برخی اسامی در ذهن و قلب آدمها حک میشود و هیچ گاه پاک نمیشود. محمدحسین یوسفالهی از آن اسامی بود که در قلب و ذهن حاج قاسم به صورت اعجابانگیزی ثبت شده بود. همه آنهایی که رفاقتی با حاجی داشتند، میدانستند هر وقت دلش بگیرد[...]
برخی اسامی در ذهن و قلب آدمها حک میشود و هیچ گاه پاک نمیشود. محمدحسین یوسفالهی از آن اسامی بود که در قلب و ذهن حاج قاسم به صورت اعجابانگیزی ثبت شده بود. همه آنهایی که رفاقتی با حاجی داشتند، میدانستند هر وقت دلش بگیرد، فقط یک جاست که میتواند آرامش را به دل بیقرارش برگرداند. همان گوشه دنج شهر مادریاش، کنار رفقای عزیزتر از جانش؛ گلزار شهدای کرمان. یک گوشه از بهشت. جایی که خیلی پیشتر از رفتنش وصیت کرده بود خانه ابدیاش همانجا باشد. چندان جا نداشت. خیلیها به کنایه و شوخی گفته بودند کنار حسین یوسفالهی جا کم است؛ اما حاجی اصرار داشت. گویی میدانست قرار نیست چیزی از پیکرش باقی بماند. برای همین کفنش آنقدر کوچک بود که در همان فضای محدود جا شد.
اسم حسین یوسفالهی ورد زبان حاج قاسم بود. «حسین پسر غلامحسین» تکیه کلامی بود که روح حاجی را به پرواز درمیآورد. هر بار تکیه کلامش را یادآوری میکرد، دلش برای روزهای جبهه جنوب پر میکشید؛ روزهای همنفسیاش با محمدحسین در لشکر41 ثارالله(ع). آنقدر به ایمان و اخلاص آن جوان لاغراندام باور داشت که در سختترین و ناامیدکنندهترین شرایط جنگ، کافی بود او بگوید: «ما در این عملیات پیروزیم. اینرو حسین پسر غلامحسین میگه.» قلب حاج قاسم آرام میگرفت. به چهره آفتابسوخته آن جوان کرمانی نگاه میکرد و در عمق چشمان نافذش، راز این روحیه قوی و باور محکم را میخواند.
حاج قاسم در یکی از خاطراتش از شهید یوسفالهی گفته بود: «بعد از نماز میخواستم حسین را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم. دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم. در حالی که اورکتش را روی شانههایش انداخته بود، وارد شد. معلوم بود از نماز میآید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند، پیدا نکرده. لبخند زدم و نگاه معنیداری به او انداختم. از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: «وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده او به سر و وضعم برسم.» با روحیات حسین آشنا بودم. میدانستم انسانی بیریا و خالصی است.»
لشکر41 ثارالله(ع) نقطه رفاقت حاجی با محمدحسین یوسفالهی بود. رفاقتی که تا 27 بهمن ماه 1364 ادامه داشت. شهید محمدحسین در عملیات والفجر۸ بر اثر بمباران شیمیایی مصدوم و در نهایت در بیمارستان لبافینژاد شهید شد و حاج قاسم را تنها گذاشت. وقتی امام حسینی(ع) باشی، رفاقتت رنگ و بوی دیگری دارد. ادامهدار است. گسستنی نیست. از همینرو بود که همه کرمانیهایی که در زمان حیات حاج قاسم به زیارت شهدا میرفتند، میدیدند که شهید سلیمانی به خصوص شبها با حضور در گلزار شهدا در کنار مزار شهید یوسفالهی چگونه زیارت عاشورا میخواند و با همرزم دوران دفاع مقدسش چگونه درد دل و دعا میکند که شهید و در کنار وی خاکسپاری شود.
شهید محمدحسین به گفته همرزمانش ذوب در «کل یوما عاشورا و کل ارض کربلا» بود. او خود را سرباز امام حسین(ع) میدانست و در راه ولایت قدم بر میداشت. محمدحسین که از او به عارف جبهه یاد میشود، در زمینه خواندن زیارت عاشورا و برگزاری نمازهای نیمه شب در بین همرزمانش شهرت داشت. زندگی بسیار سادهای داشت، اما هر کجا که میتوانست دست دیگران را میگرفت و در اجرای فرامین امام خمینی(ره) همیشه پیشقدم بود.
عبادتهای محمدحسین در خفا انجام میشد و افرادی که از دوستان نزدیک وی بودند، از سلوک و عبادات و عرفان وی در زمان عبادت آگاهی داشتند و سردار سلیمانی نیز شیفته همین رفتار محمدحسین بود.
از شهید یوسفالهی در کلام امام خمینی(ره) اینگونه یاد میشود که یک شبه ره صد ساله رفته است.
نحوه شهادت یوسفالهی هم نشان از فداکاری و منش وی داشت. هنگامی که اتاق عملیات والفجر۸ مورد حمله شیمیایی حزب بعث قرار گرفت، شهید یوسفالهی همرزمانش را از سنگر خارج کرد و خود دچار عوارض شدید شیمیایی شد.
به حتم شهید یوسفالهی از همان بالا میدید که رفیق قدیمیاش، این سرباز وطن بعدها و در این ایام چطور سنگرِ بزرگ شده و به وسعت ایران را از لوث دشمنان داخلی و خارجی نجات میدهد. دشمنانی که به سان همان حملات شیمیایی سعی در مسموم کردن و کشتن مردم کشورمان داشتند.