تاریخ انتشار : ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۷ - ۱۴:۳۵  ، 
کد خبر : ۲۱۵۶۲
امپراتوری آزادی و سیاست واقعی

نقدی بر مقاله «شاه آخر و یهودای روشنفکری» (قسمت اول)

ژند شکیبی* اشاره: پس از حمله آمریکا به افغانستان و عراق در پی حادثه 11 سپتامبر موضوع استعمارگری و ملی‌گرایی در محافل علمی و سیاسی بیشتر مطرح شده است. آقای دکتر مرتضی مردیها در مقاله "شاه‌ آخر و یهودای روشنفکری" (شماره آخر مجله توقیف شده آفتاب) به موضوع دولت ـ ملت و سیر پیدایش آن، ملی‌گرایی و استقلال‌طلبی پرداخته‌اند. ایشان همچنین نکات مهمی در مورد نقش آمریکا در رژیم پهلوی و استقلال‌خواهی دوران انقلاب آورده‌اند. به نظر می‌رسد پس از آمریکاستیزی افراطی روشنفکران و دولتیان دهه‌های 50 و 60، اکنون و در عکس‌العمل‌ به آن شاهد نوعی اقبال و خوش‌بینی افراطی نسبت به آمریکا هستیم. هر دو نگرش و گرایش نادرست، غیرواقع‌بینانه و خطرناک هستند. راه‌میانه از دل توجه به واقعیات تاریخی و شناخت اقتضائات دنیای سیاست و روابط بین‌المللی گشوده خواهد شد. این نوشتار و مقاله بعدی به نقد و بررسی مدعیات مقاله دکتر مردیها خواهند پرداخت.*

آغاز امپراتوری

از زمان تأسیس جمهوری در آمریکا (1789)، تفکر سیاسی آمریکایی مبتنی بوده است بر ساختن «امپراتوری آزادی». توماس جفرسون (THOMAS JEFFERSON) یکی از بنیان‌گذاران آمریکا چنین تبلیغ می‌کرد که این کشور مسؤولیت الهی دارد که نه تنها یک امپراتوری آزادی در سرزمین خود برقرار سازد، بلکه باید مردم وحشی را هم متمدن کند. به گمان او و سایر بنیان‌گذاران آمریکا این امپراتوری با دیگر امپراتوری‌های تاریخ متفاوت خواهد بود. در عین‌حال وی معتقد بود آمریکا باید برای بقا و تداوم خود سرزمینهای بیشتری را تصاحب کند.

در طی قرن 19 مرزهای آمریکا از کرانه اقیانوس اطلس تا سواحل اقیانوس آرام گسترده شد. اما علی‌رغم شعار امپراتوری بی‌همتای آزادی، آنها از روشهای امپراتوری‌های قدیمی یعنی جنگ و کشتار و پاکسازی نژادی برای تصرف سرزمین‌ها استفاده می‌کردند. هر چند طبق قانون اساسی آمریکا دولت فقط با تصویب مردم بومی می‌توانست سرزمینی را به خود ملحق کند، اما جفرسون که خود نقش مهمی در نگارش قانون اساسی داشت با خریدن لویز یانا (LOUISIANA PURCHASE) این قانون را نقض نمود. در آن زمان هیچ‌کس از اهالی لویزیانا (از مستعمرات فرانسه) راجع به پیوستن به آمریکا نظرخواهی نکرد. 

این دوران تاریخ ایالات متحده نشان‌دهنده دو نکته مهم است: اول این که یک عقیده و ایدئولوژی پاک وقتی با واقعیت سیاست (Reality of Politics) مواجه شود کثیف و فاسد می‌شود. دوم این که آمریکایی‌ها با این باور و ایدئولوژی که تمدنشان از همه تمدنها برتر است و مسؤولیت الهی برپا ساختن امپراتوری آزادی و متمدن کردن ملل وحشی را دارند، توانستند هر عملی از جمله جنگ، توطئه، پاکسازی و نژادکشی را توجیه نمایند.

دخالت الهی و سیاست واقعی

با پایان قرن 19 و آغاز قرن 20 فصل جدیدی در ساختن امپراتوری آزادی گشوده شد. در این دوران آمریکا به گسترش امپراتوری آزادی به آن سوی دریاها و دخالت الهی در سایر کشورها پرداخت.

در طول قرن 19 پادشاهی هاوایی بر اثر نفوذ سیاسی و اقتصادی آمریکا ضعیف می‌شد. گروههای ذی‌نفع آمریکایی هم استقلال حکومت را خدشه‌دار می‌کردند و هم استقلال مردم را. بومیان هاوایی در برابر آمریکایی‌های مهاجر شهروندان درجه دوم محسوب می‌شدند. تا این که دولت و گروههای ذی‌نفع آمریکا که باور داشتند مردم بربر هاوایی نمی‌توانند بر کشور خود حکومت کنند، با حمله نظامی و اشغال کشور لی‌لی اوکالانی (LILIUOKALANI) را سرنگون کردند. فرمانروایی که سعی می‌کرد نفوذ و قدرت آمریکا را کمتر کند. به این ترتیب آمریکا بدون توجه به رأی مردم هاوایی بر آنها قیمومت می‌کرد و استقلالشان را سلب می‌نمود. کنگره ایالات متحده در 1994 از مردم هاوایی به خاطر سلب استقلال و خودمختاریشان رسماً عذرخواهی نمود.

جنگ آمریکا با اسپانیا (1898) نیز شیوه جدید گسترش امپراتوری آزادی را نشان می‌دهد. دولت و به خصوص طبقه سرمایه‌دار آمریکا از اواسط قرن 19 به فکر تسخیر و الحاق کوبا بودند. ضعیف شدن امپراتوری اسپانیا و شیوه حکومت آن بر مستعمره‌های خود، به آنان فرصت داد تا این سرزمین‌ها را به دست بیاورد.

غیر از کوبا استعمارگران آمریکایی فیلیپین مستعمره دیگر اسپانیا را هم جایگاه مناسبی برای پایگاه نظامی و نقطه آغاز گسترش امپراتوری آزادی در آسیا به شمار می‌آورند. البته هویت و ایدئولوژی آمریکا اقتضا می‌کرد برای تصاحب این سرزمین از شعارها و تبلیغات ضداستعماری استفاده شود. بنابراین چنین تبلیغ شد که رئیس‌جمهور وقت ویلیام مک‌کینلی (WILLIAM MCKINLEY) در مقابل خداوند زانو زده و درخواست کرده که به او نیرو و فرصت بدهد تا فیلیپینی‌ها و کوبایی‌ها را متمدن و مسیحی کند. (هرچند آنها مسیحی ولی‌ کاتولیک بودند!). مک‌کینلی اعلام کرد: ((وقتی ما در راه الهی می‌جنگیم و سرزمین‌هایی به ما می‌پیوندند، پرچم ما برای آنها آزادی، تمدن و منفعت به ارمغان می‌آورد.)) اما همین که آمریکا، اسپانیا را از فیلیپین بیرون راند، دولت مک‌کینلی به جای اعطای استقلال با تعیین یک فرماندار آمریکایی این کشور را به خود ملحق کرد. از این پس این واشنگتن بود که با استقلال‌طلبی فیلیپینی‌ها که خود قبلاً در هنگام مقابله با اسپانیا آنرا تقویت کرده بود می‌جنگید. جنگی که 14 سال طول کشید، در آن بیش از صد هزار سرباز آمریکایی را به این سرزمین فرستادند و بیش از سیصد هزار نظامی و غیرنظامی فیلیپینی کشته شدند.

تجربه آمریکا در فیلیپین بیانگر دو نکته مهم است: یکی این که وقتی ایدئولوژی آزادی یا استقلال کشورها با منافع اقتصادی و ژئوپولیتیک دولت آمریکا تضاد داشته باشد، آرمان عدالت، آزادی و استقلال قربانی می‌شود. استقلال‌خواهان فیلیپینی که هنگام نبرد آمریکا و اسپانیا مبارز راه آزادی و استقلال بودند، وقتی بعدها با استعمار آمریکا می‌جنگیدند، تروریست خوانده می‌شدند. دوم، ایدئولوژی امپراتوری آزادی که مبتنی است بر «مسؤولیت الهی متمدن کردن ملل وحشی» همچون هر امپراتوری دیگر سایر مردمان را بربر و انسانهای درجه دوم و سوم تلقی می‌کند و این امر زمینه را برای تحقیر، شکنجه و بدرفتاری علیه آنها فراهم می‌سازد. شکنجه مخالفان در جنگ با استقلال‌طلبان فیلیپینی یا عکسهای اخیر از بدرفتاری و تحقیر زندانیان عراقی توسط سربازان آمریکایی حاکی از چنین بینشی است.

کشور آمریکا که براساس احساسات ملی و ضداستعماری به وجود آمده بود، پیش از گرفتن فیلیپین و گوام (GUAM) مخالف دست‌اندازی دولتها بر مستعمره‌هایی در آن سوی دریاها بود. اما همین که مناطقی از امپراتوری اسپانیا را تصاحب کرد خود به یک نوع امپراتوری قدیمی بدل شد. به قول تئودرو روزولت (THEODORE ROOSEVELT) رئیس‌جمهور سالهای 1901 ـ 1912 ((آمریکا با کشورهای دیگر برای سلطه بر دنیا  رقابت می‌کند.))

مفهوم "امپراتوری غیررسمی (INFORMAL EMPIRE)" کلید فهم اعمال قدرت آمریکا در نظام بین‌المللی پس از قرن 19 است. در یک امپراتوری رسمی، دولتی قدرتمند رسماً کشور یا سرزمینی دیگر را اشغال می‌کند و به طور مستقیم برآن حکومت می‌کند. نمونه‌اش امپراتوری فرانسه، انگلستان و روسیه تزاری است. امپراتوری غیررسمی بدین معناست که دولتی قدرتمند بر اقتصاد کشوری دیگر تسلط می‌یابد و با دخالتهای مخفیانه یا مداخله‌ مسلحانه و براندازی، دولت طرفدار خود را مستقر و حمایت می‌کند، بدون این که به طور رسمی و مستقیم بر آن سرزمین حکومت کند. در چنین وضعیتی دولت استعمارگر هم مسؤولیت و هزینه سیاسی و مالی کمتری متحمل می‌شود و هم ظاهراً طبق ایدئولوژی آزادی‌خواهانه‌اش عمل کرده است. البته در امپراتوری رسمی هم دولت استعماری نمی‌تواند بدون تکیه بر طبقه حاکمه بومی سلطه خود را ادامه بدهد. این نکته شباهت نحوه اعمال سلطه در این دو شیوه استعمار را نشان می‌دهد.

شیوه امپراتوری غیررسمی آمریکا از زمان جنگ با اسپانیا برسر کوبا (1868) آغاز شد. از آن پس حمایت آمریکا از حکومت دیکتاتوری و طبقه سرمایه‌دار کوبا تا انقلاب 1959 ادامه یافت و در عوض طبقه حاکمه منافع سیاسی و اقتصادی آمریکا را تأمین می‌کرد.

دولت واشنگتن به همین شیوه در 1946 در فیلیپین نظام سیاسی را مستقر کرد که فقط به ظاهر مردم‌سالار بود. اما در واقع قدرت سیاسی و سلطه بر زمین‌ها و اقتصاد در انحصار حدود پانصد خانواده بود. طبقه حاکمه‌ای که به سرمایه تاجران آمریکایی و حمایت سیاسی آن دولت متکی و وابسته بودند و در عین حال در راستای منافع آمریکا عمل می‌کردند، این نظام غیردموکراتیک تا 1986 ادامه داشت.

در دهه اول قرن 20 طرفداران استعمارگری آمریکا گسترش حکومت را در کشورهای دیگر سبب تقویت قدرت نظامی و اقتصادی دولت می‌دانستند. گذشته از این ایشان و بخصوص مبلغان مذهبی پروتستان باور داشتند که مردم آمریکا مسؤولیتی الهی دارند تا مردمان جهان را آمریکایی و مسیحی کنند. ویلسن (WILSON) وقتی در 1912 رئیس‌جمهور شد اعلام کرد که انتخاب سیاستمداران خوب و باتقوا را به مردم آمریکای جنوبی یاد می‌دهد. او در 1901 نوشته بود: «درهای شرق باید به روی ما گشوده شود. باید دین و طرز زندگی را بر شرقیان تحمیل کنیم.»

به سال 1913 در مکزیک ژنرال هوورتا (HUERTA) بر ضد رئیس‌جمهور وقت مادیرو (MADIRO) توطئه‌ای ترتیب داد و با ترور او قدرت را به دست گرفت. ویلسن به بهانه هرج و مرج و خطر برای امنیت و مرزهای آمریکا ارتش را برای سرنگونی هوورتا به مکزیک فرستاد. اما مردم مکزیک سربازهای آمریکا را رهایی‌بخش نمی‌دانستند و این حمله با مقاومت سرسختانه و تظاهرات گسترده ضدآمریکایی در سراسر کشور مواجه شد. مردم و از جمله مخالفان هوورتا از دولت حمایت کرده و برای مقابله با تجاوز آمریکا متحد شدند. آنها بدون تحریک دولت در خیابانهای سرتاسر مکزیک شعار می‌دادند «مرگ بر آمریکا» روزنامه‌ها نوشتند: «هتک وطن توسط سربازان آمریکا! کشته می‌شویم تا آنها را بکشیم!»

مشابه آنچه بر سر استقلال کوبا، فیلیپین و مکزیک آمد در کلمبیا، دومینیکن و پرتوریکو نیز تکرار شد. زمامداران آمریکا خدشه‌دار شدن استقلال ملتهای بربر و وحشی را به نفع این مردم و انسانیت می‌دانستند. ویلسن همچون بسیاری دیگر می‌خواست ملکوت خدا را در دنیا برپا کند؛ البته خدای پروتستانها. یک سناتور قدرتمند و محبوب می‌گفت: «خداوند تنها ما را به اربابی دنیا تعیین کرده است. خدا ما را باهوش و متمدن آفرید تا بر مردمان وحشی و غیرمتمدن حکومت کنیم. اگر ما نبودیم دنیا شبه به بربریت و دیوانگی بازمی‌گشت. خدا مردم آمریکا را برگزید و ملت خدا می‌تواند دنیا را عوض کند.»

جنگ سرد

در دوران جنگ سرد ایالات متحده شیوه امپراتوری غیررسمی خود را تکمیل کرد. به این ترتیب که سعی می‌کرد اقتصاد کشورها را تحت کنترل درآورده و طبقات حاکمه و دولتهای طرفدار خود را سرکار بیاورد. تجربیات سابق، در ویتنام، کره‌جنوبی، شیلی و پاکستان تکرار شد و به این ترتیب امپراتوری در آسیا، آفریقا، آمریکای جنوبی و خاورمیانه توسعه یافت. توجه به این نکته لازم است که امپراتوری غیررسمی حدود 60 سال پیش از جنگ سرد آغاز شده بود و جنگ سرد تنها این روند را تشدید نمود.

یکی از مهمترین و بزرگترین مناطق تحت سلطه امپراتوری غیررسمی، ایران (در دوران سلطنت محمدرضا پهلوی) بود. دکتر مردیها در مقاله "شاه آخر و یهودای روشنفکری" با بیان این نکته که «شاه خود عناصر چهارگانه استقلال را از مردم گرفته بود» و این که در زمان سلطه حکومت استبدادی غیرمشروع نمی‌توان خدشه‌دار شدن استقلال را به آمریکا نسبت داد، نتیجه می‌گیرد که: «استقلال‌خواهی مردم در برابر آمریکا هیچ معنایی نداشت، آزادی از شاه مشکل مردم بود و استقلال از آمریکا مشکل شاه.» به نظر می‌رسد در این استدلال بخشی از واقعیات تاریخی و نیز ویژگیهای امپراتوری غیررسمی نادیده گرفته شده است.

نقش مهم و تعیین‌کننده ایالات متحده در براندازی دولت مصدق قابل انکار نیست. حتی اگر با سیاست مصدق موافق نیستیم باید بپذیریم که کودتا و دخالت آمریکا نگذاشت مردم ایران خود در چارچوب قانون اساسی مشکلاتشان را حل کنند. بعد از سرنگونی مصدق نفوذ و قدرت آمریکا در ایران بیشتر شد. شاه و طبقه حاکمه طرفدار آمریکا از این کشور کمکهای اقتصادی، سیاسی و از همه مهمتر نظامی دریافت می‌کردند و با این کمک‌ها قدرت و تسلط مطلق در حوزه سیاست می‌یافتند. کمک‌های آمریکا در سرنگونی دولت مصدق و تحکیم رژیم پهلوی به شاه این امکان را داد تا آزادی و استقلال مردم را سلب نماید. این امر به مشروعیت رژیم پهلوی لطمه بزرگی زد. حکومت چون از مشروعیت مردمی بهره‌مند نبود بیشتر به حمایت و یاری آمریکا تکیه می‌نمود. درست است که دولت کندی از شاه می‌خواست اصلاحات سیاسی و اقتصادی اجرا کند اما نه دولت کندی و نه دولتهای فورد، نیکسون و جانسون علاقه جدی به اصلاحات سیاسی در ایران نداشتند و برای باز شدن فضای سیاسی فشار واقعی نیاوردند.

البته با بالا رفتن قیمت نفت در اوایل دهه 50 شاه اعتماد به نفس بیشتری به دست آورد و تا حدی در مقابل آمریکا استقلال پیشه کرد. اما نباید نقش ایالات متحده را در تحکیم دیکتاتوری (1335 ـ 50/1349) را از یاد برد.

ملی‌گرایی و استعمارگری

هر چند ملی‌گرایی مفهومی مدرن و تاحدی صناعی است و دولتها از آن برای حفظ منافع و ادامه سلطه خود استفاده می‌کنند، اما نباید براین واقعیت چشم بپوشیم که استقلال کشورها همواره از سوی دولتهای قدرتمند خدشه‌دار شده است.

رابطه‌ای دو طرفه و پیچیده میان ملی‌گرایی و استعمارگری وجود دارد. ادوارد سعید (EDWARD SAID) در «شرق‌شناسی» و «فرهنگ و استعمارگری» نشان داده است که استعمارگری از یک سو از ارکان اصلی ملیت و هویت کشورهای استعمارگر مانند انگلستان، فرانسه و آمریکا بوده و از سوی دیگر یکی از مهمترین علل پیدایش ملی‌گرایی در ملتها و دولتهای غیر اروپای غربی و آمریکای شمالی بوده است.

برای مثال سیاست آمریکا نسبت به ایران در زمان شاه ملی‌گرایی و استقلال‌خواهی مردم را تحریک می‌کرد. دولتی که پیش از کودتای 1332 نزد ایرانیان محبوبیت داشت، با کودتا و حمایت از دیکتاتوری شاه محبوبیت خود را از دست داد و زمینه احساسات ضدآمریکایی را در ایران فراهم کرد. همانطور که حمله آمریکا به مکزیک در 1913 وطن‌پرستی مردم را تشدید و وضع دیکتاتور را تحکیم نمود. سیاست آمریکا در فیلیپین، کوبا، آمریکای لاتین و عراق همه جامعه را به دو قطب طرفدار و ضدآمریکا تقسیم و ملی‌گرایی را تشویق کرده است.

نکته دیگر این که همواره سیاست استعماری به دولتهای غیردموکراتیک فرصت و امکان سوءاستفاده از احساسات ملی و نگرانی نسبت به استقلال را داده است. همان‌طور که این سیاستها در رشد حرکتهای بنیادگرایانه و غرب‌ستیزانه مذهبی مثل القاعده بی‌تاثیر نبوده است.

نتیجه‌گیری

آرمانهای متعالی انقلاب‌های فرانسه و آمریکا آزادی، مردم‌سالاری، عدالت و حقوق بشر نباید با سیاست واقعی در هم آمیخته شود. تاریخ نشان می‌دهد که هر ایدئولوژی هنگامی که با واقعیت سیاست مواجه می‌شود، کثیف و آلوده می‌گردد. امپراتوری آزادی رؤیای بنیان‌گذاران آمریکا در عمل مبدل به نوعی امپراتوری همچون امپراتوریهای کهن شده است. همانطور که دولتهای غیردموکراتیک به منافع و رفاه مردم نمی‌اندیشند، دولت آمریکا هم در سیاست خارجی به فکر منافع و رفاه مردم غیرآمریکایی نیست و در درجه اول می‌خواهد قدرت خود را گسترش دهد. البته آنچه گفته شد به معنای توصیه به جنگ با این دولت یا تأیید سیاست‌های آمریکاستیزانه نیست، بلکه بر بخش‌هایی از واقعیت روشنی می‌افکند تا از خوشبینی غیرواقع‌بینانه نسبت به آمریکا پرهیز دهد.

نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات