تاریخ انتشار : ۲۱ بهمن ۱۳۹۲ - ۰۴:۳۹  ، 
کد خبر : ۲۶۴۸۰۴

ناسيوناليسم مدرن ايراني

دكتر محمدرحيم عيوضي / عضو هيئت علمي دانشگاه امام خميني - اشاره: دنياي علوم انساني، مجموعه‌ي پيچيده‌ي روابط است و تكاپوگر اين عرصه بايد هشيارانه با استفاده از تجربه‌هاي ديگران و نبوغ و خلاقيت خويش، در شناسايي صحيح اين ارتباط‌ها تلاش كند. هنگام رويارويي با پديده‌هاي اجتماعي و سياسي با انبوهي از اسباب و علل مواجه مي‌شويم كه به راحتي در كنار يكديگر قرار مي‌گيرند؛ اما معلوم نيست كه اين نزديكي يا دوري عوامل در واقعيت نيز چنين باشند. براي فهم دنياي رابطه‌ها اگر عناصر را به اشتباه به يكديگر متصل كرده، يا از هم جدا كنيم نتيجه‌هاي تلخ و سخت در پي دارد. از جمله دشواري‌هاي بزرگ اين گستره نيز همين است كه در ظاهر تا حدود زيادي مي‌توان بسياري از امور را به يكديگر نسبت داد كه به طور احتمال هيچ ارتباط حقيقي با هم ندارند. محقق بايد هشيارانه سعي كند كه علاوه بر ارائه‌ي «نظريه» براي مطالعه واقعيت‌هاي اجتماعي و سياسي، از واقعيات نيز درس بگيرد و بيهوده براي تحميل نظريات خود بر واقعيات سعي نكند. اشتباه‌ها و اصرارهاي برخي از تحليل‌گران، نشان‌دهنده‌ي بي‌توجهي به اين نكته‌ي مهم در تحليل مسايل سياسي و اجتماعي است. آن‌چه كه درباره‌ي ناسيوناليزم مدرن ايراني بايد مدنظر باشد تا تصوير روشني از اين نظريه پديد آورد به شرح ذيل است: 1. پيدايش ناسيوناليسم در غرب و تاثير‌هاي آن. 2. آن چيزي كه در ايران به عنوان ناسيوناليسم مطرح شد. در اين مقاله جريان اكثريتي فرايند ناسيوناليسم و مدرنيسم كه با عنوان ناسيوناليسم مدرن ايراني رايج و در دو حوزه‌ي روشن‌فكري و ساختاري تكوين شده است، تجزيه و تحليل مي‌شود. نخستين فرايند ناسيوناليستي با تمايلات غرب‌گرايي، در حوزه‌ي روشنفكري ايران ظاهر شد و غرب‌محور با حكومت محمدرضا پهلوي كه سعي مي‌كرد ـ گفتمان ناسيوناليسم شاهنشاهي همراه با گرايش‌هاي غربي را رواج دهد و سنت 2500 ساله‌ي پادشاهي را در جهت رويارويي با گفتمان ديني اجرا كند، گسترش يافت. تجزيه، تحليل و تجربه‌ي عملي ناسيوناليسم در دو شكل بالا، موضوع اين مقاله است كه سعي دارد با بيان شباهت‌هاي هر يك، دلايل و زمينه‌هاي ناكاميِ رشد ناسيوناليسم مدرن ايران را بررسي كند.

مفهوم ناسيوناليسم

تعريف‌هاي متعددي درباره‌ي مفهوم ناسيوناليسم وجود دارد كه به بعضي از آن‌ها اشاره خواهد شد. به تعبير آنتوني گيدنز، ناسيوناليسم به معناي «مجموعه‌اي از اعتقادات و نمادها است كه دلبستگي به اجتماعي ملي ـ معيني را بيان مي‌كند1 و از ديدگاه آلن پيرو ناسيوناليسم عبارت است از «جرياني فكري، عقيدتي و مرامي كه گرايش به تعالي ملت، گذشته، كيفيات و حالات، اهداف و خواسته‌هايش دارد. در اين گرايش، واقعيت ملي به صورت ارزش والا درمي‌آيد؛ نظير:

1. خواست‌ها و ادعاهاي سياسي ملل ستم‌كش

2. خواست‌ها و ادعاهاي اقتصادي ملي كه زير سلطه‌ي نيروهاي اقتصادي خارجي قرار گرفته‌اند.»2

ناسيوناليسم به لحاظ تاريخي به سه نوع تقسيم‌بندي شده است:

1. ناسيوناليسم ليبرال

2. ناسيوناليسم توتاليتر

3. ناسيوناليسم جديد (جهان سومي)

