از آستان شما به مزار خاکی مادرمان حضرت زهرا(س) راهی باز است. دردی عمیق بر عمق جان نشسته تا جهان را غمکدهای کند در عصر حیرت؛ تا پناهگاهی باشد برای توقف در دنیای پر از خشم و هیاهوی امروز. مثل همیشه راهی شدم؛ اینبار اما به جای روسری های سبز و سپیدی که هنگام پابوسیتان بر سر میکنم، روسری سیاهم را بستم و چادر سیاهی که تاج ملائک زمینی است بر سر گذاشتم. به میدان آستانه که رسیدم خم شدم و سلام دادم، ولی مثل همیشه مردم در رفت و آمد از مراکز خرید اطراف حرم نبودند؛ به جایش دسته دسته مردم عزادار و سیاهپوش راهی حرم میشدند.دسته های عزاداری هم از ابتدای خیابان های اطراف حرم مطهر میرسیدند تا در سوگ بانوی کریم شهرشان نوحه سر دهند.
اعجاز این ضریح که همواره بی حد است، چیزی شبیه پنجرهفولاد مشهد است...
ازدهام جمعیت سیاهپوشان آنقدر زیاد است که تردد به سختی صورت میگیرد، با نم اشک دست ادب بر سینه میگذارم و میگویم: شما را بر پدر باب الحوائجتان، برادر سفرهدار و برادرزاده جوادتان اشفعی لنا و اجب حاجاتنا یا حضرت معصومه(س)! میدانم همانجا تمام گرههایم در لحظه باز شدند... قطره اشکی از چشمان نم دارم میچکد...
همه شهر آمده اند به پابوسی...
وارد گیت شدم تا پس از رد شدن از آن وارد حرم شوم، ناگهان صدای خانم مامور گشت را شنیدم که میگفت: خانم نمیشه! برای ما مسئولیت داره! اجازه بردن نذورات به داخل حرم رو ندارید. آنجا زنی بود که اصرار داشت جعبه های کیک و خرمای نذریاش را داخل حرم ببرد. از اصرار زیادش تعجب کردم، کنارش رفتم و گفتم: نذرتون قبول خواهرم! خوب داخل میدان آستانه پخشش کنید، تفاوتی که نمی کنه... گفت: نه ! نذر کردم. خودم قول دادم. پارسال که ضریحشو چسبیده بودم تا بچمو شفا بده گفتم روز شهادتت نذری میارم کنار ضریحت همین جا به همه می گم شفاشو از شما گرفتم... اصرار کرد: باید ببرم... باید بگم... گفتم: همه کسانی که این جا هستند مدیون این خانم اند، حاجت همه را داده، خیالت راحت همه می دانند ایشان شافی دنیا و عقباست... برو همان میدان آستانه نذری ات را پخش کن! او بانوی کرامت است... از تو قبول میکند. او از گیت رفت بیرون از حرم و من داخل حرم شدم.
بهشتی در کویر سوزان
هوا چقدر گرم است ولی جمعیت چقدر زیاد! ولی چشمم به ضریح که میافتد... کسی در سرم میخواند: قم کویر است، کویری که تلاطم دارد، چادرت را بتکان قصد تیمم دارد... همه جا را اندوهی جانکاه فرا گرفته است... حرم شلوغ تر از همیشه است و این مرتبه هر دمی که پایین می رود با بغض بالا میآید؛ نفس کشیدن در این فراق اشکبار سخت شده... هر طرف سر میچرخانی انگار همه چیز فریاد مصیبت سر میدهد؛ از همان کتیبه سر در حرم مطهر مهربان ترین بانوی این شهر که رویش نوشته : شهادت حضرت فاطمه معصومه(س) تسلیت باد، تا آبخوری های رو به روی همان کتیبه که روضه خواهر میخوانند... آه و اندوه! از آن دمی که آب روضه خواهر بخواند...
از خیر حضور تو و دیدار گذشتم ... من قانعم ای عشق به یک وعده دیدار!
سعی میکنم مثل همیشه از همان جای همیشگی کنار ضریح بروم، از: صحن حضرت خدیجه(س) ...دلم گرفته است و چارهاش دیدار محبوب است... حتی اگر از میان شبکههای ضریح محبوب معصومم مزار سبزپوشش را ببینم... ولی... افسوس... از شدت تعدد بسیار مشتاقان و هجم بالای عاشقان امکان رفتن نزدیک ضریح نیست... قول دیدار را برای وقتی دیگر به قلب گرفته و چشم گریانم میدهم.بوی امام رضا(ع) از در و دیوار حرم میآید و من باز هم خم شده، دست ادب بر سینه نهاده سلامی دیگر میدهم و باز میگردم به همان صحن حضرت خدیجه که از شدت هجم بالای جمعیت آنجا هم به سختی جایی برای نشستن که هیچ، حتی برای ایستادن پیدا میشود؛ مثل همیشه لبخندی بر لبم میآید از اینهمه عاشق با معرفت، که هر کجا هم باشند روز شهادت بانوی کرامت، پابوسی ایشان از یادشان نمیرود... زیارتنامه را میخوانم، نماز را هم، و چشم میدوزم به دستههای زنانی که از کنار امام حسین(ع) از عراق آمده و برای زینب امام رضا(ع) مرثیه میخوانند و عزاداری میکنند.
پاره کن پیراهن هجران را...
من را به یاد سفر اربعینی که هر بار رفتم با امضای بانوی کرامت و برادر عظیمالشن ایشان بود، می اندازند. به یاد اینکه چقدر سفارش میکردند در حرم حضرت معصومه(س)، در کنار امام رضا(ع)، در کنار آستان حضرت شاه چراغ(ع) و خلاصه در ایران امام رضا(ع) خیلی یادشان کنیم. سمتی دیگر پاکستانیها... سمتی دیگر ترکیهایها... سمتی دیگر آفریقاییها، طرفی هم آذربایجانیهایی که در کشورشان اجازه عزاداری ندارند... زنانی از دور و نزدیک، پیر و جوان، از جایجای جهان، با هر زبان، همه مرثیهخوان در سوگ دختری مهربانتر از آبی دریا... سمتی هم پیرزنی با چادری گلدار! شاید از شهر دوری آمده؛ سمتی هم دختران و زنان جوان که هر کدام با لهجه شهر خود سخن می گویند و به شکلی لباس پوشیده اند... پیداست امروز حرم بانوی کرامت شده همه ایران، همه جهان... و همه یکدل با آنها بر سینه میزدند و اشک میریختند که زبان مشترک همه ما محبان اهل بیت(ع) اشک است... از دورترین راهها ... همه آمدند ... همه به او رسیدند ... او را دیدند... ولی ...
که اویس قرنی هم به محمد نرسید...
آمد این گونه ولی هر چه که آمد نرسیدعشق همواره به مقصود به مقصد نرسیدکه اویس قرنی هم به محمد نرسیدعاقبت حضرت معصومه به مشهد نرسیدقصه این بود و به وصفش قلم ما در ماندداغ دیدار برادر به دل خواهر ماندماند تا پنجره باغ اِرَم وا باشدحرم او حرم حضرت زهرا باشدتا که ما روضه بسیار بخوانیم در آنروضه های در و دیوار بخوانیم در آن ... سر برمیگردانم سمت ضریح محبوبم، گوئی انگار جز محبوب هیچ انسان دیگری _در اوج این ازدحام و شلوغی_ در این حرم نیست...روضههایی که میخوانند را به گوش جان میشنوم و اشکهایی که همچون باران از ابر رحمتش روان اند...