نفیسه محمدی/ آسیداحمد، دستی به منبتهای دور میزش کشید؛ دستهای زبر و خشنی که سالها از تکهای چوب، معجزهای بینظیر ساخته بود. سعی کرد بدون اینکه به طرحها نگاه کند، آنها را با لمس دستانش تشخیص دهد. پیچش گلها و پروانهای که بالهایش را برای پرواز گشوده بود. بلند شد و سری به کارگاه کوچکش زد. کارگاهی در زیرزمین خانه، که گاهی برای دلخوشی خودش آنجا کار میکرد. مدتها بود درش را هم باز نکرده بود. بعد از سالها آموزش و کار باز هم به همین زیرزمین نمور پناه آورد. چند وقتی بود که زمزمه تعطیلی آموزشگاه و کارگاه بزرگ اکبری سر زبانها افتاده بود...
کد خبر: ۳۵۴۲۹۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۲۷
نفیسه محمدی/ دیوانه شده بود. دیوانگی که شاخ و دم نداشت. همین کارها، یعنی دیوانگی محض. چندبار خیز برداشت تا شیشه مغازه را پایین بیاورد، اما به هر زور و ضربی بود، جلویش را گرفته بودند. زیر بار نمیرفت. مدام فکر میکرد فریبش دادهاند یا قصدشان این است که کلاه سرش بگذارند. باقی کتابها را جمع کرد و توی جعبه گذاشت. دو سه جمله هم زیر لب نثار کتابفروشی کرد و از مغازه بیرون آمد. کلی برای این کتاب زحمت کشیده بود. حالا نصف کتابها را برده بودند و شاگرد کتابفروشی همراه پیرمردی که همیشه آنجا پرسه میزد، حرفهای نامعلومی میزدند. معلوم بود کتابفروش نیمی از کتابها را فروخته و خودش آفتابی نمیشد که جواب پس بدهد. شاگرد مغازه هم نمیتوانست حامد را آرام کند....
کد خبر: ۳۵۴۲۶۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۲۵