با وجود تعبيرهاي مختلف از ناسيوناليسم، بايد ذكر كرد كه وطن‌دوستي و ملي‌گرايي از بعضي جهت‌ها كه جنبه اصولي نيز دارد با يكديگر فرق دارند. وطن‌دوستي، احساس غريزي و طبيعي انسان بوده و قابل احترام است، همانند: احترام و علاقه به پدر و مادر، فاميل و... كه در نهايت امر، علاقه به وطن نيز جزيي از آن به شمار مي‌رود. وطن‌دوستي با عقايد و افكار موجود در جامعه‌ي مطلوب اصطكاك ندارد؛ چرا كه در انديشه‌هاي پيشرفته به طور قطع وطن‌دوستي وجود دارد و مكمل يكديگر خواهد بود و قسمتي از پيكره‌ي وجودي جامعه محسوب مي‌شود. امروزه اين پديده در غرب به معناي مكتب و ايدئولوژي است كه خود بر اصول كلي استوار است، همچون اصالت دادن به واحدهاي ملي و نژادي در چارچوب مرزهاي جغرافيايي و نيز تاكيد بر عوامل نژادي، زبان، تاريخ و نهاد سياسي. ماهيت اصلي ناسيوناليسم براي جامعه‌هاي فاقد ايدئولوژي، به خصوص در دوران تحول فكري جامعه و نبود ايدئولوژي، عاملي محرك و وحدت‌بخش است. همان‌گونه كه در غرب، ناسيوناليسم خلاء ايدئولوژيكي را ترميم كرد و در دوران انقلاب فرانسه كه كليسا مورد نقد و در مسير آسيب قرار داشت، ناسيوناليسم به عنوان ايدئولوژي انقلاب شكل گرفت و سريع‌تر از دموكراسي غربي راه خود را پيمود و عامل رخدادهاي سياسي بسياري در غرب و ساير نقاط جهان شد. به طوري كه يك مورخ و محقق اجتماعي مي‌نويسد:

«سراسر تاريخ قرن نوزدهم عبارت است از ملي‌گرايي سياسي ـ اقتصادي كه به مستعمره‌سازي‌ها منجر شده است. ناسيوناليسم سرچشمه توسعه‌طلبي و اصطكاك منافع دولت‌هاي مختلف بوده است.»3

سياست توسعه‌طلبانه ناپلئون و مصداق‌هاي بارز ديگر توسعه‌طلبي در غرب، جلوه‌هايي از اين جريان فكري قرن نوزدهم اروپا است كه به عصر طلايي ناسيوناليسم معروف شد.4

درباره‌ي تعريف ناسيوناليسم «دايرةالمعارف آمريكا» با تاكيد بر بُعد وطن‌دوستي مي‌نويسد:

«از مفاهيم اصلي ناسيوناليسم، وفاداري و وابستگي به «واحد ملي» است. از مشخصات ديگر ناسيوناليسم تفاخر نسبت به دستاوردهاي ملت خويش و اعتقاد عميق نسبت به برجستگي آن و برتري آن بر ساير ملت‌هاست.»5

بنابراين بايد گفت كه ديدگاه روشنفكران از غرب به مقدار زيادي، متاثر از پديده‌ي ناسيوناليسم است و انديشه‌ورزي در اين حوزه رويكرد خاص را در غرب رقم زده است. در اين رابطه «هارولدلاسكي» ناسيوناليسم را يك مصلحت قابل انطباق با وضعيت سياسي ـ اجتماعي جامعه‌ي غرب مي‌داند. وي با قبول تمامي نارسايي‌ها و تناقض‌هاي ناسيوناليسم، عصبيت ناشي از آن را سبب خلاقيت‌هاي مردم و گسترش پتانسيل و توان آن‌ها مي‌داند.6 بنابراين در غرب ناسيوناليسم با شعارهاي خاصي چون شعار جدايي دين و دولت و با ظهور طبقه‌ي بورژوا و توسعه ليبراليسم به وجود آمد و به عنوان ايدئولوژي موثر در بسياري از تحولات سياسي، اجتماعي و فرهنگي گذشته و حال در جامعه‌ي غرب تاثير گذاشته است بر اين اساس مي‌توان گفت كه در كشورهاي اسلامي از جمله ايران، پديده ناسيوناليسم بيشتر جنبه خارجي داشت نه اين كه فقط ضرورت‌هاي حاكم بر جامعه چنين امري را ايجاب كند. در اين قبيل كشورها وضعيت اسلام با حاكميت كليساي قرون وسطا، تفاوت اساسي داشت. دين اسلام وطن‌دوستي. ملي‌گرايي را به عنوان نوعي وفاداري عاقلانه به سرزمين، ملت و آداب و رسوم فرهنگي آنها قبول دارد. ميهن‌پرستي از اين نوع، پيش از آن كه در غرب رواج داشته باشد ميان مسلمانان وجود داشت، البته اين ميهن‌دوستي به طور لزوم وفاداري به عنصري خاص نبود، بلكه مجموعه‌اي از عوامل مربوط به ملت را در بر گرفت. اسلام به عنوان مكتب انسان‌ساز به مباني فكري قومي و تجزيه‌ي مثبت تاريخي به شكل رويكردي محكم و موثر بر جوامع اسلامي حاكميت داشت. شعار واقعي اسلام از همان زمان كه به فاصله‌ي اندك سراسر شمال آفريقا، اسپانيا و سرزمين‌هاي بسيار ديگري را مجذوب ساخت، تشكيل امت واحده بود؛ يعني وحدت همه نژادها و تيره‌هاي مختلف در كنار عقايد آرماني، وطن‌دوستي كه مورد تاكيد اسلام قرار داشت، از جمله تشويق مردم به ايثار و فداكاري، هيجان‌هاي توده‌اي و انقلابي، ايستادگي و مقاومت در برابر دشمنان مرز و بوم، را مي‌توان مثال زد؛ اما بسياري از روشنفكران ايراني و غير ايراني كشورهاي اسلامي با ناديده گرفتن اين واقعيت‌ها فقط راه تقليد مباني فكري را درباره‌ي پديده‌ي ناسيوناليسم پيش گرفتند؛ تا جايي كه ويژگي‌هاي مثبت ناسيوناليسم به جهت رواج روحيه‌ي تقابل و رويارويي، نه تنها فرهنگ اسلامي بلكه وطن‌دوستي بومي را تهديد كرد؛ چرا كه گرايش تقليدي به ناسيوناليسم غرب، محور گرايش به ويژگي‌هاي فرهنگ غربي است و مخالفت با ارزش‌هاي غني جامعه را زياد مي‌كند. ريچارد كاتم در اين خصوص مي‌نويسد:

«ايرانيان اين مسلك غربي را خارج از بستر اصلي تاريخي خود به دست آوردند. وي ضمن بيان جنبه‌هايي از وطن‌دوستي ايرانيان در گذشته و تاييد حس وطن‌دوستي آن‌ها در تحولات سياسي ـ اجتماعي، ناسيوناليسم سياسي و فلسفي را محصول انديشه‌ي غربي دانسته كه با وطن‌دوستي مردم ايران تفاوت‌هاي اساسي دارد.»7

بنابراين ناسيوناليسم در ايران با گرايش غربي و متاثر از آن شكل گرفت. نامانوسي اين پديده با جامعه‌ي ايران، اثرات نامطلوبي به جاي گذاشته است؛ به طوري كه اثرات مثبت آن دستخوش دگرگوني شده است. بنابراين جمع‌بندي مطالب بالا به شرح ذيل تدوين مي‌شود.

ناسيوناليسم در غرب و اروپاي عصر رنسانس توانست به مانند يك منجي، با چارچوب مشخص ايدئولوژيكي، رفتار و جاي خالي ايدئولوژيكي ناشي از انزواي كليسا را پر كند و محور وحدت سياسي، اجتماعي و فرهنگي غرب محسوب شود. اما در كشورهاي اسلامي از جمله ايران كه از مباني قوميِ ديني و ارزشي خاص برخوردار بوده‌اند و كارآمدي دين در جوامع اسلامي تحول اساسي را مي‌توانست محقق كند، گرايش‌هاي ناسيوناليستي از سوي روشنفكران غرب‌گرا، سبب بروز بحران هويتي (هويت‌هاي نامتجانس) و جدايي قوميت‌ها مي‌شد. گرايش نوع اول يعني حوزه‌ي روشنفكري غرب‌گرا كه پديده‌ي ناسيوناليسم را در قالب مدرنيسم ملي تعقيب كردند با برداشت غلط از ناسيوناليسم در مقابل فرهنگ‌هاي اصيل بومي قرار داشتند. اين نگرش ناسيوناليستي در تحول جريان‌هاي سياسي ـ اجتماعي كمتر اثرگذار بوده و همواره از عدم وجود پايگاه مردمي لازم، رنج برده است؛ بنابراين در تاريخ سياسي ايران جنبش‌ها و حركت‌هاي ناسيوناليستي از اين حيث همواره ظاهري ناتوان و سست داشته است. ريچارد كاتم معتقد است كه بيشتر مردم ايران با مفهوم مدرن ناسيوناليسم بيگانه و يا به عبارتي مخالف بوده‌اند؛ چرا كه وجوه عمده‌ي اين فرايند ناسيوناليستي عبارتند از:

1. آسيب‌پذيري اين جريان در برابر غرب، به طوري كه سب شد حقايق موجود اجتماعي فداي تقليدگرايي شود.

2. فقدان پايگاه مردمي و مباني فكري و ايدئولوژي، باعث انزواي مردم و عدول از اصول فكري مورد قبول آن‌ها شد.

3. مخالفت و ستيزه عليه رهبريت ديني و بر هم زدن وحدت اجتماعي و تمسك به تز جدايي دين از سياست.

الگوي تئوريك ناسيوناليسم مدرن ايراني

گرايش‌هاي عمده‌ي ناسيوناليستي در ايران را به سه قسمت مي‌توان تقسيم‌بندي كرد.

اول گرايش ناسيوناليستي غرب‌گرا كه محوريت نگرش ناسيوناليستي غرب را سرلوحه‌ي برداشت نظري خود قرار داد و اين نگرش غربي كه مدرن قلمداد مي‌شود، از غرب به حوزه‌ي روشنفكري ايران نفوذ كرد كه به آن اشاره شد. دوم نگرش ناسيوناليستي به مفهوم وطن‌دوستي و ميل به حفظ سنت‌ها و آداب ملي كهن ايراني است كه در تقابل با سنت‌هاي ديني و اعتقادي نيستند، مگر در مواردي خاص كه در چارچوب نگرش‌هاي ديني قابليت انجام اصلاحات لازم را دارند. شكل سوم ناسيوناليسم مدرن ايران در قالب گفتمان شاهنشاهي آشكار شد. مباني فرهنگي اين گفتمان كه در عصر پهلوي بر جامعه‌ي ايران سايه افكند، بر تاريخ 2500 ساله قرار داشت و هسته‌ي مركزي آن، آميزه‌اي از ايراني‌گري پيش از اسلام، سنت شاهي و تجددگرايي بود. اين گفتمان براساس اسطوره‌هايي از قبيل: خدا، شاه، ميهن و اين‌كه سلطنت يك موهبت الاهي است و تمدن درخشان پادشاهان، تكيه بر نژاد آسيايي و نمادهايي چون تاج و تخت و پرچم قرار داشت.

هدف اين نگرش، تاسيس شاهنشاهيِ مدرن بود. محمدرضا پهلوي براي جلب توجه مردم و برخوردار شدن از حمايت‌هاي آن‌ها، درصدد ارائه‌ي الگوي ايدئولوژيك شرعي و قابل قبول بود. در اين قالب نوعي ناسيوناليسم شاهنشاهي كه در جهت احياي عظمت و شكوه ايران به كار گرفته شود، تبليغ شد؛ يعني ايجاد نوعي نگرش ناسيوناليستي، با اين انگيزه كه ايران فقط هنگامي نيرومند خواهد بود كه توسط نظام سلطنتي و بر پايه‌ي حاكميت شاهنشاهيِ نيرومند و مقتدر اداره شود. به همين منظور جشن دو هزار و پانصد ساله‌ي شاهنشاهي ايران گرفته شد. شاه همواره خود را بزرگ‌ترين مظهر احساسات ملي و مدافع منافع ايران قلمداد مي‌كرد. اين ساخت حكومتي با هدف تشكيل دولت ـ ملت، الگوي ناسيوناليسم مدرن ايراني بود.8 البته شكل‌گيري اين گفتمان ناسيوناليستي، از زمان رضاشاه در ايران آغاز شد. محورهاي اصلي اين گفتمان عبارتند از:

الف. پيوند سلطنت با موجوديت ايران و ايران‌گرايي، با تاكيد بر لزوم تجديد عظمت ايران با شاه.

ب. تجددگرايي در قالب تقليد از الگوهاي رفتاري غرب و تاكيد بر مظاهر بيروني تمدن غرب.

ج. شاه دوستي و شاه محوري و تلاش براي خلق وجهه‌ي كاريزمايي براي پادشاه.

د. رد اسلام‌ سنتي و روحانيت به عنوان مدافعان سنت و عقب‌ماندگي.

علت تقابل اين نگرش با اسلام يا تقابل ناسيوناليسم مدرن ايراني در قالب گفتمان خاندان پهلوي با اسلام، احياي ويژگي‌هاي قشري سلطنت استبدادي در ايران و عدم انطباق با هويت اصيل ايراني بود؛ بنابراين مهم‌ترين تقابل دوران پهلوي با فرهنگ اسلامي، تقابل سلطنت محوري در قالب ناسيوناليسم مدرن با اسلام محوري بود. ايدئولوژي رسمي پهلوي از تركيب گسسته‌ي جنبه‌هاي برگزيده‌اي از ارزش‌ها و خلقيات فرهنگي غرب به خصوص آمريكا و نگرش ايده‌آل به تمدن پادشاهان قبل از اسلام تشكيل يافت. اگر كسي كتاب‌هاي دوره‌ي پهلوي را ورق بزند، ويژگي بسيار برجسته‌اي كه جلب توجه مي‌كند، تصوير شاه است. در چهار صفحه‌ي اول كتاب‌ها، تصويرهاي شاه، پسر، همسر و خواهر او به چشم مي‌خورد. دومين موضوعي كه در متن‌هاي درسي وجود دارد، تاكيد بسيار بر شاه و تلاش‌هاي وي براي مدرنيزه كردن كشور (18 درصد) بوده و 14 درصد از تبليغات، به طور مستقيم مخصوص به دولت است؛ يعني جايي كه محوريت نقش شاه در مدرنيزه كردن كشور تاكيد شده است. اولويت نخست در متون درسي به اسطوره‌هاي پارسي قبل از اسلام اختصاص دارد. (39 درصد) كه بيش از 13 قرن از حيات ايران اسلامي به هيچ شكل در آن‌ها توجه نشده است. در مجموع مضمون‌هاي ميهن‌پرستانه 20 درصد شامل مي‌شود و 14 درصد از آن عشق به ميهن خويش و 6 درصد ديگر بيان‌كننده‌ي ميهن‌پرستي شديد است.

شكست انديشه‌ي ناسيوناليسم مدرن در ايران

عمده‌ترين دلايل شكست ناسيوناليسم مدرن ايراني كه در قالب القاي هويت فرهنگي و گفتمان در قالب شاهنشاهي بود و با گرايش شبه‌مدرنيستي و ماهيت نئوپاتريموناليستي رژيم اجرا شد، عبارتند از:

1. ريشه‌هاي مذهبي گروه‌هاي مختلف مردم در جامعه‌ي ايراني

2. ضعف ايدئولوژيك نظام شاهنشاهي، به طوري كه در شرايط دنياي جديد و مدرنيسم، حضور موفق و تاثيرگذاري را ظاهر نكرد.

3. عدم مشروطيت سياسي رژيم شاه به لحاظ تاريخي به خصوص پس از كودتاي 28 مرداد.

4. مخالفت با احساسات اصيل ملي ايران كه با غرور ملي، هويت ايراني و استقلال ملي ايران در جهان منافات داشت و سبب تضعيف اراده‌ي ملي در عرصه‌ي جهان شده بود.

بر اين اساس هويت سكولار ـ ناسيوناليستي تبليغ شده از سوي رژيم شاهنشاهي، در تعارض با هويت‌هاي جايگزيني جامعه‌ي ايران بود. انواع هويت‌هاي «اصيل» از سوي تحصيل‌كرده‌ها و دلسوزان جامعه كه خواهان بازگشت به خويشتن بوده و با انديشه‌ي نظام سنتي سلطنتي سازگار بودند، مانع از تقويت ناسيوناليسم شاهنشاهي شد. مخالفت با اسلام در چارچوب گرايش ناسيوناليسم شاهنشاهي دليل جدي ناكامي رژيم محسوب مي‌شود؛ چرا كه اسلام در ديدگاه ناسيوناليسم شاهنشاهي، يك تمدن باستاني و مرده به حساب مي‌آمد. هدف شاه از تمدن اسلامي، ظواهر، معماري، هنر و آثار به جا مانده از دوران اسلامي گذشته بود و از فرهنگ اسلامي، فلسفه و عرفان اسلامي به ويژه فلسفه‌ي اشراقي «شيخ شهاب‌الدين سهروردي» را در نظر داشت كه آميزه‌اي از فرهنگ و فلسفه‌ي ايران باستان و دوره‌ي اسلامي بود و آن را در خدمت نظام شاهنشاهي درمي‌آورد. چنين اسلامي نه تنها با سلطنت تعارض نداشت، بلكه به طور كامل توجيه‌كننده‌ي آن نيز بود و با شوِنيسم دولتي و باستان‌گرايي رژيم، سر آشتي داشت. بي‌جهت نبود كه براي تحقق و تبليغ چنين انديشه‌اي، انجمن شاهنشاهي فلسفه تشكيل شد تا دانشجويان مسلمان و انقلابي و استادان و روشنفكران سرخورده از ماركسيسم را به دور خود جمع كند. اسلام شاهنشاهي با كتمان حقيقت ديني، كه رسالت پيامبر اكرم(ص) مظهر آن است، از يك سو همه‌ي دين‌هاي ابراهيمي و غيرابراهيمي و حتي دين‌هاي مشترك را مظهر حقيقتي واحد برمي‌شمرد و در برخوردي سطحي با كلام و عرفان به دنبال وجوه مشترك از همه‌ي اديان بود و از سوي ديگر با همين نگرش، ميان باطن و حقيقت همه‌ي اديان مختلف ايران، وحدت قايل بود و اين وحدت مجهول را به نام موهوم فرهنگ مستمر ايران زمين تبليغ مي‌كرد. هدف آن بود تا چنين وانمود كنند كه هويت اسلامي همان هويت فرهنگي قبل از اسلام است كه به تناسب زمان شكلي خاص پيدا كرده و به صورت زرتشتي‌گري عهده هخامنشي، يوناني‌مآب عهد اشكاني و بالاخره اسلام ايراني جلوه‌گر شده است.

