کلید واژگان: جنبش مقاومت حماس، مواضع خصومتآمیز آمریکا، اشغال عراق، تروریسم، نقشه راه
مقدمه
تقسیم فلسطین پس از دوران قیمومت بریتانیا به وقوع پیوست و تاسیس رژیم اسراییل شروع یک بحران طولانی و حل نشده در نیم قرن اخیر در خاورمیانه بوده است. در طول این نیم قرن، اسراییل در خاورمیانه چهار جنگ با اعراب داشته و گفتوگوهای متعددی نیز صورت گرفته است تا رژیم صهیونیستی صلح پایدار و امنیت باثبات را در فلسطین اشغالی ایجاد کند، ولی این امر تحقق نیافته است. با بینتیجه شدن جنگ، اعراب و اسراییل در مورد صلح نیز از قرارداد کمپ دیوید 1979 تا 2006 به نتیجهای نرسیدهاند. آمریکا به عنوان قدرت جهانی که مدعی است ناظم نظام بینالملل است، در طول این نیم قرن با تفکرات متعدد روسای جمهور خود، حل و فصل این منازعات در خاورمیانه و استقرار صلح در منطقه را در رئوس اهداف خود داده است. در بین روسای جمهور آمریکا کارتر موفق شد مصر را به پای میز مذاکره و امضای قرارداد کمپ دیوید بکشاند. پس از آن طرحهای متعددی برای حل منازعه مطرح شده؛ از جمله:
1. طرح فهد 1981؛
2. طرح فاس 1982؛
3. کنفرانس صلح مادرید 1991؛
4. قراردادهای اسلوی 1 و 2، 1993؛
5. توافقنامه مریلند 1998؛
6. اجلاس شرمالشیخ 1991؛
7. نقشه راه 2003.
آخرین طرحی که جهت برقراری صلح میان فلسطینیها و دولت صهیونیستی اسراییل مطرح گردید، نقشه راه بود؛ طرحی که توسط آمریکا مطرح شد و کشورهایی چون روسیه و سازمان ملل به شدت از آن حمایت کردند. در میان فلسطینیها جنبش مقاومت حماس که در سال 1987 ایجاد شد، مخالف قراردادهای صلح با اسراییل است و ایالات متحده آمریکا از ابتدای اعلام موجودیت حماس، سرسختانه علیه این جنبش موضع گرفته است؛ این موضع واشینگتن ناشی از راهبرد حماس در بهرهگیری از خشونت و عملیات انتحاری و نیز مخالفت آن با منافع و علایق آمریکا در خاورمیانه است. یکی دیگر از عوامل که بر نگرانی آمریکا در برابر این جنبش افزوده، ارتباطات گسترده آن با حزبالله لبنان و نیز ارتباط با کشورهای ایران و سوریه است. آمریکا همواره حماس را جزو گروههای تروریستی قرار داده است و وزارت خارجه آمریکا مدعی است حماس از ابزارهای سیاسی و نظامی از جمله تروریسم برای دست یافتن به هدف خود یعنی تشکیل دولت اسلامی در اراضی فلسطینی استفاده میکند.1
11 سپتامبر 2001 موجب تشدید اقدامات خصومتآمیز آمریکا علیه حماس شد و یکی از شرطهای نقشه راه برای ایجاد دولت فلسطینی، حذف اقدامات خشونتآمیز و مسلحانه حماس و گروههای مقاومت فلسطین ذکر شد. مقاله حاضر به دنبال پاسخ به این سئوال اساسی است که اشغال عراق و تبعات آن چه تأثیری بر مواضع خصومتآمیز آمریکا نسبت به حماس داشت؟ مقاله ضمن بررسی اقدامات آمریکا نسبت به حماس پیش و پس از اشغال عراق، مدعی است که اشغال عراق و هزینهها و تبعات آن از مواضع خصومتآمیز آمریکا نسبت به حماس نکاست. اشغال عراق و مشکلات آن گرچه آمریکا را از مسایل فلسطین کمی دور نمود، اما در مواضع خصومتآمیز آمریکا نسبت به حماس تغییری حاصل نشد؛ چرا که حماس یک جنبش ضد نظام آمریکایی است. برای آزمون فرضیه، ابتدا در بحث چارچوب مفهومی، نظریه نظام جهانی والرشتاین برای تحلیل موضوع مقاله بررسی میشود. سپس در مبحث نخست تاریخچه و مواضع حماس ذکر میشود. در مبحث دوم به رابطه آمریکا و حماس پیش از اشغال عراق پرداخته میشود و در مبحث سوم روابط آنها پس از اشغال بررسی میشود. بخش نتیجهگیری به تایید و یا رد فرضیه میپردازد.
چارچوب مفهومی
در این مقاله از نظریه «نظام جهانی» والرشتاین برای تحلیل روابط آمریکا و جنبش مقاومت حماس استفاده میشود، لذا در اینجا برای آشنایی با نظریه والرشتاین و نقش جنبشهای ضد نظام ذکر ضروری است.
ایمانوئل والرشتاین در اوایل دهه 70، رهیافت نظام محور را در کانون تحلیل خود قرار داد. وی معتقد است ساختارهای بین دولتی تحت حاکمیت فرایندی مرکب از چرخههای طولانیاند که والرشتاین آنها را «چرخه هژمونیک» مینامد. انباشت سرمایه در شرایطی به حداکثر میرسد که یک قدرت «هژمون» قواعد بازی را وضع کند و مراقب اجرای آنها در اغلب موارد باشد. شرط هژمون بودن کارایی تولیدی، تجاری و مالی است. حفظ هژمونی نیز شرایطی دارد؛ هژمون باید بتواند با استفاده از ابزارهای نهادین، آزادی بازار جهانی را محدود کند تا به نفع آن عمل نماید. در این راستا هژمون باید بتواند با ترکیبی از زور (برتری نظامی)، رشوه (لزوم دادن پاداش به متحدان و شبه متحدان) و اقناع (ابزار ایدئولوژیک) این محدودیتهای نهادی را تحمیل کند. اما استفاده از همین ابزار برای پیشبرد سیاستها، هژمون را ضعیف میکند. زیرا ابزارهای اقناعی همیشه موفق نیستند، کاربرد زور مشروعیت هژمون را کاهش میدهد؛ آمادگی نظامی همیشگی و همچنین پاداش به دیگران هزینه دارد. در نهایت هژمون به تدریج ضعیف میشود و رقبای آن قوی میگردند و راه برای افول آن هموار میشود. اما افول هژمون به یک معنا سریع صورت میگیرد و به یک معنا روندی طولانی دارد. هنگامی که به شکلی ناگهانی احساس میشود که اقتدار هژمون به چالش جدی کشیده میشود، افول هژمون شروع شده است. اما هژمون حتی پس از افول تا مدتها قویترین قدرت نظامی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی است. دیگران نمیتوانند به سهولت با آن مقابله کنند یا آن را نادیده بگیرند، بنابراین افول روندی تدریجی دارد. از این منظر افول هژمونی ایالات متحده از نیمه دهه 1960 و به خصوص از دهه 1970 آغاز شده است.2
آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم تا دهه 70 با بیشترین سطح تولید، داشتن سهم عمده پول در بانکهای جهانی و اعمال سیستم برتون وودز، داشتن 90 درصد فناوری جهان و پیشرفتهترین نیروی نظامی ـ امنیتی، به قدرت هژمونی تبدیل شده بود که اقدام به ایجاد و گسترش نظم هژمونیک چندجانبهگرا نمود. از دهه 70 به بعد با اتفاقات بینالمللی، هژمونی آمریکا دچار خدشه شد؛ با ظهور رقیبان جهانی به خصوص ژاپن و اتحادیه اروپا، سهم آمریکا از تولید به زیر 20 درصد رسید و در بخش مالی به بزرگترین بدهکار جهانی تبدیل شد. از لحاظ فناوری سهم رقبای آمریکا در نوآوری بیشتر شد، اما در حوزه نظامی آمریکا همچنان بزرگترین قدرت نظامی است. آمریکا نیز با سیاستهای یکجانبه و نظامیگری سعی در تداوم هژمونی خود داشت و لذا افغانستان و عراق عرصه اقدامات نظامیگری آمریکا شدند، اما واشینگتن برای حل مشکلات و کم نمودن هزینههای اشغال و بازیابی مشروعیت از دست رفتهاش به اقناع و همراه کردن متحدان با خود توجه نمود. اما این اقدامات راهکاری جهت خروج از بحران برای آمریکا مهیا ننمودند و بحران مالی نیز بر سایر بحرانها افزوده شد.
به اعتقاد والرشتاین نظام جهانی مدرن، فرهنگ جهانی خاصی را شکل داده است که حول محور همزیستی تناقضگونهای میان عامگرایی از یک سو و جلوههای خاصگرایی؛ یعنی نژادگرایی و جنسگرایی از سوی دیگر شکل میگیرد. فرهنگ جهانی لیبرال با تکیه بر حق رای عمومی، دولت رفاهی و وطنپرستی شهروندان، خواهان تبدیل اکثر جنبشهای ضد نظام به مخالفان پارلمانی میانهرو و گاه حتی شریک حکومتی خود است تا از این طریق به جذب طبقات بالقوه خطرناک که میتوانستند به شکل جنبشهای ضد نظام سوسیالیستی یا ملیگرایانه ثبات نظام را مورد تهدید قرار دهند، مبادرت نماید. اما این فرهنگ جهانی در ابعاد مختلف با بحران روبهرو شده است. از یک سو نژادگرایی و جنسگرایی از سوی جنبشهای اجتماعی مخالف آنها مانند جنبشهای رنگینپوستان و فمینیسم و جنبش زنان با چالش جدی مواجه شده است. محور جنبشهای رنگین پوستان و فمینیسم و جنبش زنان با چالش جدی مواجه شده است. محور جنبشهای جدید در غرب بخشهای فراموش شده جامعه، در شرق مخالفت با سلطه دیوانسالارانه و در جهان سوم مخالفت با غربگرایی است.3 از دید والرشتای جنبش ضد نظام، جنبشی برای تغییر نظام و در عین حال محصول خود نظام است. بحران جنبشها بیشتر ناشی از پیروزیهای آنهاست تا شکستهایشان.
یکی از تضادها و تناقضهای درونی نظام جهانی تضاد در چگونگی برخورد با جنبشهای ضد نظام است. در واقع این تناقضها از آنجا شکل میگیرد که تلاشهای کوتاه مدت برای حل مشکلات نظام در بلندمدت تاثیر منفی دارند. با انباشته شدن این تضادها سرانجام نظام به نقطهای میرسد که نمیتواند مشکلات را حل کند و با بحران روبهرو میگردد. هنگامی که جنبشها در قرن نوزدهم شروع به سازماندهی خود کردند، با مسئلهای بسیار ابتدایی مواجه شدند و آن اینکه، کدام مسیر عمل سیاسی ثمربخش خواهد بود؟ برای هر دو جنبش سوسیالیست (بر سرکوبی پرولتاریا به دست بورژوازی تاکید داشت) و ملیگرا (بر سرکوبی مردم ستمدیده و اقلیتها به دست گروههای مسلط تاکید داشت) روشن بود که در دسترسترین مکان قدرت سیاسی واقعی در دولتها و ساختارهای حکومتی مستقل قرار دارد. همانگونه که قوام نکرومه در دهه 50 بیان داشت: «ابتدا در پی کسب قدرت سیاسی باشید.» این راهبرد سیاسی، یعنی اولویت کسب قدرت دولت، تبدیل به راهبرد مورد قبول و مورد اجرای تقریباً همه جنبشهای ضد نظام شد.4 در اواخر قرن نوزدهم تنها سئوال راهبردی باقی مانده این بود که برای کسب قدرت دولت چه مسیری باید پیموده شود و شورش مسلحانه تا چه حد باید عنصر اساسی این مسیر باشد؟ با این حال، جنبش اجتماعی در اوایل قرن بیستم در مورد دستیابی به قدرت دولت دچار شکافی مهم در سراسر جهان شد (راهبردهای پارلمانی در مقابل راهبردهای شورشی). فاصله سالهای 1968-1945 دوره دستاورد سیاسی در خور توجهی برای این جنبشها بود.
جنبشهای ملیگرا یا آزادیبخش ملی در اکثر مناطق مستعمره قبلی در آسیا، خاورمیانه، آفریقا و آمریکای لاتین به قدرت رسیدند و اغلب به دستاوردهایی نظیر ملی کردن منابع بنیادی، توسعه تاسیسات زیربنایی و تبدیل شدن به اهرم سیاسی جمعی در صحنه جهانی نایل آمدند، اما کمبودهایشان در دو زمینه اصلی آشکار شد: نخست، کاراییشان در مبارزه با نظام جهانی سرمایهداری موجود و تجسم نهادی فعلی آن یعنی تسلط آمریکا؛ و دوم، کیفیت زندگیای که در چارچوب ساختارهای دولتی شکل گرفته بود. از این رو آنها خود تبدیل به «بخشی از مسئله» شدند. والرشتاین اعتقاد دارد که منافع شخصی دیوانسالاران دولتی آنان را به سمت هدفهای رشد اقتصادی و رقابت با مرکز پیش راند و در نهایت این عدالت اجتماعی و منافع اقشار عامه بو دکه قربانی گردید.5
پیامد انباشته شدن شکایات و نارضایتیها در سه عرصه نمود یافت: نخست اینکه، در هر یک از سه عرصه عمده نظام جهانی، جنبشهای جدیدی ظهور کردهاند که هدف اصلی آنها حمله به «جنبشهای قدیمی در مسند» قدرت است. جنبشهای اقلیت، زنان، ضد جنگ، سبز و محیطزیست و جنبشهای اصلاحطلبانه در احزاب کمونیست و جنبشهای آزادیبخش. این جنبشهای جدید در سه قاره اغلب شکل جنبشهای احیای مذهبی را به خود گرفتهاند. آنچه همه این جنبشهای جدید در آن شریکند، سوءظنی عمیق نسبت به جنبشهای قدیمی است که به قدرت دست یافتهاند و نیز این احساس که جنبشهای بر مسند قدرت بوروکراتیکند و گروههایی آنها را کنترل میکنند که اهداف جاری آنها را به دشواری میتوان از اهداف مدافعان وضع موجود در نظام جهانی متمایز کرد. بنابراین پیامد دوم عبارت است از سردرگمی فراوان در همه جا، که این امر به وقوع آمیزهای از فورانهای ناگهانی و شور و شوق انقلابی در سراسر جهان (برای مثال ایران بلافاصله پیش و پس از سقوط شاه، یا لهستان از 1980 تا 1982) و دورههای طولانیتر رکود و رخوت نسبی منجر شده است.
پیامد سوم اینکه سردرگمی باعث شده است پوسته ایدئولوژیک تا حدودی شکسته شود و نوعی بازاندیشی در راهبرد بنیادی انجام گیرد، سئوالی که باب آن دوباره گشوده شده این است که آیا مسیر اصلی دگرگونی اجتماعی جهان از طریق کسب قدرت دولت از طریق جنبشهایی است که جداگانه در هر کشور وجود دارند؟ البته مسئله این است که براساس بحثهای انجام شده در مکانهای گوناگون چون جنبش همبستگی، سبزهای آلمان و گروههای انقلابی ایرانی، به هیچوجه آشکار نیست که بدیل روشنی وجود داشته باشد.6
موفقیتهای جنبشهای ملیگرا در آسیا و آفریقا در دستیابی به استقلال ملی باعث ظهور عرصههای جدیدی برای مبارزه ملیگرایانه شد و شکل بازنمایی ایدئولوژیک آنها را تغییر داد. مبارزه با استعمار جای خود را به مبارزه با استعمار نو داد و در چارچوب نظام بینالدولی، جنبش کشورهای غیر متعهد، گروه 77 در آنکتاد (UNCTAD) و سایر سازمانهای مشابه به وجود آمدند. افزون بر این، ایدئولوژی آزادیبخش ملی همچنان در سراسر این دوره در شرایطی که مدتها بود دستگاههای استعماری قبلی از میان رفته بودند، به ساز و کارهای غیر رسمی دادهاند که این خود به معنای ظهور عرصهها و اشکال جدید مبارزه است؛ چرا که توسعه سرمایهداری مستلزم بسط و گسترش امپریالیسم ـ چه از طریق حکومت استعماری مستقیم و چه با سازوکارهای غیر رسمیتر ـ است. در نتیجه تداوم نظامی دولتهای چندگانه در چارچوب کلیت یکپارچه، جنبشهای ضد نظام حاصل از فرایندهای تولید سرمایهداری، از لحاظ تاریخی نسبت به دولت یا مبارزه با نظام بینالدولی همچنان در دوگانگی به سر میبرند. در سطوح سیاسی و ایدئولوژیک، این دوگانگی در تنش مداوم بین ملیگرایی و بینالمللگرایی انعکاس یافته است که اصول سازمانی جنبشهای سیاسی و اجتماعی گوناگونی هستند که در جریان توسعه سرمایهداری به وجود آمدهاند:7 اما نکته مهم این است که دولتها و ماشینهای دولتی همواره تقویت شدهاند. حتی مبارزات طبقاتی نیز به تضعیف ماشین دولت منجر نشده است. بلکه برعکس، از آنجا که هدف مبارزات به دست آوردن قدرت ماشین دولتی بوده است، هرچند جنبشهای سیاسی با یک دولت خاص و رژیمهای موجود مخالف بودهاند، اما با خود دولت مخالفتی نداشتهاند. زمانی هم که خود این جنبشها به قدرت رسیدهاند، در همه جا به تقویت ماشین دولت کمک کردهاند.
با توجه به مباحث ذکر شده، آمریکا به عنوان یک قدرت هژمون برای تامین منافع خود در خاورمیانه نیازمند برقراری صلح بین اعراب و اسراییل است و حماس نیز به عنوان یک جنبش سیاسی ـ اجتماعی ضد نظام سلطه که به دنبال ایفای نقش مستقل از طریق دستیابی به قدرت سیاسی در غزه است، مانعی مهم در برابر سیاستهای توسعهطلبانه آمریکا در منطقه میباشد.
تاریخچه و مواضع حماس
حماس (جنبش مقاومت اسلامی) در سال 1987 توسط شیخ احمد یاسین پایهگذاری شد. ایدئولوژی حماس ریشه در اخوانالمسلمین مصر دارد. یاسین در سال 1973، ابتدا «جماعت اسلامی» را برای همکاری با فعالیتهای سیاسی اخوانالمسلمین در غزه پیریزی کرد. سپس به دنبال آغاز انتفاضه اول در سرزمینهای اشغالی جنبش مقاومت اسلامی (حماس) را به عنوان بازوی سیاسی و منطقهای اخوانالمسلمین در دسامبر 1987 بنیان نهاد. عمده شهرت حماس به دلیل انجام حملات انتحاری علیه اهداف و نیروهای اسراییلی است. این جنبش ابتدا دنبالهرو مدل اخوانالمسلمین بود؛ به این معنا که به عنوان یک «نهاد رفاه اجتماعی» عمل میکرد. هر چند در حال حاضر، همچنان به فعالیتهای رفاهی و اجتماعی خود ادامه میدهد، اما با وارد شدن به فاز مسلحانه بیشتر فعالیت خود را در حوزه مبارزه با اسراییل متمرکز کرده است.
حماس برخلاف سازمان آزادیبخش فلسطین که در سال 1988 اسراییل را به رسمیت شناخت، نه تنها مخالف مشروعیت این رژیم است، بلکه خواهان نابودی آن است و جهاد را تنها راهحل مسئله فلسطین میداند و خود را به «جایگزینی حکومت خودگردان فلسطین با یک دولت اسلامی» متعهد میداند. برخی بر این باورند که دو نگرش حماس؛ یعنی «ملیگرایی فلسطینی» و «بنیادگرایی اسلامی» درهم آمیخته است و تاکید حماس بر ملیگرایی اسلامی، چالش سیاسی قابل ملاحظهای برای ملیگرایی سکولار و ملیگرایی سازمان آزادیبخش فلسطین ایجاد کرده است.8 پس از انتفاضه دوم بسیاری از فلسطینیها به این باور رسیدند که سازمان آزادیبخش فلسطین لیاقت رهبری فلسطین برای اتخاذ یک راهحل منصفانه جهت برخورد با اسرائیل را ندارد. رشد بدبینی در مورد روند مذاکرات با اسراییل در بین مردم، اعتبار جدیدی به حماس داد که فرایند صلح را رد میکرد. در اواخر 1990 با وجود اخراج جمعی و ترورهای مشخص، حماس به تحکیم موقعیت خود در فلسطین پرداخت و موجب افزایش توجه به موضوعات ملی و مردمی؛ از جمله افزایش مفاهیم اسلامی شد.
از سال 2000 به بعد حملات نظامی مداوم اسراییل و حکومت نظامی، موجب تحلیل رفتن بیش از پیش مشروعیت سازمان آزادیبخش فلسطین شد. بسیاری از مردم فلسطین، مقامات سازمان آزادیبخش فلسطین را نه به عنوان حامیان بیطرف قانون، بلکه دسیسهای برای افزایش کنترل محلی میدانند. فقدان حمایت سازمان آزادیبخش فلسطین از انتفاضه، توجه به حماس را در حوزههای داخلی و امنیتی افزایش داد. حماس به رغم برخورداری از قدرت سیاسی و تسلیحاتی از سوی آمریکا و اعضای جامعه بینالملل در حاشیه مانده است و در میان تروریستهایی چون القاعده قرار گرفته است.9 در زمان حیات عرفات، رهبران حماس به دلیل اختلافات اساسی با فتح و ساف؛ از جمله اختلافات ایدئولوژیک و راهبردی، سر سازش با تشکیلات خودگردان نداشتند و شورای ملی فلسطین را به دلیل عدم حضور نماینده تمام گروههای فلسطینی و مخالفت با ترکیب آن، شایسته اتخاذ تصمیم در مورد سرنوشت فلسطین نمیدانستند. از میان تحولات موجود پس از مرگ عرفات، آنچه بیش از همه نمود پیدا کرد، تصمیم حماس به همراهی با تشکیلات خودگردان در روند سیاسی جدید و به خصوص در انتخابات فلسطین بود.
راهبرد حماس در ورود به فرایند جدید سیاسی، این باور را در میان محققان و تحلیلگران تقویت نموده است که جنبش در تغییری عملگرایانه، در باورها و راهبرد خود تجدیدنظر کرده است. اما سخنان رهبران حماس و نیز واقعیتهای موجود در اراضی اشغالی گویای همراهی دو بازوی سیاسی و نظامی جنبش حماس با هم در دستیابی به اهداف موردنظر جنبش است. به نظر میرسد حماس با الگو گرفتن از تجربه تلخ جبهه نجات اسلامی الجزایر موسوم به(FIS) در دهه 90 میلادی بر حفظ بازوی نظامی خود اصرار دارد.10 حماس در اجرای سیاست جدید خود در عین حفظ و تاکید بر اصول و باورهای گذشته خود مبنی بر ادامه مبارزه تا آزادی فلسطین به راهکارهای زیر متوسل شده است:
- پذیرش آتشبس موقت با رژیم اسراییل در عین حفظ حق خود در مقابله با حملات نظامی آن؛
- مشارکت در انتخابات شهرداریهای فلسطین و نیز شرکت در انتخابات پارلمانی و پذیرش تاریخ برگزاری آن در توافق با تشکیلات خودگردان؛
- آمادگی صریح و مشروط برای گفتوگو با ساف در اراضی اشغالی و خارج از آن.11
روابط آمریکا و حماس پیش از اشغال عراق
واقعیت این است که آمریکا هیچگاه نخواسته است به گروههای مقاومت فلسطینی که ابزار نظامی را برای پیشبرد اهداف خود یعنی آزادی فلسطین و تشکیل کشور مستقل فلسطینی مورد استفاده قرار میدهند، به چشم یک گروه مبارز آزادیخواه و مشروع بنگرد. نگاه آمریکا به این گروهها به مثابه گروههای تروریستی غیر مشروعی بوده است که به هر طریق ممکن باید سد راه فعالیت آنها گردید. این سیاست تا نیمه نخست دهه 1990 میلادی تنها در سطح سخنرانیها و نشستهای مقامات آمریکایی و نیز قطعنامههای کنگره نمود پیدا میکرد، تا اینکه در سال 1996 قانون مجازات مرگ و ضد تروریسم به تصویب کنگره آمریکا رسید. این قانون بنیان و مبنای لازم برای برخورد با هر شخصی در آمریکا را که درصدد فراهم آوردن حمایتهای مالی برای سازمانهای خارجی مشغول به فعالیتهای تروریستی باشند، فراهم میآورد. بنابراین قانون به وزیر خارجه آمریکا اجازه داده شد تا سازمانهایی را که تحت عنوان سازمانهای خارجی با اقدامات خود منافع و امنیت ملی آمریکا را به مخاطره میاندزاند، معرفی نماید. به این ترتیب، وزیر امور خارجه وقت آمریکا مادلین البرایت در دوم اکتبر 1997 نخستین لیست از گروههای تروریستی را تحت این قانون معرفی نمود.
از جمله گروههای معرفی شده گروههای جهادی فلسطینی حماس و جهاد اسلامی بودند. به این ترتیب، آمریکا با استناد به این قانون شروع به بلوکه کردن داراییهای آنها در آمریکا و بازداشت عناصر وابسته به این گروهها در خاک خود نمود. با شروع انتفاضه مسجد الاقصی از سپتامبر 2000 مقابله نظامی با اسراییل نه تنها از سوی حماس و جهاد اسلامی، بلکه از سوی دیگر گروههای وابسته به ساف و به ویژه فتح دنبال گردید. اگر چه در گزارش ضد تروریستی وزارت امور خارجه آمریکا، فتح و ساف در زمره سازمانهای تروریستی قرار نداشتند، اما در خارج از گزارش و در سخنان مقامات آمریکایی این نگرانی به شدت محسوس بود. به دنبال افزایش این موج، مقامات آمریکا بارها از محمود عباس رییس تشکیلات خودگردان درخواست کردند که فعالیتهای انتحاری این گروهها را به عنوان شرط ضروری برای برقراری صلح تحت کنترل درآورد.12
جورج بوش رییسجمهور وقت آمریکا طی هشت ماه نخست تصدی مقامش در مسایل اسراییل و فلسطین دخالت نمیکرد و حتی نسبت به سیاست کلینتون در مورد دخالت بیش از حد در منازعه انتقاد کرده بود و جهتگیری در برابر منازعه اسراییل ـ فلسطین را براساس مداخله محدود قرار داده بود؛ مانند حمایت از تعریف شارون از خشونت و آتشبس و درخواست همزمان از وی برای اجتناب از واکنشهای نامناسب علیه فلسطینیها. اما با حوادث 11 سپتامبر نخبگان آمریکا به این واقعیت رسیدند که منافع آمریکا به سرمایهگذاری و بهبود اوضاع در کشورها و مناطقی وابسته است که شرایط نامساعد سیاسی، اقتصادی و اجتماعی موجود در آنها موجب بروز اقدامات خشونتآمیزی میشود که اندک اندک به اقدامات تروریستی تبدیل میگردد. آنها دریافتند که امنیت ملی این کشور و شاید امنیت جهانی در معرض تهدید تروریسم قرار دارد و این تروریسم عمدتاً ویژگی اسلامی و خاورمیانهای دارد و برای ریشهکن ساختن آن، دموکراتیک شدن این منطقه یک ضرورت است.13 از این رو، طرح خاورمیانه بزرگ برای تحمیل دموکراسی به کشورهای منطقه تدوین شد، به این ترتیب مسئله فلسطین و درگیری طولانیمدت آن به شکل جدیدی در دستور کار کاخ سفید قرار گرفت.
با اینکه 11 سپتامبر زمینه مناسبی برای اسراییل فراهم ساخت تا به تشدید اقدامات سرکوبگرانه خود علیه فلسطینیان مانند بمباران مقر عرفات و کشتن شیخ یاسین از بنیانگذاران حماس و جانشین او عبدالعزیز رنتیسی بپردازد، این حادثه برای فلسطینیان پیامدهایی چون حمایت غرب از تشکیل کشور مستقل فلسطینی به عنوان تنها راهحل کشمکش طولانی مدت اعراب و اسراییل را در پی داشت. گرچه بوش بارها بر این نکته تاکید کرد که اسراییل حق دفاع از خود در مقابل ترور را دارد و کاندولیزا رایس نیز نسبت به قتل یاسین اظهار داشت که: «اجازه دهید به خاطر داشته باشیم که حماس یک سازمان تروریستی است»، اما جامعه بینالملل حتی کشورهای دوست آمریکا مانند انگلیس ترورها را محکوم نمودند و این اقدامات را به عنوان اقدامات ضد صلح توصیف کردند.14
با وقوع حادثه 11 سپتامبر و افزایش نگرانیهای امنیتی در جامعه آمریکا، توجه به گروههای اسلامی که براساس دیدگاه واشینگتن گروههای تروریستی تلقی میگردند و موجبات شکست فرایند صلح را فراهم میآورند، افزایش یافت. آنچه در این بین بیش از همه مورد تاکید رهبران آمریکا قرار گرفت، نگرانی از مناسبات برخی از این گروهها با جمهوری اسلامی ایران بود که به زعم آمریکا یکی از موانع اصلی فرایند سازش و در عین حال یکی از دول محور شرارت بود. سخنرانی بوش در 24 ژوئن 2002 مبنی بر تشکیل دو کشور مستقل فلسطینی و اسراییلی و اینکه مشکل حکومت فلسطین، نبود دموکراسی است، سیاست این کشور را نسبت به فلسطین و گروههای آن تا حدودی نمودار ساخت. این موضعگیری گویای خواست آمریکا هم از تشکیلات خودگردان و هم از گروههای مبارز بود. در واقع، دولت آمریکا از تشکیلات خودگردان خواست تا گروههای فلسطینی را خلع سلاح کند و به خشونت این گروهها پایان دهد و از این گروهها بخواهد که به راهکارهای نظامی و توسل به ابزارهای سیاسی خاتمه دهند.
روابط آمریکا و حماس پس از اشغال عراق
تسخیر عراق در مدت تقریبی سه هفته، گونهای از فضای روانی و عملیاتی را در منطقه خاورمیانه و اصولاً در سطح جهان ایجاد کرد که قدرت مانور مخالفان اسراییل را در منطقه به شدت کاهش داد. در منطقه خاورمیانه، تقدم سیاست عبور از عراق برای حل مسایل ضروری در منطقه و به خصوص معضل مناقشات منطقهای، پیش نیاز برای حل مشکل بین فلسطینیها و اسراییل شد. دلمشغولی اصلی آمریکا جلوگیری از گسترش تبعات کشمکش اسراییل ـ فلسطین در سطح منطقه و نیز آثار منفی آن بر سیاست آمریکا در قبال عراق بود. اعلام طرح تفصیلی نقشه راه به وسیله آمریکا ـ که البته توسط گروه چهار جانبه تدوین گشته بود ـ در فضای پس از تهاجم نظامی به عراق، بلافاصله پس از اینکه ابومازن و کابینهاش از شورای قانونگذاری فلسطین رای اعتماد گرفت، نشان از این واقعیت داشت که میان منازعه اسراییلی ـ فلسطینی از یک سو، و جنگ در عراق و تغییر در خطمشی خاورمیانهای آمریکا از سوی دیگر، رابطهای وجود دارد. به نظر میرسد مهمترین عوامل تعیینکننده خطمشی جدید آمریکا را میتوان به صورت ذیل بیان کرد:
1. فشارهای تونی بلر به بوش برای حل منازعه اسراییلی ـ فلسطینی؛
2. پیروزی سریع در عراق و جلب اعتماد بیشتر به آمریکا برای یک نقش بینالمللی مؤثر؛
3. کاهش حس تنفر و مخالفت اعراب نسبت به آمریکا پس از حمله به عراق با مداخله برای حل مسئله فلسطین؛
4. تلاش برای ترمیم نسبی شکاف در پیمان آتلانتیک به ویژه میان آمریکا از یک سو و فرانسه و آلمان از سوی دیگر، از طریق نشان دادن ضرورت مداخله در منازعه اسراییلی ـ فلسطینی؛
5. وجود نوعی حمایت داخلی در آمریکا برای مداخله بوش در قضیه فلسطین.
مداخله جدی بوش برای حل منازعه فلسطینی ـ اسراییلی از طریق شرکت در نشستهای شرم الشیخ و عقبه و رسمیت بخشیدن به طرح نقشه راه از طریق اخذ ضمانت از رهبران عرب برای حمایت از صلح و قطع کمک به گروههای به اصطلاح تروریستی از یک سو و متعهد ساختن شارون و ابومازن به اجرای مرحله نخست نقشه راه از سوی دیگر، ارسال تیمی از کارشناسان آمریکایی به ریاست جان ولف معاون وزیر خارجه آمریکا، سپردن مسئولیت آغاز مذاکرات صلح به کاندولیزا رایس، اظهار نگرانی از تلاش اسراییل برای ترور شخصیتهای فلسطینی چون رنتیسی و اعزام کالین پاول به منطقه، همگی نشان از جدیت بوش برای ارایه راهحلی برای این منازعه داشت. افزون بر این، بوش با تقاضای تعهد جدی اسراییل نسبت به جلوگیری از گسترش شهرکهای یهودینشین در کرانه باختری و نوار غزه و همچنین برچیدن دیدهبانها یا پایگاههای تازه تاسیس شده در کرانه باختری نشان داد که تا چه اندازه آغاز مذاکرات برای وی اهمیت دارد.15
1. ارایه نقشه راه
آمریکاییها پس از جنگ عراق که خود را پیروز جنگ میدانستند، درصدد بودند تا با اجرای پروژه نقشه راه و حل منازعه فلسطین و اسراییل امنیت پایدار را به خاورمیانه بیاورند. در بین این اتفاقات آمریکا طرح خاورمیانه بزرگ را در دست داشت تا منازعه اسراییل ـ فلسطین را از حالت بینالمللی به منطقهای تبدیل کند. این طرح در سه مرحله پیشبینی شده بود:
1. کاهش و توقف خشونت دو طرف اسراییل ـ فلسطین،
2. تلاش برای ایجاد دولت موقت فلسطین از ژوئن تا دسامبر 2003،
3. امضای توافقنامه رسمی بین فلسطین و اسراییل.
در پروژه نقشه راه همچون گذشته بحث تعیین خطوط مرزی دولت خودگردان فلسطین و اسراییل، و بحث شهرکسازی یهودیان در فلسطین مطرح گردید، اما این بحثها به شرایطی نیز بستگی داشت و آن تلاش دولت خودگردان برای توقف عملیات استشهادی و مهار انتفاضه فلسطین بود که آمریکا و اسراییل آن را تحت عنوان مبارزه با تروریسم مطرح کرده بودند، طرح نقشه راه با توجه به نقاط ضعف آن؛ همچون فقدان ساز و کارهای عملی برای مسایل عمده مورد اختلاف همچون بازگشت آوارگان فلسطینی و سرنوشت بیتالمقدس، بندهای امنیتی موجود در آن جهت از بین بردن مقاومت فلسطینیان و شکستن اراده آنان به عنوان تنها سلاح مقاومت فلسطینیان و نیز نقش تشکیلات خودگردان در این راستا که موجب ایجاد آشوب و فتنه میشد، موجب مخالفت گروههایی چون حماس و جهاد شد و شیخ احمد یاسین رهبر معنوی حماس این طرح را «تضمین امنیت اسراییل در ازای نابودی امنیت فلسطینیها و نابودی قضیه فلسطین» خواند. یکی دیگر از عوامل موثر بر مخالفت گروههای فلسطینی محدود شدن طرح در اراضی اشغالی 1967 است، در حالی که حماس در اساس نامه خود بر تشکیل کشور مستقل فلسطینی در کل سرزمین فلسطین یعنی اراضی 1948 تاکید دارد. همچنان که در ماده 13 اساسنامه حماس در سال 1988 آمده است: «هیچ راهحلی برای موضوع فلسطین جز از طریق جهاد وجود ندارد، تمامی پیشنهادات و کنفرانسهای بینالمللی تلف کردن وقت هستند». با خروج اسراییل از اراضی اشغالی نوار غزه بر موج مخالفت این گروهها با طرح نقشه راه افزوده شد.16 نقشه راه با عمل نکردن اسراییل به تعهدات خود در چارچوب این طرح؛ مانند جلوگیری از گسترش شهرکهای یهودینشین، پایان دادن به خشونت علیه فلسطینیان و عدم تهاجم نظامی به داخل اراضی تحت اقتدار حکومت خودگردان از یک سو، و به سبب درگیری آمریکا در مسایل عراق و عدم آمادگی آن برای مداخله جدی در قضیه منازعه اعراب ـ اسراییل از سوی دیگر، به نتیجه نرسید. آریل شارون به عنوان افراطیترین نخستوزیر اسراییلی با وجود نشست عقبه و اذعان تلویحی به پذیرش طرح نقشه راه، در عمل حاضر نبود دولت فلسطین را در هر منطقه کرانه باختری و نوار غزه شناسایی نماید و طبق سیاست توسعه سرزمینی مخالف محدود شدن خود بود. با عقیم ماندن نقشه راه تنش و منازعه بین دولت خودگردان و یاسر عرفات با شارون شدت گرفت. تحولاتی که پس از طرح نقشه راه تا تشکیل دولت حماس رخ داد، به شرح ذیل است:
1. افزایش تنش بین رییس دولت خودگردان فلسطین با شخص آریل شارون؛
2. رای دیوان بینالمللی لاهه مبنی بر غیر قانونی بودن دیوار حایل؛
3. مرگ یاسر عرفات و جانشینی محمود عباس معروف به ابومازن از جنبش فتح به جای او؛
4. طرح عقبنشینی اسراییل از نوار غزه و تخریب شهرکهای یهودینشین در ژوییه 2005؛
5. مرگ شارون در آغاز سال 2006 و جانشینی ایهود اولمرت و ادامه سیاست مشت آهنین شارون.17
2. خروج اسراییل از نوار غزه
نوار غزه با مساحتی بالغ بر 140 مایل مربع پیش از خروج اسراییل از منطقه دارای جمعیتی بالغ بر 75 هزار اسراییلی در 21 شهرک و یک میلیون و 325 هزار فلسطینی بود. این منطقه در سال 1948 به اشغال نیروهای مصری درآمد، تا اینکه اسراییل در جریان جنگ 1967 آن را به اشغال خود درآورد و تا اگوست 2005 در اختیار داشت. خروج اسراییل از نوار غزه که در آگوست 2005 صورت نهایی به خود گرفت، دارای پیشینه تاریخی است؛ چرا که براساس قطعنامههای 242، از 37 سال پیش موظف به خروج از این منطقه بود که با بهانههای واهی از انجام آن خودداری میکرد. در مورد علل خروج اسراییل دیدگاههای متعددی وجود دارد. خالد مشعل و محمود الزهار از رهبران حماس، با چشمگیر خواندن این اقدام آن را نتیجه مقاومت و خون شهیدان فلسطینی اعلام کرده و هدف بعدی را بیتالمقدس دانستند. فشارهای خارجی به خصوص از جانب آمریکا و مقاومت گروههای اسلامی که در بالا بردن هزینههای تلآویو نقش اساسی داشت، در تصمیم اسراییل نقش موثری داشت. مقاومت مردم غزه سبب شده است تا اسراییلیها از زمان اشغال غزه به مدت 37 سال همواره با قیام و مبارزه مردمی (به خصوص دو انتفاضه گسترده) مواجه باشند. این جمله معروف اسحاق رابین نخستوزیر اسبق اسراییل که گفت: «ای کاش یک روز صبح از خواب برخیزم و ببینم که غزه به زیر آب فرو رفته است»، از همین ناشی میشود. سرانجام نیز اسراییل به ناچار از غزه خارج شد. بوش با تجلیل خروج اسراییل از غزه این اقدام را گامی عینی در راستای تعهدات اسراییل به نقشه راه خواند. از سویی واشینگتن ترس خود از حماس و دیگر گروههای اسلامی را که احتمال داشت کنترل نوارغزه را در جریان خروج اسراییل در اختیار خود بگیرند و مانع ادامه روند صلح شوند، پنهان نمیداشت. از این رو، بر مواضع قبلی خود مبنی بر تشکیل دولت مستقل فلسطینی تا زمان خلع سلاح گروههای فلسطینی تاکید ورزید.18
3. پیروزی حماس در انتخابات فلسطین و مواضع آمریکا
انتخابات شهرداریهای فلسطین در 2005 که حماس بیشترین کرسی را در آن به دست آورد، موجب نگرانی شدید آمریکا شد؛ به نحوی که این کشور اعلام نمود با مشارکت حماس در انتخابات آینده مجلس ملی فلسطین موافق نیست. پیروزی حماس در انتخابات شهرداریهای فلسطین بازتابهای گسترده داخلی و خارجی بر جای نهاد. پیروزی حماس نه تنها موضع محمود عباس را رو به تحلیل برد، بلکه بر مواضع بازیگران خارجی فعال در عرصه تحولات فلسطین به خصوص آمریکا و اتحادیه اروپا تاثیرات جدی بر جای نهاد. موقعیت حماس در ادوار مختلف انتخابات شهرداریهای فلسطین فرصت مناسبی برای اتحادیه اروپا فراهم ساخت تا محدودیتهای اعمال شده بر جنبش را مورد ارزیابی مجدد قرار دهد. ارزیابی اروپا این بود که احتمالاً حماس پس از انتخابات به ویژه انتخابات پارلمانی، حزب حاکم در فلسطین خواهد بود و میتواند پس از خروج اسراییل از نوار غزه تبدیل به قدرت مشروع دو فاکتور در این منطقه گردد. در این میان، از میان اعضای اتحادیه اروپا کشورهای فرانسه، هلند، انگلیس و اسپانیا نقش بسیاری در زمینه ایجاد شک و شبهه در مورد قرار دادن مجدد حماس در میان گروههای تروریستی داشتند. در میان آنچه بیش از همه تعجب صاحبنظران را برانگیخت، انتشار گزارشهایی مبنی بر تماس رهبران حماس با مقامات آمریکایی و گفتوگوهای دو جانبه بین آنها بود. روزنامه اماراتی البیان از پیشرفت در مذاکرات بین آمریکا و جنبش حماس خبر داد. این روزنامه به نقل از یک منبع فلسطینی نوشت: واشینگتن خواستار همکاری و مشارکت سازنده با حماس شده است. اما در عین حال خواستار حذف شاخه نظامی حماس نیز شده است.»19
پیروزی حماس در انتخابات شهرداریها، آمریکا را با مشکل اساسی مواجه ساخت. از یک سو پیروزی حماس ناشی از تمایلات مردمی و در واقع ناشی از آرای مردمی بود که بوش به عنوان ابزار دموکراسی بر آن تاکید میکرد، و از سوی دیگر نیز حماس همچنان بر حفظ راهبرد خود یعنی مقاومت اصرار میورزید. سخنان اسکات مک کللان سخنگوی کاخ سفید و دیگر مقامات ارشد آمریکا از وضعیت پیچیده جدید حکایت داشت. مک کللان اظهار داشت: «رییسجمهوری نظر خود مبنی بر تروریست بودن حماس را تغییر نداده است»، اما یکی دیگر از مقامات آمریکایی با اشاره به اینکه واشینگتن با گروههای تروریستی مذاکره نمیکند، افزود: «شما چگونه میتوانید این رویکرد را ادامه دهید بدون اینکه فرصتها و گزینههای دموکراتیک را محدود کنید». آمریکا برای حل این مشکل به راهحلهای مختلفی متوسل شد.
از جمله خبرگزاری رویتر به نقل از سخنگوی کاخ سفید اعلام کرد: «تفاوت زیادی بین کسانی که ممکن است عضو سازمان باشند با کسانی که ممکن است تروریست باشند، وجود دارد.» از جمله روزنامه الحیات به نقل از یک دیپلمات برجسته آمریکایی نوشت: «آمریکا درصدد است راه گفتوگو را با گروههای اسلامی قانونی که خشونت و افراطیگری را کنار گذاشتهاند، باز کند.»20 گرچه رهبران حماس بر این نکته تاکید میورزیدند که خطمشی جدید آنان به معنای کنار گذاشتن مقاومت و جهاد به عنوان اصلیترین ابزار فلسطینیان در احقاق حقوق خود نمیباشد. خالد مشعل، رییس دفتر سیاسی حماس نیز ابراز داشت: حماس تنها زمانی نزاع مسلحانه با اسراییل را ترک میکند که این رژیم به مرزهای سال 1967 خود بازگردد و از سرزمینهای فلسطینی عقبنشینی کرده و حق بازگشت فلسطینیان را بپذیرد. محمود الزهار از رهبران حماس در مصاحبهای با تلویزیون المنار، درخواستهای خارجی مبنی بر شناسایی حق موجودیت اسراییل را رد کرد.21
حضور حماس در انتخابات پارلمانی فلسطین در سال 2006 از مهمترین رویدادها در عرصه تحولات سیاسی این سرزمین است که موجب بروز تحلیلهای فراوان از جمله راجع به روابط دو جانبه حماس و آمریکا گردید. انتخابات اراضی اشغالی، رهبران آمریکایی را با چالشی اساسی مواجه کرد، این چالش به بهترین شکل در گفتار و عملکرد رهبران آمریکایی نمود پیدا کرد. پیش از برگزاری انتخابات فلسطین، آمریکا و اتحادیه اروپا ملت فلسطین را به توقف کلیه کمکهای مالی تهدید کردند، این کشورها همچنین تهدید کردند که در صورتی که فلسطینیان به حماس رای دهند، پرداخت عوارض گمرکی فلسینیان به تشکیلات خودگردان نیز قطع خواهد شد.22 ولی با سفر ابومازن به واشینگتن این مانع از بین رفت و واشینگتن موافقت خود را با حضور حماس در انتخابات اعلام کرد. واشینگتن با صادر کردن مجوز ورود این گروهها به فرایند سیاسی فلسطین امید به خلع سلاح آنها داشت. همین امر منجر به بروز اختلاف میان آمریکا و اسراییل شد. با این وجود، یکی از مقامات اسراییلی در آن زمان این اختلاف را کماهمیت و تاکتیکی دانسته و اعلام کرد اعتقاد بر این است که جنبش حماس تا زمانی که دست از اقدامات تروریستی برندارد نمیتواند در انتخابات شرکت کند و این در حالی است که آمریکا گونهای دیگر فکر میکند.
در هر حال با نزدیکتر شدن موعد برگزاری انتخابات، بین مقامات آمریکایی در مورد حضور حماس نوعی اختلاف نظر به وجود آمد. در حالی که افرادی چون کارتر خواستار حضور پررنگتر حماس در انتخابات و صحنه تحولات سیاسی فلسطین بودند، برخی شخصیتهای جمهوریخواه با اعلام تاثیرات منفی پیروزی حماس بر فرایند سازش، خواهان ایجاد محدودیتهایی بر حضور حماس در این انتخابات شدند. این اتهامات تا بعد از برگزاری انتخابات نیز همچنان تکرار شد. تغییرات تاکتیکی در سخنان رهبران حماس در این مقطع که گویای درک آنان از شرایط جدید پیش رو است، در خور توجه است. چنانچه خالد مشعل مسئول دفتر سیاسی حماس، گفت: «جنبش درصدد نابودی اسراییل نیست، بلکه به دنبال احقاق حق خود از این رژیم است و نیز اینکه حماس حاضر به مذاکره با اسراییل از طریق طرف سوم میباشد.»23 اگرچه مسایل مختلفی همچون کسب مشروعیت و کسب قدرت سیاسی از عوامل این تغییر راهبردی دانسته میشود، یکی از عوامل اصلی تغییر راهبردی حماس را باید در تحولات منطقهای و جهانی جستجو کرد.
ادعای بوش مبنی بر تلاش برای توسعه و تقویت دموکراسی در خاورمیانه و اصلاحات در جهان عرب، به خصوص پس از 11 سپتامبر به همراه مرگ یاسر عرفات، رهبر بلامنازع فلسطینیان، در مجموع شرایط جدیدی پیش روی تشکیلات خودگردان فلسطین و رهبر جدید آن قرار داد که شاید بتوان برنده اصلی این جریانات را حماس دانست. مقامات حماس بارها اعلام کردهاند که آماده مذاکره با هر طرفی هستند، چنانچه سخنگوی حماس در نوار غزه با بیان اینکه حماس با هر طرف بینالمللی جز اسراییل آماده گفتوگوست، افزود: «حماس از طرفهای اصلی و شاخص در تحولات فلسطین است که خواستار تبدیل شدن به شریکی سیاسی در تحولات سیاسی به نفع مردم است. این امری طبیعی است که حماس خواستار وجود دشمنی در مقابل خود نباشد، ولی هدف اصلی ما مبارزه با دشمن صهیونیست است.»24
حماس درصدد بود تا با برقراری ارتباط با آمریکا و اتحادیه اروپا، مشروعیت بینالمللی کسب کند و از این طریق از محدودیتهای اعمال شده بر خود بکاهد. با این وجود، با پیروزی حماس در انتخابات موج اقدامات محدودیتساز در برابر این جنبش آغاز شد. ابتدا آمریکا و سپس اتحادیه اروپا خواستار قطع کمکهای مالی خود به حماس شدند تا بدین وسیله بتوانند این جنبش را تحت فشار قرار دهند تا مطالبات آنها مبتنی بر خلع سلاح گروههای فلسطینی و به رسمیت شناختن اسراییل را عملی سازد.
4. اختلافات حماس و فتح و مواضع آمریکا
ورود حماس به عرصه سیاسی تشکیلات خودگردان، اختلافات دیرین بین فتح و حماس را وارد مرحله تازهای نمود و اختلاف آنها بر سر تصاحب نهادهای اقتصادی و امنیتی را تشدید کرد و منجر به رویارویی نهادهای امنیتی وابسته به دو جناح فتح و حماس شد. اوج این تنشها به کودتای متقابل فتح و حماس علیه یکدیگر و تصرف نوار غزه توسط حماس منتهی شد و در عمل، فلسطینیهای بدون دولت صاحب دو دولت مجزا شدند که یکی به رهبری حماس بر غزه و دیگری به رهبری محمود عباس و نخستوزیر جایگزینش سلام فیاض بر کرانه باختری حکم میراند. رهبران حماس مانند اسماعیل هنیه، آمریکا را عامل تفرقهافکن بین دو جنبش میدانستند. ابوعبیده رهبر شاخه نظامی حماس در گفتوگو با خبرگزاری اینترنتی (WND)* اظهار داشت: «آمریکا با حمایت سیاسی و نظامی از عباس در حال تحریک یک جنگ داخلی در فلسطین است. از سویی خاورمیانه از نیروهای ضد آمریکایی و تسلیحات، انباشته شده است و آمریکا در این منطقه اهداف و منافع بسیاری دارد و این موجب تحریک ما برای حمله به منافع آمریکا در منطقه میشود.» وی در ادامه افزود: «تصمیم سیاسی حماس در حال حاضر تلاش جهت متقاعد نمودن جامعه بینالملل است که شامل آمریکا هم میشود، آنها باید انتخاب دموکراتیک مردم فلسطین را مورد شناسایی و احترام قرار دهند.»25
رهبران اسراییل که هرگونه افزایش اتحاد در فلسطین را به عنوان مانعی برای منافع تلآویو میبینند، خواهان افزایش جنگ داخلی در فلسطین و دامن زدن به اختلافات این دو جنبش هستند. بنابراین، آمریکا که بیشترین نقش را در تحولات فلسطین، ایفا میکند، نزاع فتح و حماس را از چارچوب درگیری میان خیر و شر و یا اعتدال و افراطیگری و یا دموکراسی و تروریسم مینگرد. بنابراین آمریکا به شدت مخالف هرگونه مذاکره با حماس است. بوش در حمایت از موقعیت محمود عباس، دولت اسراییل را به شدت تحت فشار گذاشت تا برای تقویت او دست به اقداماتی بزند؛ از جمله لغو تعدادی از پستهای بازرسی در کرانه باختری برای کاهش مشکلات عبور و مرور فلسطینیها و آغاز مذاکرات صلح نهایی با محمود عباس.26
آمریکا ضمن حمایت از سیاستهای اسراییل در قبال ابومازن خود نیز اقداماتی در این راستا انجام داد:
- در نظر گرفتن بودجه 80 میلیون دلاری برای تشکیلات امنیتی وابسته به ابومازن؛
- اعلام بوش مبنی بر برگزاری یک کنفرانس بینالمللی با هدف حمایت از روند صلح؛
- فشار آمریکا بر کشورهای عربی برای تداوم تحریم حماس.
سناریوی بوش این بود که از اختلافات فتح و حماس بیشتری بهرهبرداری را برای تضعیف حماس بکند. هدف دیگر این سناریو تاکید بر معرفی حماس و حزبالله و ایران به عنوان جریان ضد صلح و تروریسم و ایجاد زمینه برای اعمال فشار بیشتر بر آنان بود. در دیدار «عاموس گلعاد» مدیر دایره سیاسی امنیتی وزارت دفاع اسراییل در نوامبر سال 2006، با «الیوت آبراهامز» معاون مشاور امنیت ملی آمریکا، چگونگی برخورد با جنبش حماس به بحث گذاشته شد؛ به ویژه بعد از آنکه ثابت شد روند محاصره نوار غزه و کرانه باختری هرگز باعث نابودی حماس نمیشود، بلکه باعث حمایت بیشتر فلسطینیان از حماس میگردد.27
روزنامه عبری زبان هاآرتص در شماره 29/3/2007 خود با اشاره به دیدار یاد شده نوشت: «به اعتقاد آبراهامز، مقامات تشکیلات خودگردان نقش اساسی را در نابودی حماس برعهده خواهند داشت و قرار است که برخی از طرحهای سیاسی و نظامی را به منظور تحقق این هدف به اجرا درآورند؛ ضمن آنکه نیروهای امنیتی تشکیلات خودگردان نیز نقش بسزایی در این میان خواهند داشت.»
اگر نگاهی به حوادث سال 2007 فلسطین داشته باشیم، میبینیم که تمامی رخدادها بین فتح و حماس حول محور حذف حماس از صحنه میچرخید. در شانزدهم دسامبر سال 2006، ابومازن در سخنرانی غیرمنتظره خود در رامالله دستور برگزاری انتخابات زودهنگام پارلمانی و ریاستی را صادر کرد، بدون آنکه در این زمینه مشورتی با حماس داشته باشد. عجیب آنکه، دستور ریاستی مذکور بعد از آن صادر شد که حماس به همراه دیگر گروههای فلسطینی موافقت خود را با سند وفاق ملی اعلام کرد؛ سندی که ابومازن تاکید قابل ملاحظهای بر آن داشت و در آن ساز و کارهای حل اختلافات داخلی نیز ذکر شده بود. جنبش حماس سخنرانی ابومازن در دسامبر 2006 و صدور دستور ریاستی مذکور را گام نخست در مسیر براندازی دولت مشروع و قانونی هنیه دانست و تاکید کرد این سخنرانی ارتباط مستقیم با ترور نافرجام سعید صیام، وزیر کشور فلسطین در تاریخ 10/12/2006 و همچنین ترور نافرجام اسماعیل هنیه در گذرگاه رفح دارد که دو روز پیش از سخنرانی ابومازن انجام گرفته بود.
جنبش مقاومت اسلامی فلسطین در واکنش به دستور ریاستی ابومازن مبنی بر برگزاری انتخابات زودهنگام پارلمانی و ریاستی، راهپیماییهای گستردهای به راه انداخت تا مخالفت خود را با این امر اعلام کند. راهپیماییها با برخورد میان عناصر امنیتی و تظاهرکنندگان همراه شد و در نهایت به آغاز درگیریهای نظامی میان دستگاههای امنیتی تشکیلات خودگردان و چهرههای مسلح فتح با نیروهای یگان پشتیبانی وزارت کشور فلسطین و شاخه نظامی حماس انجامید. در این دوره تنش در روابط میان فتح و حماس به کرانه باختری نیز کشیده شد و دستگاههای امنیتی عباس مقادیر زیادی سلاح و مهمات را از کشورهای عربی دریافت کردند. ضمن آنکه دولت آمریکا نیز دستور اعطای کمکهای هنگفت مالی به دستگاههای امنیتی تحت امر ابومازن را صادر کرد، البته صدور این فرمان در حالی صورت گرفت که پیش از آن بوش 4/86 میلیون دلار را به نیروهای عباس اختصاص داده بود. دولت آمریکا در توجیه اقدام خود مبنی بر اختصاص مبالغ هنگفت به نظامیان رییس تشکیلات خودگردان، گفت: «این مبلغ برای کمک به دستگاههای امنیتی فلسطین صرف میشود تا آنکه بتوانند به تعهداتی که تشکیلات خودگردان در خصوص تخریب زیرساختهای تروریسم (مقاومت) دارد، جامه عمل بپوشانند.»28
جنبش حماس موفق به شکست دستگاههای امنیتی تشکیلات شده و ابومازن را با کنترل تمامی مقرهای امنیتی تشکیلات خودگردان، آن هم در مدت زمان بسیار کوتاه غافلگیر کرد. در این دوره که با کنترل حماس بر مقر سازمانهای مذکور همراه بود، شاهد اختلافات گستردهای در میان رهبران فتح به ویژه احمد حلس، دبیر جنبش فتح در نوار غزه، و محمد دحلان، مشاور امنیتی ابومازن بودیم. احمد حلس از همان آغاز هشدار داد که فتح به سمت اجرای طرحهای صهیونیستی ـ آمریکایی کشیده میشود و همین افشاگری او باعث عزل وی از منصب دبیری جنبش فتح شد. پس از آنکه هفت توافقنامهای که میان حماس و فتح در خصوص آتشبس منعقد شده بود، شکسته شد، دولت عربستان توانست دو طرف را قانع کند که به منظور بحث در مورد راههای حل بحران در مکه گرد هم بیایند. دو جنبش فتح و حماس به درخواست عربستان بر سر میز گفتوگو باز گشتند و نتیجه این گفتوگوها تنظیم «توافقنامه مکه» بود که متضمن توافق نظر دو طرف درباره تشکیل دولت وحدت ملی، مشارکت سیاسی میان فتح و حماس و بازسازی سازمان آزادیبخش بود. به هر حال، آنچه در واقعیت میگذشت، با مفاد توافقنامه فاصله بسیار داشت؛ چرا که به جز مسئله تشکیل دولت وحدت ملی، هرگز مسئله مشارکت سیاسی فتح و حماس به بحث گذاشته نشد. از سوی دیگر، ابومازن به شدت با رایزنی در خصوص بازسازی ساف مخالف بود. مشارکت در داخل دولت وحدت ملی نیز تا حد زیادی شکل صوری داشت و وزرای عضو فتح و حماس هر یک از مرجع خاصی پیروی میکردند و هیچ وحدتی در این میان وجود نداشت.
در دوره پس از انعقاد توافقنامه مکه، آمریکا ابومازن و دستگاههای امنیتی را تحریک میکرد تا از زیر بار اجرای توافقها شانه خالی کنند. در همین رابطه، روزنامه عبری زبان هاآرتص در شماره 19/6/2007 خود پرده از سندی برداشت که دی سوتو، نماینده سازمان ملل متحد در کمیته چهار جانبه و معاون دبیر این کمیته، آن را تنظیم و در آن دولت آمریکا را متهم کرد که به منظور نابودی حماس یک جنگ داخلی در فلسطین به راه انداخته است. در سند مذکور، در مورد نقش ابومازن و نزدیکانش آمده است: «مشاوران و چهرههای نزدیک به ابومازن برای ما از وجود طرحی پرده برداشتند که جهت انحلال دولت حماس تنظیم کرده بودند.»
مسئول هماهنگیهای امنیتی آمریکا که در راستای همسو کردن دستگاههای امنیتی ابومازن با سازمانهای امنیتی اسراییل میکوشید، طرحی ارایه کرد که هدف نهایی آن نابودی دولت وحدت ملی بود. براساس طرح مذکور، بقای دولت وحدت فلسطین در گرو پذیرش شروط کمیته چهارجانبه بود. نتیجه این اقدامات، درگیری شدید میان جنبش حماس و دستگاههای امنیتی و گروههای مسلح وابسته به فتح بود و این دومین مرحله از درگیریهای داخلی بود که با غروب خورشید پانزدهم ژوئن این حماس بود که کنترل تمامی مقرهای امنیتی را برعهده گرفته بود. ضمن اینکه در این میان شمار زیادی از فرماندهان دستگاههای فاسد امنیتی و مسئولان برجسته تشکیلات خودگردان با وجود عفو عمومی حماس، از نوار غزه گریختند. ابومازن دولت هنیه را عزل و آن را فاقد اعتبار قانونی دانست و هرگونه فعالیت جنبش حماس در کرانه باختری را ممنوع اعلام کرد. ابومازن همچنین دولت جدیدی به ریاست سلام فیاض تشیکل داد. جامعه جهانی نیز در اقدامی قابل پیشبینی دولت فیاض را به رسمیت شناخت و سیل کمکهای مالی را به سوی آن سرازیر کرد. دولت تشکیلات خودگردان با به کارگیری کمکهای مالی درصدد برآمد تا دو فضای اقتصادی مختلف ـ یکی در کرانه باختری و دیگری در نوار غزه ـ ایجاد کند تا دیدن وضعیت اقتصادی سواحل غربی رود اردن، اهالی نوار غزه را به شورش علیه حماس وادارد. اقدامات ابومازن علیه حماس به اینها نیز محدود نشد. وی دستوری در خصوص تعقیب اعضای حماس در کرانه باختری، بازداشت فعالان این جنبش و پلمپ نهادهای وابسته به آن صادر کرد. براساس گزارش نهادهای حقوقی فلسطین، صدها فعال عضو حماس بازداشت شدند و شمار زیادی از آنان در معرض شدیدترین و فجیعترین شکنجهها قرار گرفتند.29
پس از کنترل حماس بر نوار غزه، تلآویو و واشینگتن به ابومازن هشدار دادند که در صورت از سرگیری گفتوگوها با جنبش حماس، تمامی روابطشان را با وی قطع خواهند کرد. در ضمن، برگزاری کنفرانس آناپولیس که به درخواست بوش برگزار شد، در جهت تثبیت شکاف موجود میان حماس و ابومازن بود. به هر حال، بوش و اولمرت در این کنفرانس موفق شدند تا این تعهد را از ابومازن بگیرند که هرگز رابطه قطع شده خود را با جنبش حماس و دیگر گروههای فلسطینی برقرار نسازد. موافقت ابومازن با اجرای مرحله نخست نقشه راه که مبتنی بر نابودی گروههای مقاومت، خلع سلاح کردن گروهها و متوقف ساختن هرگونه اقدام تحریکآمیز علیه رژیم صهیونیستی بود، در واقع فرصت هرگونه گفتوگو با حماس را به صفر میرساند.30 سال 2007 بدون آنکه تلآویو و واشینگتن به رویای خود یعنی نابودی حماس از طریق محاصره و همچنین اقدامات نظامی دستگاههای امنیتی ابومازن و شبه نظامیان فتح دست یابند، پایان یافت.
5. حمله اسراییل به غزه و مواضع آمریکا
با عدم موفقیت نقشه راه در حل منازعه فلسطینی ـ اسراییلی، آمریکا توجه خود را به دو گزینه معطوف داشت: نخست آنکه، با فراهم نمودن مقدمات لازم و آمادهسازی افکار بینالمللی (تثبیت این مسئله که گروههای مقاومت، دشمن صلح هستند) تلاش کرد تا فلسطینیها را به زور وادار به تسلیم نماید. آمریکا در ابتدا با ایجاد اختلافافکنی بین جنبش فتح و حماس و قطع کمکهای بینالمللی سعی در ایجاد یک جنگ روانی علیه حماس داشت تا گزینه نخست را عملی سازد. گزینه دوم توسط مارتین ایندایک سفیر سابق آمریکا در اسراییل پیشنهاد شد. از دید او باید نوار غزه و کرانه باختری را تحت قیمومیت بینالمللی (ناتو یا سازمان ملل) قرار داد تا نیروهای آمریکایی یا دیگر نیروهای بینالمللی بتوانند با برقراری آرامش در آن به تاسیس دولت فلسطینی کمک نمایند.31 از همین رو، حملات ناگهانی اسراییل به غزه به بهانه ربودن یک سرباز اسراییلی تحت لوای دفاع از امنیت شهروندان یهودی و آزادی آن سرباز، برای تحقق گزینه دوم صورت گرفت.
در روز 14 دسامبر 2008 اسماعیل هنیه اعلام کرد: «با فرا رسیدن روز پایان آتشبس، تنها در صورتی خود را ملزم به ادامه آتشبس میداند که وضعیت رقتبار محاصره مردم غزه از سوی اسراییل و مصر پایان پذیرد.» اسراییل با علم و اطلاع کامل از آنچه که پیش خواهد آمد، پیشنهاد وی را رد کرد. غزه دو راه بیشتر پیش رو نداشت: یا پذیرش مرگ و تحقیر در میان محاصره و یا از سرگیری مبارزه برای رها شدن از کمند وضعیت فاجعهآمیزی که در آن گرفتار آمده بود؛ چرا که دو سال فشار بیوقفه محاصره، اقتصاد غزه را به حالت فلج کامل درآورده بود. حمله اسراییل به غزه یک هفته پس از انقضای زمان آتشبس با این هدف انجام شد که هزینه جنگ را برعهده حماس بگذارد. جورج بوش نیز اظهار داشت که اسراییل در مقابل حملات موشکی سازمان حماس از حق حراست از خود برخوردار بوده و مسئول حوادث غزه، سازمان حماس است. باراک اوباما رییسجمهور جدید آمریکا نیز اظهار داشت برای اینکه دو صدای متفاوت از واشینگتن به گوش نرسد، وقایع را ارزیابی نخواهد کرد. اسراییلیها اقدام به زمینهسازی و توجیهات حقوقی مفصلی برای حمله کردند و مقالات متعددی در روزنامههای داخلی و خارجی در این مورد نوشتند. به عنوان مثال، با طرح سوالاتی نظیر اینکه آیا شرایط غزه، شرایط یک سرزمین در حال اشغال است یا خیر و اینکه آیا اسراییل مجاز به حمله است و آیا این اقدام متناسب با حملات موشکی حماس به اسراییل بوده است (دفاع مشروع براساس اصل 51 منشور ملل متحد) و با مقایسه حمله خود به غزه با حمله آمریکا به طالبان پس از حملات یازدهم سپتامبر و موارد دیگری از این قبیل، سعی در توجیه حقوقی اقدام خود کرد.33
اهداف اسراییل از انجام حمله را میتوان به دو دسته تقسیم نمود:
1. اهداف اعلامی: همانگونه که گفته شد، هدف از انجام این حمله دفاع مشروع از جان مردم اسراییل عنوان شد.
2. اهداف واقعی: در پس هدف تبلیغاتی اعلام شده، اهداف واقعی دولت اسراییل نهفته بود که میتوان آنها را به دو دسته تقسیم نمود:
2.1. اهداف ایدهآل: از بین بردن کامل زیرساختها و ساختار سازمانی و تشکیلاتی حماس و کشتار یا دستگیری کادرها و اعضای این سازمان و انتقال آنان به زندانها و اردوگاههایی که از پیش به همین منظور در داخل اسراییل آماده شده بود و سپس سپردن کنترل مجدد این ناحیه به دولت خودگردان با این امید که با انجام این حمله فشارهای مردمی علیه حماس افزایش و پایگاه مردمی آن کاهش یابد. از سوی دیگر اسراییل به دنبال آن بود تا نیروی بازدارنده خود را که در جنوب لبنان شکسته شده بود، احیا نماید. تصور اسراییل این بود که حماس ضعیفترین حلقه از زنجیره به هم پیوستهای از یک همپیمانی گسترده است که از ایران تا سوریه، لبنان و فلسطین را فرا گرفته است. براساس محاسبات اسراییل این رژیم به راحتی میتوانست این حلقه (حماس) را نابود کند و در این صورت با شکسته شدن این زنجیره، اسراییل میتوانست ادعا کند که بار دیگر نیروی بازدارنده خود را احیا کرده است.
2.2. اهداف جایگزین: در صورت عدم تحقق اهداف ایدهآل، اسراییل باید بتواند توان موشکی حماس را نابود کند و عناصر حماس را تا حد امکان مورد هدف قرار دهد.34
ارتش رژیم صهیونیستی در طرح خود که با آمریکا و برخی از سران کشورهای اروپایی و عربی هماهنگ نموده بود، حداکثر دو هفته زمان برای رسیدن به اهداف فوق در نظر گرفته بود. مرحله نخست عملیات برای مدت یک هفته ادامه یافت و جنگندههای F16 ساخت آمریکا با روزانه حدود بین 60 تا 130 حمله هوایی توانستند در همان روزهای نخست حدود 300 ساختمان اداری، دولتی، حزبی و خدماتی مربوط به حماس را که از قبل شناسایی کرده بودند، منهدم و با خاک یکسان کنند. در ادامه عملیات هوایی به برخی از ساختمانهای دیگر که متعلق به مردم بود نیز حملهور شدند و تعداد زیادی از مردم را به خاک و خون کشیدند.
در مجموع، گفته میشود حدود 5000 ساختمان منهدم و تمام زیربناهای نوار غزه ویران و بیش از دو هزار میلیارد تومان خسارات مستقیم به مردم فلسطین وارد شد. در مرحله دوم، نیروی زمینی ارتش اسراییل با فراخوان 60 هزار نفر نیروی ذخیره و بااستعدادی در حد هفت تیپ، حمله به نوار غزه را آغاز کرد تا بتواند کل سرزمین غزه را اشغال و به تصرف خود درآورد. ارتش اسراییل پس از دو هفته جنگ نتوانست از سد مقاومت مردم عبور کرده و نوار غزه را تحت کنترل خود درآورد. در همین حال گروه حماس نیز توانست تا آخرین لحظات جنگ، روزانه بین 20 تا 50 راکت را به سوی سرزمینهای اشغالی پرتاب نماید. با توجه به عدم انتظار رژیم صهیونیستی از برد به نسبت طولانی راکتها و حجم آنها، فشار زیادی از سوی ساکنان اسراییل بر دولتمردان صهیونیست به دلیل عدم توانایی آنها در جلوگیری از پرتاب راکتها، وارد آمد. بنابراین، میتوان گفت که ارتش اسراییل در این جنگ شکست سختی را از ناحیه مقاومت مردم فلسطین متحمل شد و ناچار گردید که به صورت یکجانبه جنگی را که خود آغاز کرده بود، پایان دهد. اکنون روشن است که رژیم اسراییل در این جنگ به هیچ هدفی نرسید: نه توانست از پرتاب راکتها جلوگیری کند، و نه سرباز اسیر خود را رها سازد، نه توانست توان نظامی حماس را به کلی نابود کند و نه حماس را از قدرت برکنار نماید.35
اسراییل به طور رسمی آتشبس را تصدیق نکرده و هر دو طرف حق حمله دوباره را در زمانی دیگر برای خود محفوظ داشتهاند. بوش برای رسیدن به چارچوبی جهت صلح، به اسراییل و مقامات فلسطینی در کوتاه زمانی که در مقام ریاست جمهوری بود، اخطار نمود. عباس، اسراییل را به خاطر دنبال نکردن نقشه راه مورد نکوهش قرار داد و اسراییل نیز توافقها را به زمانی مشروط کرد که عباس امنیت را در داخل قلمرو خود برقرار کند.36
مفسران سیاسی در این واقعیت یک صدا هستند که حملات نظامی اخیر اسراییل به غزه شانس رسیدن به یک راهحل صلحآمیز را کمتر کرده است. از سوی دیگر، مجله آمریکایی تایم در گزارشی با اشاره به شکست تلاشهای دولت بوش برای منزوی کردن حماس و قدرت بخشیدن به ابومازن نوشت: محمود عباس بزرگترین بازنده سیاسی جنگ در غزه است. در این گزارش آمده است: با وجود تلاش دیپلماتهای غربی و عرب برای افزایش نقش محمود عباس، وی با خشم رو به رشد مردم فلسطین نه تنها در غزه، بلکه در کرانه باختری نیز مواجه است.
ریچارد فالک مخبر ویژه سازمان ملل در غزه و استاد دانشگاه پرینستون آمریکا، با وحشیانه توصیف کردن جنایات رژیم صهیونیستی در حملات 22 روزه، حماس را فاتح اصلی این جنگ نامید. وی اظهار داشت: در ظاهر امر، میزان تلفات طرفین، تسلط اسراییل بر زمین، دریا و هوا حکایت از آن دارد که اسراییل پیروز میدان بوده، اما به محض اینکه جنگ پایان یافت، ارزیابیهای انجام شده حکایت از آن داشت که درست همانند عراق در غزه نیز رهبری غلط وجود داشته است. شاید اسراییل در بعد نظامی موفق بوده باشد، اما این نبرد بازخوردهای منفی دیپلماتیک نیز برای اسراییل به همراه داشت. قطر و موریتانی، از معدود کشورهای حاضر در خاورمیانه که اسراییل را به رسمیت شناخته بودند، روابط خود را با آن قطع کردند و اتحادیه اروپا نیز مذاکرات خود برای همکاریهای اقتصادی با اسراییل را به یکباره قطع کرد. فالک در توضیح این مطلب افزود: در چنین فضای پرالتهابی، چندان مایه تعجب نبود که جامعه بینالملل که همواره در قبال اقداماتی از این دست سکوت میکرد، به یکباره و برای نخستین بار، از کمیسر عالی حقوق بشر گرفته تا رییس مجمع عمومی سازمان ملل، همگی خواستار انجام تحقیقات درباره جنایات جنگی اسراییل شد. در این میان پارلمان اندونزی از این هم فراتر رفته و به اتفاق آرا از سازمان ملل خواست تا همانند دهه 1990 و رسیدگی به جنایات انجام شده در جریان سقوط یوگسلاوی و همچنین نسلکشی انجام شده در روآندا، دادگاهی ویژه برای رسیدگی به جنایات جنگی اسراییل تشکیل شود.37
مواضع دولت باراک اوباما
قرار بود اوباما به توصیه مشاورانش شروط سهگانهای را که گروه چهار جانبه برای مذاکره با حماس مطرح کرده است، نادیده بگیرد و با حماس وارد مذاکره شود. این شروط عبارت بودند از: به رسمیت شناختن اسراییل، کنار گذاشتن خشونت و پذیرفتن و معتبر شمردن توافقهای پیشین توسط حماس. رییسجمهوری آمریکا در جمع نمایندگان پارلمان ترکیه از طرح موسوم به نقشه راه و همچنین توافق آناپولیس در زمینه صلح در خاورمیانه دفاع کرد. به گزارش خبرگزاری فرانسه از آنکارا، باراک اوباما خاطرنشان کرد: توافق صلح آناپولیس و طرح نقشه راه، راه را برای برقراری صلح در خاورمیانه هموار میکند. بر پایه این گزارش، اوباما در حالی از توافق آناپولیس دفاع میکند که آویگدور لیبرمن، وزیر امور خارجه جدید رژیم صهیونیستی، در اظهاراتی پایبندی تلآویو به این توافقنامه را رد کرده بود.38
ریچارد هاس، دیپلمات آمریکایی که رییس شورای روابط خارجی هم هست، معتقد است اگر آتشبس بین حماس و اسراییل دوام یابد و حماس با تشکیلات خودگردان فلسطین هم آشتی کند، در آن صورت دولت اوباما خواهد توانست تماسهایی هر چند محدود با حماس برقرار کند. به گفته منابع نزدیک به دولت اوباما، آمریکا در مورد حماس نیز باید راهی مشابه فرایندی دنبال کند که در دهه 1970 در تماس با سازمان آزادیبخش فلسطین دنبال میکرد.39
توماس پیکرینگ، چستر کروکر و کاسیمیر یاست از تحلیلگران آمریکایی، در کتاب جدید خود با عنوان نقش آمریکا در جهان، گزینههای سیاست خارجی برای رییسجمهور آینده (2009) را نوشتهاند: «با اینکه تاثیر آمریکا در بسیاری از مسایل خاورمیانه کاهش یافته است، اما آمریکا در مسایل اعراب ـ اسراییل به وضوح از جایگاه والایی برخوردار است؛ زیرا تنها آمریکا از اعتماد تصمیمگیران اسراییلی بهره میبرد و از سویی اغلب طرفهای مذاکرهکننده عربی نیز خواهان رهبری آمریکا به عنوان تنها کلید محوری در مذاکرات هستند. این امر گویای آن است که پیششرطهای آمریکا در مورد رفتار مستقیم با ایران، سوریه، حماس و حزبالله، محدودیتهایی بر تاثیرگذاری آمریکا بر آنها تحمیل کرده است و این خطر را به دنبال دارد که بسیاری از این گروهها انگیزه بسیار زیادی برای استفاده از ترور جهت سنگاندازی در روند پیشرفت دیپلماتیک داشته باشند. به اعتقاد آنها، دولت اوباما در این مسئله با چند گزینه مواجه است: دنبال کردن مذاکره گام به گام با وارد آوردن فشار به هر دو طرف برای رسیدن به راهحل جامع؛ حمایت کامل از اسراییل با فشار موازی بر فلسطینیها برای پاسخگویی به نگرانیهای امنیتی اسراییل؛ یک توافقنامه سوریهای ـ اسراییلی به جای این گزینهها.40
مک ماهان طی مقالهای با عنوان «مذاکره با دولتهای سرکش» نوشت: «آمریکا پیش از 11 سپتامبر از شناسایی یا مذاکره با گروههای تروریستی غیر دولتی خودداری میکرد، اما امروزه به نظر میرسد که کارشناسان از هر دو حزب اصلی سیاسی آمریکا در مورد گفتوگوهای دیپلماتیک با گروههای غیر دولتی مرتبط با تروریسم مانند حماس و حزبالله متفقالقول هستند.» دنیس راس دیپلمات سابق آمریکا معتقد است: «مذاکره با این گروهها میتواند باعث تغییر رفتار دیگر دولتهای متخاصم شود، بازیگران غیر دولتی مانند حماس و حزبالله پیش از آنکه در گفتوگوها توجیه شوند، باید آستانه تحمل خود را بالاتر ببرند، این در صورتی است که دستیابی به مشروعیت برای آنها اهمیت زیادی داشته باشد. اما اگر آنها نیازی به هماهنگی با دنیا نداشته باشند و در نظر آنها دنیا باید خودش را با آنها هماهنگ سازد، ضرورتاً به چیزی دست نخواهند یافت. هافمن کارشناس تروریسم اضافه میکند: «هدف راهبرد ضد تروریسم همواره باید در جهت در انزوا قرار دادن افراطگرایان خشونتطلب باشد و تلاش شود از خشونتطلب شدن افراطگرایان غیر خشن جلوگیری شود.»41
بورلی میلتون و ادوارد والستیر کروک طی مقالهای با عنوان «عنصر گریزان: حماس و فرایندهای صلح» بیان کردهاند: «نقشه راه، تنها از لحاظ بینالمللی فرمول پایان برخورد را مورد پذیرش قرار داد، اما از لحاظ تکنیکی معوق ماند و در سرشماری اخیر، در بین مردم فلسطین اعتمادی به آن نیست. از سویی یکی از مهمترین دلایل شکست آن، این است که بر فرمول اسلو بنا شده است که همان نادیده گرفتن تغییرات در چشمانداز سیاسی فلسطین و ظهور جنبش حماس است. این جنبش خدمات اجتماعی، رفاهی، سیاسی و مسلحانه دارد و رقیبی برای سازمان آزادیبخش فلسطین در فلسطین است و در سالهای اخیر محبوبیت آن افزایش یافته و آن را نیروی سیاسی مهمی ساخته است. طی چهار سال گذشته، پیشنهادهای سیاسی حماس از سوی اسراییل و آمریکا رد شده و در جنگ ترور علیه سازمانهای اسلامی پس از 11 سپتامبر، حماس همتراز با القاعده معرفی شده است. آمریکا با نادیده گرفتن احساسات توده مردم فلسطین و بیخبر از مشکلات ایجاد امنیت در غزه بدون حماس، خواهان ترویج یک مدل از رهبری قابل انعطاف مانند سازمان آزادیبخش فلسطین است. در حالی که یک صلح موفق با اسراییل به حمایت مردم نیاز دارد و فشارهای بینالمللی در این راستا کارآمد نیست. آمریکا فتح را برای انحصار قدرت در فلسطین و کنار زدن حماس ترغیب میکند و این تاکید بر سرکوب حماس بهایی است برای بازگشت به فرایندهای شکستخورده صلح. مشکل روندهای صلح و جامعه بینالملل این است که آنها اکثریت را سرکوب نمودهاند و انحصار قدرت اقلیت را رسمی دانستهاند و به جای یافتن مشکل فرایندهای صلح به دنبال تداوم حاشیهای کردن نمایندگان واقعی فلسطین هستند.»42
کارتر معتقد است که راهبرد آمریکا برای به انزوا کشاندن حماس در نوار غزه تاکنون نتیجهای نداشته است. در این راستا وی خارج از چارچوب رسمی آمریکا، با مشعل گفتوگو نمود. کالین پاول وزیر خارجه پیشین آمریکا گفت: «من فکر میکنم باید راهی پیدا کنیم تا با حماس مذاکره نماییم، باید در نظر داشته باشیم که حماس پشتیبانان زیادی در بین مردم فلسطین دارد.»43 با همه این تفاسیر و نتایج مبنی بر پذیرش حماس و گفتوگو با آن در اجتماعات علمی و سیاسی آمریکا، وزیر خارجه آمریکا، هیلاری کلینتون در سخنرانیاش اظهار داشت: «اقدامات ضد حماس از سوی حکومت پیشین (بوش) ادامه مییابد؛ چرا که حماس یک گروه تروریستی است، مگر اینکه حماس اسراییل را شناسایی نماید، مذاکرات صلح قبلی را بپذیرد و از خشونت دست بردارد تا در عوض از لحاظ بینالمللی شناسایی شود. پاسخ ما به بحران کنونی غزه نمیتواند جدا از اقدامات گسترده ما برای دستیابی به یک صلح جامع باشد.»
او همچنین از دولت بوش انتقاد کرد و گفت که دولت بوش باید نقش بسیار فعالتری در وارد آوردن فشار بینالمللی بر حماس برای توقف حملاتش ایفا میکرد. وی حملات راکتی حماس به جنوب اسراییل را محکوم نمود و بر حق اسراییل در مورد «دفاع از شهروندانش» تاکید و از «دیوار امنیتی» اسراییل حمایت نمود و اظهار داشت: ما محمود عباس را به خاطر همراهی با راهحل مذاکرات و همچنین نخستوزیر فیاض را به خاطر تلاش وی در جهت ایجاد نهادهایی برای حمایت از دولت فلسطین تحسین میکنیم. اسماعیل ردوان سخنگوی حماس نیز در پاسخ به سخنان هیلاری کلینتون اظهار داشت: «این یک دخالت غیر قابل قبول در امور فلسطین است.» با انتخاب حماس در انتخابات 2006 جامعه بینالملل منزوی کردن حماس را ادامه داد تا درخواستهای مذکور را بپذیرد، اما این شروط مورد قبول واقع نشد.44 در مجموع، به نظر میرسد که هیچ تغییر اساسی در سیاستهای اوباما در مورد این منازعه نسبت به بوش دیده نمیشود و همان شروط قبلی برای مذاکره بیان میشود.
نتیجهگیری
به طور کلی آمریکا نسبت به قضیه اعراب و اسراییل دارای یک منفعت راهبردی مشخص در سطح جهانی است و آن حمایت بیدریغ از رژیم صهیونیستی است. آمریکا حمایت از اسراییل را نه به جهت منافع دولت اسراییل، بلکه به لحاظ دفاع از الزامات نظم لیبرال که هژمونی آمریکا در سایه آن امکانپذیر است، یک ضرورت اجتنابناپذیر مییابد. روشهای مبارزان فلسطینی برای تحقق خواستههای خود در صورتی که ثبات را در منطقه به گونهای خدشهدار سازد و به تواناییهای اقتصادی آمریکا برای رقابت با دیگر قدرتهای برتر نظام لطمه بزند، به شدت مورد چالش آمریکا قرار میگیرد. با توجه به این جهتگیری، رفتار آمریکا با حماس به عنوان یک جنبش ضد نظام که قواعد و ارزشهای لیبرالی آمریکا را نفی میکند، قابل تحلیل است.
تشکیلات خودگردان فلسطین با کسب قدرت دولتی به نهادی تبدیل شد که طبق نظریه والرشتاین منافع آن با منافع حافظان وضع موجود یکی شده و تامین منافع شخصی دیوانسالاران دولتی آنان را به سمت هدفهای رشد اقتصادی و رقابت با مرکز پیش راند و در نهایت این عدالت اجتماعی و منافع اقشار عامه بود که قربانی گردید. حماس در اعتراض به این جنبش قدیمی، قدم در راه راهبرد شورشی و مسلحانه نهاد و سپس با کسب قدرت سیاسی و در پیش گرفتن راهبرد پارلمانی درصدد کسب مشروعیت و کنار زدن قانونی جنبش فتح مبادرت برآمد، البته بدون اینکه راهبرد مسلحانه خود را حذف نماید که این عامل موجب تنش بیشتر میان آمریکا و حماس شد.
اشغال عراق و درگیر شدن آمریکا در آن موجب شد که آمریکا تمایلی از خود برای مداخله جدی در قضیه فلسطین نشان ندهد. از طرفی مشکلات آمریکا در عراق تاثیری بر مواضع خصمانه آمریکا نسبت به حماس نداشت و حتی در این راه آمریکا از انواع ابزارها برای تضعیف حماس استفاده نمود؛ از جمله اختلافافکنی بین فتح و حماس و ایجاد یک جنگ داخلی، عدم شناسایی دولت قانونی حماس، جلوگیری از کمکهای بینالمللی به حماس، و حمایت از حمله اسراییل به غزه. گرچه حماس در انتخابات پارلمانی فلسطین اکثریت کرسیها را کسب نمود، اما مواضع آمریکا نسبت به آن تغییر نیافت و حتی در جهت انزوای بیشتر آن تلاش نمود؛ چرا که این نگرانی وجود داشت که مبادا پیروزی حماس به سمبلی برای مقاومت شورشیان اسلامگرا در عراق و عربستان تبدیل شود.40
در واقع، حماس گرچه از راه دموکراتیک و انتخابات که شعار آمریکا برای خاورمیانه بزرگ است، به قدرت راه یافت، اما چون اهداف حماس با منافع آمریکا همخوانی ندارد، از نظر آمریکا پذیرفته نیست. ساختار نظام بینالملل به گونهای است که محدودیت بسیار قلیلی بر وسعت حمایت آمریکا از تصمیمگیرندگان تلآویو اعمال میکند و در عین حال فرصتهای بیشماری برای ساکنان کاخ سفید فراهم میآورد تا اهداف و روشهای انتفاضه را در چارچوب نیات خود در منطقه شکل دهند. به تعبیر والرشتاین، دولت با شناسایی سایر دولتهاست که موجودیت مییابد و آمریکا و جامعه بینالملل نیز از این ابزار برای محدودیت حماس استفاده نمودند.
در طول تاریخ، جنبشهای ضد نظام و رهاییبخش کسب قدرت سیاسی را برای رسیدن به اهداف بهترین گزینه میدانستهاند، اما زمانی که قدم در این راه گذاشتهاند با توجه به الزامات نظام بینالدولی، به نهادهایی برای رفاه عمومی تبدیل شده و در ساختار نظام سرمایهداری جذب شدهاند. در واقع، فرهنگ لیبرالی نظام جهانی به شکلی است که جنبشهای ضد نظام را با ابزارهایی چون حس وطنپرستی، رفاه عمومی، رای عمومی و راهبرد پارلمانی در خود مستحیل نماید. جنبش حماس نیز اگر بتواند ورای این ابزارهای مستحیلکننده عمل کند و در تنش بین ملیگرایی و بینالمللگرایی، موازنه برقرار کند، شاید به عاقبت تشکیلات خودگردان دچار نشود.