هشام شرابى، پىآمدهاى امپریالیسم غرب در جهان عرب را در چند مسئله دستهبندى کرده است:
1. پراکندگى سیاسى جهان عرب در سده بیستم؛ 2. پراکندگى، فروپاشى و تبدیل جنبش ناسیونالیستى عرب به چند جنبش کوچک محلى؛ 3. از هم پاشى داخلى و ممانعت از رشد اقتصاد بومى سرزمینهاى زیر سلطه؛ 4. فعال نمودن اختلافات قومى و دینى و در نتیجه تأخیر در نوگرایى؛ 5. هم سو کردن روند نوسازى کشورهاى عربى با منافع اقتصادى - اجتماعى غرب؛ 6. امپریالیسم و استعمار غرب از راه نظارت بر تعلیم و تربیت کوشید تا بر سمتگیرى فکرى و سیاسى نسل جوان، نفوذ گذارد.7
پس مىتوان نتیجه گرفت که با ورود سکولاریسم به جهان اسلام، مسلمانان دچار بحران و سردرگمى همه جانبه شدهاند و همواره در پى راهى براى رهایى از این وضعیت هستند. برداشت اولیه از این نتیجه آن است که سکولاریسم به دلیل ساخت چالش برانگیزى و بحران سازىاش در جهان اسلام، بحران ایجاد کرده است. سکولاریسم بى آن که خود دچار چالش جدى شود، جهان اسلام را درگیر بحران کرده است. غرب بى آن که با مشکل جدى مواجه باشد، توانسته تمام اهداف و منافع مورد نظرش در جهان اسلام را تأمین نماید. محصولات مادى و فرهنگى خود را به سهولت در میان مسلمانان توزیع مىکند و از این راه نه تنها بر سرمایه خود افزوده که استیلاى خود بر جهان اسلام را تشدید کرده است. نتیجه این استیلاى غربى، تشدید بحران جهان اسلام است. اما برداشت دیگرى نیز هست که اعتقاد چندانى به ظواهر امر نداشته واقعیت امر را چیز دیگرى مىداند.
برداشت دیگر با این پرسش نظرش را ابراز مىدارد که اگر سکولاریسم ساخت چالش برانگیزى دارد؛ پس چرا در دیگر سرزمینهاى پیرامونى (غیر اصلى)، آن گونه چالشى که در جهان اسلام - به ویژه حوزه خاورمیانه - ایجاد کرده است، موجب نشده است. بحرانى که مسلمانان با ورود سکولاریسم با آن درگیر شدند هرگز در دیگر سرزمینهاى زیر سلطه اتفاق نیفتاده یا دست کم گزارش جدى از وقوع آن ارائه نشده است.
مهمترین جنبه این بحران مربوط به بحران هویت، ارزشها و اصالتهاى دینى - قومى است والا بحرانهاى اقتصادى - اجتماعى در هر کشورى اتفاق مىافتد. پس بحران موجود در جهان اسلام نمىتواند در اثر ماهیت چالش برانگیزى سکولاریسم غربى باشد، بلکه این بحران معلول بحران بزرگتریست که تنها در جهان اسلام محتمل الوقوع است و آن عبارت از چالش خود سکولاریسم است. سکولاریته، پس از گذشت سالیان دراز توانسته است مقتدرانه تمام سرزمینهاى کرهى خاکى را در نوردد و به گفتمان مسلط تبدیل شود، لکن تنها در جهان اسلام است که علىرغم سلطه سیاسى و فرهنگى دچار بحران و چالش جدى شده است. سکولاریسم به هنگام ورود به جهان اسلام، پیش از آن که چالش برانگیز باشد خود دچار بحران شده است. به طورى که در دو سه دهه آخر سده بیستم، نشانههاى این بحران کاملاً آشگار گشته است.
تلقى بالا، یک برداشت پست مدرنى نیست که بحران زدگى سکولاریسم را از درون مورد مطالعه قرار دهد، بلکه نگاهى بیرونى با مبانى و دریافتهاى دیگرى است که به این موضوع پرداخته است. مدعاى کلى آن است که هرگاه سکولاریته با نظام فکرى - ارزشى منسجم و زندهاى مواجه شود؛ رنگ مىبازد و به سرعت دچار بحران مىشود بلکه ناتوانىهاى ذاتى آن آشکار مىگردد، چنان که این مطلب با حضور سکولاریسم در جهان اسلام اتفاق افتاده است. پس در ادامه نشان داده مىشود که چگونه اندیشه مدرن، تنها در جهان اسلام با چالشهاى جدى مواجه گردیده است.
1. بحران تعریف
از هر منظومه معرفتى، به هنگام رخنه کردن و تسلط بر اقوام و ملتها، انتظارات مختلفى مىرود. شاید اولین و مهمترین انتظار عبارت از تعریف و شناسه هویت است. هر فردى باید بتواند به کمک آن منظومه معرفتى، خود را بشناساند و تعریفى ارائه دهد. این انتظار از آن رو اولى است که با آمدن رویکرد و اندیشه جدید، تعریف رایج و مسلط دچار تزلزل و آشفتگى نسبى مىشود. پس موضوع «تعریف» اولین مسئله خواهد بود. اما مهم بودنش بدان دلیل است که افراد و جوامع بدون شناسهاى مشخص و روشن از خود، هرگز به عامل فرهنگى - تمدنى منظومه جدید تبدیل نمىشوند. ذهنیتهاى آشفته و مشوش، بیشتر عامل منفعل خواهند بود تا عامل فعال، از این رو، هیچ گونه مشارکت فرهنگى - تمدنى در ساخت آن منظومه معرفتى نخواهند داشت. بر این اساس، انسان جدید غربى بر مبناى سکولاریسم مىتواند از خود تعریفى ارائه کند و در باب چیستى خود سخن بگوید. مثلاً بگوید که «من یک مدرن هستم؛ یعنى انسانى که بر فردیت و آزادى از هر گونه مرجعیت غیر عقلانى اصرار مىورزد». اما آیا سکولاریسم از هنگام ورود به جهان اسلام توانسته است، تعریف روشن و دقیقى را ارائه کند تا به کمک آن مردم بتوانند خود را تعریف نمایند.
تعابیرى چون ایرانى؛ مصرى؛ لبنانى؛ الجزایرى بودن بیشتر تفکیک است تا تعریف. این تعابیر تفکیک انتزاعى اقوام و مللىست که پیشتر خود را با هویت مشترکى تعریف مىکردند. آن گاه که بتوان بر مبناى اندیشه سکولار، ایرانى بودن یا مصرى بودن را معنا کرد به تعریف جدیدى دست یافتهایم. ایدئولوژى سکولار ناسیونالیسم (ملت گرایى، وطن دوستى) کار تفکیک و تقسیمبندى جهان اسلام را انجام داد، ولى هرگز وارد قلمرو تعریف نشد. ناسیونالیسم توانست تمامیت جهان اسلام را پاره پاره کند، ولى در هویت دهى و معنا بخشى ملتهاى جدا شده کارى از پیش نبرد. همانگونه که هشام شرابى گفته است، «اندیشه ناسیونالیسم به رشتهاى از ارزشهاى غیر دینى و هدفهاى سیاسى مخالف با اسلامیسم و عثمانیسم، اشاره مىکند»؛8
لکن هرگز نتوانست تفکیکها و تقسیمبندىهاى ملى - قومى جدید را به تنهایى، بر مبناى همان ارزشهاى غیر دینى تعریف و تفسیر کند. یک ایرانى یا مصرى مسلمان در گذشته بر مبناى همان ارزشهاى اسلامى تعریف مىکرد. مثلاً خود را با عنوان «مسلمان» (ایرانى مسلمان) معرفى مىکند. این مطلب به دلیل غناى مفهومى اندیشه اسلامى است. ولى ناسیونالیسم سکولار به تنهایى قادر به معنا بخشى هویتهاى جدید نبود. از این رو، خیلى زود در پى رفع این مشکل اساسى برآمد.
1- 1. ناسیونالیسم: ناسیونالیسم سکولار در ابتدا با پیش کشیدن «باستان گرایى» تلاش داشت مشکل تعریف هویتهاى سیاسى جدید را حل نماید. با وجودى که ایده باستان گرایى با مبانى سکولار (نوگرایى) در تعارض بوده و هویتهاى ملى را به مرجعیت گذشته فرا مىخواند؛ لکن براى حل این مشکل تردیدى در کار خود نکردند. براى همین است که کارشناسان سکولاریسم در استوارى ایده باستان گرایى همّت بیشترى از خود نشان دادند. با وصف این، باستان گرایى چنان نبود که بتواند به کمک، ناسیونالیسم سکولار بیاید. چگونه ممکن است هویت باستانى را با برگزارى جشنهاى پر زرق و برق در یک ایرانى تزریق کرد.به همین دلیل، ناسیونالیسم سکولار به تدریج در تعریف هویتهاى سیاسى جدید حاضر به تفاهم مصلحت اندیشانه با اندیشه اسلامى شد. ناسیونالیسم عربى «به همآهنگىها و سازشهاى گوناگون با دو نیروى دیگر مسلط بر زندگى سیاسى تمایل نشان داد».
از نظر روشن فکران عرب، تقابلى میان ناسیونالیسم و اندیشه اسلامى و عثمانیسم وجود ندارد. به زعم هشام شرابى، ناسیونالیسم کاملاً غیر دینى به دلیل پافشارى بر اصول سکولاریستى خود «از جریان اصلى فعالیت سیاسى بیرون ماند».9 ناسیونالیسم سکولار در ایران از همان ابتدا قدرت زیادى در تعریف هویت ایرانى بر مبناى ارزشهاى کاملاً غیر دینى نداشت. گرچه روشن فکران ایرانى متکى به دولت مدرن بودند؛ لکن همین دولت (پهلوى) نتوانست آن گونه که اندیشه سکولار در ترکیه اقدام به تعریف غیر دینى از ملت ترک کرد، موفق شود. امروزه، اغلب روشن فکران ایرانى، اسلام را به منزله بخشى از هویت ایرانى پذیرفتهاند. ناسیونالیسم کاملاً غیر دینى تنها در جهان عرب نیست که به حاشیه رفته باشد؛ در ایران نیز چنین بوده است.
نباید زمینههاى پیشینى در تفکیکهاى سیاسى جدید را نادیده گرفت. از این جهت، ناسیونالیسم سکولار حتى در کار تفکیک نیز به تنهایى موفق نبوده است. به زعم مجید خدّورى جهان اسلام پیشتر (سده شانزدهم میلادى) دچار پاره پاره شدنهاى سیاسى شده بود. به گفته وى «ایران نخستین واحد سیاسى بود که با توجیه موجودیت جداگانهاش بر پایه اختلافهاى مذهبى، از وحدت اسلامى کناره گرفت».10 البته این کنارهگیرى شیعیان به دلیل افراطىگرى حاکمیت سیاسى سنىها بود والا ایرانیان مسلمان هرگز در پى کنارهگیرى از وحدت اسلامى نبودند.
وقتى در جریان یورش سلطان سلیم اول عثمانى (918 / 1512 - 927 / 1520) به ایرانیان، شیعیان کشته یا زندانى مىشدند و علماى سنى دربار عثمانى اعلام داشته بودند که کشتن یک تن شیعه پسندیدهتر از کشتن هفتاد تن مسیحى است؛11 طبیعى است که شیعیان در سرزمین ایران حکومت مستقل شیعى (دولت صفویه) تأسیس کنند. خدّورى ناسیونالیسم ایرانى در عصر صفوى را «به مثابه اعتراضى در برابر تسلط فزاینده اسلامى سنى بر عقاید مخالف» ملاحظه کرده است.12 به هر حال، تفکیک جهان اسلام به واحدهاى سیاسى مستقل، پیشتر زمینه مساعدى براى ناسیونالیسم سکولار پدید آورده بود.
2- 1. گفتمانهاى شرقشناسى و توسعه: سکولاریسم در جهان اسلام از راههاى دیگرى غیر از رویکرد ناسیونالیستى کوشیده است تعریف نویى براى هویتهاى جدید ارائه نماید. در اینجا، «اقل به دو مورد مىتوان اشاره کرد؛ یکى از منظر شرق شناسانه و دیگرى از منظر جامعهشناسى اقتصاد و توسعه است. البته تعریف دوم عامتر از تعریف اول بوده بر جوامع غیر اسلامى نیز اطلاق مىشود. تعریف اول همان اصطلاح شرق شناسانه موسوم به «شرق» و «انسان شرقى» است و تعریف جامعه شناسانه اصطلاحهایى چون «جهان سوم» و «کشورهاى عقب افتاده» است. مخاطب اصلى در تعریف شرق شناسانه غربىها هستند که از طریق مستشرقین با «انسان شرقى» آشنا مىشوند ولى در تعریف جامعه شناسانه، مخاطب اصلى جوامع غیر غربى هستند که خردمندان غربى به مثابه منجى درصدد رفع عقب افتادگى این کشورها برآمدهاند. پیشینه تعریف اول به دو سه سده قبل باز مىگردد و تعریف دوم پس از جنگ جهانى دوم رواج یافته است.
تعریف سکولاریسم از هویت بر مبناى نظریه شرقشناسى غیر از آن تعریفى است که براى انسان غربى ارائه کرده است. انسان شرقى با شخصیت «خود بنیاد» فاصله دارد و خود را وابسته به نیروى منفصلى احساس مىکند. به خلاف انسان غربى که خود را «خود بنیاد» مىداند، انسانى شرقى «هستى بنیاد» است.13
جمعبندى ادوارد سعید از توصیف شرق شناسان آن است که «شرقىها» کسانى هستند که مانند «غربىها» منطقى، صلح طلب، لیبرال و عقلگرا و قادر به حفظ ارزشهاى واقعى نیستند و همواره سوءظن طبیعى دارند.14 برجستهترین توصیف انسان شرقى به «استبدادى» بودن است. که تا به امروز حتى از ناحیه روشن فکران جهان اسلام به منزله «سرمشق» مطالعاتى پذیرفته شده است. به زعم برخى از آنان باید نامههاى ایرانى منتسکیو را با تفسیرى رادیکالتر و پیچیدهتر، دوباره زنده کرد.15 هشام شرابى در تحلیل جامعه عرب16 و نیز همایون کاتوزیان در اغلب آثارش17 متأثر از همین سرمشق هستند.
از دیدگاه سکولاریسم شرق شناسانه دو دنیا وجود دارد؛ دنیاى شرقى و دنیاى غربى. هویتهاى ایرانى و ترکى و عربى به دنیاى شرقى تعلّق دارند و چون هیچ زمینهاى براى اتحاد این دو دنیا نیست؛ هویتهاى شرقى حتى اگر ابراز وفادارى بى قید و شرط هم بکنند مجاز به راه یافتن در دنیاى غرب نیستند. ترکیه غربگرا سال هاست که پشت دروازه اتحادیه اروپا به انتظار نشسته است. اما در دیدگاه سکولاریسم توسعه باور وجود دو دنیا کاملاً نفى شده است.
یک دنیا بیشتر وجود ندارد. اگر شرق و غربى هم باشد در همین یک دنیا شکل گرفته است، زیرا «جهان، یک کل واحد است». جوامع و کشورهاى گوناگون به طور فزاینده با یکدیگر در ارتباطند. سیاستهاى بینالمللى و نظام اقتصادى جهان مرزها را در هم شکستهاند.18 دیگر نمىتوان از وجود دنیاى غربى و شرقى؛ انسان غربى و شرقى، سخن گفت. پس، باید امیدوار بود که توسعه باوران بر خلاف مستشرقین، در این دنیاى واحد از انسان واحد، هویت واحد و تعریف واحد سخن برانند. سکولاریسم مرزهاى خود را براى انسان شرقى گشوده است. آیا به راستى این چنین است؟ علىرغم خوشبینى غرب باوران، باید گفت که چنین نیست. هیچ چیزى تغییر نکرده است بلکه وضع بدتر هم شده است. در اندیشه سکولار آدمها و جوامع غیر غربى همانها هستند. آن چه تغییر یافته تعابیر و عناوین است، نه هویتها، برداشت مستشرقین و توسعه باوران یکى است و اختلاف در تعبیر است. اگر تا پیش از جنگ جهانى دوم، از هویت ایرانى، ترکى و عربى با عنوان «شرقى» یاد مىشد، امروز با مفاهیم توسعه باوران تعریف مىشود.
مناطقى که در قرن هیجدهم «ابتدایى و وحشى»، در قرن نوزدهم «عقب افتاده» و در سالهاى قبل از جنگ «کم توسعه»نامیده مىشدند، اینک به «کشورهاى کمتر توسعه یافته» یا «کشورهاى فقیر» و نیز کشورهاى «نو ظهور» و «اقتصادهاى در حال توسعه» تغییر نام یافتهاند.19
شرقشناسى و توسعه باورى، دو گفتمان مختلف از ذهنیت واحد است. و چون هر دو گفتمان به ذهنیت سکولار باز مىگردند، نباید اختلاف بنیادینى میان این دو باشد. شاید لازم باشد پژوهشى که ادوارد سعید درباره شرقشناسى انجام داده است؛ درباره گفتمان توسعه نیز انجام پذیرد تا همسانى منطق مفهومى میان گفتمان شرقشناسى و گفتمان توسعه، دقیقتر آشکار گردد. به هر حال، تحول اندیشه سکولار از گفتمان شرق شناسانه به گفتمان توسعه باورانه به دلیل ضرورتهاى سیاسى - اقتصادى است که در نظام بینالملل به وجود آورده است. مهم آن است که انسان و جامعه غیر غربى با کسب تعریف جدیدتر (توسعه باورانه) نه تنها با وضعیت بهتر و برابر با کشورهاى غربى مواجه نشده که از ساحت هویت شرقى هم تنزّل پیدا کرده است. این وضعیت براى کشورهاى اسلامى بدتر از هر جاى دیگر بوده است. این گونه جوامع در محافل و مناسبات نظام بینالملل به منزله جوامع و کشورهاى درجه سوم و چهارم معرفى مىشوند.
3- 1. مواجهه روشن فکران بومى با تعاریف جدید: تعریف کشورهاى غیر غربى به «فقیر» و «توسعه نیافته» معناى تحقیرآمیزى به همراه دارد. کارشناسان سکولار غربى هنگامى که به جنبه اهانتآمیز بودن واژه «کشورهاى فقیر» توجه کردند، واژه «در حال توسعه» را جاىگزین آن کردند20 تا از سوى این گونه کشورها عکسالعمل غیر منتظرهاى پیش نیاید، اما خوب است بدانیم که روشن فکران این کشورها با تعریف جدید مبتنى بر گفتمان توسعه چگونه کنار آمدند. به زعم شایگان، جهان امروز آن گونه که ساموئل هانتینگتون تصور کرده، نیست. تمدن مدرن، تمدنى در کنار دیگر تمدنها نیست. در دنیاى امروز، یک تمدن بیشتر نیست و آن هم تمدن غربىهاست. از این رو، «همه ما علىرغم خاستگاه و هویت فرهنگىمان غربى هستیم».21 هویت جدید را باید از آن خود دانست و با هویتهاى دینى، قومى و ملى که دیگر به گذشته تعلق دارند، نمىتوان برابر «غرب» ایستادگى کرد. هرگز نمىتوان هویت جدید (غربى شدن) را دگرگون ساخت. به زعم شایگان «باید قطعاً و براى همیشه پذیرفت که همه ما مسافران کشتى واحدى هستیم. ارتباط متقابل که انعکاس آن را در همه سطوح واقعیت دیدهایم، به ما اجازه نمىدهد دستهاى جدا تشکیل دهیم و تافته جدا بافته باشیم».22
چنین برداشتى از هویت، معنایى غیر از «تحقیر مضاعف» ندارد. فرد و جامعه غیر غربى یا پیرامونى یک بار با تعبیر سکولار غربى (جهان سومى و در حال توسعه بودن) تحقیر مىشود و بار دیگر از ناحیه روشن فکر بومى که به گفته وى «به جهانى تعلّق [دارد] که اتفاقاً باید آنها را از صمیم قلب تأیید کند».23 از شخصیتى که هر دو دنیاى شرقى و غربى را تجربه کرده است پذیرش چنین تحقیر مضاعفى تعجبآور است. او هرگز به مردم جهانى که به آن تعلّق دارد، نخواهد گفت که براى آنان در این کشتى، چه جایگاه و نقشى تعیین شده است. آیا جزء مسافران اصلىاند یا جزء خدمهى فرودست؟ او خوب مىداند که مردم کشورش خود را «تافته جدا بافته» نمىدانند و خواهان سهم و حقوقى برابر در نظام بینالملل هستند. بلکه انسان غربى با همان اندیشه سکولار - به تعبیر شایگان «اروپامدارى»24 است که خود را «تافته جدا بافته» احساس مىکند:
اروپا مدارى فقط جهان گشا و مزاحم نیست، به طرزى حقیرانه خود خواه و انحصار طلب نیز هست. هر دم خود را مىستاید و از تمجید لبریز مىکند. خوش و خرّم و شاد و بىخیال همه پیشرفتها (از جمله نهادهاى دموکراتیک) را به خود نسبت مىدهد و آن گاه که از خاطرات تلخ (موسولینى و هیتلر) سخن مىرود، ناگهان دچار فراموشى و نسیان عمدى مىشود. یا گستاخانه دیگر سنتهاى دموکراتیک را نفى مىکند و یا آگاهانه آنها را نادیده مىگیرد. کردارهاى سرکوب گرانه خود را ناچیز جلوه مىدهد و دست آوردهاى دیگران را خونسردانه تصاحب مىکند و به خود نسبت مىدهد. اروپامدارى با ذکر دست آوردهاى والاى خود در تاریخ (علم، پیشرفت، اومانیسم) آنى از ستایش و خود بزرگ بینى فارغ نیست.25
شایگان، حاضر نیست از هویت درجه سوم - چهارمى که اروپامدارى مغرور (سکولاریسم) براى مردم وى تعیین کرده است، سخن بگوید و آگاهى بخشى کند، زیرا چنین آگاهى از دیدگاه داریوش آشورى کاملاً «شوم» است. شوم بودن آن هم به دلیل مناسبات مفهومى است که در تعریف جدید از جامعه و افراد غیر غربى وجود دارد. آشورى واقعیت هر دو گفتمان را پذیرفته است، با این تفاوت که گفتمان شرقشناسى مربوط به گذشته است و اکنون در وضع گفتمان توسعه باوران به سر مىبریم. روزگارى بود که «شرق» برابر «غرب» ایستادگى مىکرد. «هنگانى که فرایند پاشیدن آن از درون به پایان رسید و جهانبینى «شرقى»و ارزشها و سنجههاى آن از درون فرو پاشید و دیگر شرقى با وجدانِ «شرقىِ» خویش بر جا نماند.
آن گاه بدل به پارهاى از جهان سوم شد و مسئله «شرق» و «غرب» جاى خود را به مسئله رابطه «شمال» و «جنوب» داد، یعنى رابطه جهان «توسعه یافته» و «توسعه نیافته».26 کشورهاى جهان سومى تا پیش از این هویت خود را بر مبناى عناصر فرهنگى خودشان - به ویژه دین و زبان - تعیین مىکردند.27 اما امروزه بر مبناى جهانگیرى و سلطه فرهنگى غرب تعریف مىشوند. هویت جدید، ساخت فرهنگى نداشته که ساخت اقتصادى - سیاسى دارد. این ساخت حاصل جهانگیرى و قدرت امپریالیستى غرب است.28 «جهان سوم» در «روند غلبه تمدن مدرن و بنا بر جبر و قهر آن سرانجام» خود را در هویت «جهان سومى» مىیابد، مىبیند و مىشناسد.29
از نگاه آشورى، در تمدن غربى، انسانیت و شیوه زندگى یک مفهوم و مصداق بیشتر ندارد و آن هم عبارت از زندگى بورژواى غربى است، شهروند جهان سومى کسانى هستند که به این پایه نرسیدهاند. لذا «هم چون شهروندان درجه دوم و سوم کره زمین، به عنوان «وحشى» و «بربر»، هم چون نگون بختان ازلى و نفرین شدهگان مادر زاد داغ لعن و نکبت ابدى خواهند خورد».30 جهان سوم، فراورده جهانگیرى تمدن غربى و فرورریختگى فرهنگها و تمدنهاى غیر غربى است.31 هویت جدید، سرنوشت محتوم ماست و هرگز نمىتوان به هویتهاى گذشته بازگشت، زیرا آنها فرو ریخته است. از این رو، «تمنّاى از سرگرفتن تاریخ گذشته جز سودایى خام نیست».32 تمدنهایى مانند هند و ایران و چین و مصر به دلیل کهنگى و پیرى و پوسیدگى، قادر به ایجاد جنبش و پاسخ به چالش قدرت تمدن غربى نیستند.33
از نظر آشورى پرسش اصلى جهام سومى باید این باشد که: «غرب چیست و راز قدرت آن و برترى آن کدام است و چگونه مىتوان به این قدرت دست یافت؟ و به عبارت دیگر: چگونه مىتوان به غرب رسید».34 پس راهحل در «غربى شدن» است. اما غربى شدن - آن گونه که غربىها تجربه کردهاند - راه طول و درازى است و آن عبارت از «ایمان به ارزش ذاتى دموکراسى و اصل حکومت مردم» است. جامعههاى غیر غربى چون با تفکر فلسفى و انسان باورى غرب فرسنگها فاصله دارد، به گونهاى شتابزده، راه میان بر و کوتاه را انتخاب کردهاند؛ یعنى پیشرفت در علم و تکنولوژى. این انتخاب، همان راه «جهان غربزده» است. که از میان کشورهاى غربزده تنها ژاپن و روسیه است که توانستهاند به «غرب» برسند. آنان «همه همّت خود را بر سر تکنولوژى صرف کردهاند و هرگز در بسط و تکامل سیر معنوى و باطنى غرب، یعنى تفکر فلسفى سهمى نداشته و در نهایت نسبت به ژرفناى آن بیگانه ماندهاند».35 پس این دو کشور، هنوز در ساحت فرهنگ و اندیشه، به همان جهان غربزده تعلّق دارند. به عبارت دیگر، عقده حقارت و زبونى در برابر قدرت غربى، باید انگیزهاى بر غربى شدن همه جانبه باشد و در غیر این صورت، هم سنگ غرب نخواهیم بود. در واقع، آشورى تمنّاى غربى شدن همه جانبه را دارد و هم ترازى در علم و تکنولوژى را نشانه غربى شدن نمىداند.
برداشت جهان غربزده (به ویژه ژاپن و روسیه) از راز قدرت غربى، علم و تکنولوژى است ماشینیسم و تکنولوژى مظهر قدرت غربى است و براى دستیابى به این قدرت آماده آن است که همه چیز خود را فدا کند.36 اما آشورى با پیش فرض خاصى در واقعیت برداشت جهان سومى از قدرت غربى تصرّف یا تحریفى کرده است که جامعه جهان سومى را همراه با خود به بنبست بىپاسخى و تشدید حقارت برابر قدرت غرب مىکشاند. پیش فرض آشورى آن است که «مسئله قدرت مسئلهاى است بذات سیاسى»37 مسئله سیاسى راهحل خود را در ساخت دولت و شکل قدرت مىیابد. از این رو، جهان سومى براى رویارویى با قهر غرب، همه توان خود را در مسئله دولت متمرکز مىکند. در نتیجه «به آسانى پذیراى شدیدترین شکلهاى تمرکز قدرت و زور؛ یعنى دولت توتالیتر است».38
پس جهان غربزده (بنابر روایت اول آشورى) راز قدرت غربى را در علم و تکنولوژى مىداند و همه چیز حتى دولت را فداى رسیدن به قدرت تکنولوژیکى مىکند. اما در برداشت بعدى آشورى، جهان غربزده، راز قدرت را در دولت متمرکز مىداند و لذا به آسانى دولتهاى توتالیتر را مىپذیرد. جوامع جهان سومى، به ویژه جوامع کشورهاى اسلامى با چنین برداشتى از رابطه قدرت، میان زمین و آسمان و در بنبستى ناامید کننده رها مىشوند. علىرغم تمنّاى غربى شدن باید به هویت جدید (جهان سومى) تن داد و همواره از این که بورژوازى غربى ما را به دنیاى خود راه داده است، سپاسگزار غرب باقى بمانیم.
از میان نسل جدیدتر روشن فکرى، آمریکا مدارانى هستند که به شیوه دو روشن فکر یاد شده بلکه افراطىتر از آن دو مىاندیشند،على میرسپاسى نیز تحقیر و سرکوب فرهنگى جوامع غیر غربى توسط مستشرقان و روشن فکران محافظه کار غربى را به منزله یک واقعیت، پذیرفته است.39 تقاضاى استقلال سیاسى این جوامع به دلیل خوى امپریالیستى و گرایشهاى تجاوز کارانه کشورهاى غربى، امرى طبیعى است.40 مدرنیته مجموعهاى از تضادهاست؛ «هم بذر دموکراسى را در خود نهفته دارد هم فاشیسم را، هم رشد صنعتى و رفاه اقتصادى را، هم فقر و گرسنگى را، هم اندیشه ورزى و زیبایى و امید را هم تعمیق شدن و به تباهى غلتیدن و نومیدى را. مهم آن است که نباید از مدرنیته درکى یک سویه داشت».41
بر این اساس، اگر سؤال شود که چرا همواره جنبههاى مثبت مدرنیته به جوامع غربى تعلق دارد و جنبههاى منفى آن به جوامع غیر غربى تعلّق مىگیرد؛ نباید چنین پرسشى را درکى یک سویه از مدرنیته تلقى کرد. لکن به زعم میرسپاسى، این گونه پرسشها و موضعگیرى برابر غرب «نوعى ترس مفرط از هر آن چه به تصور ما «بیگانه» مىآید، است».42 چنین ترسى مانع از آن مىشود که از نگاه «بیگانه» به موقعیت و وضعیت اجتماعى و فرهنگى خودى بیاندیشیم درست است که شرقشناسى - از جمله کتاب نامههاى ایرانى منتسکیو - «در ایجاد تصاویرى از شرق در تصور غرب» سهم مهمى داشته است، ولى ما براى شناخت انتقادى از خود و جامعه و فرهنگ خودى، به این نگاه نیاز داریم.43
پس براى کسب تعریف یا هویت جدید باید از خود (به مثابه تبعه جامعه غیر غربى) فاصله گرفت و از چشم بیگانه به خود نگریست. اگر چنین نکردیم به معناى آن است که از بیگانه (غرب، مدرنیته) مىهراسیم. نشانه این هراس، هرگونه توجه به مقولاتى چون «اصالت فرهنگى» و «هویت ملى» است. تعیین چشمانداز آینده در ایران و هر کشور غیر غربى بر مبناى گفتمان «اصالت» و «هویت» نه با دموکراسى سازگار خواهد بود و نه با مدرنیته.44 بنابراین، نگاه بیگانه تنها یک تصور انتقادى از اصالت و هویت فرهنگى - ملى را انتقال نمىدهد، بلکه ما را به موضعگیرى عملى نیز وادار مىسازد؛ یعنى به مخالفت نظرى و عملى با اصالت و هویت. در نتیجه، این نوع فاصلهگیرى و نگاه از چشم بیگانه، از حالت موقّت خارج شده، همیشگى مىشود. چنان که این وضعیت براى خود میرسپاسى پیش آمده است.45 لکن او توجه ندارد که علىرغم فاصله گرفتن از اصالت فرهنگى و هویت ایرانى، در موقعیت مدرن بودن قرار نگرفته است حتى اگر در مرکز دنیاى مدرن به سر ببرد. مادامى که تمنّاى مدرن شدن در کار باشد، فاصله با مدرنیته محفوظ است. در چنین موقعیتى، بیش از آن که درباره جامعه و فرهنگ خودى به «شناخت انتقادى» دست یابیم، دچار تصور و شناخت ایدئولوژیک (مدرن گرایى، غرب گرایى) خواهیم شد. میرسپاسى خوب مىداند که گرایشهاى ایدئولوژیک (فاشیسم در آلمان و استالینیسم در شوروى) از «عقلانیت مدرن» سود مىجوید و در پى «رشد و توسعه»است؛ «اما به غیر از تباهى و ضدیت با ارزشهاى انسانى دست آورد دیگرى به بار» نخواهد آورد.46
سه قرائت یاد شده از هویت جدید جوامع غیر غربى - به ویژه جوامع اسلامى - در بردارنده نوعى حمایت و دفاع از تعریف جدید یا هویت جدید (شرقى بودن، توسعه نیافته بودن) است. آنان با هرگونه تغییر در مفاهیم جدید مخالفت کرده چنین تعریفى را نتیجه قهر و غلبه مدرنیته مىدانند. لکن شخصیتهایى از جریانات روشن فکرى هستند که با آگاهى بخشى از واقعیت تعریف جدید، سر به شورش و انتقاد از هویت جدید بر آوردهاند. براى همین است که کارکرد انتقادى آنان براى آن دسته از روشن فکران غربگرا ناخوشایند و غیر منطقى است.
شاید برجستهترین روشن فکر ایرانى منتقد مرحوم جلال آل احمد باشد. او چهل سال و اندى پیش (1341) گزارشى از وضع و حال هویت جدید ایرانى ارائه کرد.47 نام هویت جدید را «غربزدگى» گذاشت که به انسان بیمار بیشتر شباهت داشت، تا انسان سالم، لذا آل احمد گزارش خود را «طرح یک بیمارى» خوانده است (فصل سوم کتاب). آل احمد از هر دو گفتمان شرقشناسى و توسعه آگاهى کامل داشت. غرب با همین گفتمان شرقشناسى توانست. «از خواب زمستانه قرون وسطایى خود» بیدار شود.48 ولى ما از انسان شرقى بودن هم گذر کرده از سر بى ارادگى در نقش مصرف کننده ماشین و تکنیک غربى باقى ماندهایم. نقش مصرف کننده همان غربزدگى است و این روزگارى است که آل احمد در آن به سر مىبرد؛ «روزگار دست به دهان غرب ماندن که بیایند و هر چند سال یک بار اعتبارى بدهند یا کمکى، که مصنوعاتشان را بخریم و ماشینها که قراضه شد از نو».49 حکومتهاى این گونه کشورها نیز بر این تشبه به بیگانگان و غربزدگى اصرار ورزیده «بیش از پیش در راهى گام مىزنند که پایانش جز بوار و انحطاط و افلاس نیست».50 آل احمد در فصلى با عنوان «خرى در پوست شیر، یا شیر عَلَم» هویت غربزده را بیشتر توضیح داده است. آدم غربزده، نه با سنت و قدمت رابطه دارد و نه با تجدد. ذرهاى در فضا، نقطه فرضى در صفحه است و فقط از سر «جبر ماشین و به تقدیر سیاستى که چارهاى جز متابعت از سیاستهاى بزرگ ندارد» به رهبرى قوم رسیده است.51
آل احمد با فاصلهگیرى از هویت غربزده، خود را بر سر سه راهى مىبیند. یا باید در همین حال و روز غربزدگى باقى ماند یا باید درها را به روى ماشین و تکنولوژى بست و به قعر سنن ملى و رسوم عتیق گریخت و یاباید راه سومى را انتخاب کرد؟ اگر راه اول به جایى راه مىبرد «که این همه نابسامانى در کارمان نبود و این همه خطر افلاس نبود و دست کم احتیاجى به چنین قلم اندازى نبود». فرضاً هم راه دوم را انتخاب کنیم؛ اما جبر سیاست و اقتصاد نمىگذارد براى همیشه در پیله خود باقى بمانیم. پس چارهاى از راه سوم نیست و آن عبارت از شکستن طلسم و افسون ماشین است.52 باید ماشین را به اختیار خود در آورد و به خدمتش کشید. نباید مرعوب ماشین شد. همین رعب موجب غربزدگى شده است و یا شاید هم بالعکس، نه تنها باید از این رعب خود را نجات داد که از خریدار صرف و مصرف کننده بودن خارج شد. «تا خریدار مصنوعات غربیم فروشنده راضى نیست چنین مشترى سر به راهى را از دست بدهد».53 این گونه است که آل احمد علیه هویت جدید مىشورد و قصد فاصلهگیرى از آن را دارد.
ادوارد سعید مانند داریوش شایگان خود را متعلق به جهان شرق مىداند؛ لکن هم چون او سعى ندارد از هویت جدید دفاع نموده، شرقیان را به پذیرش بىچون و چراى تصویر مستشرقان غربى متقاعد نماید. بلکه سعید خواسته است ضمن نشان دادن اعوجاجها و کژىهاى تصویر شرق شناسان از مردمان شرقى، وجه تأثیرگذارى آن در روابط قدرت میان غرب و شرق را نشان دهد. او بر این باور است که شرقشناسى «به عنوان نشانه باارزشى از اعمال قدرت اروپایى - آتلانتیک بر شرق محسوب مىشود».54 شرقشناسى چیزى فراتر از توصیف و بیان متعلق شناسایى بلکه بالاتر از خلق و حفظ یک سلسله «علایق» است. شرقشناسى نوعى «خواست» و یا «نیت و قصد» درک و در پارهاى از موارد، کنترل، ساخت و ساز، و حتى شخصیت حقوقى بخشیدن به دنیایى آشکارا متفاوت (و یا جا به جا شده و جدید) است».55 در واقع، ادوارد سعید برابر این ایده افراطى میرسپاسى ایستاده است که براى شناخت از خود و فرهنگ خودى باید به طور موقّت از خود فاصله گرفت و از چشم بیگانه به انتقاد از خود پرداخت. آن چه امروزه بر ما سلطه و استیلا یافته، هویت جدید شرق شناسانه است که مانع از آگاهى حقیقت خودمان شده است. پس باید از این هویت فاصله گرفت و با نگاه انتقادى بدان پرداخت. او با یاد فلسطینى بودن خود و تجدید خاطره دوران بچگى خود تلاش دارد خود را از این استیلا برهاند. به همین دلیل، آن خاطر و تعلق به دنیاى واقعى شرق سهم زیادى در مطالعه انتقادى شرقشناسى داشته است:
بخش اعظمى از سهم شخصى که من در این اثر ادا کردهام از این آگاهى مشتق مىشود که مىدانم من خود یک «شرقى» هستم، چون به عنوان یک بچّه در دو کشور از مستعمرات انگلستان بزرگ شدهام. همه تحصیلات من، چه در آن دو مستعمره (فلسطین و مصر) و چه در ایالات متحده، غربى بوده است، با این همه، آن آگاهى عمیق دوران بچّگى هنوز پابرجاست. مطالعه من درباره شرقشناسى، از جهات بسیارى کوششى بوده است براى ذخیره و انبارسازى آن خطوط و نشانهها بر وجود خود من، که یک سوژه «شرقى» هستم؛ نشانهها و آثار از فرهنگى که سلطه و حکومت آن عاملى چنان نیرومند در زندگى همه شرقىها بوده است. از این روست که نزد من، شرق اسلامى مىبایست در مرکز توجه بوده باشد.56
به هر حال، ناتوانى و عدم موفقیت ناسیونالیسم سکولار در ایجاد گسست هویتى میان مردم جهان اسلام با تاریخ و فرهنگ اسلامى آنان؛ هم چنین تعصب ایدئولوژیک اندیشه سکولار در حفظ استیلاى گفتمانهاى مدرن (مانند شرقشناسى و توسعه) و به تبع آن حفظ هویت جدید (شرقى، توسعه نیافته) از یک سو، اندیشه انتقادى و تلاش براى تحول در هویت جدید (غربزدگى و نقد شرقشناسى)از سوى دیگر؛ نشانه مهمى براى چالش سکولاریسم در دنیاى اسلام است. ارمغان سکولاریسم براى کشورهاى غیر غربى تنها در جهان اسلام با چالش جدى مواجه شده است. مقاومت و پایدارى مسلمانان بر هویت اسلامى نشانه چالش تعریفهاى مدرن در این منطقه است. مسلمانان به سختى مىتوانستند تحقیرى را که در قالب تعاریف جدید از آنان مىشود، تحمّل نمایند. از این رو، برابر آن ایستادگى کرده به هویت اسلامى رجوع کردهاند.
به طورى که امروزه منطقه خاورمیانه را بیشتر با عنوان «جهان اسلام»مىشناسند تا عناوینى چون دنیاى شرق یا جهان در حال توسعه. در ادبیات سیاسى غرب نیز عنوان «جهان اسلام»، اصطلاح رایجى شده است. حال آن که تا دو سه دهه قبل در ادبیات سیاسى سکولاریسم، «جهان اسلام» اصطلاح فراموش شدهاى بود، همه چیز بر مبناى شناسههاى تولید شده گفتمانهاى مدرن تحلیل و توصیف مىگشت. بنابراین، سکولاریسم در تحمیل و تثبیت تعاریف مورد نظرش از هویتهاى ملى مردم جهان اسلام با چالش جدى روبه روست. البته اگر نگوییم با شکست مواجه گشته است.
چالش تعاریف و هویتهاى سکولار در جهان اسلام به نوبه خود از سویى معلول چالش دیگرى مىتواند باشد و از سوى دیگر عامل چالشهاى بعدى است. در ادامه به این دو وضعیت مىپردازیم. ادامه دارد...