اسلام شاهنشاهي، اسلام ايراني عارض بر فرهنگ مستمر و پويايي بود كه ابتدا ريشه در قوميت و دوم پيوند با سرزمين ايران داشت. اسلام شاهنشاهي قصد داشت تا با گذشته‌ي اسلامي مسخ شده به دست پادشاهان به ظاهر مسلمان، نمونه‌اي از بهشت موعود بسازد. با مطالب كتاب‌هاي درسي و محتواي تبليغاتي روزنامه‌ها و نام‌گذاري‌ جشن‌ها در جهت تقويت فرهنگ شاهنشاهي و تضعيف فرهنگ اصيل اسلام اقدام كند.

بنابراين آن‌چه رژيم از اسلام و مسلماني در اختيار داشت، اسلام مسخ‌شده‌اي بود كه در نهايت رژيم را با مشكلات جدي روبه‌رو ساخت. از سوي ديگر رژيم شاه با هويت‌هاي متعارضي روبه‌رو بود كه محصول روند نوسازي و گسترش ارزش‌هاي غربي در جامعه‌ي ايراني بود.

ضعف ايدئولوژيك نظام شاهنشاهي (ناسيوناليسم شاهنشاهي) به عنوان وجه ديگري از ناسيوناليسم مدرن باعث شد تا رژيم شاه در شرايط دنياي جديد و مدرنيسم نتواند به صورتي توانمند و پدقدرت ظاهر شود. ناسيوناليسم شاهنشاهي از محتواي اجتماعي، قصد عمومي و حس فداكاري خالي بود و براي رژيم تنها نيرويي هيجان‌آفرين، تبليغاتي، محافظت‌كننده و تدافعي بود و به طور مشخص محتوايي براي خود نداشت. در كنار اين خصوصيات، عوامل عمده‌ي ديگر نيز در تضعيف ايدئولوژي شاهنشاهي دخيل بود.

1. رشد آگاهي‌هاي سياسي در بين جمعيتي كه به طور روزافزون با سواد مي‌شد و با الگوهاي حكومتي كشورهاي دموكراتيك نيز آشنا مي‌گرديد.

2. فقدان ابزارهاي مناسب براي انتقال فرهنگ شاهنشاهي؛ بنابراين مباني ايدئولوژيكي در هويت‌سازي ناسيوناليسم شاهنشاهي و سلسله عوامل اجرايي آن در انجام وظيفه ناتوان بودند. فقدان اين دو باعث ضعف كلي ايدئولوژي نظام شاه گشته، سبب شد تا طبقات مختلف اجتماعي به فرهنگ‌هاي رقيب كه در تقابل با فرهنگ استبدادي (شاهنشاهي) شكل گرفته بود گرايش پيدا كنند. محمدرضا شاه با تاكيد زياد و غيرعاقلانه بر فرهنگ شاهنشاهي و نيز شكلي از ناسيوناليسم افراطي در جامعه‌اي كه حامل خرده فرهنگ‌هاي متعدد بود، مشروعيت و اعتبار فرهنگي خود را از دست داد. وي با ترويج اين شكل از فرهنگ ناسيوناليستي، كه از ريشه‌هاي ملي ضعيف برخوردار بود، ارتباط و همدلي ميان خود و ملت را از دست داد. اصرار شاه بر ناسيوناليسم شاهنشاهي و ترويج آن، وي را در امر هويت‌سازي ناكام كرد. وي سعي داشت ناسيوناليسم شاهنشاهي را نوع مثبت ناسيوناليسم تبليغ كند و توسط هوادارانش در دستگاه‌هاي مختلف از جمله حزب رستاخيز ايران پافشاري كند.

با توجه به تحليل بالا درباره‌ي شكل‌گيري پديده‌ي ناسيوناليسم مدرن ايراني، وجوه مشترك آن به شرح ذيل است:

1. طرفداران ناسيوناليسم ايراني با انديشه‌هاي ديني، تاسيس حكومت اسلامي و رشد و توسعه آن مختلف بودند. مخالفت آن‌ها از همان ابتداي مشروطه به بعد، در قالب تمايل همه جانبه نسبت به غرب دنبال شد. وجود ضعف عقيده در روشنفكران طرفدار ناسيوناليسم مدرن ايراني و ستيز آن‌ها با دين، غرب‌گرايي را در آنان افزايش داد.

2. ناآگاهي و بي‌خبري و عدم احساس تعلق باطني به فرهنگ، مباني، ارزش‌هاي اعتقادي و ملي جامعه‌ي ايران و عدم آشنايي با شعور اجتماعي و باورهاي مردمي.

3. از درون جريانات ناسيوناليسم مدرن ايراني، انيدشه‌هاي غرب‌گرايانه شكل گرفت. در نهايت پيوندي كه بين اين جريان ناسيوناليستي و غرب به وجود آمد، اجازه‌ي هرگونه واكنشي را در راستاي منافع ملي و احياي فرهنگ بومي از آن‌ها سلب كرد.

مدرنيسم استبدادي

مدرنيسم استبدادي (دولتي و غيردولتي) بر پايه‌ي دو اصل قرار داشت:

1. نفي همه‌ي سنت‌ها، نهادها و ارزش‌هاي ايراني كه «عقب‌مانده» و سرچشمه‌ي حقارت‌هاي ملي محسوب مي‌شدند.

2. اشتياق سطحي و هيجان روحي براي تقليد از غرب در ميان گروهي كوچك اما رو به گسترش از جامعه‌ي شهري.9

تلفيق شبه اروپاگرايي با نهاد كهنسال استبداد ايراني، بيش از هر چيز برملاكننده‌ي محتواي «مدرن و مترقي» شبه مدرنيسم دولتي است. ليكن توجيهات طرفداران داخلي و خارجي اين‌گونه نظام‌ها كه به طور كلي معتقدند براي ايجاد دموكراسي نياز به «ديكتاتوري آهنين» است، چنان شناخته شده است كه به بحث بيشتر نياز ندارد10 اما اين نگرش غيرمنطقي تسليم‌پذيري و حقارت فرهنگي، با شوِنيسم ايراني و خودبزرگ‌بيني‌اي كه به همان اندازه غيرمنطقي بود، تركيب شده بود. انتقال ناسيوناليسم احياگراي اروپايي به ايران، در كشف رمانتيك تمدن ايران باستان سهم بسياري داشت. در مورد دستاوردهاي اين تمدن مبالغه مي‌شد و ناكامي‌ها و كمبودهاي آن، در ناخودآگاه جمعي شبه‌مدرنيست‌ها مدفون شده بود. در كشوري كه «ناسيون» و مفهوم اروپايي مليت هرگز وجود نداشت، مفهومي تنگ‌نظرانه از ملت ايران جعل شد. اين امر هيچ ثمري نداشت و تنها در ميان واحدهاي فرهنگي كه همواره جامعه‌ي هماهنگ ايرانيان را برپا داشته بودند، تخم نفاق مي‌افشاند.

با استفاده از واژگان صرفا ليبرالي يا ماركسيستي، سعي مي‌شد كه تعابير خود را با شبه‌مدرنيسم ايراني بيارايند. ضديت با اسلام از همان منبعي سرچشمه مي‌گرفت كه طرف مقابل از آن سيراب مي‌شد. منشا اجتماعي رواني نفي سنن فرهنگي ايران نيز يكي بود، هرچند كه با كاركرد اصلاحات شبه راديكال استتار مي‌شد. زدودن اسلام در جامعه، خلايي پديد آورد كه با چيزي به نام «مليت» بايد پر مي‌شد و محمدرضا شاه نيز روشي نوظهور در پيش گرفت و سعي كرد تا با بهره‌گيري از مظاهر دوران حاكميت پادشاهان قبل از اسلام، هويت ملي جديدي براي كشور پديد آورد؛ ولي اين اقدام كه در حقيقت چيزي جز آرمان‌خواهي خيال‌پردازانه و روشنفكرنمايي تصنعي نبود، فقط به يك سلسله اقدامات تشريفاتي خوش آب و رنگ و مجلل ختم شد و هرگز نتوانست كمترين همبستگي اجتماعي را ايجاد كند.11 حقيقت اين است كه طرفداران سياست ملي‌گرايي هويت ملي جديد به دنبال همبستگي اجتماعي نبودند و «ملي‌گرايي» را به مفهوم واقعي كلمه نمي‌خواستند. طرح مفهوم ملي‌گرايي از سوي آنان، صرفا به اين دليل بود كه القا كنند اين ملت قبل از آن كه مسلمان و پايبند به ضوابط اسلامي باشد، ملتي «ايراني» است كه مي‌تواند ضوابط خاص خود را داشته باشد و هيچ الزامي بر تعهدات اسلامي ندارد. به همين سبب بود كه پهلوي همواره به شاهان قبل از اسلام پل مي‌زد و آداب و رسوم و ارزش‌هاي غربي را در رسانه‌هاي گروهي، مدارس و مجامع تبليغ و تلفيق مي‌كرد. آن‌ها مي‌خواستند اسلام ضداستعمار كه هميشه مانعي عظيم در برابر توسعه‌طلبي‌ها و استعمارگري‌ها بود، مطرح نباشد.

از جمله شيوه‌هايي كه شاه در سياست اسلام‌زدايي خود با شدت پيگيري مي‌كرد، ايجاد و تقويت حس ملي‌گرايي بود و بي‌ترديد در پيش گرفتن چنين سياستي در برخي ممالك جز ممالك غيراسلامي تاثيرگذار بود، اما در بلاد اسلامي و به خصوص ايران كه حس اسلام‌گرايي مهم‌ترين و قاطع‌ترين عامل اتحاد است، طرح مسايل قوميت وسيله‌اي براي تفرقه‌افكني بود.12 سياست ناسيوناليسم مدرن محمدرضا كه نمونه‌ي آن طي جشن‌هاي 2500 ساله‌ي شاهنشاهي در تخت جمشيد بود، به صورت يك ايدئولوژي سطحي فقط در ظاهر داراي آب و رنگ ملي بود ولي در باطن، صرفا در ارج دادن به معيارها و ارزش‌هاي غربي خلاصه مي‌شد. از سوي ديگر نگرش دولت‌گراي آن‌ها به نوين‌سازي در پوشش حمايت از كارگران در رويارويي سرمايه‌داري عنوان مي‌شد و نفرت بي‌پرده‌ي آن‌ها از «آزادي بورژوايي» آشكار بود. در جايي كه چنين چيزي وجود خارجي نداشت و اگر داشت آزادي بورژوايي نبود، به رغم اضافات، اصلاحات و توجيهات ايدئولوژيك، ثمره‌ي مستقيم استبداد ايراني و ناسيوناليسم اروپايي بود.13

بسياري از روشنفكران تحت تاثير برداشتي سطحي از مدرنيسم اروپايي، (شبه مدرنيسم) بودند. مدرنيسم اروپايي كه محصول تحولاتي خاص در كشورهاي پيشرفته است و در خود آن جوامع نيز قابل انتقاد است. به علاوه كساني كه از آن جوامع الگو گرفته‌اند، برخلاف مدرنيست‌هاي اروپايي، به ندرت از انديشه‌ها، ارزش‌ها و تكنيك‌هاي اروپايي شناختي واقعي دارند.

بدين جهت است كه بدون پشتوانه‌ي انديشه‌اي و تعقل، تكنولوژي جديد را براي ما تنها راه درمان قطعي مي‌دانند كه به محض خريداري و نصب مي‌تواند همه‌ي مشكلات اجتماعي ـ اقتصادي را يكسره حل كند. از همين روست كه ارزش‌هاي اجتماعي و روش‌هاي توليديِ‌ سنتي، علل عقب‌ماندگي و سرچشمه‌ي شرمساري ملي انگاشته مي‌شد. بنابراين تجربه‌هاي گذشته در مورد عملكرد اين جريان‌هاي ناسيوناليستي نشان مي‌دهد كه پديده‌ي مدرنيسم انديشه‌اي بود كه از تحولات اروپاي دو قرن گذشته پديد آمد كه در ايران رشد كرد و طرفداراني يافت تا جايي كه، اين انديشه را زمينه‌ي پيشرفت جامعه تلقي مي‌كردند و سپس به صورت ايدئولوژي جديد مورد بهره‌برداري قرار گرفت.14

نتيجه‌گيري:

نتيجه‌ي مسلم مدرنيسم دولتي و غيردولتي در ايران، ديكتاتوري و افزايش نفوذ دولت در عرصه سياسي ـ اجتماعي و اقتصادي جامعه بود. مدرنيسم در ايران عامل ايدئولوژيي بود كه با نفي سنت‌ها و ارزش‌هاي اسلامي ايراني، به آن‌ها به عنوان سرچشمه حقايق ملي نمي‌نگريست. از همين رابطه طرح ناسيوناليسم افراطي «شوِنيسم ايراني» نيز كه به عنوان يك فرايند ناسيوناليستي مدرن در ايران بود كه درصدد احياي رمانتيك تمدن ايران باستان بود و به قول دكتر كاتوزيان در مورد دستاوردهاي اين تمدن، «راه مبالغه» با چنان شتابي پيموده مي‌شد كه تميز واقعيت از افسانه غيرممكن بود. نتيجه‌ي چنين رويكرد ناسيوناليستي در ايران، تشديد انحرافات فكري، آسيب‌پذيري فرهنگي، ناتواني فرايندهاي انقلاب محور در ايران، گسترش اختلافات، بروز چالش‌هاي فكري و در نهايت شكل‌گيري استبداد مدرن در ايران شد.

ناتواني اين جريانات و عدم تمايل ملت‌ به آن‌ها، ناشي از فهم و شناخت عميق ملت از واقعيت‌هاي منفي موجود در اين انديشه‌ها و نقش روشنگري امام خميني(ره) و ساير انديشمندان متعهد اجتماعي بود.

نظرات بینندگان
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات