صبح صادق >>  صفحه آخر >> یادداشت
تاریخ انتشار : ۲۲ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۴:۵۳  ، 
کد خبر : ۳۴۵۳۰۸

آزادی

پایگاه بصیرت / نفیسه محمدی
خندیدم. گفتم: «حالا واسه کی این مهمه؟ شمام زیادی شلوغش می‌کنی!»
ننه مریم، با غیظ نگاهم کرد. آرام گفت: «ما داریم میریم پی کار خیر، با گناه؟ آخه می‌شه؟» گفتم: «ننه، الان همه گناهکارا رو گرفتن؟ فقط مونده من گناهکار، برای این دو تا تار مو؟»
ـ هر کی جا خودش! من باید نگاه کنم به کار خیر بقیه، کار خیر کنم، نه که به گناه بقیه نگاه کنم، خودم آسوده‌تر برم پی خطا... .
روسری‌ام را جلو کشیدم. مادر گفته بود با ننه یکی به دو نکنم. در ماشین را برایش باز کردم و کمربندش را بستم. راه افتادم و طبق آدرس‌هایی که داشت، پیش رفتم. درِ هر خانه چیزی می‌داد، رسم هر ساله‌اش بود و انگار همه سال را به عشق این چند روز زندگی می‌کرد. آخرین مسیر، کوچه تنگ و نموری بود که پشت یکی از محله‌های بی‌بی شهربانو بود. به زحمت پارک کردم و کیسه آخر را از صندوق عقب برداشتم و راه افتادم. صدای زنگ بلبلی که آمد. پیرزنی در را باز کرد و با ننه مریم احوالپرسی گرمی کرد. داخل شدیم و توی یکی از اتاق‌ها که با فرش قرمز قدیمی، پتوی ملحفه شده و دو تا پشتی ترکمن تزئین شده بود، نشستیم. پیرزن لبخندزنان دو تا چایی آورد و به نیت احوالپرسی نزدیک ننه نشست. چند کلمه‌ای حرف زدند. صدای مبهمی پیرزن را از جا بلند کرد. ننه نگاهی به موهای پریشان من که از روسری بیرون آمده بود، انداخت. اشاره کرد و من هم با بی میلی گفتم: «ننه مگه نشنیدی زن زندگی آزادی... سخت نگیر!» نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و از جا بلند شد. اشاره کرد تا من هم از جا بلند شوم. کنار دری که به اتاق دیگری باز می‌شد، ایستاد. اشاره کرد تا داخل را نگاه کنم. آرام و با تعجب نگاه کردم. مردی نحیف و لاغر، انگار که پوستی روی استخوان کشیده باشند، خوابیده بود، با چشم‌هایی که به سقف خیره شده بود و پیرزن داشت، تیمارش می‌کرد. ننه به عکس روی تاقچه اشاره کرد. جوان زیبا و خوش قد و بالایی توی قاب رنگ و رو رفته می‌خندید.
ـ اینو می‌بینی ننه؟ همین پیرمردیه که مث یه تیکه گوشت افتاده. زندگیشو برای تو داده تا الآن آزاد باشی، برای من از این شعارا نده، الان که از آب و گل دراومدید و فکر می‌کنید سری تو سرا درآوردید، یادتون به این خونه‌ها و این آدما باشه... زن، زندگی... شماها از آزادی چی می‌دونین؟
به پیرمرد روی تخت نگاه کردم. حالم بد بود و نمی‌دانستم چه باید بگویم. پیرزن با سینی وارد اتاق شد. سفره و دو سه بشقاب و کمی ترشی.
ـ سید همیشه مهمون‌نواز بوده، حالام فهمید کسی اومده، اشاره می‌کنه ناهار بیارم براتون. ببخشید ناقابله، یه کم دم‌پختک درست کردم...
نگاهش کردم. حتی از در و دیوار خانه هم خجالت کشیدم. موهای پریشانم را زیر روسری جا دادم و سفره را پهن کردم. زندگی و آزادی کنار همین پیرمرد جانباز و زنی فداکار، معنای کاملی داشت.
نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات