جورج کاستانیدا*
ترجمه: محمدحسین باقی
ناکامی آندره لوپز اوبرادور برای پیروزی در انتخابات مکزیک نشان از گرایشی گستردهتر دارد: بازگشت جدید آمریکای لاتین به چپ. اما دو چپ متمایز در منطقه وجود دارد: یکی چپ مدرن و اصلاحطلب که ریشه در چپگرایی واقعی و سرسختانه دارد؛ دیگری چپگرایی ناسیونالیستی و اقتدارگرا، که زاده سنت پوپولیستی لاتین است.
دقیقاً یک دهه پیش، به نظر میرسید که آمریکای لاتین برای آغاز یک سیکل عادلانه پیشرفت اقتصادی و حکومتداری دموکراتیک مطلوب، تحت نظارت تعدادی از حکومتهای تکنوکرات میانهرو قرار گرفته باشد. در مکزیک، پرزیدنت کارلوس سالیناس دو گورتاری که از مسیر توافق تجاری آزاد آمریکای شمالی حمایت میکرد ـ خود را آماده واگذاری ریاست جمهوری به جانشین برگزیدهاش در انتخابات بعدی ریاست جمهوری ساخته بود. در برزیل وزیر اقتصاد پیشین «فرناندو هنریک کاردوسو» درصدد شکست رهبر حزب کارگر رادیکال «لوئیز ایناسیو لولا داسیلوا» برای ریاست جمهوری بود. کارلوس منم رئیسجمهور آرژانتین پزو را در برابر دلار تقویت کرده و میراث پرونی پوپولیستی خویش را به دنبال داشت. و در هنگام دعوت از پرزیدنت کلینتون، رهبران آمریکای لاتین به دنبال تدارک گردهمایی در میامی برای اجلاس سران آمریکا بودند و علائمی از همگرایی بیسابقه میان نیمه شمالی و جنوبی نیم کره غربی ارسال میکردند.
ده سال منجر به چه تفاوتهایی میشود. هرچند منطقه اخیراً از بهترین رشد اقتصادی دوساله در مدت زمانی طولانی بهرهمند و تهدید قوانین دموکراتیک اندک بوده است، تصویر امروز اما به گونهای دیگر است. آمریکای لاتین به چپ عدول کرده و واکنش در برابر گرایشات مسلط اصلاحات بازار آزاد، توافق با ایالات متحده در موضوعات بسیار و تحکیم دموکراسی نمایندگی در شرف وقوع است.
با آغاز پیروزی هوگو چاوس در ۸ سال پیش در ونزوئلا، موجی از رهبران، احزاب و جنبشها که به طور کلی «چپگرا» نامیده میشدند یکی پس از دیگری در کشورهای آمریکای لاتین به سوی قدرت درغلتیدهاند. پس از چاوس، لولا بود و سپس حزب کارگران در برزیل، نستور کرچنر در آرژانتین و تاباره وازکوئز در اروگوئه و در اوایل امسال، اوو مورالس در بولیوی. در پرو، اولانتو هومالا انتخابات نهایی ریاست جمهوری را در ژوئن با تفاوتی اندک به آلن گارسیا واگذار کرد. مهمتر اینکه گارسیا، به رغم هر چه که طی بیست سال گذشته در زمانی که اولین رئیسجمهور بود آموخته، اکنون صلاحیت عنوان چپگرا را ندارد چراکه وی افراطیتر از چپ بود. و هنگامی که آندره مانوئل لوپز اوبرادور در نهایت در انتخابات اخیر مکزیک بازنده شد، او بالاترین نتیجه را برای کاندیدای جناح چپ کسب و حزب او هم بیشترین نمایندگی را در کنگره به دست آورده است. با تشخیص این احتمال متمایز که دانیل اورتگا و ساندنیستها در ماه نوامبر در نیکاراگوئه به قدرت باز خواهند گشت، به نظر میرسد که یک زمینلرزه واقعی جناح چپ منطقه را لرزانده است.
بقیه دنیا هم متوجه شده است. اما فهم دلایل این گسترش نیازمند دانستن این موضوع است که امروزه دوگونه چپ در آمریکای لاتین وجود دارد. یکی چپ مدرن، مترقی، اصلاحطلب و بینالمللگرا و انعطافپذیر که به طور معماگونهای، از چپ واقعی گذشته سر بر میآورد. دیگری، اما از پوپولیسم آمریکای لاتینی زاده شده که ملیگرا، خشن و خشک است. اولی از اشتباهات گذشتهاش آگاه و بر همین اساس دگرگونی یافته است، دومی خیر. درک علت رجعت آمریکای لاتین به چپ دشوار نیست. اولین دلیل سقوط اتحاد جماهیر شوروی این بود که با از بین رفتن شرایط ژئوپولیتیکیاش به چپگرایی آمریکای لاتین کمک کرد. واشینگتن دیگر نمیتواند هیچ یک از رژیمهای چپ محور در منطقه را به «پایگاه شوروی» بودن متهم کند. نکته دوم این بود که بدون توجه به اصلاحات موفق یا ناکام اقتصادی در دهه ۹۰، آمریکای لاتین همچنان نابرابرترین منطقه جهان است ـ و ترکیب نابرابری و دموکراسی منجر به گرایش به چپ میشود. این موضوع در اروپا از پایان قرن ۱۹ تا پس از جنگ دوم جهانی درست بود رٲی تودهها به سیاستهایی است که ـ امیدوارند ـ آنها را کمتر فقیر خواهد کرد.
سوم، تحکیم انتخابات دموکراتیک به مثابه تنها راه رسیدن به قدرت دیر یا زود منجر به پیروزیهایی برای چپ میشود دقیقاً به دلیل شکل اجتماعی، جمعیت شناختی و قومی منطقه.
این پیشبینی زمانی قطعیتر شد که آشکار شد اصلاحات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی انجام شده در آمریکای لاتین که در اواسط دهه ۱۹۸۰ آغاز شده بود راه به جایی نبرده است. به استثنای شیلی، که توسط یک اتلاف چپ محور از سال ۱۹۸۹ اداره میشد، منطقه نرخ رشد اقتصادی نامطلوبی داشت.
نرخ رشد پائین به معنای تداوم فقر، نابرابری و بیکاری بالا است. دموکراسی، هرچند توسط بسیاری از بخشهای جامعه آمریکای لاتین مورد استقبال قرار گرفت، اما برای کنار زدن آفتهای منطقه نتوانست کار آنچنانی انجام دهد: فساد، اجرای ضعیف قانون و تمرکز قدرت در دستان افرادی معدود. و به رغم امیدواریهایی مبنی بر اینکه ارتباط با ایالات متحده بهبود مییابد، اما رابطه آنها امروز نسبت به هر زمان دیگری در دوران معاصر بدتر هستند.
اما بسیاری از ما که بازگشت چپ را پیشبینی نمودند درباره نوع چپی که سر بر خواهد آورد در اشتباه بودند.
ما بر این باور بودیم که مسیر چپ در آمریکای لاتین همان مسیر احزاب سوسیالیست در فرانسه و اسپانیا و حزب جدید کارگر در بریتانیا را دنبال خواهد کرد. در مواردی معدود ـ شیلی قطعا و برزیل تا حدی ـ همین طور بود. در بسیاری دیگر اما متفاوت.
یک دلیل برای اشتباه ما این است که فروپاشی شوروی منجر به فروپاشی همتای لاتینیاش، کوبا، چنانچه بسیاری انتظار آن را داشتند، نشد. هر چند ارتباطات و تبعیت بسیاری از احزاب جناح چپی از هاوانا تاثیرات انتخاباتی داخلی اندکی داشته است (و واشینگتن به طور گستردهای نسبت به آن بی خیال شده است)، روابط نزدیک چپهای آمریکای لاتین و اتکای احساساتیشان به فیدل کاسترو مانعی برای بازسازی بسیاری موضوعات شده است. اما توضیح عمیقتر به ریشه بسیاری از جنبشهایی مربوط است که هماکنون در قدرت هستند. دانستن اینکه رهبران و احزاب جناح چپ از کجا آمدهاند ـ به ویژه، اینکه بخشی از کدام یک از دو شاخه چپ در تاریخ آمریکای لاتین هستند ـ برای درک اینکه آنها که هستند حیاتی و مهم است.
چپ که به مثابه مجموعهای از افکار، سیاستهایی که بر پیشرفتهای اجتماعی بیش از اقتصاد کلان و بر بازتوزیع ثروت بیش از ایجاد آن، و بر دموکراسی بیش از تاثیر گذاری دولتی تعریف، میشود دو مسیر متفاوت در آمریکای لاتین پیموده است. یکی چپی که از انقلاب بلشویکی سربرآورد و مسیری شبیه به چپ در سایر کشورهای دنیا را پیمود. برای مثال شیلی، اروگوئه، برزیل، السالوادور و قبل از انقلاب کاسترو احزاب کمونیستی کوبا ـ سهمی مهم از رٲی مردمی کسب کردند ـ که در دهه ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ در حکومتهای «واحد ملی» مشارکت کردند، حضوری موثر در مشاغل سازمان یافته ایجاد و تاثیری قوی در دوایر فکری و دانشگاهی اعمال کردند.
در هر حال، تا اواخر دهه ۱۹۵۰ و اوایل ۱۹۶۰ این احزاب بیشتر پرستیژ خود را از دست دادند. فساد، اطاعت در برابر مسکو و اتحادشان با نخبگان محلی آنها را در چشمان جوانان و رادیکالها بی اعتبار ساخته است. اما انقلاب کوبا حیات جدیدی به این نوع از چپ بخشید. در ابتدا، تنشهایی وجود داشت اما به دلیل درک شوروی و کوبا و اهمیت و اثر سرکوب محض صورت گرفته توسط کودتاهای نظامی در سراسر نیم کره، کاستروئیستها و کمونیستها به یکدیگر ملحق شدند ـ و آنها تا امروز همچنان با یکدیگرند.
ریشه سایر چپها آمریکای لاتینی است. آن چپ از همکاری گسترده منطقه با علم سیاست سر بر آورد: پوپولیسم سنتی و محافظهکار. این پوپولیسم تقریبا همیشه در آمریکای لاتین حضور داشته است. غالبا یا در قدرت بوده یا به قدرت نزدیک بود: «ویکتور راولهایا دو لاتور» رئیسجمهور پرو و «جورج گایتان» رئیسجمهور کلمبیا (که هیچ یک به قدرت دست نیافتند) گرفته تا «لازارو کاردناس» رئیسجمهور مکزیک و «گتولیو وارگاس» رئیسجمهور برزیل ـ که هر دو چهرههایی مهم در تاریخ قرن ۲۰ کشورشان ـ بودند و تا خوان پرو رئیسجمهور آرژانتین و ولاسکو ایبارا رئیسجمهور اکوادور. این پوپولیستها غالبا به طور سرسختانهای ضد کمونیست هستند. همیشه اقتدارگرا و بیشتر علاقهمند به سیاست به مثابه ابزاری برای حفظ و کسب قدرت هستند تا به قدرت به مثابه ابزاری برای سیاستسازی. آنها کارهایی برای فقرا انجام دادند پرون و وارگاس عمدتا برای فقرای شهری، کاردناس برای روستایان مکزیکی اما همچنین ساختارهایی کورپوراتیستی ایجاد کردند که از آن زمان تاکنون سیستمهای سیاسی را علاوه بر جنبشهای کارگری و روستایی در کشورهایشان مختل ساخت. آنها بخشهای بزرگی از اقتصاد کشورشان را ملی کردند و آن را فراسوی سطح به اصطلاح قابل کنترل سوق دادند: نفت (کاردناس در مکزیک)، راهآهن (پرون در آرژانتین)، فولاد (وارگاس در برزیل)، قلع (ویکتور پاز لستنسورو در بولیوی)، مس (خوان ولاسکو آلوارادو در پرو). آنها معاملات ارزشمند و سودآور با بخشهای بالقوه تجاری محلی را قطع کرده، سرمایهداری انحصاری در آمریکای لاتین را حفظ کردند. توجیه شان برای چنین اقداماتی کاملا ایدئولوژیکی (ملیگرایی، توسعه اقتصادی) اما در اصل پراگماتیک و عملی بود: آنها میخواستند ولخرجی کنند بدون افزایش مالیات بر طبقه متوسط و سرانجام آن را با کسب منابع طبیعی یا رانتهای انحصاری انجام دادند.
پیامد ایدئولوژیک برای این ترکیب عجیب حمایت بلیغ از فقرا، حماقت اقتصادی در بعد کلان، قدرت پایدار سیاسی (پرون چهره مسلط در سیاست آرژانتین از سال ۱۹۴۳ تا زمان مرگش در سال ۱۹۷۴ بود، سقوط کاردناس بیش از هر زمان دیگری در سیاست مکزیک نمایان است) و ملیگرایی خشک و خصومتآمیز بود. این دو گونه فرعی چپ آمریکای لاتینی همیشه روابطی تنش آور داشتهاند. در مواقعی با هم کار میکردند در مواقعی دیگر در جنگ بودهاند، دقیقاً زمانی که پرون در ژوئن ۱۹۷۳ از تبعید بازگشت، فورا دست به تصفیهای خونین از چپ رادیکال آرژانتین زد. اخیراً، چیز مضحکی برای هر دو نوع جنبش چپگرا در مسیر بازگشت شان به سوی قدرت روی داده است. چپ کمونیستی، سوسیالیستی و کاستروئیستی ـ با استثنااتی اندک ـ خود را به دلیل پذیرش شکستش بازسازی کرده است. ضمنا، چپ پوپولیست همچنان وفادار به خود باقی مانده است این چپ پوپولیست دلتنگ روزهای شکوهمند پرونیسم، انقلاب مکزیکی و کاسترویی است.
زمانی که چپ اصلاح شده کمونیستی سابق در سالهای اخیر به قدرت دست یافت، سیاستهای اقتصادیاش شبیه به سیاستهای سلف خویش بوده و احترامش به دموکراسی خالصانه اثبات شده و مکتب قدیمی آمریکاییستیزی هم با سالها تبعید و واقعگرایی ملایم گردیده است. بهترین نمونههای این چپ در شیلی و اروگوئه و تا حد کمتری در برزیل یافت میشود. این چپ بر سیاست اجتماعی ـ آموزش، برنامههای ضد فقر، مسکن و بهداشت ـ اما در درون یک چارچوب بازاری کم و بیش متعارف تاکید میورزد. این چپ معمولا تلاش میکند تا نهادهای دموکراتیک را عمق بخشیده و بیشتر کند. گاهی، نقص و ضعف قدیمی آمریکای لاتین ـ فساد، حکومت اقتدارگرا ـ منجر به خروج آن از مسیر صحیح گردیده است. هر چند این چپ با ایالات متحده مکرراً مخالفت میورزد اما به ندرت مسائل حاشیهای را مطرح میسازد. در شیلی، ریکاردو لاگوس رئیسجمهور پیشین و میشل بچلت جانشین وی از حزب سوسیالیست قدیم برخاستهاند (لاگوس از جناح میانهرو)، و بچلت از جناح کمتر میانه رو. حزب چپ برای ۱۶ سال پیاپی در اتحاد با دموکراتهای مسیحی حاکم بوده است. این اتحاد شیلی را مدل صحیحی برای منطقه ساخته است. تحت نظارت دولت شیلی، این کشور از نرخ رشد اقتصادی بالا ،کاهش چشمگیر فقر، بهبود چشمگیر و برابر در آموزش و مسکن و زیر ساختها، کاهشی هر چند اندک در نابرابری، گسترش دموکراسی و متلاشی ساختن میراث سیاسی پینوشه، اصلاح تخلفات حقوق بشری گذشته، روابط بلوغ یافته و قوی با آمریکا، مثل توافق تجارت آزاد و حمایت واشینگتن از کاندیداتوری شیلی برای ریاست بر سازمان دولتهای آمریکایی بهرهمند بوده است. روابط شیلی ایالات متحده با وجود مخالفت آشکار شیلی در سازمان ملل برای حمله آمریکا به عراق رو به بهبود نهاده است. در اروگوئه، تاباره ویزکوئز پیش از اینکه سال گذشته برنده انتخابات شود، دو بار برای ریاست جمهوری شرکت کرد. اتلاف او همیشه یک جور بوده است: حزب کمونیست قدیمی اروگوئه، حزب سوسیالیست و بسیاری از پارتیزانهای توپامارو مارکسیست شورشی پیشین. این انتظار وجود داشت که وازکوئز به محض انتخاب خطی رادیکال را دنبال میکند اما تاریخ بر ایدئولوژی غالب است. هرچند وازکوئز روابط اروگوئه با کوبا را بازسازی و هر از گاهی علیه نئولیبرالیسم و بوش رجزخوانی میکند ـ اما وی همچنین توافق حمایت از سرمایهگذاری با ایالات متحده را مورد مذاکره قرار داده، وزیر اقتصاد خود را برای یافتن احتمال یک توافق تجارت آزاد رهسپار واشینگتن کرده و در برابر گروههای «ضد جهانی سازی» در کشور همسایه آرژانتین برای ساخت دو آسیاب چوبی بزرگ در مدخل رودخانه اروگوئه ایستاد. دولت او ـ در اصول محافظه کارتر از بقیه دولتها است. و با یک دلیل درست: یک کشور 5/3میلیونی با پاینترین نرخ فقر و کمترین نابرابری در آمریکای لاتین نباید با میراثش در آمیخته شود. برزیل اما داستانی متفاوت است. حتی قبل از دستیابی لولا به قدرت در سال ۲۰۰۳، وی اعلام کرده بود که بیشتر سیاستهای اقتصاد کلان سلفهای خویش را دنبال میکند و مطیع اهداف IMF است. او این کار را هم انجام داده و نتایجی چشمگیر در ثبات اقتصادی به دستآورد (برزیل هر ساله مازاد مالی گستردهای دارد) اما همانگونه که سطوح بیکاری و علائم اجتماعی ناامید کننده بوده رشد نیز ناامیدکننده بود. لولا راستگرایی اقتصاد کلان خود را با خلاقیتهای اجتماعی ـ به ویژه تلاش برای برنامه «گرسنگی صفردرصد» و اصلاحات ارضی جبران کرده است. شاید مهمترین دستاوردش حمایت مالی از خانوادهها ((Bolsa Familia بود که دقیقاً از برنامه ضد فقر رئیسجمهور مکزیک ارنستو زدیلو و وینسنت فوکس کپیبرداری شده بود. این یک برنامه رفاهی خلاقانه اما همچنین کاملا نئولیبرال مآبانه است.
در سیاست خارجی، برزیل،همچون هر کشور دیگری در آمریکای لاتین، اختلافاتی با دولت بوش بر سر مسالی چون تجارت، اصلاحات سازمان ملل و چگونگی برخورد با بولیوی، کلمبیا، کوبا و ونزوئلا داشته است. امروزه بهترین بیان از وضعیت اخیر روابط آمریکا ـ برزیل منظرهای در برزیل در اواخر نوامبر بود زمانی که لولا از بوش در کشور خود استقبال نمود در حالیکه در سراسر خیابان تظاهرکنندگان از حزب خودش، عکس رئیسجمهور ایالات متحده را به آتش کشیدند.
حزب کارگران که لولا در سال ۱۹۸۰ پس از اعتصاب طولانی مدت کارگران فولاد در ساوپاولو تٲسیس نمود به طور گسترده او را در مسیر به سوی دموکراسی اجتماعی همراهی کرده است. بسیاری از کادرهای رادیکالتر حزب میانه با وجود دلبستگی به کوبا میانهروتر شدند. (لولا در این دلبستگی سهیم است اما باعث تملق و دون پایگی او نسبت به کاسترو نیست.) لولا و بسیاری از همراهانش نماد دگرگونی از چپ کاستروئیست پارتیزانی سنتی یا چپ کمونیستی هستند.
در مجموع، این دگرگونی چپ رادیکال برای آمریکای لاتین خوب است. با وجود نابرابری، فقر، سنت همچنان ضعیف دموکراتیک و دولت ـ ملتسازی ناتمام منطقه، این چپ دقیقاً آنچه را که برای حکومت مطلوب در منطقه نیاز است ارائه میدهد. اگر شیلی نمونه باشد، مسیر این چپ راهی است برای خروج از فقر، حکومت اقتدارگرا و سرانجام نابرابری.