روایت کتابی که به تازگی تقریظ رهبری را گرفته و داستانی شیرین از ناگفتههای جبهه دارد
بیش از چهار دهه شنیدن و خواندن و گفتن از واقعهای که ارمغانش بزرگ شدن یک شبه مردان کوچک و اندوخته بینهایت از ارزشها و باورها و اعتقادات است، زمان کمی نیست؛ اما دفاع مقدس هشت ساله مردم ایران یک جنگ معمولی بین دو کشور نبود، رخدادی که رهبر معظم انقلاب آن را گنج نامیده، اتفاقات کوچک و بزرگی را در خود جای داده است که جا دارد تا سالیان سال از آن نوشت و خواند و هنر تولید کرد. هنوز هم پیکرهای شهدا پس از سالها گمنامی باز میگردد و هنوز قصههای زیاد روایت نشدهای در سینه رزمندهها و جبهه رفتهها نگفته مانده است که گوشهای نادیده از آن دوران را یادآوری کند. این، یعنی دفاع مقدس تا دهها سال حرف برای گفتن دارد.
حجم اتفاقات و ماجراهایی که همراه با درسهای بزرگ فردی و اجتماعی بوده، آنقدر زیاد است که اگر هزاران کتاب و فیلم و نمایشنامه و... تولید شود، کم است. این را میتوان در تولید کتاب و فیلمهایی دید که کمتر در بین آن آثار مشابه دیده میشود و هرچه زمان میگذرد و بر تعداد آثار افزوده میشد، باز هم سوژه جذاب و نشنیده و داستان جذابی هست که با پرداختن درست آن شگفتانهای از دفاع هشت ساله برای مردم رو شود.
نمونه یکی از سوژههای جذاب دفاع مقدسی را میتوان در کتابی که این روزها به تقریظ رهبری رسیده، مشاهده کرد. داستانی درباره نقش گروههای گوناگون در جنگ شنیده میشود که مصداقی از حضور همه مردم در صحنه دفاع مقدس است. کتاب «معبد زیرزمینی» ماجرای مقنیهایی است که پایشان برای انجام یک عملیات سری و زدن خاکریزی در خط مقدم جنگ به جبهه باز میشود، همراه با ماجرای جالب پسری که سردرگم در زندگی راهش به جبهه میافتد، همراه با مقنیها و برای رسیدن به یک عشق زمینی، برای اینکه با جبهه رفتن خودی به دختر مورد علاقهاش نشان دهد و جربزهاش را به رخ او بکشد. او در راهی میافتد که خودش هم از انتهای آن بیخبر است و داستان ما را با ماجرای مقنیها و پسر جوان همراه میکند.
جایی که معبدها راه به سوی آسمان باز میکنند
ماجرا از بیعرضگی الیاس شروع میشود. قهرمان داستان، پسر جوانی که زیر بال و پر داییش مقنیگری را یاد گرفته و البته عنوان بیعرضگی را هم همین دایی به او داده است، چرا که به هر کاری دست میزد، محال بود دسته گلی به آب ندهد. حاجی غلامحسین و رکنآباد؛ اسامی دیگری است که زیاد در کتاب میبینیم، حاجی غلامحسین رابط مقنیها با جبهه است، کسی که گوهر وجود آدمها را میشناسد، از کار مقنیها با خبر است و میداند که چقدر کارشان به درد جبهه میخورد. او پای الیاس و بقیه مقنیهای معروف رکنآباد یزد را به جبهه باز میکند، جایی که گوهر وجود و دستهای توانگر مقنیها حماسهای بینظیر را رشادت و شجاعت خلق میکنند. الیاس، اما تنها نماینده روستای کمال آباد و قهرمان روستاست که کم کم برچسب بیعرضگی را از روی خودش پاک میکند، جبهه جایی است که او خودش را پیدا میکند.
اولین مواجهه الیاس از جنگ، خون و شهدا و زخمیها در پادگان اندیمشک بود. در یک حمله هوایی که سرش زخمی شد، اما بیشتر روحش از دیدن حجم زیادی از خون و آتش کپ کرده بود و قرار نداشت، هم ترسیده بود و هم نمیخواست پا پس بکشد، جبهه تنها جایی بود که باید عرضهاش را نشان میداد.
ماجرای الیاس نخ تسبیح داستان است؛ اما در هر بخش هم نکته کوچکی دل خواننده را میلرزاند، مثل سکانسهایی از فیلم که نکته و خلق هنری دارند. «راهم را کج کردم و پشت دستشویی پیچیدم سمت تپهای تا لباسم را بیندازم همانجا، جلوتر سیم خاردارها را دیدم. لباس را از توی ساک کشیدم بیرون که یک دفعه همراهش عکس پدر هم بیرون افتاد. خم شدم عکس را بردارم، اما باد آن را با خودش برد به طرف سیم خاردارها. چند قدمی جلو رفتم که صدای فریادی بلند شد. یکی بین سه دیواره نصف و نیمه دستشویی ایستاده بود. ـ نرو اونجا مینه! سر جایم میخکوب شدم. عکس از رشته اول سیم خاردارها رد شده بود و به رشتههای بعدی گیر کرده بود.»
از تقریباً میانههای کتاب الیاس میفهمد که قرار نیست فقط چند شهید پیدا کنند و برگردند. حضور آنها در جبهه مهمتر از اینهاست. باید خط مقدم سنگر بزنند، درست در تیررس گلوله و خمپاره دشمن. «- اینجا جاییه که ما باید کارمون رو شروع کنیم. آب دهانم را قورت دادم و چند سانتی متر خودم را عقب کشیدم. من قرار نبود بروم جنگ، فقط میخواستم خودی نشان دهم. کاش میتوانستم جلوی همه، دستهای حاجی را بگیرم و بگویم تو را به خدا قسم! من یکی را برگردان. من غلط کردم. یک جور دیگر دل صدیقه را به دست میآورم. اصلاً بگذار دایی تا آخر عمرش برود و بیاید و به من بگوید بیعرضه. نمیخواهم اینجا وسط این بیابان که اصلاً نمیدانم کجاست، بمیرم.»
کانال خاکی و دل عاشق زمینی
الیاس در جبهه، در آن چالههای عمیق کانال، تنها با بیل و کلنگ و خاک سر کار ندارد. نامهای از مادر به دستش میرسد و خبر میدهد، قرار است برای دخترداییش صدیقه خواستگار بیاید. حالا الیاس با افکار در هم و برهم ذهنش هم دست به گریبان است. از طرفی دل در گرو صدیقه دارد و از طرفی ماجرای ازدواج با او را تمام شده میبیند؛ چون به رسم روستا خواستگاری، یعنی ازدواج. مکالمههای حاجی و الیاس در کانال شکل دیگری میگیرد. حاجی هم از ماجرای علاقه الیاس به دخترداییش با خبر میشود. همه داستان بعد از این داخل سنگر مقنیها میگذرد، خندهها و ناراحتیها، زخمی شدنها، حرفهای حاجی و دیگر بازیگران داستان. «حالا وقت این بود که من را دلیر و شجاع بدانند؟ چه فایده؟ کار از کار گذشته بود. من آمده بودم که در چشم دایی بشوم یه داماد و حالا برای احمد شده بودم قهرمان. عجب دنیایی شده. نفس عمیق کشیدم و بوی دودی که باد به طرفم آورده بود را دادم توی سینه. مادر همیشه میگفت دنیا گرد است. میگردد و نمیدانی فردا چه میشود. فکرش را نمیکردم یک روزی احمد حسرت من را بخورد و من حسرت اینکه صدیقه از دستم رفته. نامه را تا کردم و گذاشتم توی جیبم. به قول حاجی، گاری زندگی داشت میرفت و من نباید از آن جا میماندم. حتی اگر گاری توی سنگلاخ هم میافتاد، من باید سوارش میماندم. کلنگم را از جلوی سنگر برداشتم و پیش بقیه رفتم.»
کار مقنیها تمام میشود، کانال برای یک عملیات مشترک بین سپاه و ارتش آماده میشود و کانال، کانال اتصال پیروزی در این عملیات میشود. حالا کانالی که مقنیها کنده بودند، میشود مرکز جهان، انگار جایی مهمتر از اینجا نیست و دنیا وصل به کانال شده است.
داستان مقنیهای رکنآباد ماجرای گروهی از مردان خداست که از خاک جبهه، پلی به آسمان باز کردند. داستان معبدی زیرزمینی است که «معصومه میرطالبی» به خوبی آن را به قلم آورده و به زیبایی آراسته است. جالب آنکه رکنآباد فقط به مقنیهای کاربلدش معروف نیست، این روستای کویری یکی از مناطقی است که بیشترین شهید را دارد. بسیاری از مقنیها رزمنده شدند و در جبهه به شهادت رسیدند، انگار نام مقنیها به نام خاک گره خورده، جایی که تیشههایشان در زمینهای خشک یزد به آب میرسد و آنجایی که در جبهه راهی از دلشان به آسمان باز میکند.