تاریخ انتشار : ۱۷ بهمن ۱۳۸۷ - ۰۸:۱۱  ، 
کد خبر : ۷۲۵۶۱
در انتظار مرگ کاسترو هستند

کاروان چریک‌های انقلابی


ترجمه: محمدعلی فیروزآبادی
این تصویری بود که جهانیان همه آن را دیدند یعنی همان عکسی که «فیدل کاسترو» رهبر پیروز ارتش انقلابی را نشسته بر ماشین روبازی نشان می داد. او در سمت چپ خود فرمانده هنگ دوم انقلابیون را در حالی که مسلسلی آماده شلیک داشت نشانده بود و وظیفه این فرمانده یعنی «هوبر ماتوس» جلوگیری از حملات احتمالی حین حرکت به سوی هاوانا بود.
این کاروان انقلابیون ریشو در آن روز هشتم ژانویه 1959 برای رسیدن و راه باز کردن به سوی محل گردهمایی آن توده عظیم در پایتخت سه ساعت وقت صرف کرد. هنگامی که بالاخره این کاروان به مقصد رسید، فیدل در حالی که کبوتر سفید دست آموزی را بر شانه خود داشت در آن پادگان موسوم به کلمبیا پشت تریبون قرار گرفت و بانگ برآورد؛ «ما صلح را تسخیر کرده ایم.» در آن روز یک میلیون نفر به سخنان کاسترو گوش دادند و به جشن و پایکوبی پرداختند.
در گوشه یی از این مراسم دو جوان نیز از جمله شرکت کنندگان بودند؛ «فدریکو لومنیتز» 18 ساله و دانشجوی حقوق که فرزند مدیر یکی از شرکت های فعال در کوبا بود و همراه با خانواده اش از آلمان به آن کشور مهاجرت کرده بود. نفر دوم «کارلوس آلبرتو مونتانر» 15ساله و دانش آموز و فرزند روزنامه نگاری بود که با وجود سانسور شدید مطبوعات همواره در مقالاتش از آن وکیل دعاوی جوان یعنی فیدل کاسترو دفاع می کرد. آن سه نفر یعنی ماتوس، لومنیتز و مونتانر هیچ آشنایی با یکدیگر نداشتند اما هر سه به مانند کاسترو به مناسبت پیروزی انقلاب جشن گرفته بودند.
اما حال و 50 سال پس از آن روزها، چیزی از آن شور و نشاط باقی نمانده است. امروز ماتوس یعنی همان چریک سابق 90 سال دارد و در خانه ساده یی در میامی امریکا زندگی می کند و یکی از آن سه میلیون کوبایی به شمار می آید که در گوشه و کنار این جهان پخش هستند. آیا امروز هم چیزی برای جشن گرفتن وجود دارد؛ «بله، امروز فیدل یک جنازه هنوز زنده است و شاید من در آینده بتوانم کوبایی ها را به ملتی آزاد تبدیل کنم.»
فدریکو لومنیتز امروز 68 سال دارد و به کار صادرات مواد غذایی مشغول است و در آلمان و در منطقه «بادهومبورگ» زندگی می کند. او نیز در حالی که میان آن قفسه های پر از بیسکویت و نوشابه و قوطی کلم ترش نشسته است در انتظار مرگ رهبر کوبا به سر می برد. لومنیتز می خواهد در صورت مرگ کاسترو همه امکانات و به اصطلاح تجارب آلمانی اش را به آن جزیره گرسنه سوسیالیستی منتقل کند.
کارلوس آلبرتو مونتانر 65ساله هم که علاوه بر نویسندگی از مدت ها پیش در جامعه تبعیدیان کوبایی در میامی رهبری یک دولت در تبعید را بر عهده دارد، خود را برای روزی آماده می کند که «فیدل دیگر نباشد». مونتانر می خواهد به عنوان مشاور نسل آینده سیاستمداران کار کند و البته او هم مانند ماتوس و لومنیتز در سودای بازگشت دوباره به هاوانا است. این هر سه نفر عقیده دارند کاسترو همه مردم کوبا را فریب داد و هر سه آنها به خوبی آنچه را که 50 سال پیش در آن کشور روی داد در حافظه خود دارند.
روز 31دسامبر 1958 همان روزی بود که هوبر ماتوس از واحدی به واحد دیگر می رفت تا آن هزار رزمنده را آماده نبرد کند. کاسترو به وی ماموریت داده بود در روز اول ژانویه شهر ساحلی سانتیاگو را تسخیر کند. رهبر انقلاب کوبا از دو سال قبل از آن به همراه 81 نفر از افرادش در جزیره یی مستقر شده بود که تنها دویست کیلومتر با سانتیاگو فاصله داشت.
ماتوس در آن شب سال نو خواب بسیار کوتاهی کرد و آرام و قرار نداشت زیرا خود را به هدف نزدیک می دید. این هدف همان «رویا و آرمان میهن پرستانه یی» بود که وی به خاطر آن همسر و چهار فرزندش را به کاستاریکا فرستاده بود و شغل و مزرعه برنجش را نیز رها کرده بود.
هنگامی که «باتیستا» رئیس جمهور سابق کوتاه زمانی پیش از انتخابات سال 1952 دست به کودتا زد، ماتوس معلم دبستانی در شهر کوچک «مانزانیلو» در استان «اورینته» و عضو حزب تندرو ناسیونال سوسیالیست بود. ماتوس می گوید؛ «در آن زمان برای دفاع از آرمان های دموکراتیک ناگهان تبدیل به یک شورشی شدم.» او در مارس 1958 محموله یی از سلاح را که هدیه حامیان کاستاریکایی انقلاب بود برای فیدل کاسترو به کوهستان سیرامائسترا برد و به چریک ها پیوست. در پایان آگوست همان سال همراه با 129 نفر دیگر به سوی سانتیاگو روانه شد و از ماه اکتبر آن شهر را با آن پادگان پنج هزار نفری اش به محاصره درآورد.
این پیرمرد شکسته با آن چشم های آبی و سبیل سفید امروز هم به خوبی جزئیات را به یاد می آورد؛ «روز سال نو حوالی ساعت پنج صبح بود که افرادم را بیدار کردم. رادیو دولتی هیچ برنامه یی پخش نمی کرد و ما فهمیدیم که باتیستا کناره گیری کرده است.» دیکتاتور سابق کوبا همراه با نزدیکترین یارانش ساعت دو بامداد سوار هواپیما شده و به جمهوری دومینیکن گریخته بود.
فدریکو لومنیتز یعنی پسر همان مهاجر آلمانی در آن زمان دانشجو بود و اولین ترم دانشگاه را می گذراند. فدریکو در آن شب تصمیم گرفته بود هیچ جشنی در خانه اش که در محله اعیان نشین «کوهلی» هاوانا قرار داشت برگزار نکند و به جای آن همراه با دوستانش به کلوپ شیک «بیلتمور» رفت.
اما آن دانش آموز یعنی کارلوس آلبرتو مونتانر در هیچ جشن عمومی شرکت نکرد زیرا جنبش تحت رهبری کاسترو یعنی جنبش «26جولای» اعلام کرده بود برگزاری جشن ها در کازینوها و هتل های لوکس عملی غیرمیهن پرستانه است. به همین خاطر مونتانر آن سال را در خانه والدین نامزدش «لیندا» به پایان رساند و سپس به خانه اش بازگشت و متوجه شد همکاران روزنامه نگار پدرش از طریق تلفن خبر سقوط باتیستا را داده اند.
فیدل کاسترو در سال های پیش از انقلاب با خانواده مونتانر رفت و آمد داشت و حتی یک بار با همسرش «میرتا» و پسر کوچکش «فیدلیتو» شب را در خانه آنها گذرانده بود. در آن زمان کارلوس آلبرتو خود پسری کم سن و سال بود اما هنوز به یاد دارد که کاسترو چطور سیگار می کشید و چقدر شیر قهوه می نوشید.
آن پسر 15 ساله در اولین روز سال 1959 خود را خوشبخت ترین آدم روی زمین احساس می کرد؛ «این احساسی بود که من، خانواده، همسایگان و دوستانم در آن شریک بودیم.» آن جوان آن روز فکر می کرد با پیروزی انقلابیون، دورانی آکنده از عدالت در کوبا آغاز می شود و به این خاطر که نمی تواند همپای بزرگ ترها بجنگد غبطه می خورد.
مونتانر در حالی که از پنت هاوس خود در میامی به آبراه فلوریدا نگاه می کند لقب «هیولای زودرس» را به خود می دهد. البته این مساله منحصر به وی نبود و همه همکلاسی هایش به مانند او همان شور و حال را داشتند. صبح روز اول ژانویه 1959 همراه با برادر بزرگ تر و دوستانش به شهر رفت. آنها بازوبندهایی را به بازوهای خود بسته بودند که علامت هواداران کاسترو در جنبش 26 جولای بود و با هدف مصادره اسلحه و جلوگیری از کودتا به خانه های هواداران و نزدیکان باتیستا حمله بردند.
