تاریخ انتشار : ۱۱ آبان ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۴  ، 
کد خبر : ۲۱۱۱۸۳

پیرامون وحدت (بخش اول)

اشاره: مقاله زیر متن تحریر شده سخنرانی‌ای است که دکتر عبدالکریم سروش در کنگره وحدت در سال 67 ایراد نموده‌اند. با توجه به این که سخنرانی مزبور واجد نکات مهم و اساسی در مقوله وحدت مذاهب اسلامی می‌باشد و قبلاً هم در جایی چاپ نشده بود (البته ویژه‌نامه کنگره این سخنرانی را به طور خیلی خلاصه و فشرده چاپ کرده بود) لذا با کسب اجازه از آقای دکتر سروش و به مناسبت هفته وحدت اقدام به چاپ آن کردیم که از نظرتان می‌گذرد.

عبدالکریم سروش
این هفته از هفته‌هایی است که در کشور ما نام خاصی دارد و نام هفته وحدت به او نهاده‌اند. دیری است که مصلحان و اندیشه‌گرانی در ایجاد این وحدت کوشیده‌اند. برای برطرف کردن نقارهای طایفه‌گی و فرقه‌ای و برای نزدیک‌تر کردن متفکران و مسلمان و دست همه مسلمین را در دست یکدیگر نهادن و صف واحد فشرده و محکمی در مقابل دشمنان به وجود آوردن. من قدری در فلسفه این امر و در مبانی تئوری‌ای که به این مطلب می‌پردازد سخن خواهم گفت و دوستان را دعوت می‌کنم که در این مطلب بسیار مهم که جزء آرمانهای بزرگ عموم مصلحان مسلمان بوده است تامل بیشتر روا دارند. همچنان که گفتم از وقتی که مسلمانان به خود آمدند و هیبت و عظمت دشمنان را دانستد و اذعان کردند و خطری که از ناحیه اندیشه‌های بیگانه متوجه هویت اسلامی ما شده بود کشف کردند بدون استثنا همه این مصلحان داعیه‌دار ایجاد وحدت اسلامی دانستند که اگر مسلمین با این تفرقی که دارند بخواهند بر دشمن متحد خویش پیروز شوند رؤیایی است که هیچگاه محقق نخواهد شد. از جملات مشهور سیدجمال‌الدین اسدآبادی است که می‌گفت کانهم اتفقو علی ان لایتفقو اتحدو علی ان لا‌یتحدوی و تشتتی که در میان مسلمین بود آنقدر زیاد و آنقدر محکم و مأیوس‌کننده بود که سیدجمال می‌گفت گویی مسلمین اتفاق کرده‌اند که هیچگاه اتفاق نکنند و اتحاد ورزیده‌اند که هیچگاه اتحاد نورزند. اگر در یک امر اتفاق دارند. آن عدم اتفاق است این واقعیتی بود که در جوامع مسلمین بود و همه این دلسوزان می‌کوشیدند که این واقعیت را دگرگون کنند. احتجاجی که بزرگان ما و مصلحان ما برای لزوم وحدت می‌کردند دو تا بود. که این هر دو تا را مورد بحث قرار می‌دهیم. امروز هم که بر وحدت مسلمین و بخصوص وحدت طوایف مسلم در داخل ایران تاکید می‌رود از همین دو حجت استفاده می‌شود و دلیلی که ذکر می‌شود بیرون از این دو دلیل نیست. دلیل اولی که آورده‌اند این است که مسلمین در برابر دشمنان نیرومندی قرار دارند و این دشمنان علیرغم پاره‌ای اختلافات که در میان خودشان است در مقابل ما از اتحاد بسیار استواری برخوردارند. و شرط زندگی در این جهان آن است که آدمی مغلوب نشود و شرط مغلوب نشدن هم این است که در برابر دشمن اتحاد خود را حفظ کند. لذا از لحاظ سیاسی و مصلحت عملی مسلمین باید به یکدیگر بپیوندند، مشکلات داخلی را رها کنند و صف واحدی در مقابل دشمنان خود تشکیل بدهند. حجت دومی که بزرگان ما بر لزوم وحدت آورده‌اند این است که چرا کج‌اندیشی کنیم و چرا به جوانب مثبت اعتقادات مشترک خود رو نکنیم و نکات اختلاف‌انگیز را در میان آوریم. ما یعنی همه طوایف و فرق مسلمین معارف و معتقدات مشترک و اتحادآور بسیار داریم. آنها را محور کنیم قبله قرار دهیم و از آنچه که ما را دور می‌کند دوری کنیم. در این صورت اتحاد مطلوب حاصل خواهد آمد. همه مسلمین با یکدیگر در خدا در پیغمبر در قبله در کتاب اشتراک دارند. حتی اگر آداب فقهی آنها و اصول کلامی آنها را جستجو کنیم موارد مشابه کم نیست. آنها را می‌توان یافت و بر آنها پای فشرد و مسلمین را حول آنها مجتمع کرد و از نکات اختلاف‌انگیز دوری کرد. لذا واجب است اتحاد ورزیدن و هم ممکن است چون ما همچنان که گفتم اگر عاقل باشیم و بخواهیم زندگی کنیم باید متحد باشیم و این اتحاد نشدنی نیست چون عناصر و عوامل آنرا در میان خود به فراوانی داریم.
این بزرگان به ما گفته‌اند که این که گفته شده است مسلمین با یکدیگر متحد شوند و دست به دست یکدیگر بدهند معنایش گذشتن از مواضع اصولی یکدیگر نیست، یعنی شیعیان هیچ لازم نیست که اعتقادات حقه خودشان را زیر پا بگذارند، یا بر سر آنها مصالحه بکنند یا در دل خودشان نسبت به آنها سست باور شوند یا آنکه اشعری است آنکه حنفی است آنکه معتزلی است آنکه شافعی است عموم این طوایف مسلمین آنکه زیدی است سخن بر سر این نیست که از اعتقادات خود پایین بیایند نسبت به آنها شک بورزند. با حفظ مواضع اصولی بیایند اولاً به خاطر داشتن دشمن مشترک و ثانیاً به دلیل داشتن عوامل مشترک در درون عقیده با یکدیگر وحدت بورزند. این لب و عصاره سخنی‌ است که تاکنون گفته‌اند و ما شنیده‌ایم. در واقع علمی‌ترین احتیاجاتی است که آورده‌اند. و الا سخنهای ریز و درشت دیگری هم در اطراف این مطالب گفته‌اند که من معترض آنها نمی‌شوم اما این دو حجت را بررسی کنیم. آنچه که من در اینجا محضر دوستان می‌خواهم عرض کنم این است که این احتجاجات نارساست و ما برای وحدت که بسیار مطلوب ماست باید به فکر یک وحدت تئوریک باشیم و برای آن وحدت تئوریک احتیاج داریم که در یک مبانی بالاتر و مهمتری نظر مجدد کنیم و از آنجا اتحاد را آغاز کنیم. اما نارسا بودند این احتجاجات. نمی‌گویم که اینها باطلند و به هیچ کاری نمی‌آیند. اما شعاع عمل اینها و برد اینها به آن بلندی نیست که گویندگان آنها پنداشته‌اند. سئوال اول این است که اگر ما دشمنان را نداشتیم یا اگر دشمنان ما فردا از صفحۀ زمین محو شوند ـ بنا به فرض ـ آیا ما دیگر احتیاجی به وحدت نداریم و دوباره می‌توانیم نزاعهای گذشته را زنده کنیم، بر سر هم بکوبیم و آن دشمنی‌ها و پدرکشی‌ها که گاهی صفحۀ تاریخ را دشمنی در میان است. هیچکس آرزو نمی‌کند که ای کاش که دشمن باشد تا ما همیشه واحد و متحد باشیم. ما اگر اتحاد را هم می‌خواهیم برای آن است که دشمنان را فرو کوبیم نه اینکه دشمنان را می‌خواهیم تا اتحاد داشته باشیم. گفت: خوردن برای زیستن و ذکر کردن است تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است.
گاهی آدمی علت را با معلول اشتباه می‌گیرد. زندگی می‌کند برای اینکه بخورد در حالیکه فلسفۀ صحیح این است که بخورد تا بماند و زندگی کند و در این زندگی کارهای دیگری بکند و به کمالات دیگری برسد ما از دشمنان استدعا نمی‌کنیم که در دشمنی خود پایداری بورزید تا صفوف ما متحد بماند ما از خودمان باید استدعا کنیم که متحد باشیم تا دشمنان ما متفرق شوند لذا آن حجت، حجت قوی و پردامنه‌ای نیست.
اما احتجاج دوم که می‌گفت ما عوامل و عناصر مشترک زیاد داریم چرا حول آنها جمع نشویم چرا به عوامل اختلاف‌زا توجه کنیم نگاه را از این برگیریم و به آن معطوف کنیم و نتیجه وحدت خواهد بود این سخن البته سخن دل‌انگیزی است و ای کاش که مسلمین این کار را بکنند. اما سئوال این است که این عوامل و عناصر مشترک امروز در میان مسلمین متولد نشده‌اند این عناصر به قدمت اسلامند. از وقتی که حضرت رسول اکرم(ص) آمدند و نشر دعوت کردند و اسلام را برای خلایق آوردند خدا را قبله را کتاب را به مردم معرفی کردند و اینها ستونهای اصلی و استوار و مشترک تفکر دینی اسلامی در تمام طوایف مسملین است ولی علیرغم هم سیاه کرده تجدید کنیم احیا کنیم آن مشکلاتی که از پیشرفت درونی ما جلوگیری کرده است آنها را حل نشده نگه داریم و یا بلکه تشدید کنیم. دشمن تنها یک مصلحت موقت عملی برای ما بوجود می‌آورد. اگر این دشمن از پا افتاد که همۀ ما آرزو می‌کنیم از پا بیفتد اگر آن دشمنیها پایان پذیرفت چه؟ بعد از آن همان راه است و همان رسم همان آش است و همان کاسه یا باید دنبال دلیل و محرک قوی‌تری بگردیم که حتی اگر دشمنی هم در میان نبود جاذبۀ آن دلیل و آن عامل چندان باشد که ما را بهم بپیوندد و اجازۀ تفرق ندهد. لذا گرچه نادرست نیست تکیه بر وجود دشمن کردن و وحدت مسلمین را لازمۀ مصلحتی وجود دشمن دانستن اما این دلیل برد زیادی ندارد و حداکثر یک دلیل سیاسی است آنهم تا وقتی بودن این عوامل دیدیم که در میان مسلمین طی این قرون ماضیه انواع نزاعها بوده است و آتش اختلافات همواره زبانه می‌کشیده است. بنابراین چگونه است که ما این تجربۀ بلند تاریخی را نادیده می‌گیریم و به مسلمین می‌گوییم که:
تاکنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن
کسی که تا امروز این آب را بهم می‌زد تیره می‌کرد و لابد محرکی و عاملی در این تیره کردن آب داشت از امروز چرا و بکدام دلیل دست از این امر بردارد و آنچه که قبلاً به آن می‌پرداخت ترک بگوید و به قبلۀ دیگری روی بیاورد اگر نفس بودن عوامل مشترک و وحدت‌آفرین کافی است تا مسلمین متحد شوند این عوامل قرنهاست که بوده‌اند و اتحادی مع‌الاسف بوجود نیامده است و گاهی آنقدر اختلافات زیاد شده است که این عوامل مشترک تحت‌الشعاع قرار گرفته‌اند و مغفول افتاده‌اند. مگر اینکه به دلیل اول رو بیاوریم و بگوییم که آن مصلحت سیاسی و بودن دشمنان ایجاب می‌کند که چشم از عوامل اختلاف‌زا برگیریم و به عوامل مشترک چشم بروزیم که تکلیف آنرا گفتم، آن یک مصلحت موقت است. لذا این دو دلیل اولاً بهم متکی‌اند ثانیاً هیچ‌کدام چنان نیست که پاره‌گی دیگری را رفو کند و این دو تا بر روی هم چندان قوی نیستند که برای همیشه اتحاد را برای ما به ارمغان بیاورند. لذا باید دست به جای دیگری دراز کرد و این نعمت را از گنجینۀ دیگری باید خواست. ما پیش از اینکه به این‌گونه اختلافات درون فرقه‌ای و درون مذهبی بپردازیم باید قدری از بیرون هم دین‌شناسی خودمان و هم به انسان‌شناسی خودمان نظاره کنیم و مشکل را برخاسته از آن منابع و نواحی بدانیم و حل را هم در همان جا جستجو بکنیم. آنچه که ما در بادی امر باید توجه داشته باشیم این است که نه ما که همۀ انسانهایی که فطرت آنها مسخ نشده است در عالم بدنبال حقیقت می‌گردیم. ما در اینجا از معاندان با حق سخن نمی‌گوییم. معاندان کسانی هستند که حسابشان جداست و با هیچ بحث عقلانی هم نمی‌توان آنها را اقناع کرد. و واقعاً اگر توفیق خدایی دست آنها نگیرد آنها تا آخر عمر لگدمال شیطان باقی خواهند ماند. سخن با کسانی می‌گوییم که صادقند و حقیقت‌جو هستند و به واقع دنبال آنند که هرجا حقی و حقیقتی هست بیایند و انبان روح و ضمیر خود را از آن بیا کنند و به آن بیارایند. سخن ما با آنهاست نه با مخالفان و معاندان. این حقیقت‌طلبی که در نهاد ماست و فطری آدمیان سالم است یک بعد بسیار نیکو و دل‌انگیز انسانی دارد و یک بعد نامطلوب و نامیمون و اشکال‌انگیز. آن بُعد دل‌انگیز انسانی این است که کمال آدمی در حقیقت‌یابی است و هرچه که از این جهت فربه‌تر شود انسان‌تر است حقیقت جان ما خبر است به تعبیر مولوی هرچه ما بیشتر بدانیم انسان‌تریم چون ماهیت جان چیزی جز خبردار بودن نیست.
چون سر و ماهیت جان مخبر است
هر که او آگاه‌تر باجان‌تر است
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون
پس هر که بیشتر می‌داند زنده‌تر است و انسان‌تر است و هر که کمتر می‌داند از افق انسانی فاصلۀ بیشتری دارد. این جنبۀ دل‌انگیز حقیقت‌جوی است. اما یک جنبۀ تاریک هم دارد. آن جنبۀ زشت تاریک عبارت از این است که آدمی به آنچه که خود می‌داند و خود به آن رسیده است عشق کور‌کننده‌ای می‌ورزد و این عشق کور‌کننده سرچشمۀ آفات بزرگتر بعدی است افراد غفلت می‌کنند از اینکه پیش از یافتن حقیقت در چه احوالی بوده‌اند. پس از اینکه چیزی را یافتند و تصور کردند که حقیقت را یافته‌اند از آن پس نسبتشان با آن حقیقت نسبت خاصی می‌شود. دیگر دل برکندن از او در برابر دیگری سر به تسلیم و رضا فرو آوردن، دیگران را هم لایق فهمیدن و حق‌طلبی دانستن، رخت برمی‌بندد و شخص تصور می‌کند که تنها اوست که مخاطب خطاب فرشته حق واقع شده است و این ارزشهای عالی فقط در اختیار او قرار گرفته است و دیگران از آن بی‌بهره‌اند یادش می‌رود که قبلاً که دنبال حق می‌گشت بنای او بر این بود که حق در این جهان پخش است و نزد افراد و طوایف مختلف بهره‌ها و حصّه‌های مختلف از حق وجود دارد و هر جا که این حق هست باید گرفت و آورد و از آن خود کرد. امّا بعد از آنکه این حقایق را اندکی فراگرفت یا به خیال خودش فراگرفت دیگر تصورش این می‌شود که اگر حق در جایی است نزد ماست. دیگران همه سرگردانندن متحیرند و اگر روزی روزگاری هم توفیقی بخواهد نصیب آنها بشود باید نزد ما زانو بزنند و در دستان ما درس بیاموزند. این تغییر نسبت و تغییر حالت جزو مهمترین و آفت‌زاترین تحول احوالی است که در انسان رخ می‌دهد.
بعضی‌ها هستند که عامدانه بر این آتش نفت می‌پاشند و این پندار را فربه‌تر می‌کنند بعضی از طوایف چه طوایف سیاسی و چه طوایف غیرسیاسی اینها شگردشان در جمع کردن مرید این است که به مریدان القاء جزمی و قطعی بکنند که اگر حقی هست در جیب جلیقه شماست و اگر کسی باید به واقعیتی برسد باید نزد شما زانو بزند. شما یک قوم برگزیدۀ عزیزکردۀ نظرکرده‌ای هستید که از میان تمام عالم مخصوص به این اختصاص ویژه شده‌اید و حق را رد اختیار گرفته‌اید و در دیگران هرچه هست جهل است و بطلان است و سیاهی است و حیرت. این تغییر حالتی که افراد نسبت به حق پیدا می‌کنند هم‌چنان که گفتم سرآغاز دشواریهای بعدی خواهد بود. از مهمترین آفتهایی که از اینجا به بعد زاده خواهد شد عدم تحمل یکدیگر است. و روانداشتن تسامح و بلکه دیگران را از نظر انسانیت قدری پست‌تر و پایین‌تر دانستن و در لیاقت آنها نسبت به حق‌جویی و حق‌شناسی تردید روا داشتن و برای خود موقعیت ممتازی قائل بودن. این است که آنچه که از این پس بوجود می‌آید همراه با این توهم یک نکتۀ دیگری هم هست که این توهم را تقویت می‌کند. آن نکتۀ دیگر این است که انسان یک فرض روانشناسی غلط که تصور می‌کند آدمیان به صرف اینکه چیزی حق است باید هم بفهمند که آن چیز حق است و هم باید بپذیرند و تسلیم شوند که آنچیز حق است.
این گفته از خروشچف و از بعضی از زمامداران شوروی مشهور است که می‌گفتند: هرکس مخالف ماست (یعنی مخالف مرام کمونیسم هست) دیوانه است. این حرف یک حرفی است که آنها صریحاً گفته‌اند اما در دل بسیاری از افراد دیگری هم هست ولو صریحاً نگویند. برای اینکه کسی مثل خروشچف یا هر کس متفکر یا رهبر کمونیست دیگری پیش خودش می‌پندارد که ما هرچه می‌گوییم حق است عین حق است و اصلاً چون حق بوده ما پذیرفته‌ایم و زیر بار آن رفته‌ایم و کاری هم جز اجراء و اعمال این حقیقتها در جامعۀ خودمان نداریم. دل‌سوز مردم هستیم و خرافات را می‌زداییم و مردم را بسوی آفتاب حقیقت دعوت می‌کنیم این یکی یک اعتقادی که نزد خود صاحب اعتقاد هست دوم اینکه این حقی که ما به آن قائلیم مثل آفتاب روشن است. و مگر کسی کور باشد که این روشنی را نبیند. لذا مخالفان ما کورند عقلاً اسم دوم آن یعنی دیوانه‌اند. خیلی این محاسبه آسان است و این فقط کمونیستها نیستند که این حرف را می‌زنند هر صاحب مکتبی که به حقانیت مطلق خودش اعتقاد داشته باشد و آن فرض روانشناختی نادرست را هم داشته باشد ناگزیر و به ضرورت به این نتیجه باید برسد. که اولاً ما حقیم دیگران بیایند حق را از ما طلب کنند. جای دیگر پیدا نمی‌شود یک، دوم اینکه این حق آنقدر روشن و خیره‌کننده است که فقط کوران از آن بی‌نصیبند هر که بیناست بنا به تعریف هم مرام ماست.
و سوم اینکه مردم در پذیرفتن اعتقادات فقط حقانیت و بطلان اعتقادات برایشان مطرح است. لذا چون اعتقاد ما حق است حقانیت او هم آشکار است دیگر چه می‌ماند چه حجتی است برای مخالف، آنچه که بنده می‌خواهم عرض کنم، تمام این مغروضات باطل است و آن چیزی که در حقیقت مانع شده‌ است از اینکه انسانها یکدیگر را تحمل کنند همین مغروضات ناصواب است که مردم را چه در داخل محدوده و حصار یک دین واحد و چه علی‌العموم و در دین‌های مختلف از یکدیگر بیش از آنچه باید از هم جدا باشند جدا نگه داشته است و نزاعهایی که نباید پیش بیاید پیش آورده است. اولاً اینکه ما حقیم و لذا حق فقط در مرام ما محصور شده است این اعتقادی است که بر این مبنا نمی‌توان هیچ‌گونه وحدتی بوجود آورد چون این فقط از آن ما نیست از آن هیچ صاحب اعتقادی نیست به طوری خاص همۀ معتقدان و پیروان مکاتب و نحله‌های مختلف دینی، فلسفی و عرفانی همین عقیده را دارند و اگر چنین باشد که کسی بگوید چون ما حقیم از همه انتظار داریم که بیایند زیر لوای ما وحدت مطلوب حاصل شود باید بدانیم که وحدت مطلوب از این طریق حاصل‌نشدنی است چون عین این خواسته و عین این انتظار را هم در عالم دارند.
و نتیجه این امر همان می‌شود که تا امروز بوده است. هیچ چیزی عوض نمی‌شود بلکه اگر بر این پافشاری بشود بدتر از آنهم می‌شود که تا امروز بوده است و شده است نکتۀ دوم اینکه هیچ ضرورتی ندارد که (این مربوط به انسانشناسی ما می‌شود) آنچه که برای بنده و شما مثل آفتاب روشن است برای دیگران هم مثل آفتاب روشن باشد باز هم این مطلب را شما وقتی خودتان را بجای دیگری بگذارید آشکارا تصدیق خواهید کرد. مطالبی هم هست که برای دیگران مثل آفتاب روشن است اما برای بنده و شما آفتاب که چه عرض کنم ماه که چه عرض کنم ستاره که چه عرض کنم به اندازۀ یک شمع هم روشن نیست و این یک امر بسیار روشنی است احتیاجی به تتبع و تحقیق زیادی هم ندارد. شما دو تا قوم که با یکدیگر مخاصمه می‌کند دو نفر که مخاصمه می‌کنند اگر ببینید هر دو تا (باز هم ما فرض عناد نمی‌کنیم، فرض صداقت می‌کنیم) گاهی به یک جاهایی می‌رسیم که واقعاً مثل اینکه دو تا آفتاب مقابل همدیگر ایستاده‌اند این یکی ادعای بداهت می‌کند آن دومی هم ادعای بداهت می‌کند. سعدی گفت: یکی جهود و مسلمان نزاع می‌کردند.
چنان که خنده گرفت از نزاع ایشانم.
به تیره گفت مسلمان که گر قبالۀ من درست نیست خدایا جهود می‌رانم
جهود گفت به توارات می‌خورم سوگند
که گر دروغ زنم همچو تو مسلمانم
گر از بسیط زمین عقل منهدم شدی به
خود گمان نبرد هیچکس که نادانم
نه آن یهودی باید ملامت شود نه آن مسلمان. چون این قصه قصۀ دیروز و امروز نیست این قصۀ مستمر همۀ تاریخ بشر است و اینکه کسی با آنچه که بار آمده است خو گرفته است و از او نمی‌تواند جدا بشود. فقط کافی است که برای تصدیق این مطلب هر کسی به خودش مراجعه کند. ما نباید فکر کنیم که ما چون حقیم دست از حرف خودمان برنمی‌داریم آنطرف مقابل که ما می‌دانیم باطل است چرا دست از حرف خودش برنمی‌دارد. خب خیلی این سخن کودکانه است. طرف مقابل هم می‌گوید ما که حقیم باید پافشاری بکنیم. چرا طرف مقابل ما اینقدر دارد پافشاری می‌کند مطلب اینطوری است و لذا اگر بنابر اینجور انتظارات باشد، این انتظارات به مقدار زیادی برنیامدنی است و آدم اگر قدری از حصاری که خودش در آن زیسته است و بار آمده است. بیرون بیاید نه به معنی اینکه ترک اعتقادات خودش بکند بلکه برای لحظه‌ای به تمام مردم که در زمین زندگی می‌کنند از بالا نگاه کند و برای لحظه‌ای خودش را از طرفداریها و جهت‌گیریها و جانبداریها رها بکند، این سخن را صددرصد تصدیق خواهد کرد و مشکل بزرگی نیست. خود انبیاء اولین کسانی هستند که ریشۀ این اختلافات را در میان مردم کاشتند. پیغمبران تا پیغمبر خاتم که امشب شب ولادت ایشان است همۀ آنها، آمدند منهای اولین پیغمبر، قبل از هر پیغمبری پیغمبر دیگری آمده بود دینی آورده بود و دعوتی را گسترده بود. پیغمبر بعدی در زمینۀ دعوت و دین پیامبر قبلی می‌آمد و گمان ندارم هیچ‌جا تاریخ نشان داده باشد که تمام متدینین به دین سابق باشند به دین پیغمبر لاحق گرویده باشند. دست از دیانت سابق خودشان کشیده باشند. الا پیامبران سابق که از نظر تاریخی وضعشان تقریباً تاریک است و اطلاعات ما دربارۀ خودشان و اجتماعاتشان و دینشان و دعوتشان ناقص است. اما دربارۀ پیامبران الوالعزم و بخصوص حضرت موسی و عیسی(ع) و حضرت نبی‌ اکرم(ص) ما بیشتر می‌دانیم و امروز هم با وضع خیلی روشنی روبرو هستیم. که علی‌رغم اینکه پیغمبر اسلام آمدند و دعوت کردند دعوتشان هم حق بود ولی بیشتر مسیحیان ایمان نیاوردند. این چیزی نبود که پیغمبر نداند و این چیزی نبود که خدا نداند. این چیزی نبود که پیغمبر انتظار نداشته باشد. این چیزی نبود که خدا انتظار نداشته باشد هیچکدام.
نوح نهصد سال دعوت می‌نمود
دمبدم انکار قومش می‌فزود
هیچ از دعوت عنان واپس کشید
هیچ اندر غار خاموشی خزید
چونکه دعوت وارد است از کردگار
با قبول و ناقبول او را چکار
این معنایش این نیست که فرد حرف حق خودش را باید پس بگیرد. بهیچ‌وجه معنایش این نیست معنایش این نیست که در حقی که به او اعتقاد دارد شک بورزد یا سست باور شود. مطلقاً. معنایش این است که انتظار نداشته باشد که اگر یک حقی را عرضه کرد بلافاصله همه بپذیرند معنایش این است و معنایش این هم نیست که اگر همه نپذیرفتند او دست بردارد بگوید حالا که شما نمی‌پذیرید پس ما هم را همان را می‌گیریم و می‌رویم نخیر، باز هم باید بانگ بزند باز هم باید کوشش بکند منتهی این را باید بداند و پیامبران می‌دانستند که سخن آنها تنها قانون عالم نیست. در این عالم انواع قوانین کار می‌کنند و انسانها برای اینکه حقی را که آنها آورده‌اند بپذیرند محتاجند که دهها شرایط در آنها حاصل شده باشد. یکی این که حرف حق همۀ نیروی لازم نیست برای اینکه کسی را معتقد کند به آن حق بلکه انحاء شرایط دیگر هم هست که با حقانیت جمع شود و بعد یک سخنی مقبول بیفتد و مردم به آن اقبال کنند و الا بسیاری از حرفهای حق هست که خاموش می‌مانند و می‌میرند، رشد کافی پیدا نمی‌کنند بالعکس سخنان باطلی هم هست که گاهی می‌گیرند البته خداوند به ما وعده داده است که این کفهای روی آب بالمره زایل خواهد شد و: فاَمَا الزبد فیذهَب جُفاءً و امَاماَ ینفعُ النّاسَ فَیمکُتُ فی الارض (اما کفها به بیرون پرتاب می‌شوند، ولی آنچه به مردم سود می‌رساند در زمین می‌ماند 17 رعد) اما آن‌چه وقت است و چگونگی آن برای کسی آشکار نیست و خود پیامبران که آمدند هیچکدامشان به چشم خودشان ندیدند که تمام عالم پیرو سخن آنها و مکتب آنها بشوند و تا امروز هم تفرق دینی فی‌الجمله برقرار است. پس نکتۀ اصلی را در اینجا باید دریافت که چیست، آن یک مطلب که انسانها فقط به داعی حق بودن بسوی سخنی نمی‌روند. حق باید با شرایط دیگری همراه باشد تا پذیرفتنی شود بسیاری از حقها هست که در دلها واقع نمی‌شود و جا نمی‌افتد. شما برای اینکه این مطلب را خوب دریابید به این مطلب بدیهی که همۀ ما از آن غافلیم توجه کنید. به دو تا نکته. یکی اینکه خود ما که الان مسلمانیم چرا مسلمانیم؟ دوم به این نکته که چقدر برگشتن از دین و رو آوردن به دین دیگر در تاریخ بشر رخ می‌دهد.
بطور کلی این دو تا نکته را اولاً در پیش چشم بیاوریم تا داوری بر ما نسبتاً آسان شود. شما چه در مورد خود ما که مسلمانیم اگر محاسبه جدی بکنید و چه در هر جا که هر دینی رفته است، چه اسلام رفته است. چه مسیحیت رفته است همین امروز که اسلام گفته می‌شود در میان بعضی طوایف آفریقایی سیاهان دارد رشد پیدا می‌کند و گسترش پیدا می‌کند در همان‌جاها هم شما مطالعه کنید محاسبه کنید ببینید که سبب آن چیست، دوم اینکه ببینید کسانیکه از ابتدا مسلمان‌زاده می‌شوند مسیحی‌زاده می‌شوند یهودی‌زاده می‌شوند و بالعکس تا آخر عمرشان چند درصد تغییر دین می‌دهند. یعنی از اسلام روبرو می‌گردانند می‌روند مسیحی می‌شوند و از مسیحی روبرو می‌گردانند مسلم می‌شوند. هُرهُری شدن را نمی‌گویم. خیلی‌ها هستند که سُست عقیده می‌شوند این را همۀ ما شنیده‌ایم که به ما گفته‌اند که العلم و فی‌الصغر کالنقش فی‌البحر خب این علم فی‌الصغر اعتقاد فی‌الصغر را هم شامل می‌شود. دیگر آنچه که آدم در کوچکی و در کودکی بیاموزد مثل نقشی است در سنگ که دیگر پاک‌شدنی نیست می‌ماند اعتقادات. همینطور است آداب و رسوم و اخلاق و اینها هم همینطور است آنچه که در کودکی و کوچکی آدم فراگرفت خیلی دیر اینها آدمی را ترک می‌کند. شما نگاه بکنید که یک بزرگانی امثال غزالی مثل دکارت اینها نشستند و از یک وقتی به یک درجه‌ای از بلوغ شخصیت رسیدند و گفتند که می‌خواهیم در همه چیز تردید بکنیم همه چیز را می‌خواهیم به زیر سئوال بکشیم.
آنچه که تا امروز به ما گفته‌اند از نو مورد مداقّه قرار بدهیم شک دکارتی که خیلی مشهود است. غزالی هم کم و بیش همان راه را رفت کتاب المنقضُ من الضلال او را بخوانید احوال تحیر و تردید فوق‌العاده بیمارکننده‌ای که برای این مرد بزرگ پدید آمده بود در حوالی سن 38سالگی که استاد دانشگاه نظامیۀ بغداد بود در آن کتاب آورده است بدنبال همین تردیدها و تحیرهای بیماری‌زا بود که غزالی محیط درس و دانشگاهی خودش را ترک کرد با دشواری خیلی زیاد و انصافاً جهدی کرد و انقلابی در خودش بوجود آورد و محیط مألوف را ترک گفت و تمام آن عضمتها همۀ آن را حتی‌ها فراغتها و همنشینی با بزرگان ثروتی که در اختیار داشت همۀ اینها را پشت‌سر گذاشت بلند شد رفت یک ده سالی در عزلت که چکار کند که کشف حقیقت بکند و واقعاً خوفی از خدا که در دل این مرد موج می‌زد اگر بین مردم قسمت کنند شاید همۀ مردم بهشتی بشوند. اینقدر این آدم از خداوند می‌ترسید و کمترین تردیدی نمی‌شود کرد که این آدم صادق بود واقعاً در این کار خودش و رفت که آنچنان شود که خدا می‌پسندد.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات