(روزنامه شرق - 1394/11/18 - شماره 2515 - صفحه 10)
امروزه، در دوره آغازین سده بیست و یکم «مانیفست کمونیستی» خیلی کمتر از آن دورهای که خوانده میشد خوانده میشود. فهم این مسئله که حکومتهای کمونیستی، در اغلب سده بیستم، بر بخش گستردهای از جهان مسلط بودند برای انسانهای کمسنوسال دشوار است. نظامهای آموزشی کمونیستی، تا حد زیادی، مؤثر و موفق بودند. اما این نظامها در روندی به انحراف کشیده شدند که مارکس و انگلس را بهعنوان مقدسین حمایتگرِ (Patron saints) رسمی تقدیس کردند. فهم این ایده برای مردمی دشوار است که بدون مقدسین حمایتگر بالیدهاند. (آمریکاییها نباید خود را جزء چنین مردمی به حساب آورند). برای دههها، از هر کاندیدا برای ترقی در سازمانی کمونیستی انتظار میرفت قسمتها و موضوعات معینی را از نوشتههای مارکس حفظ باشد و آنها را با سلاست نقل کند (و البته انتظار میرفت که اصلا چیزی درباره بسیاری از دیگر ایدههای مارکسی نداند: ایدههای کار بیگانهشده، ایدههای تسلط دولت، ایدههای آزادی).
بعد از فروریختن دیوار برلین در ١٩٨٩، نظام سیاسی کمونیستی به سرعت شگفتانگیزی تکهتکه شد. در سراسر اروپای مرکزی و شرقی مجسمههای مارکس و انگلس پایین کشیده شدند. تصاویر مردمی که چنین میکردند برای مدتی مطلب صفحه اول نشریات بودند. برخی از مردم با تردید به این مسئله توجه میکردند که پایینکشیدن مجسمههای عمومی مستلزم سازمانیافتگی بسیار است و حیرتزده از خود میپرسیدند چه کسانی این سازمانیافتگی را پیش میبردند. پاسخها هرچه بود این قطعی به نظر میرسد که در پایان سده بیستم تعداد کثیری از شهروندان سابق دولتهای پلیسی کمونیستی کسانی بودند که فکر میکردند زندگی بدون مارکس به معنای رهایی (Liberation) است.
به طور طنزآمیزی، کسانی که پرشورترین ستایندگان مارکس بودند نیز چنین غلیانی داشتند. خوانندگانی که نویسندگان را دوست دارند نمیخواهند آنان را مثل فرزانگان مدرسه تعلیمات مذهبی (Sunday-school) برافراشته ببینند. آنان ممکن است - باید بگویم ما ممکن است- فقط با این فقدان قداست به غلیان بیاییم. تقدیس مارکس از سوی حکومتهای کمونیستی پس از ١٩١٧ فاجعه بود. یک متفکر به هیچوجه به سعادت جاودانی یا آموزش نیاز ندارد.
روشنفکران سراسر جهان به این سانحه پایان سده همچون فروپاشی باشگون خوشآمد گفتند. یکی از رؤسای مسن من در کالج شهر - کسی که در حکومتهای کمونیستی اروپای شرقی رشد یافته بود- گفت حالا که دیوار فرو ریخته نبایستی به من اجازه داده شود که بیش از این مارکس را تدریس کنم. چراکه «رویدادهای ١٩٨٩ ثابت میکند که دورههای درسی در موضوع مارکسیسم منسوخاند».
به او گفتم مارکس امروز، بدون دولتهای پلیسی، چه بسیار بیش از مقدسین حمایتگر دیروز امکان اندیشیدن و اشتیاق را برمیانگیزد. حالا میتوانیم دسترسی مستقیمی به متفکری داشته باشیم که میتواند ما را در مسیر پویاییها و تضادهای زندگی سرمایهداری هدایت کند. او خندید. اما در پایان سده به نظر میرسید که این اشتیاق فراگیر شده بود. جان کسیدی (John Cassidy)، گزارشگر مالی مجله نیویورکر، به ما گفت در ١٩٩٧ والاستریت پر بود از گروههای مطالعاتی که نوشتههای مارکس را بررسی میکردند و میکوشیدند بسیاری از ایدههایی را بفهمند و به هم بیامیزند که در آثار او اساسی بود: «جهانیسازی، نابرابری، فساد سیاسی، نوسازی، فقر، پیشرفت تکنولوژیکی... سرشت ملالتبار وجود مدرن...» مارکس «متفکر بزرگ بعدی» والاستریت بود.
درباره این موضوعات بیشتر از هر کتابی که تاکنون نوشته شده، میتوانیم از مانیفست کمونیستی بیاموزیم. بسیاری از برانگیزندگی کتاب ناشی از این ایده است که قلمرو گستردهای از پدیدههای مدرن با هم در ارتباطاند. بعضی مواقع، مارکس میکوشد ارتباطها را توضیح دهد. در مواقع دیگری، او فقط برخی چیزها را نزدیک چیزهای دیگری قرار میدهد و آن را رها میکند تا خودمان از ارتباطشان سردربیاوریم.
چه ارتباطهایی موردنظر مارکس هستند؟ نخست - و بسیار حیرتانگیز است اگر برای آن آماده نباشید - ستایش سرمایهداری در حد افراطی است؛ ستایشی که به خشیت پهلو میزند. مارکس در همان ابتدا در «بخش نخست، بورژوازی و پرولتاریا» روندهای ساختار مادیای را توصیف میکند که سرمایهداری به آن دست یازیده و عواطفی که با آنها همراه شده است. او در شیوهای شاخص است که روندهای تاریخی و عواطف را با هم مرتبط میکند. او بر احساس درگیرشدن با چیزی جادویی و عجیب و مرموز تأکید میکند:
«بورژوازی... نیروهای تولیدی عظیمتر و غولآساتری از مجموع تمام نسلهای گذشته آفریده است. فرمانبرداری نیروهای طبیعت از انسان، استفاده از ماشینآلات، کاربرد علم شیمی در صنعت و کشاورزی، کشتیرانی با نیروهای بخار، راهآهن... تسطیح سراسر قارهها برای زراعت، کانالکشی رودخانهها، کل جمعیتی که گویی از ژرفای زمین احضار شدهاند – در کدامیک از سدههای پیشین حتی حدس زده میشد که چنین نیروی تولیدی در بطن کار اجتماعی نهفته است؟».
یا یک صفحه پیشتر، درباره پویایی سرشتی [سرمایهداری] که هم معنوی و هم مادی است:
«بورژوازی بدون ایجاد انقلاب دائمی در ابزارهای تولید و از این رهگذر بدون ایجاد انقلاب در مناسبات تولید و همراه با آنها کل مناسبات جامعه، نمیتواند به حیات خویش ادامه دهد... ایجاد انقلاب پیاپی در تولید، آشفتگی بیوقفه تمام اوضاع اجتماعی، ناپایداری و بیقراری بیپایان، دوران بورژوازی را از تمام دورانهای پیشین متمایز میکند. تمام مناسبات تثبیتشده و سخت و منجمد، همراه با زنجیرهای از پیشداوریها و نظرات کهنه و مقدس فرو میپاشند و هر آنچه به تازگی شکل گرفته است پیش از آنکه قوام گیرد منسوخ میشود. هر آنچه سفت و سخت است ذوب میشود و به هوا میرود، آنچه مقدس است نامقدس میگردد و سرانجام آدمی ناگزیر میشود با دیدگانی هشیار با شرایط واقعی زندگی[اش] و مناسبات خویش با نوع خود روبهرو شود».
بخش نخست مانیفست شامل بسیار بندهایی شبیه اینهاست که با طنین شدیدی ابراز شده است. معاصران مارکس اینها را نادیده نگرفتند و برخی از رادیکالهای نزدیک به او، مثل پرودون و باکونین، تقدیر او را از سرمایهداری خیانت به قربانیان آن خواندند. این اتهام که امروزه نیز شنیده میشود شایسته پاسخی جدی است. مارکس از سرمایهداری متنفر است. اما در عین حال میاندیشد که سرمایهداری دستاوردهای واقعی عظیم – نهتنها مادی که معنوی نیز - به همراه داشته است و او میخواهد این دستاوردها به جای اینکه در انحصار طبقه حاکم کوچکی باشد میان همگان توزیع شده و هرکسی از آنها بهرهمند شود. این بسیار متفاوت است از خشم توتالیتر که معرف رادیکالهایی است که میخواهند سرمایهداری را با همه پیامدهای آن حذف کنند.
در بعضی موارد، همچنان که در مورد پرودون، این دقیقا دوران مدرن است که نفرت برمیانگیزد: آنان رؤیای عصر طلایی روستاها را در سر دارند؛ زیستگاهی که هرکس در جایگاه خودش (یا اگر زن بود درست در پشت سر مرد) شادمانه زندگی میکرد. برای دیگر رادیکالها، از نویسنده «کتاب رستگاری» (The book of Revelation) تا توماس مونتسر تا ورلک١ جوزف کنراد و تا آنابومبر٢ چنین مواجههای تا مرحله گذار از مرز خشم و نفرت از واقعیت و از خود زندگی پیش میرود. خشم و نفرت آخرالزمانی، غلیانهای سطحی بیواسطه و احساساتی را تدارک میبینند. چشمانداز مارکس اما، پیچیدهتر و متنوعتر است و اگر رشدیافته نباشی تابآوردن در برابر آن دشوار است. اما اگر رشدیافته هستی و هماهنگییافته با جهان سرشار از پیچیدگی و ابهام، مارکس میتواند برای تو بهتر از آنچه فکر میکنی مناسب باشد.
مارکس نخستین کمونیستی نبود که از سرمایهداری به خاطر خلاقیتش تقدیر کرد. چنین نگرشی در بعضی از بزرگان «سوسیالیستهای تخیلی» نسلی پیش از او، مثل رابرت اوئن و سن سیمون و پیروان برجستهشان یافت میشود. اما مارکس نخستین نویسندهای است که سبکی را ابداع میکند که این خلاقیت را پیش از اوایل سده بیستم در معرض دید قرار میدهد (در فرانسه با بودلر و رمبو زبان شاعرانه چند دهه جلوتر بود). برای خوانندگانی که با تی. اس. الیوت و ازرا پاوند و اعقابشان بالیدهاند نباید درک این نکته مشکلی داشته باشد که مانیفست قطعه شعری چشمگیر است. در آن، طیف بسیار گسترده چیزها و ایدههایی گردآورده شدهاند که تا آن موقع هیچکس حتی فکرش را نمیکرد با هم جمعشدنی باشند. اگر بتوانی به ادراکی از افق [نگاه] مارکس برسی این به تو کمک میکند درکی از جهان مدرن بیابی.
میتوانیم سبک «مانیفست» را نوعی سبک غنایی اکسپرسیونیستی بخوانیم. پاراگرافها مثل امواجی که ما را تکانخورده از ضربه و خیسشده با اندیشه ترک میکنند بر ما میشکنند. این نوشته منشور تکانه (Momentum) نفسگیری را برمیانگیزد پیشرونده بدون هیچ راهنما و نقشهای، درهمشکننده مرزها و بر روی هم انباشتکننده لایهبهلایه چیزها، ایدهها و تجربهها. کاتالوگها (فهرستوارهها) برای مارکس همچنان که برای معاصران او، دیکنز و ویتمن، نقش بزرگی ایفا میکنند. بخشی از سحر این سبک ناشی از این احساس است که فهرستها هرگز پایان نمییابند. کاتالوگ رو به زمان حال و آینده گشاده است.
از ما نیز دعوت میشود که چیزها، ایدهها و تجارب خودمان را بر آنها انباشته کنیم و اگر بتوانیم راهی بیابیم خودمان را هم بر این انباشتگی اضافه کنیم. اما به نظر میرسد که موضوعات انباشتهشده با هم تقابل دارند و گاه چنین مینماید که تمام این انباشتگی از هم بپاشد. مارکس، از پاراگراف تا پاراگراف، موجب میشود تا خوانندگان این احساس را داشته باشند که ما سریعترین و شکوهمندترین قطار سده نوزدهم را سوار شدهایم؛ قطاری که از مخاطرهآمیزترین و ناهموارترین زمینهای این سده میگذرد و اگرچه نور فروزانی داریم، اما به سمتی پیش میرانیم که دیگر هیچ ریلی وجود ندارد.