خانواده فدریکو لومنیتز در کوهلی هم از این وضعیت و از اینکه بالاخره آن «اراذل فاسد» شکار می شوند، احساس رضایت داشتند. این تاجر آلمانی امروز و در شهر آبا و اجدادی خود هم آن ژانویه 1959 کوبا را فراموش نمی کند. پدرش مهندس کشاورزی و از خانواده یی سوسیال دموکرات بود که در پایان دهه 30 از دست رژیم نازی آلمان فرار کرده و به کوبا آمده بود. آن مهندس آلمانی در کوبا یک کارخانه تولید غذای دام به راه انداخت و در کارش موفق شد و پسرش فدریکو هم توانست دیپلم خود را با بهترین نمرات بگیرد.
لومنیتز به خاطر می آورد که در آن زمان تاجران کوبایی و غیرکوبایی به شدت از روش های حکومت باتیستا ناراضی بودند. گمرک و ادارات دیگر و پلیس همگی رشوه می گرفتند و حتی مقامات دولتی هم بدون دریافت رشوه پای هیچ نامه یی را مهر و امضا نمی کردند؛ «ما از وضعیت جدید خشنود بودیم و فیدل را یک رهایی بخش می دانستیم.» در آن روز اول ژانویه 1959 در محله مرفه نشین کوهلی نیز جشن و پایکوبی برقرار بود.
در همان زمان و در سوی دیگر جزیره کوبا اتفاقات دیگری در جریان بود. فرمانده ماتوس موفق شده بود افسران ارتش باتیستا را به ملاقات با کاسترو ترغیب کند. کاسترو آنها را قانع کرد که نه به عنوان یک نیروی موقت بلکه همراه با نیروهای انقلاب به سانتیاگو حمله کنند و همین کار هم انجام گرفت و در همان شب فیدل از داخل ساختمان شهرداری به مردم قول داد؛ «دیکتاتوری هرگز به کوبا باز نخواهد گشت.»
اما این جشن و خوشحالی در هاوانا مدت زیادی دوام نداشت و خیلی زود همه آن امیدها به برقراری دموکراسی و عدالت بر باد رفت. مونتانر خود شاهد بود که چطور یک دادگاه خلقی مدیر مدرسه اش را بدون آنکه جرمی مرتکب شده باشد به 10 سال حبس محکوم کرد و در تمام کشور و بر اساس مقررات حکومت نظامی اعدام های متعددی به مرحله اجرا گذاشته شد.
مونتانر در روزنامه خوانده بود که سه سال قبل ارتش شوروی با وحشیگری قیام مردم مجارستان را سرکوب کرده است. از نظر وی همین مساله که انقلاب کاسترو هم خیلی زود در مسیر مارکسیسم افتاد خود نشانه یی از آغاز یک شکست بود. مونتانر به جنبش «نجات دموکراتیک انقلاب» که از سوی دانشجویان حقوق تاسیس شده بود، پیوست. این جنبش که از سوی واشنگتن پشتیبانی می شد در مناطق کوهستانی کوبا به تربیت و تجهیز چریک برای جنگ با نیروهای کاسترو اقدام کرد. البته مونتانر و دوستانش تاوان زیادی برای این کار دادند و پس از انهدام این جنبش در پایان سال 1960، وی که 17 سال داشت به 25 سال زندان محکوم شد. او به زندان نوجوانان منتقل اما موفق به فرار شد و شش ماهی را در سفارتخانه ونزوئلا گذراند و در هشتم سپتامبر 1961 از کوبا خارج شد. این نویسنده کوبایی امروز اعتراف می کند؛ «مطمئن بودم خیلی زود دوباره به کوبای آزاد باز خواهم گشت.»
اما ماتوس هم که از سوی فیدل ماموریت اداره استان شکرخیز «کاماگوی» را داشت پس از مدتی فهمید نمی تواند با خرده فرمایش های کمونیست هایی چون چه گوارا و رائول کاسترو کنار بیاید. ماتوس نمی توانست تحمل کند فیدل همه آن وعده ها مبنی بر برگزاری انتخابات آزاد را به یکباره فراموش کرده باشد. به همین خاطر بود که در اکتبر 1959 طی نامه یی استعفای خود را تقدیم رهبر کوبا کرد و نوشت می خواهد بار دیگر به شغل معلمی بازگردد. او در آن نامه به دوست سابق خود گوشزد کرد؛ «تنها زمانی انقلاب پیروز می شود که بتوانید روی یک ملت واحد حساب کنید.» اما کاسترو سر آن نداشت که خواسته های این کوبایی را برآورده کند.
