سلطهگری در سرزمینهای گوناگون، با مقاومتهایی همراه بوده است؛ به ویژه پس از آنکه به تدریج ماهیت متجاوزان آشکار و مشخص میشد این تازهواردها نه برای تجارت، که برای غارت آمدهاند! در این میان، ملتهایی که از فرهنگ اصیل، پیشینه تاریخی و خودباوری بیشتری برخوردار بودهاند، پیش و بیش از دیگران در برابر اشغالگران استعمارگر مقاومت کردهاند.
نمونههای مقاومت را میتوان در همه سرزمینهای اشغال شده از سوی سلطهگران مشاهده کرد؛ مقاومتهایی که گاه آنقدر قدرتمند شدند که به خروج بیگانگان و متجاوزان انجامیدند و گاه به قدری ضعیف بودند که خیلی زود به شکست ختم شدند.
مبنا و خاستگاه مقاومت، حس وطنپرستی، حفظ جان و مال و ناموس، استقلالطلبی و ایستادگی در برابر تجاوز بیگانگان بوده است. در برخی سرزمینها که آموزههای دینی نیز قوی بوده، دفاع از باورهای دینی، عاملی برای مقاومت بهشمار میآمده است.
آمریکای شمالی و جنوبی، قرنها پیش از آنکه اروپاییها از وجود آن آگاه شوند، میلیونها سکنه داشت. تمدنهای بسیار پیچیدهای، مانند مکزیکیهای باستان، از ۷۰۰ سال پیش از میلاد مسیح تا قرن پانزدهم در آن زندگی میکردهاند. زندگی سرخپوستان بومی آمریکا نیز برعکس آنچه در صفحههای معمولی تاریخ و رسانه و فیلمهای هالیوود منعکس میشود، بدوی و وحشی نبود؛ بلکه بر اساس نظامی با آرامش اجتماعی و همکاریهای عشایری و طایفهای تنظیم شده بود. مهاجران اروپایی و استعمارگران انگلیسی و اسپانیایی با تهاجم فرهنگی، اقتصادی، نظامی و سیاسی خود، زیرساختها و سازمانهای بومیان سرخپوست را از بین بردند. با نابود کردن سرخپوستان در کمتر از یک قرن، جمعیت ۱۰ میلیونی بومیان آمریکا به ۱ میلیون رسید و سلطهگرایی انگلیسیها، اسپانیاییها، پرتغالیها و فرانسویها در آمریکای شمالی و جنوبی، بافت این قاره را به کلی دگرگون کرد.
دوران فتح آمریکای لاتین و کارائیب (حدود سالهای ۱۴۹۲ تا ۱۵۷۰ م) دورانی حاکی از سر به نیست کردن همه مردم بهصورت سازمانیافته و عمدی با شکنجه بیرحمانه است؛ برنامهای که به بردگی کشاندن آنها «بهخاطر خوبی خودشان»، سرکوب فرهنگ، تاریخ و زبانهای آن مردم را شامل میشد. اروپاییها به شکلی نظام یافته، سوابق اصلی، آموزش و آموختهها، موسیقی، تئاتر و رقص مردمان اصلی این منطقه وسیع را نابود کردند و بهعبارتی قتل عام فرهنگی به راه انداختند.