زهرا عبدی/ یاد چندسال پیش افتادم؛ زمانی که از این هیئت به آن هیئت نوحهای میخواندم. به روضه امام حسین (ع) و کار شِمر که میرسیدم، انگار کسی سیلی روی صورتم نشانده است. تمام بدنم میلرزید، به زحمت روضه را به پایان میرساندم. حالا یکی دو سالی بود که حاج آقا احمدی مُرشد به سراغم آمده بود تا نقشی را بازی کنم که برایم خیلی سخت بود. مُرشد گفته بود: «مدتیه که بازیگر شِمرمون مریضه و نمیتونه بیاد. من شما رو میشناسم، میدونم که میتونی...»
کد خبر: ۳۴۹۴۳۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۱۴
زهرا عبدی/ بیبی بهار راه میرفت و زیر لب گله و شکوه میکرد. سنجاقی را زیر روسری آبیاش زد، چادرش را دور کمرش بست. ردّ نگاهش کشیده شد به دیگ بزرگ روحی که روی اجاق حیاط بود. خدیجه گفت: «بیبی اینقدر حرص نخور. هر سال نذر کردی درست شد.»
ـ اما این بار خیلی دیر شده.
خدیجه گندمها را توی سینی پاک کرد و آشغالهایش را گرفت. دوتا چایی توی استکان کمر باریکی ریخت، به بیبی بهار تعارف کرد. بیبی بهار، دست خدیجه را پس زد، نگرانی توی چشمهایش موج میزد....
کد خبر: ۳۴۹۳۰۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۰۷