برادرش رائول که در آن زمان وزیر دفاع بود تقاضا کرد ماتوس را بر پایه قوانین حکومت نظامی تیرباران کند. اما در دسامبر همان سال و کوتاه مدتی پیش از اولین سالگرد انقلاب کوبا، ماتوس طی یک دادگاه نمایشی به 20 سال زندان محکوم شد. رهبر کوبا خود به عنوان شاهد اصلی در آن دادگاه حضور یافت و این قهرمان سانتیاگو را به خیانت، توطئه های ضدانقلابی و خرابکاری در برنامه رفرم کشاورزی متهم کرد. ماتوس تا آخرین روز محکومیت خود در زندان بود و تازه در سال 1979 و با کمک دولت کاستاریکا توانست از کوبا خارج شود.
وداع با کوبا برای لومنیتز البته تا به این اندازه غم انگیز نبود. هنگامی که اصلاحات کشاورزی کاسترو در مه 1959 شروع شد، پدر لومنیتز به صورت مشروع با این طرح موافق بود و عقیده داشت بدین صورت این سرزمین لم یزرع احیا می شود اما این مساله هرگز اتفاق نیفتاد و همه آن ماشین آلات کشاورزی که از طرف کارخانه لومنیتز و دیگر کارخانجات خریداری شده بود پوسید و از بین رفت. رژیم کوبا در اواسط سال 1960 در مرحله اول همه شرکت های امریکایی و سپس همه بانک های خارجی را ملی اعلام کرد. لومنیتز می گوید؛ «پول و مدارکی را که ما در آن بانک ها به امانت گذاشته بودیم عملاً از بین رفت.» مالکیت خصوصی محدود و همه املاک و مستغلات به استثنای آپارتمان های مسکونی مصادره شد.
فدریکو هم چاره یی نداشت جز آنکه تا فروکش کردن هرج و مرج ها در هاوانا برای ادامه تحصیل به آلمان برود. اما چیزی نگذشت که خانواده اش هم این کشور را در حالی ترک کردند که تنها چند چمدان همراه خود داشتند. خانه آنها در کوهلی مصادره شد و تنها چیزهایی که از شرکت پدرش به آلمان آورده شد در داخل یک کارتن مقوایی جای می گرفت. البته پدر چندی بعد از دولت کوبا تقاضای جبران خسارتی معادل شش میلیون یورو امروز را کرد اما؛ «تا زمانی که حکمرانان هاوانا زنده هستند هرگز به کوبا باز نخواهم گشت.»
مونتانر امید دارد که واپسین دوره زندگی را همراه با همسرش در کوبا سپری کند. او در سال 1990 و درمیامی حزبی به نام «اتحاد کوبایی های لیبرال» تاسیس کرد تا شاید به وسیله آن بتواند پروژه «گذار مسالمت آمیز» را در کشورش محقق کند و عقیده دارد در آینده نزدیک به این آرزوی خود خواهد رسید. به گفته وی در صورت مرگ فیدل کاسترو مردم کوبا که از همه رهبران این کشور ناامید شده اند بیش از هر چیز کمونیسم را زیر سوال خواهند برد زیرا این ایدئولوژی بود که آن سومین کشور ثروتمند امریکای لاتین را از نظر اقتصادی به ورطه سقوط کشاند.
و هوبر ماتوس؟ از نظر وی گرچه فیدل کاسترو هنوز هم دبیرکل حزب واحد کمونیست است و به عنوان توجیه و واکنشی به خط مشی 50 سال گذشته این رژیم مقالاتی در روزنامه دولتی می نویسد اما او هم (به مانند ماتوس) می داند که «پایان ظلم و استبداد» نزدیک است. ماتوس سالخورده پیش بینی می کند تا یک سال دیگر به کوبا بازگردد و در مورد «ارزش های اخلاقی جمهوری» برای هموطنانش سخنرانی کند. به عقیده وی یک دهه پس از این تغییرات کوبا خواهد توانست به وضع عادی بازگردد.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات