مقدمه
جورج بوش پسر در مبارزات انتخاباتی خود در سال 2000، اولویت نخست خود را در سیاست بینالملل صلح جهانی معرفی کرد.(1) نگاهی به رفتارها و عملکرد آمریکا پس از حادثۀ 11 سپتامبر، اما نشان میدهد که دولتمردان آمریکایی در یک رفتار متناقض، حفظ نظم بینالمللی را در تولید و بازتولید بحرانهای بینالمللی جستجو میکنند. آمریکا پس از این حادثه در نقش یک بازیگر بحرانزا ظاهر شده است تا از این طریق نظم خاصی را در محیط بینالمللی بازتولید کند. در این ارتباط پاسخ به چند سؤال حائز اهمیت است. آیا حفظ نظم موجود در نظام بینالمللی به معنی تحقق صلح جهانی است؟ چه شرایطی در محیط بینالمللی باعث شد تا آمریکا پس از 11 سپتامبر در نقش یک بازیگر بحرانزا نقشآفرینی کند؟ در این نوشتار مختصر، به مداری اشاره میکنیم که در یک رابطۀ دوری میان ساختار و کارگزار1، نظم خاصی را در سایۀ بحرانزایی و نه لزوماً صلح جهانی بازتولید میکند.
به منظور فهم این مسئله میپذیریم که وضعیت بحرانی لزوماً به معنی شرایط حاد بحرانزا نیست. بحران به معنی خروج از حالت تعادل است و در بطن خود حاوی تهدیدها و فرصتهاست که بازیگران در این وضعیت میکوشند تا جایی که امکان دارد از نیش تهدیدها بکاهند و از نوش فرصتها بهره گیرند. نویسندۀ با این تعریف از مفهوم بحران معتقد است که وضعیت اقتدارگریز2 در نظام بینالمللی (ساختار) و نظام شناختی3 نومحافظهکاران در کاخ سفید (کارگزار) در یک رابطۀ قوامبخش نسبت به یکدیگر نظمی را در سطح بینالمللی تولید و بازتولید کردند که این نظم در تعارض با صلح جهانی و همنشین بحرانهای مختلف بینالمللی است.
در ادامه با بررسی دقیقتر ساختار نظام بینالمللی در سطح سیستمیک و مطالعۀ نظام شناختی نومحافظهکاران حاکم در کاخ سفید، این مدار بحرانزا را تحلیل خواهیم کرد.
نقش ساختار نظام بینالملل
محیط عمل در نظام بینالملل دارای قواعد نانوشتهای است که منویات خود را به بر همۀ بازیگران این عرصه تحمیل میکند و رفتار آنها را جهت میدهد.(2) این قواعد کدامند و چگونه عمل میکنند؟
مهمترین قاعدۀ نظام بینالملل، ساختار اقتدارگریز در سطح سیستم و ساختار سلسلهمراتبی در درون کشورهاست. کشورها در محیط داخلی خود با تدوین قوانین اساسی، شهروندان را ملزم به رعایت قوانین ملی میکنند و به این ترتیب به ایجاد نظم مشروع و مقبول در درون کشور خود میپردازند. در سطح بینالمللی اما به سبب ساختار اقتدارگریز سیستم و نبود یک مقتدر مشروع مرکزی، تدوین قانون اساسی بینالمللی مانند آن چه در درون کشورها شاهد هستیم، تاکنون ممکن نبوده است. نتیجه مستقیم این ساختار، دغدغه کشورها نسبت به امنیت و بقاء خود به صورت اولویتی فوری و بنیادین است. اولویت امنیت و بقاء کشورها از یک سو و نبود یک مقتدر مشروع قانونگذار از سویی دیگر باعث میشود تا خودیاری4 قاعدۀ حفظ و بقاء کشورها در نظام بینالملل باشد. خودیاری یعنی این که هر کشوری مسئول حفظ خود و ارزشهای بنیادین خود است و طبیعی است در این وضعیت کشوری که قدرت بیشتری نسبت به دیگران دارد، شانس بیشتری برای بقاء و حفظ داشتههای خود را دارد.(3) به کلامی دیگر ساختار آنارشیک، انگیزه دائمی قدرتیابی را میان کشورها همیشگی میکند زیرا تنها راه تضمین بقاء و حفظ جایگاه کشورها، تبدیل شدن آنها به یک قدرت برتر است.(4)
با بهرهای از آراء مرشایمر، دولتها به سه دلیل همواره در هراس امنیتی از یکدیگر به سر میبرند: عدم آگاهی از نیات هم، توانایی تهاجمی تک تک آنها و نبود یک ناظم مشروع مرکزی، ایجادگر ترس امنیتی و نگرانی دائمی است که باعث میشود دولتها برای رفع این نگرانی رفتاری تهاجمی از خود نشان دهند و با حذف تهدیدهای متصوره، قدرت خود را نسبت به دیگران افزایش دهند و بقاء و جایگاه خود را در نظام بینالملل تضمین نمایند.(5) مرشایمر ضمن تأسفبار خواندن این وضعیت اما، تنها راه ممکن برای بقاء کشورها را استفاده از فرصتها برای افزایش قدرت نسبی آنها معرفی میکند و معتقد است کشورها بر طبق همین قاعدۀ پنهان ابتدا تلاش میکنند تا برای رسیدن به امنیت مطلق تبدیل به یک هژمون منطقهای و سپس هژمون جهانی شوند.(6) قدرت هژمون با ترکیبی از رضایت و اجبار، نظمی که به سود اوست را ایجاد میکند و ضمن مدیریت تهدیدها، از آنها برای خود تولید قدرت میکند. از این منظر قدرت تبدیل به وسیلهای برای رسیدن به امنیت مطلق میشود. هر چه دامنه قدرت یک کشور گستردهتر باشد ضریب آسیبپذیری او کمتر و میل هژمون شدن او بیشتر میشود. قدرت نیز صرفاً در بعد نظامی آن تعریف نمیشود بلکه به تعبیر کنت والتز به قابلیتهای یک کشور از قبیل وسعت کشور، کیفیت و کمیت جمعیت، میزان منابع، توانمندی اقتصادی، توان نظامی و ثبات سیاسی ترجمه میشود.(7)
در ساختار اقتدارگریز نظام بینالملل میل به قدرتیابی در قدرتهای بزرگ بیش از سایرین است. منافع جهانگستر قدرتهای بزرگ ایجاب میکند تا آنها بیش از سایر کشورها دغدغۀ قدرت و امنیت داشته باشند. دخالت قدرتهای بزرگ در مناطق مختلف با هدف تثبیت نظمی صورت میگیرد که رهآورد آن تأمین منافع قدرتهای بزرگ و تثبیت برتری آنها نسبت به دیگران است. این نظم بازتولید همین ساختار اقتدارگریز است. به کلامی دیگر ساختار اقتداگریز موقعیتی را برای قدرتهای بزرگ فراهم میکند تا بتوانند منافع ملی خود را در سطح منطقه و جهان گسترش دهند. ساختار اقتدارگریز در بطن خود یک نظم و سیستم است.
نظمی ناعادلانه که حفظ آن به سود قدرتهای بزرگ است. البته قدرتهای بزرگ همواره و با عَلَم کردن نهادهای بینالمللی مدعیاند که برای رسیدن به صلح جهانی باید ساختار اقتدارگریز را اصلاح کرد با بهرهای از آراء استفان کراسنر میتوان گفت قدرتهای بزرگ ریاکارانه خود را به عنوان ناظمان و مصلحان سیستم بینالمللی معرفی میکنند اما در واقع برای تثبیت این نظم ناعادلانه تلاش میکنند.(8) از نگاه قدرتهای بزرگ، نهادهای بینالمللی نیز ابزاری نه برای تغییر ساختار نظام بینالملل بلکه برای ایجاد هژمونی است. آنچه دست عریان سلطه را پنهان میکند و زورگویی قدرتهای بزرگ را جلوهای لطیف میبخشد، نهادهای بینالمللی هستند که برای سلطۀ قدرتهای بزرگ، تولید رضایت میکنند و این روند به تعبیر رابرت کاکس تولید هژمونی (زور + رضایت) برای قدرتهای بزرگ است.(9)
بنابراین ساختار نظام بینالملل نظمی است که منافع قدرتهای بزرگ را بردی جهانی میبخشد و آنها را بیش از دیگران به قدرتیابی و امنیتجویی و دخالت در همه جای دنیا ترغیب میکند. ایالات متحده آمریکا علیرغم افول نسبی قدرت هژمونیک خود پس از جنگ جهانی دوم، در بُعد توانمندیهای مادی هنوز قدرتمندترین بازیگر نظام بینالملل است به طوری که بسیاری از عوامل و ساختارهای داخلی آن نقشی جهانی ایفا میکنند. وزن بالای آمریکا در عرصههای مختلف باعث شده است این کشور برای حفظ جایگاه خود و تحقق منافع جهانگستر خود، برای تبدیل شدن به یک قدرت هژمون جهانی و بیرقیب تلاش کند. با بهرههای آزاد از فرید زکریا، آمریکا در پی افزایش ثروت خود خاصه بعد از دو جنگ جهانی، دست به ایجاد قدرت نظامی بیرقیب زده است و هر زمان که دولتمردان و تصمیمسازان این کشور تصور کنند قدرت نسبی آنها بیشتر شده است، راهبردهای تهاجمی را با هدف بیشینهسازی نفوذ و قدرت خود دنبال میکنند.(10) ساختار موجود در نظام بینالمللی، آمریکا را به عنوان یک قدرت جهانی ترغیب میکند تا پروژۀ هژمونسازی جهانی را با قدرت پیگیری کند.
اگر مفهوم قدرت را براساس تعریف والتز، قابلیتها و توانمندیهای مادی در نظر بگیریم، آمریکا جایگاهی ممتاز در نظام بینالملل دارد. نگاهی به توانمندی و قابلیتهای این کشور در زمینههای مختلف خود گویای این واقعیت است. در بعد نظامی این کشور توانسته است بر رقبای سنتی خود یعنی روسیه و چین سلطهای نظامی ایجاد کند. این کشور پس از دههها میتواند کارخانههای هستهای روسیه و چین را در ضربۀ نخست خلع سلاح کند و به این ترتیب توازن هستهای دوران جنگ سرد را به سمت برتری و حتی سلطۀ هستهای خود تغییر داده است.(11) اروپا نیز در بعد نظامی زیر چتر واشنگتن است. آمریکا با حضور پررنگ خود در ناتو تجلی توازن قدرت در اروپاست و به مثابه یک پدرخوانده مانع از رقابت نظامی قدرتهای اروپایی با یکدیگر شده است. به تعبیر یک دیپلمات اروپایی "... قابل قبول نیست که رهبر اروپا یک اروپایی باشد. ما رهبری آمریکا را میپذیریم اما بر همه ما و نه بر یکی از ما چرا که وجود یک رهبر با فاصلهای دور، لزوم توازنسازی میان ما اروپاییها را از بین میبرد."(12)
نظام سرمایهداری در سطح بینالمللی نیز با به خدمت گرفتن نهادهای بینالمللی اقتصادی، تقویتکنندۀ اقتصاد سیاسی آمریکا میباشد. اگرچه سلطۀ آمریکا در عرصه اقتصادی از دهه 70 به بعد رو به کاهش است اما وزن اقتصادی این کشور در نظام بینالملل نشان از برتری این کشور در این حوزه دارد. سهم یک ثلثی آمریکا از تولید ناخالص دنیا و نقش این کشور در نهادهای مالی بینالمللی و جریانسازیهای اقتصادی، توانمندی و برتری آمریکا را در عرصه اقتصاد بینالملل نشان میدهد.(13) فرگوسن معتقد است سه عامل قدرت اقتصادی آمریکا، توان این کشور در نهادهای بینالمللی اقتصادی و قدرت دلار آمریکا قبل و بعد از برتون وودز (که گلپین از آن با عنوان هژمونی دلار آمریکا یاد میکند) باعث شدهاند تا ضمن کاهش آسیبپذیری این کشور در عرصههای اقتصادی، بحرانهای داخلی اقتصادی را به سایر مناطق انتقال دهد و قدرت آمریکا را در تولید ثروت افزایش دهد.(14)
در حالی که بستر تحقق اهداف نظامی و اقتصادی و حتی فرهنگی آمریکا به نوعی وابسته به لیبرالیسم سیاسی است این کشور با جلوه دادن لیبرالیسم سیاسی به عنوان یک ارزش جهانی، هژمونی خود را بازسازی میکند و تحقق هژمونی کامل آمریکا را در سایه بسط ارزشهای لیبرال دموکراسی در عرصه جهانی قرار داده است. سودمندی ایدئولوژی لیبرال برای آمریکا در این است که این نظام فکری در حالی که خودمختاری سیاسی را تشویق میکند اما همکاری جمعی را در ذیل یک ارزش واحد توصیه میکند و جبههگیری لیبرالها علیه یکدیگر را تقبیح مینماید. نخبه لیبرال همواره آمریکا را یک هژمون مهربان و نه قدرتی سلطهگر میداند. از همین روست که آمریکا بسط ارزشهای لیبرال را مهمترین عامل در تحقق نظم آمریکایی در عرصۀ بینالملل میداند چرا که سلطۀ نرمافزاری کمهزینهترین و پربارترین راه برای هژمونی جهانی آمریکا است.(15)
در بعد فرهنگی هم دامنۀ جهانی مقالات و کتب علمی آمریکا و گستردگی جهانی رسانههای این کشور نمایانگر پژواک جهانی فرهنگ لیبرال است که به طور غیر مستقیم نظم آمریکایی را در سطح بینالمللی را تبلیغ میکند.
بدیهی است که حفظ جایگاه آمریکا در عرصههای نام برده وابسته به تهدیدزدایی از آنهاست. در این میان ماجراجویی نظامی میتواند کاربردی دوگانه داشته باشد. به رخ کشاندن سلطه نظامی آمریکا به سایر قدرتها میتواند علاوه بر مبارزه مستقیم با تهدیدهای متصوره و رفع موانع برای ایجاد سیستم تکقطبی، در بازسازی هژمونی این کشور مؤثر افتد. ورود رقبای تازه نفس اقتصادی از یک سو و محدودیتهای اعمال شده از سوی بازارهای جهانی بر آمریکا، هژمونی این کشور را در زمینههای مختلف دچار تهدید جدی کرده است و آمریکا میکوشد با ایجاد فضای امنیتی در نظام بینالملل، رقبای جدید اقتصادی خود را در حاشیه قرار دهد و با دمیدن بر فضای امنیتی چهرۀ مخدوششدۀ خد را در عرصههای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بازسازی کند. دولتمردان آمریکا که پس از فروپاشی نظام دوقطبی، آزادی عمل خود را در جنگافروزی بیشتر میبینند، از هر فرصتی برای نمایش قدرت بیبدیل نظامی خود استفاده میکنند. اگر در دوران جنگ سرد و محدودیتهای نظام دوقطبی، تدافع در برابر کمونیسم ترجمان سیاست سد نفوذ بود، پس از فروپاش شوروی و افزایش قدرت و آزادی عمل آمریکا، سیاست سد نفوذ با تهاجم پیشدستانه به تهدیدات متصوره، عملیاتی گشته است.(16)
تصمیمگیران آمریکا معتقدند، فضای نظام بینالملل پس از پایان جنگ سرد اقتضا میکند به منظور حفظ ارزشهای لیبرال قبل از آنکه تهدیدی عمل کند باید آن را تشخیص داد به سراغ تهدید رفت و این مهم تنها در سایه هژمون شدن میسر است. از همین روست که این کشور پس از فروپاشی شوروی هر دوسال یکبار دست به تهاجم نظامی برای دولتسازی در کشورهای مختلف کرده است. در حالی که در دوران جنگ سرد هر ده سال یکبار دست به این عمل میزد. ساختار اقتدارگریز در نظام بینالمللی هم تسهیلکنندۀ مقاصد آنهاست.
حمله آمریکا به عراق و افغانستان نیز در واقع تحقق اهداف عظمت ملی و بینالمللی کردن ارزشهای آمریکای (هژمونی آمریکایی) بوده است. همانگونه که رابرت جرویس از محققان روابط بینالملل اشاره میکند هدف اساسی بوش پسر از حمله به عراق جهانیسازی ارزشهای آمریکایی و دفاع پیشگیرانه از تهدیدات غیرسنتی به وسیله تاسیس هژمونی آمریکا است.(17)
مقاومت سیستمیک در برابر هژمونی آمریکا
اگر قاعدۀ اقتدارگریزی در نظام بینالملل، قدرتیابی جهت حفظ امنیت را دیکته میکند اما همین قاعده، ثبات سیستم را فقط در سایه توازن قدرت بازیگران میداند. توازن قدرت آن روی سکه ساختار آنارشیک و اقتدارگریز محسوب میشود. این بدین معنا است که در ساختار اقتدارگریز و در نبود یک مقتدر مشروع مرکزی، کشورها تن به سلطۀ هیچ کشور دیگری نمیدهند. شاید کشوری بتواند با افزایش توان و قدرت نسبی خود، توازن موجود را به نفع خود بر هم زند و توازن جدیدی را در محیط بینالمللی تشکیل دهد اما بهم زدن توازن در این ساختار هیچگاه به برقراری یک نظام تکقطبی به رهبری یک کشور منجر نمیشود و به زودی کشورهای دیگر توازن جدیدی را در برابر بازیگر برهمزننده توازن قبل تشکیل میدهند.(18)
به عنوان نمونه مخالفت اعضای شورای امنیت سازمان ملل با حمله آمریکا به حکومت صدام و عدم صدور مجوز مشروع برای تهاجم به عراق در سال 2003، توازنسازی بازیگران قدرتمند در برابر آمریکا محسوب میشود. کنت والتز در اهمیت توازنسازی در ساختار اقتدارگریز معتقد است پس از جنگ سرد سیستم تکقطبی ایجاد نخواهد شد. به زعم وی آمریکا با 276 میلیون جمعیت توان رهبری 6 میلیارد جمعیت دنیا را ندارد و کشیدن این بار برای لوکومتیو آمریکا بسیار سنگین است. ضمن آنکه دیگران هم بیکار نمینشینند و در برابر آمریکا دست به توازن میزنند.(19) بنابراین توازنسازی در ساختار اقتدارگریز یک قاعدۀ اجتنابناپذیر است و این ساختار در برابر رهبری یک کشور بر دیگران مقاومت میکند.
میل آمریکا به رهبری جهان و تحقق سیستم تکقطبی از یک سو و مقاومت بدیهی و طبیعی سایر کشورها در برابر آمریکا از سویی دیگر باعث شده است تا آمریکا از بحرانهای شکل گرفته در سیستم جهت تحقق هژمونی خود بهره جوید و به استقبال آنها برود تا توازن موجود در سیستم بینالمللی را به سود خود تغییر دهد. از این طریق آمریکا همواره در صدد است ضمن فرصتزایی و افزایش قدرت خود از دل بحرانها، سایر قدرتهای بزرگ را نیز متوجه قدرت خود نماید و قدرت چانهزنی خود را در برابر آنها افزایش دهد.(20) شاید آمریکا از معدود کشورهایی باشد که حتی از بحرانهای مملو از تهدید ثروتاندوزی کرده است به طوری که در طول جنگ سرد این کشور بالغ بر 5000 میلیارد دلار برای اقتصاد خود کسب درآمد کرد.(21)
از این روست که میتوانیم منطقه بحرانزای خاورمیانه پس از جنگ سرد و کشور بحرانزده عراق پس از 11 سپتامبر را سکویی راهبردی برای تولید ثروت و کلید تحقق هژمونی آمریکا در ساختار اقتدارگریز بینالمللی بدانیم. با بهره از نظریه ژئوپلیتیک اسپایکمن مبنی بر اینکه توسعه قدرت برای قدرتهای بزرگ زمانی آغاز میشود که حلقه ضعیفی در نظام بینالملل شکل گرفته باشد،(22) میتوان از دهۀ 1990 آن حلقۀ ضعیف در سطح سیستم بینالمللی را کشور عراق معرفی کرد. حلقهای ضعیف و خالی از قدرتهای بزرگ که لزوم توازنسازی سایرین در برابر آمریکا را کمتر میکند. صدام که پس از فروپاشی شوروی با تجاوز به خاک کویت نبض بحرانهای خاورمیانه را متوجه کشور خود کرد، پس از حادثۀ 11 سپتامبر نیز رژیم خود را مستعد پذیرش تهدیدهای نوین نمود.
در حالی که مثلث تروریسم، سلاحهای کشتار جمعی و حکومتهای یاغی گفتمان امنیت بینالملل را پس از 11 سپتامبر تشکیل دادهاند، آمریکا با شیفت دادن این تهدیدهای ذهنی و بیآدرس به عراق جنبهای عینی به آنها داد و افکار عمومی دنیا و کشورش را معطوف به خطر رژیم صدام نمود و بدینوسیله عراق که چون لیمویی فشرده دچار ضعفی مفرط گشته بود، تبدیل به محلی راهبردی برای توسعه قدرت آمریکا و تثبیت هژمونی این کشور شد. سایر قدرتها ضرورت توازنسازی برابر آمریکا در عراق کمتر دیدند چرا که عراق حلقهای ضعیف در سیستم بینالمللی بود و بعد از فروپاشی شوروی نیز از حیات خلوت بلوک شرق خارج شده بود. اگر جنگ با کرۀ شمالی با مقاومت سیتمیک روبرو میشود، به آن دلیل است که کرۀ شمالی هنوز تحت نفوذ چین است. درگیری آمریکا با کرۀ شمالی جبههگیری چین را در پی خواهد داشت اما حمله به حکومت غیر مقبول و منفور صدام، جبههگیری سایر قدرتها را در پی نداشت چرا که عراق از اقمار شوروی سابق بود و پس از جنگ سرد مغضوب قدرتهای بزرگ از جمله روسیه قرار گرفته بود. الزامات ساختار اقتدارگریز آمریکا را به ماجراجویی در عراق ترغیب کرد و کاخ سفید تحقق هژمونی خود را در بحرانزایی و جنگ در عراق کمهزینه و پرمنفعت ارزیابی کرد.
ساختار سیاسی قدرت در آمریکا؛ کارگزار بحرانزا
ساختار پلورالیستی در جامعه آمریکا این ایده را به ذهن متبادر میکند که با وجود گروههای مختلف و با مرامهای مختلف، امکان اتخاذ استراتژی واحد در عرصه سیاست خارجی این کشور به سختی به دست میآید. حضور مهاجران فراوان، وجود اقلیتهای مذهبی و اختلافات طبقاتی در جامعه آمریکا این ایده را بیشتر تقویت میکند. با این وجود نگاهی به سیاست خارجی آمریکا خصوصاً پس از جنگ جهانی اول نشان میدهد که تمام گروههایی که در این کشور به قدرت میرسند با اتخاذ راههای متفاوت، اهداف واحدی را دنبال میکنند. حوادثی نظیر جنگهای جهانی، جنگ سرد و 11 سپتامبر اگرچه باعث تغییراتی سطحی در سیاست خارجی آمریکا شدند اما این تغییرات در راستای اهداف کلان سیاست خارجی آمریکا بودند. جهانشمول کردن ارزشهای آمریکایی، تولید ثروت و امنیت مطلق سه هدف کلان در سیاست خارجی آمریکا را تشکیل میدهند.(23)
1ـ تقویت هویت ملی با تاکید بر حق آزادی و لیبرال دموکراسی به عنوان یک ایدئولوژی تمام عیار و همچنین جهانی کردن این ارزشها.
2ـ مشروعیتبخشی به نظام سرمایهداری که تولید ثروت را برای آمریکا به همراه دارد.
3ـ به حداقل رساندن ضریب آسیبپذیری آمریکا در زمینههای مختلف.
به این ترتیب در ساختار سیاسی قدرت در آمریکا شاهد وحدت در عین کثرت هستیم، چرا که سه مولفه هویت، مالکیت و امنیت چراغ راهنمای همه سیاستمداران آمریکا در سیاستگذاری خارجی بوده است. در این میان لیبرالها در آمریکا برای تحقق اهداف سهگانه، مخالف دخالت مستقیم در کشورهایی هستند که نظم جهانی آمریکایی را برنمیتابند و اعتقاد دارند باید این کشورها را تحت فشار خارجی قرار داد تا کارکرد داخلی آنها تغییر کند اما محافظهکاران تحقق اهداف سهگانه را منوط به دخالت مستقیم در کشورهای یاغی میدانند.
باید توجه داشت که اهداف سهگانه در سیاست خارجی آمریکا یک پروژه و طرح برنامهریزی شده نیست بلکه برگرفته از فضای ارزشی و اعتقادی جامعه آمریکا است. ایده سروری آمریکا بر جهان و این که سایر کشورها از موقعیت آمریکا در رشک و حسد به سر میبرند، عقیدۀ اکثریت مردم آمریکا است. آمریکاییها کشورشان را یک جزیرۀ باثبات فرض میکنند، در حالی که دیگران در حال غرق شدن هستند و دست نیاز به سوی آمریکا دراز کردهاند. مردم آمریکا ارزشهای خود را جهانی میدانند و حکومت خود را مأمور جهانی کردن ارزشهای آمریکایی.
به زغم مردم آمریکا، کشورشان میراثدار تمدنهای کهن است و باید تلاش کند داراییهای تمدنی خویش را جاودانه کند و این جاودانگی به دست نمیآید مگر در سایه تولید ثروت و قدرت و نابودی کامل تهدیدهای عینی و متصوره. تنها در این صورت است که تمدنها و ایدئولوژیهای رقیب به حاشیه میروند و عزت ملی آمریکا به دست میآید.(24)
تصمیمگیری در سیاست خارجی آمریکا
رفتارهای خارجی آمریکا به ما نشان میدهد چگونه کارگزار در مدار ساختار ـ کارگزار میتواند در نقش یک بازیگر بحرانزا عمل کند. الگوی تصمیمگیری در سیاست خارجی آمریکا میتواند فهمی عمیقتر از رفتارهای این کشور در صحنۀ بینالمللی را به ما نشان دهد. برای فهم الگوی تصمیمگیری در سیاست خارجی کشور ابتدا باید به این پرسش پاسخ دهیم که یک تصمیم چگونه اتخاذ میشد. به کلام دیگر باید روشن کنیم چه افراد و نهادهایی در روند تصمیمگیری سیاست خارجی یک کشور دخالت دارند و نقش هر کدام را در این روند مشخص کنیم. قدم بعدی پاسخ به چرایی اتخاذ تصمیمات است. در این قسمت باید نظام شناختی تصمیمگیران را تحلیل کنیم تا ببینیم چگونه نظام باورهای تصمیمگیران جهتگیریهای مشخصی به تصمیمات میدهد.
تحلیل نظام شناختی تصمیمگیران دارای اهمیت فراوانی است چرا که تصمیمات عقلایی تصمیمگیرنده5 در سایۀ نظام شناختی او عمل میکند. به تعبیر مینتز و گییوا6 تصمیمگیری سیاست خارجی در دو مرحله صورت میگیرد. تصمیمگیرنده در مرحلۀ نخست گزینههای پیش رو را براساس نظام شناختی خود محصور و محدود میکند. در این مرحله حتی اگر یک گزینه دارای سود مادی فراوان هم باشد اما در تعارض با نظام باورهای تصمیمگیرنده قرار گیرد، کنار گذاشته میشود. در مرحلۀ دوم تصمیمگیرنده از میان گزینههایی که از نظام شناختی او به سلامت عبور کردند و مورد تأیید نظام باورهای او قرار گرفتند، دست به انتخاب عقلایی براساس منطق هزینه ـ فایده میزند.(25)
تحلیل نظام شناختی تصمیمگیران در بدست آوردن فهمی از رفتارهای خارجی یک کشور بسیار حائز اهمیت است اما همانطور که توضیح دادیم در مرحلۀ اول باید تصمیمگیران سیاست خارجی یک کشور مشخص شوند.
در الگوی تصمیمگیری سیاست خارجی آمریکا، نهاد ریاست جمهوری نقشی تعیینکننده در سیاستگذاری برونمرزی دارد. این نقش هم ریشه در اختیاری است که قانون اساسی به رئیسجمهور داده است، هم ریشه در تفسیر قضایی و هم ریشه در تحولات بینالمللی پس از جنگ سرد دارد. جنگ سرد نقش مهمی در قدرتبخشی به رئیسجمهور در سیاستگذاری خارجی داشته است. پس از جنگ جهانی دوم و به منظور مقابلۀ مؤثر با شوروی و نیاز به واکنش سریع و قاطع در برابر تهدیدهای احتمالی، همرأیی سراسری و مشترک میان شهروندان و رهبران آمریکا بوجود آمد که برای نقشآفرینی مؤثر آمریکا در عرصۀ جهانی به رئیسجمهور قوی نیازمند است.(26)
این رویه پس از جنگ سرد نیز ادامه داشته است و رؤسای جمهور در سیاستگذاری خارجی همواره نقش اصلی و محوری داشتهاند. آنها به جای رفتن به کنگره برای دریافت مجوز، تصمیمات و رفتارهای خارجی خود را براساس اختیاراتی که قانون اساسی به عنوان فرماندهی کل قوا به آنها داده است و یا براساس تصمیمات شورای امنیت سازمان ملل توجیه میکنند و دلیلی برای همراه کردن کنگره با خود نمیبینند. ترومن در سال 1950 قول داده بود که برای گسیل نیروهای نظامی آمریکا به کره از کنگره مجوز بگیرد اما بدون مجوز وارد بحران کره شد. بوش در جنگ خلیج فارس در سال 1990 از کنگره اختیار جنگیدن را برای دولت خود نخواست بلکه تنها خواهان پشتیبانی شده بود. کلینتون معتقد بود که قانون اساسی وی را در سیاست خارجی موظف به دریافت پشتیبانی از کنگره نکرده است. او در یورش نظامی به هائیتی تنها خواستار قطعنامۀ شورای امنیت سازمان ملل متحد شده بود و نیروهای خود را در بحران بوسنی و کوزوو نیز براساس تصمیمگیری ناتو وارد معرکه کرد. در سوی دیگر کنگره در تمام موارد فوق واکنشی جدی از خود نشان نداد و از توان خود در زمینه بودجهگذاری نظامی و... نیز بهره نگرفت. شاید دلیل این را باید در این دید که اغلب نمایندگان دموکرات و جمهوریخواه موافق این رویه در سیاست خارجی هستند.(27)
باید توجه داشت که نقش بارز رئیسجمهور در سیاستگذاری خارجی این کشور به معنی تصمیمگیری فردی در این حوزه نیست. سیاستگذاری خارجی در آمریکا در قالب یک رویۀ نهادینه صورت میگیرد. افراد و سازمانهای مختلف در شکلگیری یک تصمیم نقشآفرینی میکنند اما در این میان نقش رئیسجمهور و مشاوران نزدیک به او بیش از دیگران است. نقش افراد و سازمانهای مختلف در سیاستگذاری خارجی آمریکا را میتوان در قالب سه هسته مرکزی، میانی و بیرونی توضیح داد:
هستۀ مرکزی که مهمترین و بیشترین نقش را در تصمیمگیری سیاست خارجی ایفاء میکنند، به ترتیب رئیسجمهور، رایزنان و مشاوران امنیتی وی (شورای امنیت ملی و کمیتههای این شورا)، وزیر خارجه، وزیر دفاع، رئیس سازمان جاسوسی و شماری از معاونان و یا دستیاران وزیران مسئول در سیاست خارجی تشکیل میدهند.
هستۀ میانی را کارشناسان وزارتخانهها و سازمانهای مرتبط با سیاست خارجی تشکیل میدهند. این افراد با تهیۀ گزارشات و پردازش اطلاعات نقش بسیار مهمی را در تصمیمسازی ایفاء کنند. آنها از عوامل مهم پیوستگی در سیاست خارجی آمریکا از یک دولت به دولت دیگر هستند.
هسته بیرونی را نیز به ترتیب کنگره، گروههای ذینفوذ، لابیها از جمله لابی قدرتمند یهودی و صهیونیستی، رسانههای همگانی و افکار عمومی تشکیل میدهند.(28)
نظام شناختی نومحافظهکاران در کاخ سفید
حال که نقش افراد و نهادهای مختلف در تصمیمگیری سیاست خارجی آمریکا را مشخص کردیم و نقش محوری رئیسجمهور و مشاوران نزدیک او را مشخص کردیم، ضروری است تا نظام شناختی و یا نظام باورهای آنها را تحلیل کنیم. مطالعۀ موردی ما تحلیل نظام شناختی نومحافظهکارانی است که در سال 2000 به ریاست جورج بوش، قدرت سیاسی آمریکا را در کاخ سفید بدست گرفتند. این تحلیل به ما کمک میکند تا فهمی از رفتارهای آمریکا پس از 11 سپتامبر خصوصاً در عراق و افغانستان بدست آوریم.
ایده سروری آمریکا بر جهان از زمان به قدرت رسیدن نومحافظهکاران به طور جدیتری دنبال شده است چرا که نومحافظهکاران اعتقاد دارند اهداف سهگانه آمریکا در سیاست خارجی (هویت ـ مالکیت و امنیت) را باید بدون مصالحه و بصورت ضربتی و انقلابی دنبال کنند. سیاست خارجی آمریکا از زمان به قدرت رسیدن نومحافظهکاران در سال 2000 تغییراتی را نظارهگر بوده است. حادثه 11 سپتامبر هر چه بود و توسط هر گروهی که طراحی شد بستر مناسبی برای تحقق ایدههای انقلابی نومحافظهکاران فراهم ساخت. این حادثه دشمنان جدیدی را به صورت عینی و حتی ذهنی برای آمریکا تراشید تا این کشور را از یک سو از سرگردانی در سیاست خارجی خارج کند، (سرگردانی به سبب نبود دشمن عینی یا ذهنی پس از فروپاشی شوروی که وجود این دشمن برای آمریکا همواره یک نعمت و جهتدهنده سیاست خارجی در این کشور و البته انسجامآفرین بوده است) و از سوی دیگر بستر تحقق ایدههای حاکمان جدید آمریکا را فراهم نماید.
سؤال مهم این است که نومحافظهکاران، جهان پیرامونی خود را چگونه مینگرند و چه باورهایی نسبت به نقش آمریکا و نظام بینالملل دارند؟
فرد چرنوف از منظری تئوریک ایدههای نومحافظهکاران را در نظریۀ واقعگرایی مردمسالار تئوریزه کرده است. این رویکرد به دلیل نفوذی که بر بوش پسر و پایهای از مشاوران برجستۀ وی دارد، ارزش بررسی دارد. برخی از اندیشمندان سرشناس مانند فرانسیس فوکویاما، رابرت کاگان، چالز کراتامر و ویلیام کریستول این اصول را مطرح کردند و بازیگران سیاسی معتبری مانند دونالد رامسفلد، دیک چنی، پل ولفوویتز، داگلاس فیت و ریچارد پرل که همگی در هستۀ مرکزی تصمیمگیری سیاست خارجی در دولت بوش بودند، از هواداران این ایده بوده و هستند. واقعگرایی مردمسالار در عین حال که تعدادی از اصول واقعگرایی (رئالیسم) را دستمایه قرار میدهد، برخی از اصول اساسی لیبرالیسم و آرمانگرایی را نیز میپذیرد. در واقع این نظریه اصولی از هر سه نظریه را دستچین میکند تا نقش جهانی آمریکا را تئوریزه کند.
واقعگرایان مردمسالار مانند واقعگرایی اصیل بر اهمیت قدرت و امنیت در نظام بینالملل تأکید میورزند. دولت را بازیگر اصلی نظام بینالملل میدانند، قاعدۀ رفتار دولتها را متأثر از ساختار آنارشیک و اقتدارگریز میدانند و برای نهادهای بینالمللی در مدیریت مسائل جهانی نقشی قائل نیستند. اختلاف آنها با واقعگرایی اصیل در این است که آنها به جای تأکید واقعگرایی بر قدرت ناسیونالیسم در میان ملتها، معتقدند مردم بیشتر خواهان مردمسالاری هستند. از همین رو واقعگرایان مردمسالار از نظریۀ لیبرالیسم، مردمسالاری را در نظریۀ خود جای میدهند. آنها از آرمانگرایی نیز مؤلفۀ بایستههای اخلاقی را به عاریه میگیرند به این معنی که آمریکا موظف و مکلف است تا از قدرت خود جهت مقاصد اخلاقی مانند صلح جهانی استفاده کند.(29) دیک چنی و پل ولفوویتز از طرفداران اصول نظریۀ واقعگرایی مردمسالار بودند و قبل از آنکه بوش پسر در سال 2000 به کاخ سفید راه یابد، نظریۀ هژمونی جهانی را برگرفته از نظریۀ واقعگرایی مردمسالار طراحی کردند. محور اصلی نظریۀ هژمونی جهانی برای آمریکا، مقابله با هر تهدید بالقوه در هر منطقۀ دنیا است تا نظام تکقطبی به رهبری آمریکا در جهان تحقق کامل یابد. این ایده دارای 5 ستون اصلی است که بوش پسر و مشاوران نزدیکش به شدت به آنها معتقد بودند و بر اساس این ایده در سیاست خارجی عمل میکردند. این 5 ستون عبارتند از:
ستون اول: آمریکا در دنیایی پر از دشمن زیست میکند. دنیای که همه در مقابل هم هستند. شوروی دیگر مرده است اما تروریسم و موشکهای دشمنان هنوز وجود دارند. چین، روسیه، کره شمالی و عراق و تروریسم از مصادیق بارز تهدیدهای آمریکا هستند. چین را بجای یک شریک استراتژیک باید یک رقیب جدی برای آمریکا تعریف کرد. تروریسم هم محصول دولتهای یاغی هستند و نه محصول جهانی شدن.
ستون دوم: منافع دولتها کلید فهم رفتار دولتها در سیاست بینالملل است. مفاهیمی مانند جهانی شدن و فرسایش حاکمیت کشورها قصههایی برای آینده است. دولتها هنوز بازیگران اصلی نظام بینالملل هستند و تنها بعد واقعی جهانی شدن، گسترش تجارت آزاد است.
ستون سوم: سکۀ رایج سیاست بینالملل حتی در عصر جدید گسترش ارتباطات، قدرت و بویژه قدرت نظامی است. امنیت بینالملل وابسته به ارادۀ جدی دولتمردان آمریکا در استفاده از قدرت نظامی در برخورد با دشمنان عینی و ذهنی است.
ستون چهارم: توافقات چندجانبه و تبعیت از نهادهای بینالمللی مانند سازمان ملل برای منافع آمریکا نه لازم است و نه ضروری.
ستون پنجم: آمریکا تنها ابرقدرت است و دیگران هم به آمریکا به عنوان یک ابرقدرت مینگرند و از این کشور میخواهند تا از قدرت خود برای تحقق نظم جهانی بهره گیرد. تنها دشمنان صلح جهانی مخالف نقشآفرینی آمریکا در عرصۀ جهانی هستند.(30)
این اصول حتی قبل از 11 سپتامبر و زمانی که بوش پسر در مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری شرکت کرده بود، مورد تأکید او و همفکرانش قرار میگرفت. بوش در مبارزات انتخاباتیاش بر نقش فعال آمریکا در رهبری جهانی اصرار میکرد. به عقیدۀ او سیاست خارجی آمریکا نباید بر روی ترس بنا شود چرا که ترس از دشمنان تباهکنندۀ قدرت آمریکا خواهد بود و میانبری به هرج و مرج بینالمللی است. بوش در نقد عملکرد کلینتون معتقد بود که دموکراتها بدون در نظر گرفتن اولویتهای سیاست خارجی آمریکا، نیروهای کشور را در دولتسازی در مناطق گوناگون و حضور بیهدف در بحرانهای مختلف بینالمللی به هرز میبردند. از نگاه او آمریکا تنها باید در بحرانهایی حضور مؤثر داشته باشد که منطبق با هدف کلان سیاست خارجی آمریکا است. این هدف صلح جهانی است که با گسترش تجارت آزاد، دموکراسی و مبارزه با تروریسم و سلاحهای کشتار جمعی محقق میشود.(31) بوش در ضرورت استفاده از قدرت آمریکا اعتقاد داشت:
"راه مقابله با موشک و نیروی نظامی دشمنان اخم و لبخند دیپلماتیک، بیانیه دادن و محکوم کردن نیست بلکه نیاز به قدرتنمایی و وعدۀ تنبیه توسط آمریکا دارد... قدرتنمایی و حضور جدی حتی مایۀ دلگرمی همپیمانان منطقهای ما خواهد بود. رهبری ما در بحرانها باعث پیروزی دوستان ما خواهد شد مانند حمایت مؤثر ما از شاه فهد در سال 1990."(32)
اطرافیان و مشاوران نزدیک به بوش هم ایدههای او را تقویت میکردند. آنها معتقد بودند که آمریکا باید از قدرت نظامی، سیاسی و اقتصادی خود برای اصلاح دنیا مطابق با آرمانهای کلان آمریکا اقدام کند. آمریکا بزرگترین توپ بازی در بازی بینالمللی است که هر گاه اراده کرد میتواند توپ دیگری را تکان دهد. گسترش قدرت آمریکا به معنای تنها شدن این کشور در دنیا هم نیست چرا که اهداف آمریکا اهداف همپیمانان دموکراتیک اوست و جبهۀ مخالف آمریکا جبهۀ ضد بشری و ضد صلح جهانی است. به تعبیر رایس، مشاور امنیت ملی بوش، گسترش قدرت آمریکا را تنها کسانی برنمیتابند که مخالف آزادی و تجارت آزاد هستند. خواست آمریکا خواست و هدف همگان است چرا که گسترش قدرت آمریکا به معنی گسترش صلح، آزادی، دموکراسی و تجازت آزاد است.(33)
نومحافظهکاران پس از بدست گرفتن قدرت در کاخ سفید ایدههای بحرانزای خود را با تمرکز بر منطقۀ خاورمیانه دنبال کردند. بسط ارزشهای لیبرال دموکراسی در منطقه، کسب ثروت و نابودی تهدیدهای موجود و متصوره به اولویتهای آنان در منطقۀ خاورمیانه تبدیل شد و در این میان حادثۀ 11 سپتامبر تبدیل به ریلی برای تحقق آرمانهایشان شد. بوش پسر بعد از این حادثه ارزشهای آمریکایی را در معرض تهدید خواند و با اظهارات ایدئولوژیک، سیاست ویلسونیسم در چکمه (تحمیل دموکراسی از برون به کشورها) را دنبال کرد. وی که ارزشهای آمریکایی را مورد پسند همۀ صلحجویان جهان میدانست و آمریکا را رهبر جبهۀ خیر در برابر جبهۀ شر معرفی میکرد، رسماً اعلان نمود که تروریسم، سلاحهای کشتار جمعی و حکومتهای یاغی حامی تروریسم، سه تهدید اساسی ارزشهای آمریکایی هستند که در خاورمیانه متمرکزند و باید قبل از اقدام آنها، به سراغشان برویم و آنها را در نطفه خفه کنیم. تهاجم نظامی به عراق و افغانستان، بیاعتبار کردن سازمان ملل و دور زدن شورای امنیت در مجوز حمله به عراق، خروج از پیمان ای ـ بی ـ ام و عملیاتی نمودن سپر دفاعی موشکی، طرح اصلاحات ساختاری در سازمان ملل در چارچوب منافع آمریکا و پیگیری جدی دموکراتیزه کردن خاورمیانه از جمله اقداماتی بحرانزایی است که نومحافظهکاران آمریکایی در دورۀ ریاست جمهوری بوش دنبال کردند و هماکنون در دولت اوباما نیز پروژۀ خود را ناتمام میدانند و دولت اوباما را در جهت اهداف خارجی خود تشویق و ترغیب میکنند.
سیاست خارجی آمریکا هم در سطح اهداف کلان خود و هم در راهبرد نومحافظهکاران آمریکایی بحرانزا و بحرانزی است و به عنوان کارگزاری بحرانزا در مدار متعامل و قوامبخش ساختار ـ کارگزار بینالمللی، نظمی را بازتولید میکند که در تعارض با صلح بشری و جهانشمول است.
نتیجهگیری
برای آنکه فهمی از رفتاهاری آمریکا پس از 11 سپتامبر بدست آوریم باید به نقشی بپردازیم که ساختار نظام بینالملل و محیط داخلی آمریکا به دولتمردان این کشور تحمیل میکنند. ساختار اقتدارگریز بینالمللی، بقاء آمریکا را در گرو حضور مداخلهآمیز این کشور در همۀ مناطق دنیا تعریف میکند. راهبرد کلان سیاست خارجی آمریکا و به خصوص نظام باورهای واقعگرایان مردمسالار نیز برای آمریکا نقش یک منجی و هدایتگر تعریف میکنند. این واقعیت سوگناک مداری را تشکیل میدهد که در آن ساختار بینالملل و کارگزار ملی در رابطهای متعامل و قوامبخش با یکدیگر، ایجادگر نظمی ضد صلح و بحرانزا باشند. لشکرکشی آمریکا به عراق و افغانستان از یک سو نتیجه ساختار اقتدارگریز بینالمللی و از سوی دیگر رهآورد نظام شناختی است که پس از 11 سپتامبر تحقق ایدۀ خود را در بازتولید بحرانهای بینالمللی جستجو میکرد.