تاریخ انتشار : ۲۹ آذر ۱۴۰۴ - ۱۰:۲۵  ، 
کد خبر : ۳۸۵۴۳۷
دبیرخانه دومین جشنواره هادیان جهادگر فضای مجازی روایت حقیقت دریافت کرد

نمایشنامه؛ فادیا

پایگاه بصیرت / دبیرخانه جشنواره روایت حقیقت

هم‌زمان با برگزاری دومین جشنواره هادیان جهادگر فضای مجازی (روایت حقیقت) و در پی انتشار فراخوان سراسری این رویداد، مجموعه‌ای ارزشمند از تولیدات تبیینی، تحلیلی و رسانه‌ای از سوی فعالان جبهه فرهنگی انقلاب، پژوهشگران، نویسندگان، مستندسازان، فعالان رسانه و هادیان جهادگر فضای مجازی به دبیرخانه جشنواره ارسال شده است.

در میان آثار رسیده، سعید عرب ابوزیدآبادی (هادی سیاسی، پژوهشگر و فعال رسانه‌ای) یادداشتی با عنوان «نمایشنامه؛ فادیا» به دبیرخانه جشنواره ارسال کرده است. این اثر پس از طی مراحل ارزیابی اولیه، در بخش یادداشت نویسی پذیرش شده و جهت استفاده مخاطبان و پژوهشگران حوزه تبیین، در صفحه جشنواره منتشر می‌شود.

نام و نام خانوادگی شرکت کننده سعید عرب ابوزیدآبادی
محور شرکت در جشنواره بخش ویژه ( روایت جنگ 12 روزه)
قالب شرکت در جشنواره یادداشت نویسی
عنوان اثر نمایشنامه؛ فادیا
لینک اثر  
وضعیت اثر پذیرش اولیه

توضیحات کلی اثر

زنی جوان که به حج تمتع مشرف شده با خبر می شود که همسرش توسط اسرائیلی ها در ایران به شهادت رسیده . او بخاطر قولی که به همسرش داده می خواهد به کربلا برود اما مدیر کاروان مانع می شود ولی بخاطر شرایط جنگ به کربلا می رود تا به سفارش همسرش عمل کند. در این سفر ابتدا در مدینه با شرطه های عربستان مجبور به بحث و گفتگو می شود و همچنين در کربلا با یکی از شيعيان...

 

 

باسمه تعالی

نمایشنامه " فادیا "

شخصیت:

فادیا

شرطه

مدیر کاروان

مغازه دار

حُسنی

هُدی

صحنه اول

/  نور می آید . دیوارهای قبرستان بقیع در مقابل دیده ها نمایان می شود.فادیا در چادر احرام از سمت راست وارد صحنه می شود.دستش را به آرام به سمت دیوارها می کشد و پیش می آید. سعی می کند از لا به لای روزنه های مشبک داخل را ببیند . زیر لب زمزمه ای دارد که با  اشک چشم همراه است. سلامی می دهد و رو به تماشا چی بر می گردد. با فاصله کمی از دیوار از داخل کیف یک پارچه ترمه بیرون می آورد. پارچه را روی زمین پهن می کند. کنار پارچه می نشیند. یک گل لاله از کیفش در می آورد و روی پارچه می کشد. گوشی همراهش را مانند قاب عکس بالای پارچه می گذارد/

فادیا : { زیر لب صلوات می فرستد.اللهم صل علی محمد و آل محمد...نگاهی به گوش می اندازد } رفیق نیمه راه فقط باید برات صلوات بفرستم و قرآن بخونم...که قرآن و صلوات بر هر درد بی درمونی شفاست...صلوات قلبمو آرام می کنه ...عطش جگرمو می خوابونه..اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...می بینی ؟ نمی تونم زار زار برات گریه کنم... یعنی نمی خوام که گریه کنم....گریه ها مو می ریزم توی دلم...نمی خوام اینجا کسی گریه هامو ببینه...دوست ندارم صعودیا اشکامو ببینن...حتما تو هم اینو می خوای...ولی این رسمش نبود...من بیام خونه خدا تو بری پیش خدا؟...کاش یه بار دیگه یه دل سیر نگات کرده بودم...از بس دم اومدن سر به سرم گذاشتي خوب و ازم خنده گرفتی درست نگات نکردم/

/در این حین مدیر کاروان به شتاب وارد می شود/

مدیر : شما اینجایید حاجیه خانم؟!

فادیا : سلام

مدیر :ببخشید سلام

فادیا: انتظار دارید کجا باشم؟ تووی بازار؟ من دیگه به بازار کاری ندارم. تموم و هستی مو فروختم

مدیر: می فهمم حاجیه خانم. ما برای همسرتون تووی بعثه مراسم گرفتیم. الان شرطه ها میان. بهتون بی احترامی می شه....

فادیا : آره اتفاقا یکی شون داره می یاد اینجا

مدیر : / به سمتی که فادیا اشاره کرده بر می گردد ونگاه می کند /  جمع کن...جمع کن

/ از سمت چپ یک شرطه وارد می شود /

شرطه: بازهم که شمایید خانم! مگر نگفتم دیگه اینجا پیداتون نشه...جمع کن این بساط شرک و کفر رو

مدیر: چشم الان جمع می کنن

فادیا: شما که به این خوبی فارسی صحبت می کنید چرا ما فارس ها رو درک نمی کنيد؟

شرطه: مثل اینکه باید به زور متوسل بشم/ می خواهد بیسیم بزند /

مدیر : / دستش را می گیرد / نه ...اجازه بدین ...جمع کنید فادیا خانم ...الان برای همه مون درد سر می شه

فادیا : مگر من شاخ شون می زنم؟

شرطه :شاخ می زنید...شاخ می زنید.../ می رود نزدیک فادیا و با لگد می زند زیر پارچه و عصا /

شرطه : جمع کن این بت پرستی رو / باز لگد می زند به وسایل و یک لگد هم به فادیا می زند /

مدیر :/ عصبانی به سمت شرطه می رود و با او درگیر می شود. شرطه او را روی زمین می اندازد و کتکش می زند/

فادیا:/ از جايش بلند می شود / ولش کن لامروت ...اگر ما به بزرگان دین مون متوسل می شیم . شما هم به زور بازو و زرق و برق دنیا تون متوسل می شین...

شرطه : جمعش کن/ با بیسیم و با عربی خبر می دهد تا بیان مدیر و فادیا را دستگیر کنند /

فادیا : بگو بیان ما رو ببرن ! ما رو از چی می ترسونی؟ از زندون؟  از شکنجه‌؟  از اعدام؟ / به طرف مدیر می رود دستمالی به اومی دهد تا خون های سر و صورتش را پاک کند/

فادیا :اگر نمی دونی بدون / به سمت وسایلش می رود و دوباره صورت قبر درست می کند . شرطه منتظر نیروهای امنیتی است/ ایرانی ها روی غیرت خیلی حساسند...تمام دنیا دارند با ما می جنگند ...به اسم بمب اتم می خوان ما رو نابود کنند...همه تون دست توو دست اسرائیل گذاشتین تا هستی ما رو از بین ببرین...ولی ما باج به هیچکی نمی دیم...خدایا شکرت که منم تونستم یه سهم کوچکی داشته باشم. بهم مژده دادند اسرائیل همسرت رو شهید کرده...فدای سر آقا..فدای ایران عزیزم...فدای مردم با غیرتم...باشه آقای شرطه ما فدا می شیم...ما به جای شما هم فدا می شیم...به جای همه شماهایی که ازآمریکاواسرائیل واهمه دارید...ببین اون گنبد سبز آقا رسول الله است...اون آقای ما و شماست...ما داریم برای این آقا فدا می شیم...نمی خواهیم زحماتش هدر بره...شما هم یه ذره خجالت بکشین.../ دارد وسایل را جمع می کند / اینا بساط شرکه؟ شرک اسرائیل و آمریکا هستن...مگه شما قرآن نمی خونید..چشمای حضرت یعقوب با چی شفا گرفت ؟ غیر از پیرهن حضرت یوسف؟...

خطاب به شرطه که دارد اشک می ریزد / می دونید فادیا یعنی چه ؟ ...یعنی فدایی ...یه فادیای دیگه هم داريم...قبرش پشت همین دیواره...اونم همسر و مادر شهید بوده،..‌.مادر چهار تا شهید...بچه هاش تووی کربلا فدا شدند کاش منم کربلا بودم...پاشو عزیزم پاشو بریم کربلا...آرزو داشتی بری کربلا...می گفتی بخاطر شغلت نمی تونی.......{ چیزی یادش آمده } من...من ...من چرا اینجا هستم؟....                                  

فادیا : آقای رسولی من باید برم کربلا

مدیر : کربلا؟!... ما مدینه هستیم...اومدیم حج...باید برگردیم ایران...منتظریم تکلیف جنگ تموم بشه...شاید با کشتی بر گردیم

فادیا:  من باید برم کربلا...به همسرم قول دادم...قبل از خاکسپاری باید برم کربلا...من باید برم کربلا...شما نا سلامتی مدیر کاروون هستی می تونی به جای ایران منو ببری کربلا / وسایل اش را جمع می کند/

مدیر: نمی شه حاج خانم...ما از ایران مسقیم اومدیم عربستان...ویزای عراق نداریم...حاجیا باید برگردن کشور خودشون

فادیا : مراسم حج که تموم شد...قربونی هم کردم..من دو قربانی دادم، بس نیست؟...منو با عراقیا بفرست/  راه می افتد. صحنه کم کم خاموش می شود/

صحنه دوم

/ کربلا. بازار نزدیک حرم .نور می آید. مغازه دار در حین مرتب کردن وسایل مغازه اش در حال مکالمه عربی با آن طرف خط است. ابتدا صدا و بعد خوش پس از شدت گرفتن مکالمه پیدایش می شود .کمی بعد فادیا سراسیمه وارد صحنه می شود. او مغازه ها را می بینند و می گذرد تا اینکه به مغازه صحنه نمایش می رسد. عجله دارد. اما مغازه دار خیلی به او توجهی ندارد/

فادیا:  آقا! یه خلعت می خوام...خلعت کربلا...

مغازه دار :/ مکالمه/

فادیا: من عجله دارم...یه خلعت...

مغازه دار:/ با دست اشاره می کند چه می خواهد/

فادیا:/ مثلا می خواهد عربی صحبت کند / جامة الاخره ...خلعت می خوام دیگه

مغازه دار : / اشاره که چه می خواهد/

فادیا : خلعت...خلعت...ای بابا بذار کنار او لامصب رو .../ گریه اش می گیرد / آقا یه خلعت بهم بده ...داره دیرم می شه..

مغازه دار : / با نگرانی و شرمندگی/  ببخشید...بخشید...چی خواهر؟...خلعت؟...به روی چشم...به روی چشم.../ چند خلعت برای فادیا می آورد/

 بفرمایید حاج خانم ...این خلعت کربلاست...با تربت ، اسما جلاله و اسم چهارده معصوم نوشته شده ...اینم تربت نجف اشرف مولا علی علیه السلام....اینم خلعت ناب مشهد امام رضا

فادیا : / روی صندلی کنار پیشخوان می نشیند/ ؟...خلعت مشهد هم دارین؟

مغازه دار: پس چی ...خلعت مشهد هم داریم

فادیا :نه من فقط خلعت کربلا می خوام...می خوام ببرم تبرک کنم ...اندازه این خلعت چقده

مغازه دار : فکر کنم اندازه باشه...بعد از هزار سال دور از جون وقتی خواستید استفاده کنید اندازه تون هست

فادیا :/ بلند می شود / این خلعت زنونه است؟!....نه ... نه...یه خلعت مردونه می خوام

مغازه دار: فکر کردم برای خودتون می خواهید.../ دنبال خلعت مردانه می گردد / .. عجب.../ کربلا...مردانه؟ آره؟

فادیا : / نگاهش را به طرف حرم می اندازد.سلام می دهد / مردانه ی مردانه.../ با خودش /یک خلعت نوکری بده...نوکر سید الشهدا

مغازه دار: اندازه اش مهم؟

فادیا : / با تعجب و سرگشتگی به مغازه دار نگاه می کند/  اندازه اش ؟  / به طرف حرم حضرت ابالفضل العباس علیه نگاه می کند / رشید رشید...منیر منیر مثل شب چهارده...سربازابالفضل العباس/سلام می دهد.. انگار چیزی یادش آمده باشد / اندازه؟...الان...الان...نمی دونم والا...ندیدمش والا...می گن...../ با دست می خواهد اندازه اش را نشان دهد/

مغازه دار: جنسش ...جنسش مهم؟ چینی هم داریم

فادیا : خلعت چینی ؟ من از مکه و مدینه اومدم کربلا که خلعت چینی ببرم ؟

مغازه دار: از کجا ؟

فادیا: ما زائر خونه خدا هستیم...باید سریع بر گردیم ایران

مغازه دار : / سکوت/‌

فادیا:چی شده؟

مغازه دار: عجب! پس شما زائرین خونه خدا هستید که بخاطر جنگ اول اومدین عراق بعد برید ایران

فادیا : آره زمینی  اومدیم از مرز عرعر

مغازه دار : / حالتش عوض می شود / شما از کنار قبر پیغمبر اومدین اینجا خلعت ببری؟

فادیا : آره قصه اش مفصله / آهی می کشد و به حرم امام حسین نگاه می اندازد/  آخه خودش گفت...پای رفتن تو گوشم گفت برام یه خلعت از کربلا بیار..فکر کردم دوباره داره سر به سرم می ذاره...بهش گفتم این چه سوغاتییه که ازم می خوای...تازه من دارم می رم مکه و مدینه...وای داره دیرم می شه...آقای رسولی مدیر کاروانمون نمی دونه من اومدم کربلا...از دست شون فرار کردم...باید سریع برگردم نجف....خلعتو بده برم...تازه باید برم تبرکش هم بکنم...می خوام هم تبرک ضریح آقا سیدالشهدا کنم هم آقام اباالفضل العباس...نمی دونم با این شلوغی چطوری ببرم پای ضریح؟

مغازه دار : / خلعت را پس می کشد /خلعت رو برای کی می خواهید؟

فادیا : برای...برای شهیدم...

مغازه دار : شهیدت...کی شهید شده؟

فادیا : همین چند روزه...بده خلعت رو دیرم شده...شاید دیر بشه...این خلعت باید زود به ایران برسه

مغازه دار: پس شما کی می خواهید به خودتون بیایید.

فادیا: چی می گی آقا؟! خلعت رو بده ...هرچی پولش بشه بهتون می دادم

مغازه دار : من خلعت نمی فروشم؛ یعنی به جنگ طلبا نمی فروشم

فادیا : جنگ طلب ؟! منظورت منم؟

مغازه دار: همه تون سرتا پا یه کرباسید...شما هم پشت نظام و سپاه و ارتش تون هستين...به خودتون بیایید...هم خودتون رو بدبخت کردین هم همسایه هاتون...

فادیا: چیه گذاشتی روی رگبار...بدبخت شیطونه نه ما

مغازه دار : اصلا ما بدبخت ،‌ سریع از اینجا برید؟

فادیا : برای چی؟ خلعتمو بده تا برم

مغازه دار : گفتم که من خلعت نمی فروشم...اصلا تعطیله ...برو تا اسرائیل اینجا رو هم نزده

فادیا:  اسرائیل چکار به مغازه تو داره؟

مغازه دار : مگر نمی گی بچه ات رو اسرائیل کشته پس حتما خودت رو هم شناسایی کردن...حتما رد یابیت کرده اند....هرجا بری جونت در خطره...برو تا اینجا را هم به آتش نکشیدن...تا کی جنگ تا کی آتش؟...بس کنید...تا کی می خواهید با دنیا سر جنگ داشته باشيد...مگر آمریکا چکارتون داره...بريد از این کشور های حاشیه خليج فارس یادبگیرید هم پول دارند هم آرامش...شنیدم مردم شما هم خسته شده اند...برو تا پلیس رو خبر نکردم

فادیا : بس کن آقا...تو واقعا شیعه هستی؟...خیلی دوست داری دخترات جلو اون ترامپ لعنتی مجبور بشن برقصن؟...خدا رو شکر که ایرانی نیستی تا مایه سرشکستگی بشی...از این دو تا آقا خجالت بکش / می آید وسط صحنه  به طرف راست و چپ شروع به دویدن می کند گویا دارد هروله می کند/

فادیا:یه مسلمان پیدا نمی شه یک خلعت بده دستم...همسرم رو اسرائیلی ها شهید کردن...اسرائیل که نه همه خونخوران دنیا...من از شما یک تکه خلعت خواستم نه جون و اموال و ناموس تون رو...همون رو هم نمی خوام...آهای خلعت فروش اگه یه قلدر به زور بیاد یه گوشه از خونه ات یه اتاق بساز اجازه می دی؟ حتما اجازه می دی چون از جونت می ترسی....باید اجازه  بدی هروقت خواست پا تووی خونه ات بذاره..حالا خونه ات گل و بلبل، دین ما از ما زلت خواسته؟ مگر نمی دونی این آقا به قیمت جونش زیر بار ظلم نرفت؟.../ رو به حرم حضرت ابالفضل العباس علیه السلام می دود / ما از این آقا وفاداری رو یاد گرفتیم...جونای ما همون جونای دوران جنگ هستن...به هیچ کس باج نمی دن ..پوزه دشمنو به خاک می مالند..بله ما خسته شده ایم ...خیلی هم خسته ایم..اما نه از ظلمی که به ما می شه ...ما می دونیم تا مرام ما مرام حسین و عباسه این ظلم ها هست...ما از زیر بار ظلم رفتن هم کیشان خودمون خسته شدیم...بیست سال کشور شما دست آمریکا بود پس کجاست اون آرامش و امنيت...من از شما همون یه خلعت رو هم نمی خوام .../ می خواهد برود/

مغازه دار :بمونید حاجیه خانم....من داشتم شما رو امتحان می کردم...قبل از شما داشتم با دوستم بحث می کردم ...هنوز بعضی از ما ها نمی دونیم چرا شما همه اش با آمريکا و اسرائیل سر جنگ دارین؟ باور مون نمی شه شما با اعتقادتون با دشمن تون می جنگید..هنوز بعضی از این همسایه های من قبول ندارند شما مردم هم مثل رهبرتون معقتد هستین مشکل آمریکا با شما مشکل هسته ای نیست../ از مغازه بیرون می آید / آهای همسایه ها حالا خودتون با چشم و گوش خودتون دیدید و شنیدید کی خسته شده / هروله می کند / ما خسته شدیم یا این مردم شجاع و دلیر ؟ این مادریه که مثل کوه ایستاده...پسرش شهید شده اما ما خسته ایم یا ایشون؟ ما نا امیدیم یا ایشون؟ ...ایشون به رهبر و کشورش وفادار تره یا ما ؟ ...صاحب الزمان یار می خواد...بیایید از مردم ایران و یمن عقب نیفتیم...بیا مادر هرکدوم از این خلعت رو خواستی ببر...خودم می رم برات تبرک می کنم

صحنه سوم

/ صدای تلاوت ضعیفی از قرآن و ازدحام جمعیت به گوش می رسد. صحنه با نور موضعی ، پیشانی صحنه را روشن می کند . تابوت شهید در غباری از مه و نور می درخشد. چند لحظه بعد حسنی و هدی وارد و به سمت تابوت می دوند و تابوت را در آغوش می کشند و گریه می کنند . فادیا آرام آرام به تابوت نزديک می شود /

فادیا : این چه کاریه؟ چرا بی تابی می کنید ؟ دشمن داره به شما نگاه می کنه . پدر تون نمرده ...پدرتون زنده است فقط کمی زوتر از ما به جایی رفته که همه ی ما داریم می ریم...ازش بخواهید که شیطون نذاره از این راه خارج بشیم...کار پدرتون رو باید تکمیل کنید ...اگه فقط گریه کنید کارش نیمه تموم می مونه...پدرتون که شهید شد کار مهمی کرد اما کار مهمی هم شما باید انجام بدین و گرنه این تابلوی قشنگی که با خونش کشیده تکمیل نمی شه ...پاشو عزیزم...پاشو برات خلعت آوردم ...خلعت کربلا...سوغاتی که خواسته بودی...

حسنی : عزیز جون ! بابا رو قبلا کفن کرده اند

هدی : سوغات تون دیر رسید ...خیلی دیر

/ چند نفر وارد می شوند از جمله مدیر کاروان/

مدیر :حاجیه خانم! باید جنازه رو ببریم . مردم منتظر هستند. اجازه می دیدید؟

/ فادیا همان طور که روی زمین نشسته اجازه می دهد. اما از روی زمین بلند نمی شود. جنازه را می برند/

فادیا : من برات خلعت آوردم ...بهش قول داده بودم...آخه این انصافه؟ سوغاتی منو پس دادی؟ این رسمشه ؟ چرا دست رد به سینه من زدی؟...منو خجالت زده کردی ...تو که منو خیلی دوست داشتی...هیچ وقت نمی ذاشتی یه ذره ناراحت بشم...ما هم رفیق بودیم...این رسم رفاقته؟....رفیق هدیه رفیقش رو رد می کنه؟ اونم هدیه کربلا......

/ ناگهان تابوت باز شده را بر می گردانند/

حسنی : مادر...

هدی : مادر....

حسنی : می گن کفن بابا خونی شده

هدی : می گن باید کفن رو عوض کنیم

پایان

سعید عرب

نگارش اول : چهاردهم شهریور چهار صد و چهار ...

نظرات بینندگان
پربیننده ترین
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات