داستان - صفحه 63

برچسب ها
زهرا عبدی/ بی‌بی بهار راه می‌رفت و زیر لب گله و شکوه می‌کرد. سنجاقی را زیر روسری آبی‌اش زد، چادرش را دور کمرش بست. ردّ نگاهش کشیده شد به دیگ بزرگ روحی که روی اجاق حیاط بود. خدیجه گفت: «بی‌بی اینقدر حرص نخور. هر سال نذر کردی درست شد.» ـ اما این بار خیلی دیر شده. خدیجه گندم‌ها را توی سینی پاک کرد و آشغال‌هایش را گرفت. دوتا چایی توی استکان کمر باریکی ریخت، به بی‌بی بهار تعارف کرد. بی‌بی بهار، دست خدیجه را پس زد، نگرانی توی چشم‌هایش موج می‌زد‌....
کد خبر: ۳۴۹۳۰۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۰۷

محبوبه گل‌محمدی /رومیزی را صاف کردم. گلدان و قوری را روی میز گذاشتم. عطر گل سرخ روی قوری همانقدر به مشامم می‌رسید که عطر گل‌های نرگس توی گلدان. بویش به روشنی بوی چوب میز و صندلی‌ام بود. استکان کمر باریک چای را که «مستوره» از سفر کربلا برایم سوغات آورده بود، نشاندم بین قوری و گلدان و دکمه گوشی را زدم و عکس را سپردم به حافظه گوشی. زیرش نوشتم: «بماند به یادگار از اولین مهمانی» و صورتکی با چشم‌های قلبی را چسباندم تنگش و بعد هم عکسی دیگر به آلبوم اینستا اضافه کردم...
کد خبر: ۳۴۹۰۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۳۰

پربیننده ترین