صفحه نخست >>  عمومی >> تیتر اول
تاریخ انتشار : ۲۹ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۸:۲۰  ، 
شناسه خبر : ۳۶۴۰۷۲
چند صد سال قبل از من، شاید یکی از بزرگان سادات، وقتی در کوه‌ها و روستاهای طبرستان خانه گزید، زن گرفت و بچه‌دار شد،احتمالاً تا مدت‌ها بعد حسرت دیدار کربلا، نجف، کاظمین و مدینه و خانه‌های اجدادی را با خود به گور برد، چه رسد به اینکه بتواند در شریعۀ فرات وضو بگیرد و پیاده با عزت و احترام راهی کربلا شود
پایگاه بصیرت / گروه فرهنگی/ نفیسه محمدی

سال پیش یک روز مانده به اربعین حسینی، جمعه روزی کنار جاده خاکی پر نخل «طریق العلماء» جایی که فرات با ما هم‌مسیر می‌شد، وضو گرفتم و گرمای ظهر جمعه و نسیم گرمی که می‌وزید، با چند تن از همراهان، نماز خواندیم.

لحظه قبل‌ترش، قبل از وضو گرفتن با آب فرات، به ذهنم رسید چند صد سال قبل از من، شاید یکی از بزرگان سادات، گریزان از جور بن‌العباس، وقتی در کوه‌ها و روستاهای طبرستان خانه گزید، زن گرفت و بچه‌دار شد، احتمالاً تا مدت‌ها بعد حسرت دیدار کربلا، نجف، کاظمین و مدینه و خانه‌های اجدادی را با خود به گور برد، چه رسد به اینکه بتواند در شریعۀ فرات وضو بگیرد و کنارش نماز بخواند و پیاده با عزت و احترام راهی کربلا شود.

در همۀ آن سال‌ها مشغول کشت و زرع بود. زکاتش را می‌داد. نمازش را به جا می‌آورد و روزه‌اش را می‌گرفت و شاید حتی طعن و زخم زبان رعیت و حاکمان را می‌شنید که: اصلاً مگر کسی خبر دارد تویی هم روی زمین هستی، این گوشۀ جهان؟ اصلا مگر دوباره می‌توانی روزی در نجف نماز بخوانی و در کربلا زیارت کنی؟

به این فکر می‌کردم که او و فرزندانش، حتی نوه‌هایش، هر محرم و غدیر علم بر دوش می‌گرفتند، در روستا مشکی می‌پوشیدند، یا سبز! مولودی می‌خواندند یا تعزیه! بی اینکه دیگر امیدی به زیارت داشته باشند.

راه دراز بود و جیب‌ها خالی و مسیرها ناامن! عمرها کوتاه و امکانات کم! ولی هر سال و هر بار این چرخۀ حسرت‌بار زندگی را مرور می‌کرد و ادامه می‌داد.

همچنان که هر صبح پیش از طلوع خورشید به گوسفندها و مرغ و خروس‌ها سر می‌زد، چاشتی می‌خورد و به گندمزارش می‌رفت، این حسرت را داشت و این قصه با مرگ به فرزندش منتقل می‌شد. آدم‌هایی که حتی نام‌شان را هم نمی‌دانیم. نه عکسی، نه شمایلی، نه نقشی، نه تمثالی!

آدم‌های ۳۰۰یا ۴۰۰ سال قبل، پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های ما، دنیای کوچکی داشتند با حسرت‌هایی مشخص و رنج‌هایی طاقت‌فرسا، حدس و گمانم این است لحظۀ مرگ با اندوه «نشد حج برم نشد!»، «نشد یک بار کربلاتو ببینم...» رفتند.

اینکه همۀ عمر به چیزی عشق بورزی، اما نه خودت، نه اکثریت مطلق فرزندان و نوه‌ها و نتیجه‌ها و نبیره‌ها و ندیده‌هایت، به آن نرسند، رنج کمی نیست! البته که این رنج چون تدریجی بوده، جانکاهی‌اش کم می‌شده، یعنی قبلی‌ها هیچگاه نمی‌دانستند بعدی‌ها هم از این زیارت بی‌نصیب خواهند ماند؛ ولی همیشه امید داشتند و به خودشان می‌گفتند :«من اگر مُردم! امید دارم فرزندم جای من برود حج، برود کربلا، برود مشهد، برود شاه عبدالعظیم... .» و البته که باز صدها سال می‌گذشت و باز هیچکس نمی‌توانست قبر شهید کربلا را در آغوش بگیرد و این میراثی به ظاهر ابدی به نظر می‌رسید.

از پدران به پسران و از مادران به دختران... . تا رسید به ما... عصر هواپیما و ماشین، عصر موبایل و اسکایپ! به چشم برهم زدنی که واقعاً هم همین است حسرت گذشتگان را زندگی می‌کنیم.

در آب فرات غوطه می‌خوریم، کنارش عزاداری می‌کنیم. در حرم‌هاشان بست می‌نشینیم، معتکف می‌شویم. عقد می‌گیریم و ...

شاید اگر مثلاً ۴۰۰ یا۵۰۰ سال پیش به آن پدربزرگ اجدادی می‌گفتند تو که هیچ تا ۳۰۰ سال بعد از تو هم کسی پایش به عراق باز نخواهد شد، از فرزندان بعد از تو به سختی شاید کسی بتواند مشهد را درک کند، واکنش‌شان چه بود؟ و بعد البته به او وعده می‌دادند اگر پاک و منزه زندگی کنی و گوش به فرمان و راضی و تسلیم خدا باشی، مسیر را طوری خواهیم چید که چند صد سال بعد، چند تن از نوادگانت را در مسیر خواهی دید و آنها هر عرقی که بریزند، هر شوره‌ای که بزنند، هر تاولی که آزارشان بدهد، هر زخمی که بردارند، هر وضویی که بگیرند، با شما حساب خواهد شد. گویی خودت آنجایی...!

البته که می‌دانم و می‌دانیم هیچگاه چنین خبری را به هیچ کدام از پدربزرگان و مادربزرگان و اجدادمان ندادند. چون تحمل رنج این خبر صعب و سخت بود و این خبر آنقدر دور می‌نمود، که فقط مومنی از جنس حضرت ابراهیم(ع) می‌خواست تا دل به آن خوش بدارد.

آنها در بی‌خبری و امید زیستند و چشم به راه، مُردند. تردید ندارم اکنون وقتی در برزخ، بر لبۀ کنگرۀ عرش دست زیر چانه نشستند و تحقق وعدۀ کریمانۀ الهی را می‌بینند، ما را، نوادگان چند صد سال بعدشان را، که خوش و خرم و محزون و البته سهل انگار، روی جاده قدم می‌زنیم، خطاب قرار می‌دهند :«عزیزکم! کمی آهسته‌تر قدم بردار! جای من داری قدم می‌زنی! جای حسرت زنم! جای حسرت پدرم! جای حسرت برادرم!»

ما که البته صدایشان را نمی‌شنویم. شتاب داریم و بی‌خبر و او شاید حتی عرقی از روی پیشانی ما برمی‌دارد و می‌گوید:«آرام...آرام...!»

و بعد با حسرت پشت دست گزیده، رو به حاملان عرش و نگاهبانان برزخ می‌کنند و می‌گویند: «اگر می‌دانستیم وعدۀ خدا، روزی چنین محقق می‌شود، رنج زیستن غریبانه و تنگدستانه و گرمای سوزان و حسرت ندیدن حرم‌های مطهر را با آغوش بازتر می‌پذیرفتیم! کاش هزاران سال، دربه‌درتر و پاک‌تر زندگی می‌کردیم، ولی پایانش چنین خوش بود. پایانش چنین فرزندانی بود، که روی جادۀ نجف به کربلا هستند... .»‌

البته که جهان دکمه بازگشت ندارد و صد البته که حسرت‌ها نسل به نسل منتقل می‌شوند و روزی محقق می‌شوند. حالا اگر به ما، امروز بگویند تا ۳۰۰ سال دیگر امکان قدم زدن روی این جاده را نخواهی داشت، اما اگر پاک زیست کنی چند صد سال بعد کسی هست که این عشق را از تو به ارث برده و می‌شود کاشی‌کار گنبد حرمی، کفشدار صحنی، مداح زیر گنبد طلایی! باید این حسرت و غربت و فراق را تاب بیاوری، ولی درست زندگی کنی، چه می‌کردیم؟

انسان، که البته حریص است و خودخواه، عجول و بی‌حوصله، پس بعید است چنین خبری را تاب بیاورد. رنج حقیقی همین جاست که وعده قطعی است، اما تحمل رنج، نسبی است!

ایمان‌ها چون شاخه‌های بید مجنون در باد لرزانند، به زبان مومنیم؛ ولی در عمل و دل مرددیم و رنجی که اهل ایمان می‌کشند، همین‌قدر مویرگی و همین‌قدر آغشته به امید است.

مومن به وعدۀ الهی صبور است، در برابر حسرت‌ها خاضع و در برابر این حقیقت که همه چیز پیش از مرگ محقق نخواهد شد، موقر در رفتار و امیدوار به آیندگان!

برای اهل ایمان البته خوف و ترسی هم هست که اگر خدا مدیون کسی نمی‌ماند  و روز قیامت همه چیز را با ما تسویه کند، پس با دست خالی به کدام عمل امید داشته باشیم؟ همین‌هاست که انسان را در مقابل لغزش کمی مقاوم‌تر می‌کند و دستش را می‌گیرد و گاه به همین حسرت‌ها دلخوش است تا خدا در صحرایی که جز حسین (ع)و اجداد و فرزندانش، پناهگاهی نیست، پناه‌مان باشد. ما همه چشم انتظاریم تا او این قدم‌ها را اگرچه کم، اگرچه گناه‌آلود ببیند و بشمرد و در روزی که همه از هم گریزانند، بگوید:«او پاهایش را در مسیر نگاهی به گنبد طلایی‌ام، خسته کرده...هر چند آلوده، هرچند گناهکار... او را به من بسپارید.» و ما نیز زمزمه کنیم:

به صبح روز قیامت که سر ز خاک بر آرم

به گفتگوی تو خیزم، به جستجوی تو باشم...