
کد خبر : ۳۳۹۵۴۹

ابهت

علایم حیاتی‌اش را بررسی کردم. هنوز سطح هوشیاری بالا نیامده بود و کم و بیش امیدمان ناامید شده بود. پیرمرد با دست‌های خشک و زمختش روی تخت مراقبت‌های ویژه افتاده بود[...]
پایگاه بصیرت / خانم محمدی
علایم حیاتی‌اش را بررسی کردم. هنوز سطح هوشیاری بالا نیامده بود و کم و بیش امیدمان ناامید شده بود. پیرمرد با دست‌های خشک و زمختش روی تخت مراقبت‌های ویژه افتاده بود. انگار همین حالا از سر زمین برگشته، دست‌هایش چاک‌خورده و زبر و خشن بودند. چهره‌اش آفتاب سوخته بود و قفسه سینه‌اش آنقدر لاغر بود که با وجود لباس، باز هم می‌شد استخوان‌هایش را شمرد. بچه‌هایش پشت در اتاق شب را روز می‌کردند و روز را شب... حاجی راستگو مثل مریض‌های دیگر بود. مثل بقیه کارهایش را جفت‌وجور می‌کردیم، اما از صبح که قرار بود دکتر ستوده از بیمارستان مجهزش با تیم پزشکی با تجربه‌ای برای ویزیت حاجی بیاید، برایم جالب شده بود. چه چیزی باعث شده بود بهترین دکتر شهر برای بررسی احوالات این پیرمرد نحیف روستایی خودش را به زحمت بیندازد. آن هم کسی که امیدی به زنده ماندنش نبود. شرح احوال بیمار را بررسی کردم و منتظر حضور دکتر ستوده شدم. بعد از مدت‌ها می‌توانستم دوباره او را ببینم. سال‌ها پیش استادم بود و دوستی مختصری هم بین‌مان شکل گرفته بود؛ اما گذر روزگار هر کس را با مشغله‌هایش اسیر کرده بود. تیم پزشکی رسید و دکتر با دقت تمام پرونده را خواند. اولین بار بود می‌دیدم دکتر با چنین احساسی دست بیماری را بگیرد و علایم حیاتی‌اش را شخصاً بررسی کند. یکی دو نفر از همراهانش نظرات مختصری دادند، اما آنقدر مهم نبود که بشود به آن امیدوار شد. دکتر ستوده همراهانش را به اتاق رئیس بیمارستان که پشت در ایستاده بود و بی‌صبرانه منتظر دوستان قدیمی‌اش بود، راهی کرد و خودش به اتاق برگشت. نگاهم کرد. حزن مبهمی صورتش را پوشانده بود. همانطور که چهره مرا هزار علامت سؤال... کمی نگاهم کرد و گفت: «تو بوشهری نیسی؟ دانشجوی چند سال پیش دانشگاه مرکزی؟» خندیدم و ماسکم را کمی پایین آوردم. عجب حافظه‌ای داشت. بعد هم ادامه داد: «می‌شه که چن دیقه بمونم بالاسرش؟» با سر جواب مثبت دادم و همچنان کوهی از سؤالات بر دوشم سنگینی می‌کرد. دکتر را تنها گذاشتم و در ایستگاه پرستاری منتظرش ماندم. مصمم بودم جواب سؤالاتم را هرطور هست بگیرم. این پیرمرد که بود که دکتر را اینقدر شیفته کرده بود.
دختر پیرمرد، همچنان پشت در کتاب دعا به دست اشک می‌ریخت. دلم می‌خواست کاری می‌کردم که با واقعیت کنار بیاید و آنقدر اشک نریزد. در همین افکار غرق بودم که دکتر دست پیرمرد را بوسید و با چشمانی پر از غم به سمتم آمد. بلافاصله پرسیدم: «دکتر از اقوامن؟ انگار خیلی به هم نزدیک بودین...» ناامیدانه پیرمرد را نگاه کرد و گفت: «بالاتر از فامیل و آشنا... ما توی روستا همسایه بودیم، پدر من به رحمت خدا رفته بود، اداره امور خونه و زمین و خرج زندگی به عهده من بود. یه روز سر زمین بودم ،گفت بیا حساب و کتاب منو درست کن، همین که انجام دادم، گفت پسر تو خیلی باهوشی... حیفه اینجا کار کنی، دیگه نذاشت برم کشاورزی، منو همراه پسراش می‌فرستاد مدرسه و کارای زمین رو خودش انجام می‌داد، پدری کرده برام... دیر خبر دادن به من. بس که شریفن، تاابد مدیون این بزرگوارم... من مزد زحماتشم توی همه لحظاتم شریکه...» و از اتاق بیرون رفت. پیرمرد روستایی در چشمم چه ابهتی پیدا کرده بود.
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات