دکتر احمد نادری
گروه دیدگاه
[*] اول: نظم جهانی ماقبل جنگ جهانی دوم
نظمهای جهانی، که به نحوهی قرار گرفتن قدرتهای بزرگ در روابط بینالملل و شیوهی توازن قدرت آنها اشاره دارد، در طول تاریخ، بهطور متناوبی تغییر یافته و هرازچندگاهی با وقوع رویدادهایی، شکل دیگری از مناسبات بینالمللی در دنیا حاکم شده است. سرآغاز حاکم شدن نظمهای جدید در این عرصه را میتوان رویدادهای بزرگ، همچون جنگ، فروپاشی یک ابرقدرت و... قلمداد کرد.
در دنیای ماقبل جنگ جهانی دوم، نظمی چند قطبی (multipolar) بر صحنهی مناسبات بینالملل حاکم بود و در آن نظم، بازیگران متعددی در یک هارمونی مبتنی بر توازن قوا، به کنشگری میپرداختند. ایدهی توازن قوا اگر چه به معنای عملی آن، پدیدهای جدید و مدرن محسوب نمیشود، اما بهصورت نظری به آرای مترنیخ، صدراعظم اتریش در قرن نوزدهم، برمیگردد. مترنیخ پس از شکست ناپلئون و نبرد واترلو، قدرتهای روز اروپا را، که شامل اتریش، انگلستان، روسیه و آلمان بودند، جمع کرد تا نظم جدید بینالملل آن روز را، که به آن «کنسرت اروپا» میگویند و برپایهی «توازن قوا» عمل میکرد، ایجاد کند.
توازن قوا از نظر مترنیخ در دو جبهه معنا مییافت و بازیگرانِ «نظم پساناپلئونی» بایستی برمبنای آن، رفتار میکردند. در جبههی داخلی، بازیگران اروپایی (به غیر از فرانسه) بایستی جلوی نفوذ افکار انقلابی را از طریق برخورد با گروههایی که اصطلاحاً به آنها خرابکار گفته میشد بگیرند و نگذارند تا با تأسی به شعارهای تهاجمی انقلاب فرانسه، جلوی اشرافیت اروپایی بایستند و بخواهند آن را متزلزل کنند. لذا در جبههی داخلی، توازن قوا به جلوگیری از ورود امواج انقلاب فرانسه به ساحل کشورهای دارای حاکمیت اشرافی و محافظهکار برمیگشت. در جبههی دوم، توازن قوا به این مسئله برمیگشت که اولاً بایستی قلمرو نفوذ هرکدام از قدرتها مشخص میشد و اصطلاحاً هیچکدام از قدرتهای آن روز اروپایی حق نداشتند پا را از گلیم خود فراتر بگذارند و ثانیاً همه بایستی جلوی فرانسه میایستادند تا آن کشور اصطلاحاً انقلابی و با افکار خطرناکی که از شعارهای برابری، برادری و آزادی برمیخاست، نتواند دوباره به قدرت برسد و با آنها بجنگد.
[*] جنگ جهانی، آغاز نظم جدید جهانی
سیستم توازن قوا و نظم چندقطبی مبتنی بر آن، علیرغم همهی افتو خیزهای سیاسی در اروپا، تا جنگ جهانی اول و پس از آن تا جنگ جهانی دوم ادامه پیدا کرد. با وقوع جنگ جهانی دوم، نظم ناپایدار ناشی از عدم موازنهی سیساله، بار دیگر اروپا را درگیر جنگی ویرانگر کرد که میراث آن همانند جنگ پیشین، ویرانهای به نام اروپا و ترومای روحی وحشتناک ناشی از مواجههی انسان با انسان از سویی و انسان با ماشین از سویی دیگر بود. اگر چه میزان کشتههای جنگ جهانی اول بسیار کمتر از جنگ دوم بود (ده میلیون در مقابل هفتاد میلیون)، اما میزان ضربهی روحی ناشی از جنگ اول بر انسانِ اروپایی بسیار بیشتر بود. جنگی که ابتدایش با اسب و شمشیر و انتهایش با آخرین تکنولوژیهای دستساختهی بشر نظیر تانک، هواپیما، توپهای جنگی و... بود و در آن سیاستمداران جاهطلب با تحریک احساسات ناسیونالیسم رمانتیک کور، تودهها را تهییج به تهاجم به یکدیگر میکردند، میراثی از پوچی و تباهی بر مردمان مدرن برجای گذاشت و پس از آن، موجی از یأس و ناامیدی بر ذهن انسان مدرن سایه افکند.
فضای قبل و پس از این جنگ را میتوان در سه اثر برجسته در سه کشور مختلف، بهخوبی مشاهده نمود. در آلمان، نویسندهی آلمانی اریش ماریا رمارک (Erich Maria Remarque) در کتاب خود با عنوان «در جبههی غرب خبری نیست» (Im Westen nichts Neues) به عمق نهیلیسم به وجود آمده در اثر فراگیر شدن اندیشهی ناسیونالیسم اروپایی میپردازد. این اثر که با عنوان (All Quiet on the Western Front) دو بار، یکی در سال ۱۹۳۰ و دیگری در سال ۱۹۷۹، بهصورت فیلم درآمده است، میتواند شرح دقیقی از ناسیونالیسم آلمانی ارائه کند. یکی دیگر از آثاری که میتوان با آن به عمق ناسیونالیسم اروپایی از نوع بریتانیایی آن پی برد، رمان «War Horse»، اثر Michael Morpurgo است که در سال ۲۰۱۱ با کارگردانی استیون اسپیلبرگ، تبدیل به فیلم شده است. فیلم «۱۴-۱۸ The Noise and the Fury» اثر Jean-François Delassus نیز میتواند نشاندهندهی عمق ناسیونالیسم فرانسوی در سالهای جنگ جهانی اول باشد.
[*] فروپاشی نظم چندقطبی
نظم چندقطبی فضای قبل از جنگ، با نقشآفرینی حداکثری دو کشور ایالات متحده و شوروی، در طی نشست یالتا و کنفرانس پتسدام، جای خود را به نظم دوقطبی (Bipolar) در فضای پس از جنگ جهانی دوم داد و فضایی دوقطبی با دو ایدئولوژی کمونیستی و لیبرالیستی در طول سالهای ۱۹۴۹ تا ۱۹۹۱ بر دنیا مسلط شد. فضایی که به آن «جنگ سرد» میگویند. در این فضا، بازیگران سطح خرد، بایستی سیاستهای خود را متناسب با هرکدام از دو قطب و در ذیل آنها تعریف کنند.
این فضا تا اوایل دههی نودِ قرن بیستم بر سیاست بینالملل مسلط بود و با فروپاشی شوروی، نظم جدیدی بر عرصهی مناسبات بینالملل حاکم شد. نظمی که سیاستمداران ایالات متحده اصرار داشتند آن را نظم تکقطبی (Unipolar) بنامند. این مسئله، بیش از هر کس در نظریهی «پایان تاریخ» فوکویاما جلوهگر شد. در این فضا، ایالات متحدهی آمریکا سعی داشت تا با دخالتهای مستقیم و غیرمستقیم در نقاط مختلف دنیا، در وهلهی اول قدرت خود را تثبیت کند، ثانیاً نگذارد تا قدرتهای جدید به منصهی ظهور برسند و ثالثاً از رهگذر مناسبات نظم تکقطبی، مردم آمریکا بتوانند با هزینهی سایر مردم دنیا، زندگی بهتری داشته باشند.
[*] انقلاب اسلامی ایران و ایجاد پارادایم جدید در نظم دوقطبی
با پیروزی انقلاب اسلامی ایران و با ظهور سیستم حکومتی برآمده از آن با شعارهای جداییگزینی و مکانیابی جدید در فضای نظم دوقطبی، که بیش از همه در شعار اصلی و کلیدی «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» جلوهگر بود، پارادایم جدید در روابط بینالملل ظهور کرد که میتوان از آن بهعنوان پارادایم سوم جهانی شدن نام بُرد. پارادایم سوم، که برخاسته از افکار انقلابی تشیع بود، سعی کرد از سویی با شعار امت واحده و بیداری اسلامی، خود را تبدیل به دال برتر مناسبات سیاسی جهان اسلام کند و از سویی دیگر، بهعنوان رقیبی تازه برای دو قطب جهانی، مطرح شود.
هرکدام از دو ابرقدرت در فضای جنگ سرد، با داشتن قرائتی متفاوت از یکدیگر، به دنبال جهانیسازی افکار خود و در نتیجه، فرافکنی خود به سایر نقاط جهان بودند. جهانی شدن کمونیستی که با ارجاع به افکار مارکس و انگلس، مدعی بود بایستی با علم کردن مفهوم طبقه، جلوی ایدئولوژی دولتگرای لیبرال ایستاد، رسالت نهایی خود را اتحاد طبقهی کارگر در سراسر جهان و سرانجام انقلاب پرولتاریایی میدانست که در ابتدا به دیکتاتوری پرولتاریا و سرانجام به یک حکومت انترناسیونال کمونیستی میانجامید. از سوی دیگر، ایدئولوژی لیبرالیستی با تکیه بر دولت بهعنوان ابزاری برای سرکوب طبقات و حفظ وضع موجود، سعی داشت جهانبینی و سبک زندگی آمریکایی و آن چیزی را به سایر نقاط جهان اشاعه دهد که میتوان به آن، جهانی شدن به سبک آمریکایی یا آمریکایی شدن (Americanization) گفت.
ایدههایی همچون حمایت از مظلومان و مستضعفان جهان، روی آوردن به ارزشهای اصیل اسلام، صدور انقلاب و مقولاتی از این دست که میتوان بهوفور در انقلاب ایران و شعارها و اظهارات امام خمینی و نظریهپردازان و مسئولان اجرایی ارشد انقلاب ایران دید، همگی مبتنی بر طرح پارادایم جدیدی از جهانی شدن بود که میتوان آن را جهانی شدن اسلامی-شیعی نامید. پارادایمی که خود را محصور در مرزهای ملی نمیکند و گسترهی جهان را قلمرو خود میداند و رسالت خود را آمادهسازی جهان برای حکومت این پارادایم.
جان تازهای که با وقوع انقلاب اسلامی ایران در تودههای مسلمانان دمیده شد، احساس خطر دو سوی نظم جهانی دوقطبی را بیشتر کرد و به همین منظور، انواع اقدامات پیشگیرانه را برای اینکه امواج این انقلاب بر ساحل کشورهای نزدیک و دور نکوبد، طراحی نمودند. از جنگ داخلی تا منطقهای، از راه انداختن سازمانهای منطقهای همچون شورای همکاری خلیج فارس گرفته تا تحریمهای اقتصادی و سیاسی، همگی نشان از احساس خطر مدعیان پارادایمهای جهانی شدن در قبال انقلاب سلامی ایران داشته و دارند. این پارادایم میتواند الگو و سرمشقی برای سایر کشورها و در درجهی اول، مسلمانان قرار گیرد.
جمهوری اسلامی ایران بهرغم همهی مشکلات موجود، با استفاده از شعارهای گفتهشده، سعی کرد نفوذ نرم و سخت خود را در حوزهی جهان اسلام و حتی ورای آن، یعنی در کشورهای آمریکای لاتین، افزایش دهد؛ بهطوریکه امروزه پس از گذشت سه دهه از انقلاب، در منطقهی غرب آسیا، حوزهی نفوذ ایران از قفقاز و آسیای مرکزی در شمال شروع شده و تا خلیج عدن در جنوب ادامه مییابد. از شرق در مرز چین در افغانستان تا دریای مدیترانه در غرب، جزئی لاینفک از حوزهی نفوذ ایران است و جمهوری اسلامی ایران توانسته است خود را بهعنوان قدرتی منطقهای در این حوزه تعریف کند.
[*] بیداری اسلامی و نظم آیندهی جهانی
نظم اصطلاحاً تکقطبی آمریکایی و مناسبات حاکم بر آن، اگر چه از ابتدا با مشکلات زیادی مواجه بود، اما با خلأ به وجود آمده در اثر این فروپاشی بزرگ، ایالات متحده فرصت یافت تا حضور نظامی و اقتصادی و فرهنگی خود را در نقاط مختلف دنیا گسترش دهد. در حوزهی اقتصادی، ایدئولوژی کاپیتالیستی شروع به نفوذ در کشورهای حوزهی کمونیسم نمود و در بُعد نظامی، ایالات متحده با حمله به صدام و رقم زدن جنگ دوم خلیج فارس، سعی در ساختن تصویری هژمونیک از خود توسط رسانههای انحصارطلب آمریکایی نظیر سیانان کرد. ژان بودریار، متفکر پستمدرن فرانسوی، در مورد این جنگ با نوشتن مقالهای با نام «جنگ عراق اتفاق نیفتاد» (Iraq war didn’t take place) به انتقاد از این جنگ و رویکرد رسانهای آمریکا در مورد آن پرداخت. از نظر وی، این رسانهها بودند که جنگ عراق را رقم زدند و در عالم واقعی، هیچکس نمیداند که آیا اساساً جنگی اتفاق افتاده است یا خیر.
فارغ از دیدگاه ساختارشکنانهی بودریار، آنچه میتوان در نقد وی بر جنگ خلیج فارس دید، ساختن تصویر یک هژمون با دو ابزار قدرت نظامی و رسانه، توسط ایالات متحدهی آمریکاست. در بُعد فرهنگی نیز ایالات متحده با فرافکنی محصولات فرهنگی ناشی از منطق «صنعت فرهنگ» (Kulturindustrie) با استفاده از مدرنترین ابزارهای رسانهای روز، نظیر تلویزیونها، سینما، موزیک، اینترنت و... و همچنین با یکسانسازی کنشهای افراد مختلف با ساختن انواع مختلف سلیقهها و تحمیل آنها به افراد سراسر جهان، از فستفودها و مکدونالد گرفته تا لوازم بهداشتی و آرایشی و... سعی در فرافکنی قرائت آمریکایی از جهانی شدن لیبرالیستی داشته است.
در واقع میتوان دورهی پساشوروی را دورهای طلایی برای ایالات متحده و بسط نفوذ آن در ابعاد مختلف بر دنیا دانست. اما این نفوذ بلامنازع، از آغاز دههی دوم قرن بیستویکم با چالشهایی جدی در حوزههای مختلف، اعم از اقتصادی، فرهنگی، ژئوپلیتیک و نظامی، مواجه شده است. نظم تکقطبی دنیا اکنون به هم ریخته است و سرآغاز جلوه نمودن این بههمریختگی را میتوان در انقلابهای بیداری جهان اسلام دانست. در نتیجهی انقلابهای بیداری، اوضاع جهان اسلام، از مغرب عربی و کشورهایی همچون مصر و تونس و لیبی گرفته تا مشرق عربی و کشورهای حوزهی خلیج فارس و شبهجزیرهی عربستان، دستخوش تحولات بسیار عمیقی شدند. علیرغم سردرگمی ابتدایی غربیها در مورد این اتفاقات، استراتژی انحراف انقلابها از سویی و باز کردن میدانهای جدید برای فرار از اسلام سیاسیای که از دل ارادهی مردم و صندوقهای رأی در کشورهای انقلابی بیرون میآمد و بههمراه خشم انقلابی تودههای مسلمان فوران میکرد، در دستور کار ایالات متحده و غربیها قرار گرفت. بازگرداندن نسل جدید دیکتاتورهای نظامی غربگرا در مصر و انتقال اصطلاحاً «جهادگرایان» سنی تندرو سلفی از بیش از شصت کشور دنیا به سوریه و وقوع خونریزیهای بسیار، از جمله اقداماتی است که غرب برای نگه داشتن وضع موجود در نظم جهانی و حفظ موقعیت ایالات متحده در این نظم، انجام داده است.
آنچه بیداری اسلامی را در حوزهی تحولات جهانی برجسته میکند، رفتارهای غربیها در واکنش به این رفتارها و وقوع جنگهای نیابتی توسط دستنشاندههای آنان همچون شاخههای مختلف القاعده و گروههایی همچون داعش است که خونهای بسیاری را در جهان اسلام بر زمین ریخته و میریزد. خونریزیها و سبعیتهای تندروهای سلفی در غرب آسیا از سویی و از سوی دیگر، اتفاقاتی که در اروپا و در اوکراین افتاد و همچنین بازیگری کنشگرانی همچون چین، روسیه و ایران، نشاندهندهی شروع دورهی جدیدی در مناسبات بینالمللی است. وفاداری اکثریت مردم سوریه به بشار اسد و دفاع آنان در کنار دولت قانونی وی از کشورشان در مقابل اشغالگران محور غربی-عربی-عبری، دفاع تمامقد ایران از محور مقاومت و حکومت سوریه، حفاظت از جان مردم عراق در مقابل تکفیریهای داعش توسط ایران و همچنین پشتیبانی روسیه و چین از اسد در عرصههای مختلف، از مالی گرفته تا تسلیحاتی و سیاسی، و ناتوانی غرب از عملیاتی کردن وعدهی سقوط یکماههی بشار اسد که در چهار سال قبل داده شد، همه نشان از تغییر معادلات بینالمللی دارد.
علیرغم تبلیغات ضدایرانی بسیار زیاد، رئالیستهایی که در عرصهی سیاست خارجی آمریکا حضور دارند، بهخوبی به این نتیجه رسیدهاند که برای کنترل نظم جهانی موجود و همچنین در دست گرفتن مناسبات آیندهی جهانی، بایستی به اتحاد با ایران بیندیشند؛ چراکه از یکسو موقعیت ژئوپلیتیکی ایران در جهان بینظیر است، ثانیاً ایران یک قدرت منطقهای با نفوذ بسیار بالاست و ثالثاً متحدان آنان در منطقه، از درون حکومتهایی پوسیده و نامشروع دارند و در بُعد بینالمللی نیز با نقض قوانین اولیهی حقوق بشر در داخل آنها، اساساً حمایت از خود را ناممکن ساختهاند. عربستان سعودی بهعنوان مادر تروریستها و حکومتی که بیشترین تأثیر را بههمراه سازمان اطلاعات آمریکا در به وجود آوردن و حمایت از گروههای سلفی تندرو افغانستان در دههی هشتاد قرن بیستم گرفته تا داعش در قرن بیستویکم داشته، اکنون به پایان خط خود رسیده است و این را قبل از هرچیز، رئالیستهای غربی دریافتهاند.
زمانی مترنیخ برای مقابله با امواج انقلاب فرانسه با به وجود آوردن کنسرت اروپا، سعی کرد جلوی نفوذ و صدور این انقلاب را بگیرد، اما چنانکه تاریخ نشان داده است، این امواج آنچنان سهمگینانه بر ساحل کشورهای پادشاهی اروپا برخورد کرد که بسیاری از پادشاهان را در خود غرق نمود. پس از انقلاب اسلامی ایران در اواخر دههی هفتاد میلادی و شروع موجی جدید از بیداری اسلامی، بخشی از نقش مقابله با صدور انقلاب اسلامی بهعهدهی چند کشور منطقهای، که ذیل عنوان شورای همکاری خلیج فارس گرد آمده بودند، گذاشته شد. پروژهی کنترل ایران انقلابی شکست خورد و با شروع موج بعدی بیداری اسلامی در اوایل دههی دوم قرن بیستویکم، یک بار دیگر غربیها سعی در استفاده از سلطنتهای مطلقهی محافظهکار برای کنترل امواج انقلاب نمودهاند و باز هم این وظیفه برعهدهی عربستان سعودی گذاشته شده است تا ضمن صیانت از خود در مقابل خواست مردم مسلمان (که اجرای احکام واقعی اسلام است)، وضع موجود نظم جهانی را پاسبانی کند و حافظ منافع غرب و ایالات متحده باشد.
اما تاریخ نشان داده است همچنانکه مترنیخ نتوانست جلوی امواج صدور انقلاب فرانسه را بگیرد و همچنانکه نتوانستند مانع صدور انقلاب ایران شود، نخواهند توانست موج اخیر بیداری اسلامی را سرکوب کنند.
نظم آیندهی جهانی، که نظمی آسیایی و چندقطبی است، در میانمدت خود را به تثبیت خواهد رسانید و این یعنی شکست پروژهی جهانیسازی لیبرالیستی با قرائت آمریکایی آن و ظهور پارادایمهای جدید در حوزهی جهانی شدن که یکی از مهمترین و جدیترین آنها، پارادایم اسلامی با محوریت ایران است.