آن ویژگی سرمایهداری مدرن که بیشترین تقدیر مارکس را برمیانگیزد افق جهانی و بافت جهان وطنیاش است. امروزه مردمان بسیاری از اقتصاد جهانی چنان صحبت میکنند که گویی همین تازگی پدید آمده است. مارکس یاریمان میدهد دریابیم که اقتصاد جهانی چگونه در تمام این مدت عمل میکرده است:
«نیاز بورژوازی به بازاری دمادم در حال گسترش برای کالاهای خود، آن را به سراسر مناطق زمین میکشاند. همه جا باید جا خوش کند، همه جا باید مستقر شود و با همه جا باید ارتباط برقرار کند.
بورژوازی با سوءاستفاده از بازار جهانی به تولید و مصرف تمام کشورها خصلت جهانی داده است. تمام صنایع ملی قدیمی نابود شدهاند یا روزبهروز در حال نابودشدن هستند. جای آنها را صنایع جدیدی میگیرد که رواج آنها برای تمام ملتهای متمدن مسئله مرگ و زندگی است... صنایعی که محصولات آنها نهتنها در داخل کشور بلکه در هرچهار گوشه دنیا مصرف میشود...».
مارکس باور داشت این گستره جهانی نمایش چشمگیر طنزهای تاریخ را ارائه میدهد. بورژواهای مدرن عموما در اشتیاقاتشان مبتذل بودند و در عین حال، تمنای بیوقفه سود بر آنان همان سازوکار شوروشوق سیریناپذیر و همان افق نامتناهی را تحمیل میکرد که هر یک از قهرمانان بزرگ رمانتیک - مثل دن جیووانی٣، چایلد هارولد٤ و فاوست گوته - از آن برخوردار بودند. آنان چهبسا فقط به یک چیز بیندیشند اما تمرکز تنگنظر آنان وسیعترین پیوستگیها (integration) را از هم میدرد؛ دیدگاه سطحیشان عمیقترین دگرگونیها را موجب میشود؛ فعالیت اقتصادی صلحآمیزشان همچون بمبی هر جامعه انسانی را - از ابتداییترین قبایل تا اتحاد شوروی پرصلابت - ویران میکند.
مارکس از هزینههای انسانی رشد و تحولات سرمایهداری هراسان شده بود اما همواره باور داشت افق جهانی که این رشد و تحول خلق میکند دستاورد عظیم انسانی است؛ رشد و تحولی است که باید بر آن جنبشهای سوسیالیستی و کمونیستی پیریخته شوند. به یاد داشته باش تقاضای شکوهمند متحدشدن را که با آن «مانیفست» پایان مییابد؛ تقاضایی که خطاب به «کارگران همه کشورها» بود.
یکی از رویدادهای تعیینکننده دوران مدرن پدیدارشدن نخستین «فرهنگ جهانی» بوده است. مارکس در همان لحظه تاریخی مینوشت که رسانههای همگانی در حال گسترش بودند. مارکس به همان روال گوته که در سال آخر زندگیاش در صحبت با اکرمان «فرهنگ جهانی» را «ادبیات جهانی» توصیف کرده بود به آن میپرداخت. حالا که حدودا صدوپنجاه سال بعدتر مینویسم فکر میکنم صحیح است که آن چیز جدید «فرهنگ جهانی» خوانده شود. مارکس نشان میدهد چگونه این فرهنگ به طور خودبهخودی از بازار جهانی سر برمیکشد و توسعه مییابد:
«به جای نیازهای پیشین که با محصولات [خود] آن کشور برآورده میگردید، با نیازهای جدیدی روبهرو هستیم که برای برآوردهکردن آنها محصولات دوردستترین سرزمینها و اقلیمها لازم است. مراوده همهجانبه و وابستگی متقابل و عالمگیر ملتها جایگزین انزوا و خودکفایی محلی و ملی کهن شده است. در تولید فکری نیز همان وضع تولید مادی حاکم است آفریدههای معنوی ملتهای مختلف دارایی مشترک [تمام ملتها] میشود... و از ادبیات گوناگون ملی و محلی ادبیات جهانی سربر میآورد».
مارکس باور داشت شکسپیر - که در شروع مدرنیته مینوشت - نخستین نویسنده واقعا مدرن جهان بود. او در دوره دانشجوییاش بسیاری از نمایشنامههای شکسپیری را حفظ کرده بود. او در دهه ١٨٤٠ نمیدانست در آینده چقدر عمیقاً با زبان انگلیسی درگیر خواهد شد. مارکس بعد از شکست انقلاب ١٨٤٨ در آلمان حدود نیمی از زندگیاش را در لندن در تبعید گذراند. در خلال این سالها، بهویژه برای روزنامه نیویورکدیلی تریبون با عنوان «گزارشگر اروپایی ما» صدها مقاله، در آغاز با ترجمه انگلس و سپس هرچه بیشتر خود او به زبان انگلیسی نوشت. او هرگز کار بر روی سرمایه را کتابی با زیرنویسهایی در هر صفحه از زبانها و فرهنگهای گوناگون متوقف نکرد.
در لندن، همسرش ینی منتقد نمایش شد و برای روزنامههای آلمانی درباره تئاتر لندن مینوشت. دخترش النور نخستین مترجم «مادام بوواری» فلوبر و «دشمن مردم» ایبسن به زبان انگلیسی و یکی از مبدعان «سازماندهی مالکیت مشترک» (community organizing) بالیدن با کل خانواده را در همپستد هیث (Hampsted Heath) و اجرای نمایشهای شکسپیر در یکشنبهها به یاد میآورد. در طول این مدت آنان ورشکسته شدند، به جان آمدند، از آپارتمانها بیرون انداخته میشدند و نمیتوانستند در زمستان از خانه بیرون بروند زیراکه بسیاری از لباسهایشان در گرو بود. با این حال، آنان به ابداع جهان ادامه دادند.
بینش مارکس درباره فرهنگ جهانی ایدههای متعدد پیچیدهای را یکجا در خود دارد. اول گسترش نیازهای انسان: بازار جهانی که به طور روزافزونی پیچیده میشود یکباره همه اشتیاقات هر فردی را شکل میدهد و میگستراند. مارکس از ما میخواهد به تصور درآوریم که این اشتیاقات چگونه در غذا، لباس، دین، عشق و در خصوصیترین تخیلاتمان همچنان که در معرفی عمومی از خودمان بروز مییابند. بعد ایده فرهنگ همچون «مالکیت عمومی» (common property). هرچه توسط فردی در هر کجایی خلق شده برای هرکسی در هر جایی گشوده و در دسترس است. کارآفرینانی هستند که کتاب (و کتابهای دیجیتال) منتشر میکنند، نمایشنامه و کنسرت اجرا میکنند، هنرهای نمایشی را ارائه میدهند و در سدههای پس از مارکس به خاطر کسب پول سختافزارها و نرمافزارهایی را برای سینما، رادیو و تلویزیون و کامپیوتر میسازند.
با وجود این، تاریخ به این شیوه یا شیوههای دیگر از چنگشان میگریزد و بنابراین مردم میتوانند از فرهنگ - یک ایده، تصویر شاعرانه، صوت موسیقی، افلاطون، شکسپیر، یک آواز مذهبی سیاهپوستان (کل خانواده مارکس در دهه ١٨٦٠ از اینها باخبر بودند) - برخوردار شوند حتی اگر نتوانند مالک آن باشند,٥ اگر بتوانیم درباره فرهنگ مدرن همچون «مالکیت عمومی» فکر کنیم و نیز به شیوههایی بیندیشیم که موسیقی فیلمهای سینمایی ادبیات و تلویزیون مردمی (popular) میتوانند موجب شوند در دنیا احساس راحتی بیشتری داشته باشیم. این به ما کمک میکند به تصور درآوریم چگونه مردم جهان میتوانند روزی در منابع جهان هم شریک شوند.
چنین بینشی درباره فرهنگ به ندرت مورد بحث قرار گرفته است؛ اما این بینش یکی از تعمیمپذیرترین و امیدوارکنندهترین موضوعاتی است که مارکس در کل زندگیاش نوشت. در سده گذشته یا در این حدود توسعه سینما، تلویزیون، ویدئو و کامپیوتر، زبان تصویری جهانی خلق کردهاند که ایده «فرهنگ جهانی» را بیش از هر زمان دیگر ملموس و درکپذیر میکند و نوای جهان از خلال بهترین موزیکها و کتابهای ما نفوذ میکند. این قسمت خوب خبر است. قسمت بد آن این است که اغلب نوشتههای چپ درباره فرهنگی که به وجود آمده تا چه حد عبوس و تلخ است. بعضی مواقع صداهایی شنیده میشود که گویی فرهنگ فقط یک وزارتخانه دیگرِ استثمار و ستمگری است که در خودش هیچچیز درخشان و ارزشمندی ندارد. در مواقع دیگر، چنین طنینانداز میشود که گویی اذهان مردم محفظههایی خالیاند شامل هیچچیزی جز آنچه سرمایه در آنها میریزد. برای درک آشکار این مطلب سعی کنید مقالههایی درباره «گفتمان سلطهگرانه/ ضد سلطهگرانه» بخوانید.
اما اگر سرمایهداری در قلمروهای بسیار گوناگونی یک پیروزی است چه اشکالاتی دارد؟ چه چیز صرف زندگیات در تلاش برای مبارزه با آن را – چنانکه مارکس کرد - ارزشمند میکند؟ در سده بیستم، جنبشهای مارکسیستی بر این موضوع که با تفصیل بسیار در «سرمایه» توضیح داده شده بود متمرکز شدند که کارگران در جامعه بورژوایی به فقر و بینوایی سوق داده شده بودند یا سوق داده میشوند. زمانها و مکانهایی در جامعه بورژوایی وجود داشت (برای نمونه بحران بزرگ) که انکار چنین ادعایی پوچ میبود. در زمانها و مکانهای دیگری (آمریکای شمالی و اروپای غربی وقتی که من جوان بودم) این موضوعی کماهمیت بود. بسیاری از اقتصاددانان مارکسیست چرخههای (gyration) دیالکتیکیای را بررسی کردند تا حساب و کتابها درست از آب درآید؛ اما مشکل کل بحث این بود که مشکلات تجربه آدمی را به مسائل اعداد تبدیل میکرد؛ این موضوع مارکسیسم را به سویی سوق میداد که مثل سرمایهداری بیندیشد و سخن بگوید.
گهگاه «مانیفست» شکلی از این ادعا را نشان میدهد؛ اما به نظر من «مانیفست» کیفرخواست خیلی کوبندهتری را ارائه میدهد؛ کیفرخواستی که حتی در اوج دوران رونق - وقتیکه بورژوازی و توجیهگران آن در رضایتمندی از خود غوطه میخورند - هنوز پابرجاست. آن کیفرخواست بینش مارکس است درباره آنچه جامعه بورژوایی مدرن، مردم را به آن مجبور میکند: آنان باید احساساتشان را نسبت به یکدیگر منجمد کنند تا مکانی در جهان سرد و یخزده بیابند. جامعه بورژوایی «میان انسانها رابطهای جز نفع شخصی صرف و «پرداخت نقدی» بیعاطفه باقی نگذاشته است».
این جامعه [هر شکل] احساساتیگری نافرهیخته را در آبهای یخزده حسابگریهای خودپرستانه غرق ساخته است». جامعهای که «ارزش شخصی را به ارزش دادوستد» تبدیل کرده است. این جامعه «به جای آزادیهای بیشمار اعطاشده و فسخناپذیر تنها یک آزادی ناسنجیده یعنی تجارت آزاد را برقرار ساخته است». «بورژوازی پوشش احساساتی مناسبات خانوادگی را از هم دریده و آن را به مناسبات صرفا پولی تقلیل داده است». این طبقه «پزشک، وکیل، شاعر و دانشمند را کارگر مزدبگیر خود ساخته است». و «در یک کلام استثمار عریان، بیشرمانه، سرراست و ددمنشانه را جایگزین استثماری کرده که در لفافه اوهام مذهبی و سیاسی پیچیده شده بود». بورژوازی به مردم تحمیل میکند برای بقا خودشان را تنزل دهند و به فساد کشانند.
آثار سده بیستم در سنتهای اندیشه مارکسیستی به این گرایش دارند که بورژوازی را با قدرتهای ابر-کنترلی (Super-controlling powers) متصور شوند: هرآنچه روی میدهد برای آن است که بورژوازی بتواند «سرمایه بیشتری انباشت کند». شایسته توجه است مارکس در بینش خود درباره بورژوازی آن را بیثبات به تصویر میکشد. او بورژوازی را به «جادوگری» تشبیه میکند که «دیگر قادر به مهار نیروهای جهان زیرین که خود با افسون خویش احضار کرده نیست». البته مارکس ما را به یاد «فاوست» گوته میاندازد و نیز به سنتهای قابل احترام آن جادویی که فرض میشد حاملانش را به نحو چشمگیری ثروتمند میکند؛ بههرحال، جادو هرگز مثمرثمر نیست.
مارکس میگوید آنچه به جای آن روی میدهد فقط «زمینهسازی برای بحرانهای گستردهتر و مخربتر و با نابودی ابزارهایی [است] که مانع بحران میشوند». نجاتیافتگان بحران مالی سال ٢٠٠٨ احساس قدرتی جادویی را به خاطر خواهند داشت که میلیونها انسان را فریب داد که بیش از آنچه داشتند را وارد بازار کنند. این جالب خواهد بود که بفهمیم آیا مردم چیزی از همه کردارهای عجیب و غریبی میآموزند که کسانی مثل مداف٦ چهره شاخص آن شدند. مارکس دلواپس این بود که نمیآموزند: در سرمایهداری مدرن، پیچیدهترین اذهان یکشبه بدوی میشوند؛ مردمی که قدرت بازسازی جهان را دارند به نظر میرسد که هنوز بهطور اجتنابناپذیری محکوم به تخریب خودشاناند. مارکس با امیدهای بزرگ برانگیخته شده بود؛ اما با نگرانیهای جدی پیش میرفت.
بیش از ١٥٠ سال با ادبیات بسیار گستردهای مواجه بودهایم که به توحش یک طبقه در موقعیتی حمله میکرد که آنانی که با توحش بیشترین فارغالبالی را دارند بهنظر میرسد موفقتریناند؛ اما همین نیروهای اجتماعی بر اعضای گروه بسیار بزرگی که مارکس «طبقه کارگران مدرن» میخواند، فشار وارد میآوردند. در مورد هویت این طبقه همواره اشتباهاتی مطرح بوده است. بسیاری از خوانندگان مارکس همیشه فکر کردهاند «طبقه کارگر» فقط به معنای مردانی چکمهپوش در کارخانهها، در صنعت، با یقههای آبی و دستهای کبرهبسته، لاغر و گرسنهاند.
سپس این خوانندگان به سرشت متغیر نیروی کار توجه میکنند: آموزشیافتگی افزاینده، یقه سفید، شاغل در خدمات انسانی (نه فقط در تولید غذا یا ساختن اشیا)، داخل طبقه متوسط یا نزدیک به آن و این خوانندگان آن را بهعنوان «مرگ سوژه» میفهمند و نتیجه میگیرند که طبقه کارگر محو میشود و همه امیدهای معطوف به آن زوال مییابد. مارکس نمیاندیشید که طبقه کارگر کوچک میشود: در همه کشورهای صنعتی این طبقه یا از قبل در «اکثریت زیاد» بودند یا در حال کسب موقعیت اکثریتاند. مارکس میاندیشید اعضای در حال افزایش این طبقه آن را قادر میکند «مبارزه دموکراسی را ببرد». بنیان این حسابوکتاب سیاسی مفهومی هم ساده و هم بسیار جامع بود:
«طبقه کارگر جدید... رشد میکند: طبقهای از رنجبران که تا زمانی زنده هستند که کار بیابند و زمانی کار مییابند که کارشان بر سرمایه بیفزاید. این رنجبران که به اجبار خود را ذرهذره میفروشند کالایی مانند هر کالای تجاری هستند. در نتیجه دستخوش تمام افتوخیزهای رقابت و نوسانهای بازارند.»
عامل حیاتی از نظر مارکس کارکردن در کارخانه یا کارکردن با دستهایت یا فقیربودن نیست. همه این چیزها ممکن است با عرضه و تقاضای در نوسان در تکنولوژی و سیاست تغییر کنند. واقعیت حیاتی عبارت است از نیاز تو به فروش کارت برای اینکه زندگی کنی، تکهتکهکردن شخصیتات برای فروش، نگریستن به خودت و اندیشیدن به اینکه «حالا چه دارم که میتوانم بفروشم؟» و وحشت و اضطراب بیپایان از اینکه حتی اگر امروز دغدغهای نداری ممکن است فردا کسی را نیابی که مشتاق خریدن آنچه داری یا آنچه هستی باشد؛ اینکه چهبسا بازار متغیر تو را بیفایده اعلام کند (همچنان که درباره خیلیها چنین کرده است)؛ اینکه خودت را هم از نظر فیزیکی و هم از نظر متافیزیکی بیکس و تنها بیابی.
نمایشنامه «مرگ فروشنده» (١٩٤٩) اثر آرتور میلر یکی از آثار بزرگ در ادبیات آمریکاست، معرف وحشت تباهکننده زندگی که میتواند وضعیت اغلب اعضای طبقه کارگر در دوران مدرن باشد. نوشتههای اگزیستانسیالیستیای که من در نیمسده پیش با آنها رشد کردم، بهگونهای بسیار عمیق و زیبا به این سنت تجسم میبخشند. با وجود این، بینشها و شهودهای آن به طرز عجیبی انتزاعیاند. ژرفنگری درباره این بینشها و شهودها میتوانست از «مانیفست» آموخته شود، از اثری که هراس و اضطراب مدرن را مورد توجه قرار میدهد.
مارکس در مییابد که بسیاری از مردم طبقه کارگر از تعلقشان به این طبقه آگاه نیستند. آنها لباسهای شیک میپوشند و در خانههای زیبا زندگی میکنند؛ چراکه اکنون تقاضای زیادی برای کار آنها وجود دارد و ازاینرو، حالشان خوب است. آنان شادمانه با مالکان سرمایه احساس نزدیکی میکنند و درکی از این ندارند که تا چه حد امتیازاتشان محتمل و ناپایدار است. آنان ممکن است تا موقعی که مازاد اعلام نشده و بیرون انداخته نشوند یا کارشان به کارگران دیگر کشورها سپرده نشود یا به جایی نرسند که مهارتشان به درد بازار نخورد یا بههردلیلی کار و کارخانه کوچک نشود، کشف نکنند که کی هستند و به کجا تعلق دارند.
دیگر کارگرانی که در سطوح پایینتری هستند و خیلی زیبا لباس نمیپوشند شاید نفهمند بسیاری که در جایگاه رئیسشان به آنان امر و نهی میکنند به واقع، در طبقه آناناند و علیرغم خودنماییشان، در همه آسیبپذیریهای آنان شریکاند. چگونه میتوان این واقعیت را به مردمی قبولاند که آن را درک نمیکنند یا نمیتوانند درک کنند؟ پیچیدگی این ایدهها به خلق پیشه جدیدی کمک کرد که در جامعه مدرن نقش محوری دارد: «سازماندهنده».
گروهی که هویتش همچون کارگران برای مارکس حیاتی بود طبقه خودش بود: روشنفکران «بورژوازی هاله [قداست] تمام پیشههایی را که تا آن هنگام گرامی شمرده میشد و با هراسی توأم با وقار به آنها مینگریستند، دریده است. پزشک، وکیل، کشیش، شاعر و دانشمند را کارگر مزدبگیر خود ساخته است».
نباید چنین فکر کرد که این فعالیتها معنا و ارزش خود را از دست میدهند. در هر صورت، آنها حتی ارزشمندتر و مفیدتر میشوند؛ اما تنها طریقی که مردم بتوانند از این آزادی برخوردار شوند که هر کاری را میتوانند انجام دهند و به عمل درآورند، این است که برای سرمایه کار کنند. خود مارکس نیز مجبور بود به همین شیوه زندگی کند. او، در طول چهل سال، به طور درخشانی به روزنامهنگاری پرداخت. بعضی مواقع پولی دریافت میکرد و اغلب نه. مارکس در فهم اینکه چگونه کارگران سازمان مییابند و چگونه ظرفیتشان برای سازمانیافتن میتوانست زندگی را در سده نوزدهم از آنچه در دهه ١٨٤٠ - در دوره مانیفست، از دوره نخستین فعالیت او - انسانیتر کند، درخشان بود؛ اما آنموقع هیچکس در نیافته بود چگونه خالقان فرهنگ میتوانستند سازمان یابند. وقتی مارکس و هر نویسنده و هنرمند دیگر در آن روزها، در مقابل سرمایه ایستاد، تنها بود.
در سده بیستم و بیستویکم مقیاس فرهنگ به طرز حیرتانگیزی گسترش یافته است. روشنفکران نیاز دارند برای کارخانجات دارو، استودیوهای فیلم، شرکتهای مختلط رسانهای، سازمانهای خدمات درمانی، (HMO=health-maintenance organization) کمیتههای آموزشی، سیاستمداران و... کار کنند تا همیشه مهارتهای خلاقانهشان به سرمایه کمک کند که سرمایه بیشتری انباشت شود. این، روشنفکران را نه فقط درگیر تنشهایی میکند که همه کارگران مدرن را رنج میدهد؛ بلکه در معرض همه تنشهای وحشتآور خاص خودشان نیز قرار میدهد. اینان هرچه بیشتر به کارشان بپردازند و بخواهند آن کار معنی داشته باشد، هرچه بیشتر خودشان را در ستیزه مدام با محافظان برنامهها و بودجهها (Spreadsheets) خواهند یافت. در سده بیستم، خالقان فرهنگ شروع کردند به فهمیدن و سازمانیافتن؛ اما همچنان که در تاریخ سرمایهداری به تکرار اتفاق افتاده تکنولوژی میآموخت تا به مقیاس خیلی گستردهتری به خود سازمان دهد.
در سده بیستویکم اینترنت بُعد کاملا تازهای از ستیزه را بازگشود؛ انتشاراتیها، روزنامهها و مجلات در مسیر حذف قرار گرفتند. امروزه روشنفکران مجبور شدهاند وارد مبارزهای شوند که دیگر میتوانیم آن را تصمیم به نبرد دائم دموکراسی بدانیم: آنان میجنگند تا «فرهنگ را زنده نگه دارند». ما نمیدانیم چگونه این مبارزه پیش برده میشود. بسیاری از روشنفکران سرانجام به دیدن ارتباطها (Connection) رسیدهاند و خودشان را کارگر میشناسند. اما به وفور روشنفکرانیاند که هنوز در این کار موفق نشدهاند. اغلب ما، چهبسا، [به جای سازماندهیکردن] خیلی کارهایی را متصور شویم که ترجیح میدهیم انجامشان دهیم. مارکس استدلال میکند مگر که بیاموزیم سازمان دهیم - و سازمانیافته باقی بمانیم - و بیاموزیم این نبرد را چگونه پیش ببریم شاید دیگر نه ما و نه هیچکس دیگری نتواند این کارهای زیبا را انجام دهد.
مارکس افق دید پهناوری داشت: او میتوانست به تصور درآورد زندگی هزاران کیلومتر دورتر از هر جایی که او بود چگونه در جریان است. او مقیم لندن، در جایی که پویاترین اقتصاد جهان بود، بهویژه در مورد ابهامات رشد حساس بود. در بیش از بیست سال گذشته پویاترین اقتصاد جهان، اقتصاد چین بوده است. بخش بزرگی از قدرت این اقتصاد از طبقه کارگری با انرژی بیاندازه و با وجود این، تا همین اواخر، با انفعال تمام سرچشمه میگیرد. من در سال ٢٠٠٥ یک ماه حیرتانگیز در چین گذراندم. در کنفرانس دانشگاه ژیجیانگ (Zhejiang) در هانگژو (Hangzhou) شرکت کردم. در خیابانهای چندین شهر قدم زدم و روشنفکرانی در سنین متفاوت را ملاقات کردم. در کنفرانس من حدود ٣٠ چینی و سه آمریکایی حضور داشتند؛ آمریکاییها تنها کسانی [در کنفرانس] بودند که مشتاقانه به انقلاب چین به خاطر دستاوردهایش اعتبار میدادند.
به نظر میرسید که چینیها راجع به کشورشان چنان صحبت میکردند که آمریکاییها در دهه ١٩٥٠ [راجع به کمونیسم] حرف میزدند. آنان چنان صحبت میکردند که گویی «کمونیستهای چینی» مریخی بودند و نه والدین یا پدربزرگها و مادربزرگهایشان و بعضی مواقع خودشان. به علاوه، متوجه شدم در برنامههای درسی دبیرستان و دانشگاه در زمینه تفکر غربی بهمیانآوردن نام مارکس ممنوع شده بود. من راجع به زندگی مارکس و فعالیت او در دوره متأخر سده نوزدهم در انگلستان حرف زدم و انگلستان را با چین امروز مقایسه کردم.
راجع به مسخ طبقه کارگر انگلیس صحبت کرده و استدلال کردم در جامعه مدرن پویا احتمال ندارد که انفعال طبقاتی زیاد طول بکشد. استدلال کردم دورهای مثل اکنون چین دقیقا از نوع دورهای بود که بخشهای انفجاری مانیفست میتوانست پیامبرانه باشد. اغلب مردمی که با آنان صحبت کردم میگفتند چین فاقد نظام طبقاتی و لایهبندی اجتماعی است و بنابراین مقولات مارکس در اینجا بیمعنی است. تعداد کمی گفتند هیچکس به چنین نظری باور ندارد. اما امروزه نیز همچون گذشته مردم چین میدانند که چه باید بگویند.
دانشجویان با ناراحتی گفتند که مقالهام از برنامه کنفرانس حذف شده است. برخیها گفتند اگر بتوانند دوست دارند آثار مارکس را بخوانند. به آنان گفتم دریافت اصلی و اساسی این است که آنان نیز خودشان بخشی از طبقه کارگرند و طبقه کارگر ظرفیت سازمانیافتن دارد. به آنان بعضی عناوین [برای جستوجو] و آدرس وبسایتها را دادم و برایشان آرزوی موفقیت کردم. اکنون در سال ٢٠١٠ مجموعهای چاپ شده که در آن نهفقط حضور دارم بلکه، بسیار مهمتر، مارکس حضور دارد. این را همچون نشانهای دیدم از اینکه کارگران چینی احتمالا شروع کرده بودند به سازمانیافتن و عملکردن در مقیاسهای بسیار بزرگ. چه کسی میداند که این تا چه حد موفق بوده است؟ چهبسا، این جبهه جدیدی در «نبرد برای دموکراسی» باشد که گشوده شده است.
مارکس طبقه کارگری مدرن را اجتماع (Community) جهانی بسیار گستردهای میدید که در انتظار محققشدن است. چنین امکانات عظیمی به تاریخ سازماندهی، وزن و عظمت دائمی میدهد. روند ایجاد اتحادیهها فقط موضوع سیاستهای گروه ذینفع نیست، بلکه بخش حیاتی آن چیزی است که لسینگ (Lessing) آن را «آموزش نوع بشر» خواند. مارکس میاندیشید همچنان که کارگران بهتدریج میفهمند کسی هستند این را نیز درک خواهند کرد هریک برای اینکه خودش باشد به دیگری نیاز دارد. کارگران بالاخره چنین موقعیتی را درک خواهند کرد؛ زیرا جامعه بورژوایی آنان را مجبور میکند تا از طغیان مداوماش جان سالم به در ببرند، زیرک و زرنگ شوند. یادگرفتن اینکه به کارگران دیگری کمک کنی که ممکن است نسبت به تو خیلی متفاوت به نظر برسند یا متفاوت حرف بزنند ولی عمیقا مثل تو هستند روح و روان را از ترس رهایی و به یک زن یا مرد جایگاهی دائمی در دنیا میدهد.
این بخش حیاتی بینش اخلاقی است که در سطح زیرین «مانیفست» قرار دارد. اما بُعد دیگر اخلاقی هست که به راهحلی متفاوت اما از نظر انسانی به همان اندازه فوری تأکید دارد. بسیاری از جنبشهای کمونیستی در تاریخ، که از افلاطون شروع شده، به نظمی اجتماعی معطوف شدهاند که در آن شکلی از کلِ جمعی، خودِ فردی را پایمال میکند. جهان رادیکال دهه ١٨٤٠، که مارکس در آن میبالید، پر از مردمی بود که به چنین چیزی میاندیشیدند. نوشتههای نخستین او مملو از ناسزاگویی به چیزی است که او «کمونیسم خام و بیفکر» میخواند. او همواره بر این تأکید میکرد که کمونیسم به معنای رهایی خود (Liberation of self) است. این یعنی که انقلاب آینده به طبقات و مبارزه طبقاتی پایان میدهد و این فرصت را ایجاد میکند که در جهانی شادمان زندگی کنیم که «رشد و تحول آزاد هر فرد شرط رشد و تحول آزاد همگان است» مارکس به کمونیسم همچون طریقی میاندیشید که مردم را شاد میکند.
از نظر او، نخستین جنبه شادی «تحول» است؛ یعنی تجربهای که خود را به طور بیپایانی بهسهولت تکرار نمیکند. اما مراحل بیپایان تغییر و رشد را به انجام میرساند. این شکل شادی بهگونه متمایز و مشخصی مدرن است و تحتتأثیر اقتصاد بورژوایی دائما در حال توسعه قرار دارد. اما جامعه بورژوایی مدرن به مردم تحمیل میکند که در تطابق با تقاضاهای بازار رشد و تحول یابند: آنچه ممکن است به فروش رسد رشد و تحول مییابد؛ آنچه به فروش نمیرسد طرد میشود یا دیگر هرگز، در کل، وارد چرخه زندگی نمیشود. مارکس، علیه رشد و تحول مچالهشده تحمیلی از سوی بازار، برای [تحقق] «رشد و تحول آزاد» یعنی شیوه رشد و تحولی مبارزه میکند که «خود» (self) میتواند بر آن نظارت داشته باشد.
پافشاری بر رشد و تحول آزاد، به جای رشد و تحول تحت اجبار بازار، موضوعی است که [در آن] مارکس با هوشمندترین و برجستهترین لیبرال سده نوزدهم - جان استوارت میل - همرأی است. میل نیز سرانجام به جایی رسید که بهمانند مارکس «رشد و تحول آزاد» را ارزش انسانی پایهای در نظر میگرفت. اما او با پیرترشدنش بیشتر متقاعد میشد که شکل سرمایهدارانه مدرنیزاسیون - رقابت بیامان بسیار شدید، سازگاری (conformity) اجتماعی و بیرحمی نسبت به بازماندگان – مانع از تحقق بهتر قابلیتهای آن میشود. بزرگترین لیبرال جهان در سنین پیری، خود را سوسیالیست خواند.
به طور طنزآمیزی، زمینهای که لیبرالیسم و سوسیالیسم در آن سهیماند میتواند مشکلی برای هر دو باشد. اگر آقای میسترکرتز٧ نمرده باشد چی؟ چه میشود اگر «رشد و تحول آزادِ» اصیل، اعماق هولناکی را در سرشت انسان آشکار کند؟ داستایفسکی، نیچه و فروید همگی وادارمان میکنند با چنین وحشتهایی مواجه شویم. هم مارکس و هم جان استوارت میل ممکن بوده بگویند تا بر سلطه اجتماعی غلبه نکرده باشیم، برایمان ممکن نیست بگوییم تباهی درونیمان چه ژرفایی میتواند داشته باشد. روند رسیدن به این نقطه - جایی که راسکولنیکفها در خیابان D نگندند و جایی که سویدریگایلفها٨ دارای هزاران بدن و روح نباشند- باید کافی باشد تا دربیابیم همه ما کار مداومی در پیش داریم. و حتی اگر به چنین نقطهای برسیم و به جایی که بتوانیم بچههای شرور درونمان را ببینیم [آنها] هرگز از بین نخواهند رفت. [با رسیدن به این نقطه] ما آموختهایم برای دفاع مشترک چگونه با یکدیگر همکاری کنیم. تروتسکی در دهه ١٩٢٠ به این باور رسید رواندرمانی حقی انقلابی است که از ما در برابر خودمان محافظت میکند.
محبوبترین داستانم را درباره «مانیفست» برای آخر نگه داشتهام. این داستان مربوط میشود به هانس مورگنتائو (Hans Morgenthau) نظریهپرداز بزرگ روابط بینالملل که پناهندهای از آلمان نازی به آمریکا بود. گفته او را اوایل دهه ١٩٧٠ از خود او در دانشگاه نیویورک شنیدم. او از خاطرات بچگیاش در باواریا پیش از جنگ جهانی اول میگفت. پدر او، پزشکی در منطقه کارگرنشین شهر کوبورگ (Coburg) (او میگفت غالبا معدنکار بودند)، دیگر، پسرش را برای کار با خودش میبرد. بسیاری از بیماران او از بیماری سل میمردند. در آن سالها پزشک نمیتوانست کار زیادی برای نجات زندگیشان انجام دهد. اما میتوانست به آنان کمک کند که بزرگمنشانه بمیرند.
در کوبورگ بسیاری مردم محتضر درخواست میکردند که با کتاب مقدس دفن شوند. اما وقتی پدر مورگنتائو از کارگران همشهریاش آخرین درخواستشان را میپرسید بسیاری از آنان میگفتند که به جای کتاب مقدس میخواهند با «مانیفست» دفن شوند. آنان از دکتر تمنا میکردند مراقب باشند نسخه پاکیزهای از کتاب همراه آنان باشد و مراقب باشند که کشیشان دزدکی وارد نشوند و در آخرین دقیقه کتاب را پنهانی عوض نکنند. مورگنتائو میگفت آنموقع بیش از آن جوان بودم که کتاب را بفهمم». اولین وظیفه سیاسیاش این شد که مطمئن شود آنان کتاب را فهمیدهاند. او میخواست اکنون مطمئن شود که ما هم آن را فهمیدهایم.
سده بیستم با تخریب انبوه شمایلهای مارکس به پایان رسید. گفته میشد دیگر «عصر پسامدرن» است؛ دیگر قرار نبود به روایتها یا ایدههای بزرگ نیاز داشته باشیم. بیست سال بعد، خود را دستخوش بسیار روایتهای متفاوتی مییابیم: قصههایی درباره جامعه جهانی پویایی که هرچهبیشتر با کوچکسازی [محیطهای کار] (downsizing) و مهارتزدودگی [کارگران] (deskilling) یکپارچه میشود. کار واقعی به این منظور ناپدید میشود که سهام شرکتها بالاتر برود؛ به این منظور که ثروتمندها، ثروتمندتر شوند و به خودشان به خاطر آنچه با دنیای ما کردهاند تبریک بگویند. امروزه تنها تعداد معدودی از ما در این دریافت مارکس شریکیم که به دلیل واضح و عیان سرمایهداری اینجاست؛ درست همینجا.
اما بسیاری از ما میتوانیم باور بیاوریم به - یا حداقل تصور کنیم - چشمانداز رادیکال او، برآشفتگی او و باور به اینکه زنان و مردان مدرن ظرفیت خلق جهان بهتری را دارند. بهناگاه وجه برجسته مارکس (iconic) متقاعدکنندهتر به نظر میسد تا وجه طنزآمیز او (ironic). حضور ریشوی کلاسیک، آن خدانشناس - همچون پیامبران تورات - هنوز حرفهای زیادی برای گفتن دارد. در طلوع سده بیستم کارگرانی بودند که حاضر شدند همراه «مانیفست کمونیستی» بمیرند. در طلوع سده بیستویکم حتی تعداد بیشتری از کارگران هستند که حاضرند با آن زندگی کنند.
پینوشتها:
١- verloc از شخصیتهای کتاب «دل تاریکی»
٢-Unabomber آنارشیست و قاتل زنجیرهای آمریکایی
٣- دُن جیووانی در زبان ایتالیایی و دُن خوان و دُن ژوان در زبانهای اسپانیایی و فرانسوی
٤- شخصیت شعر سفر زیارتی چایلد هارولد سروده بایرون
٥- رسانههای همگانی بهویژه فضای مجازی «مالکیت عمومی را گسترش میدهند- م.
٦- Madoff یکی از کلاهبرداران سرمایهداری در بورس
٧-mister kurtz شخصیت قصه «دل تاریکی» اثر جوزف کنراد
٨- sovidrigailov از شخصیتهای رمان «جنایت و مکافات» اثر داستایفسکی
http://www.sharghdaily.ir/News/85505
ش.د9405965