داستان - صفحه 84

برچسب ها
کد خبر: ۳۴۱۰۷۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۷

مجید همانطور که در ظرف غذایش را روی میز می‌گذاشت، گفت: «حاجی مبارک باشه، ولی به خدا خودتو تو دردسر انداختیا، همین رستوران اداره می‌رفتیم زحمتت کمتر بود...» حاجی نان را از توی کیسه غذا در آورد و جواب داد: «من که حرفی نداشتم، بچه‌ها هوس دیزی عیال ما رو داشتن، منم که دیگه بازنشست شدم، میرم دم دستش کمکش می‌کنم، یه جمعه دور همیم خوش می‌گذره...»
کد خبر: ۳۴۰۹۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۱۴

پربیننده ترین