ماهیتابه حاوی صبحانهای که سفارش داده بودم، تازه روی میز گذاشته شده بود و داشتم اولین لقمههای صبحانه را سر صبر میجویدم و قورت میدادم. پیرمرد وارد قهوهخانه شد و رو به عباس کرد و گفت: «خونه اجارهای چی دارید؟»
عباس نگاهی کرد و گفت: «اینجا قهوهخانه است پدر جان، مشاور املاکی دو تا کوچه اونورتره.» پیرمرد پرسید: «اینجا چی میفروشید؟»...
کد خبر: ۳۵۵۷۱۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۱/۰۹
حبیبه آقایی پور/ دخترها لطیفترند، عزیزکم! برای همین است که هیچ قلبی نبوده که پریشان آن دخترکِ گوشواره قلبیِ صورتیپوش نشده باشد. تو اما پسری، مردی! هشت سالت شده بود.
شاید از دو سه هفته قبل هی توی خانه میپرسیدی: «دقیقا چند روز مونده تا تولدم؟» و بعد تأکید میکردی که دوست داری کیک تولدت پاریسنژرمن باشد. هرچند مادرت شنیده بود که آرام به دوستت گفته بودی: «من دیگه مسی رو دوست ندارم. شنیدم به اسرائیلیها کمک کرده.»
کد خبر: ۳۵۵۵۴۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۱/۰۲