والتر راسل مید وضع ناگوار ژئوپلتیک ایالات متحده را اینگونه ترسیم میکند که ائتلاف نیرومندی از قدرتهای غیر لیبرال ـ چین و روسیه ـ مصمم است وضعیت پس از جنگ سرد و نظم جهانی تحت رهبری آمریکا را که پشت آن وضعیت است، تغییر دهد. او میگوید این کشورها در اوراسیا در حال ساخت پایگاههای نفوذی هستند تا بنیانهای رهبری ایالات متحده و نظم جهانی را تهدید کنند. از این رو ایالات متحده باید خوشبینی خود را مورد بازنگری قرار دهد؛ از جمله این باور پس از جنگ سرد را که خیز کشورهای غیر غربی برای ملحق کردن آنها به غرب میتواند دنبال شود تا آنها با قوانین غربی بازی کنند. به عقیده مید، اکنون زمان مقابله با تهدیدهای این دشمنان ژئوپلتیک خطرناک است. اما آشوبطلبی مید براساس خوانش غیر دقیق از واقعیات قدرت مدرن است. عقاید او خوانش بد منطق و خصوصیات نظم موجود جهان است؛ جهانی که از تعاریف مید باثباتتر است. این خوانش باعث شده او قدرت این کشورها را بیش از حد تخمین بزند. این خوانش غیر دقیقی از چین و روسیه است که قدرتهای تجدیدنظرطلب تمام عیار نیستند بلکه در بهترین حالت اختلال ایجادکنندگان پارهوقتی هستند که نسبت به هم سوءظن بسیار دارند. این درست است که آنها به دنبال فرصتهایی برای مقاومت در برابر رهبری جهانی ایالات متحده هستند و اخیرا هم مانند گذشته در این مورد فشار بیشتری آوردهاند، به خصوص هنگام رویارویی با همسایگان خودشان، اما حتی این نزاعها هم بیشتر از ضعف رهبران و رژیمهای آنان نشات گرفته است تا قدرت آنها. آنها هیچ برچسب دلچسبی ندارند و وقتی نوبت به منافع در تضاد آنها برسد، روسیه و به خصوص چین عمیقا وابسته به اقتصاد جهان و نهادهای حاکم بر آن هستند.
مید همچنین مشکل سیاست خارجی ایالات متحده را اشتباه توصیف میکند. او استدلال میکند که از زمان پایان جنگ سرد، ایالات متحده مسائل ژئوپلتیک مربوط به قلمرو و حوزههای نفوذ را نادیده گرفته و در عوض تاکید خوشبینانهای بر ساخت نظم جهانی داشته است. اما این هم مقوله درستی نیست. ایالات متحده بر مسائل نظم جهانی، از قبیل کنترل سلاح و تجارت متمرکز نیست به این خاطر که فرض میکند تضاد ژئوپلتیک دیگر وجود خارجی ندارد بلکه چنین اقداماتی را به دقت انجام میدهد چرا که میخواهد رقابت قدرتهای بزرگ را مدیریت کند. ساخت نظم، پایان ژئوپلتیک نیست، بلکه چگونگی پاسخ به پرسشهای ژئوپلتیک است.
در واقع، ساخت نظم جهانی تحت رهبری آمریکا با پایان جنگ سرد شروع نشده بلکه آمریکا با این نظم بود که جنگ سرد را برد. در 70 سال گذشته پس از جنگ جهانی دوم، واشنگتن متعهد به ساختن نظامی پراکنده از نهادهای چندجانبه، متحدان، توافقات تجاری و شراکت سیاسی بوده است. این طرح به کشورها کمک کرده در حلقه ایالات متحده قرار بگیرند و به تقویت هنجارها و قوانین جهانی یاری رسانده که به نوبه خود مشروعیت حوزههای نفوذ به سبک قرن نوزدهم، تسلط منطقهای و دستاندازی به قلمروها را زیر سوال میبرد و به ایالات متحده ظرفیتها، شراکتها و اصولی عطا کرده که با تجدیدنظرطلبان و اختلال ایجادکنندگان قدرتمند امروز مقابله کند. اتحادها، شراکتها، چندقطبی بودن، دموکراسی و... ابزار رهبری ایالات متحده و در مشکلات ژئوپلتیک قرن بیست و یکم در حال برد هستند.
غول نجیب
در سال 1904، هالفورد مکیندر، جغرافیدان انگلیسی نوشت که قدرت بزرگی که بر قلب اوراسیا کنترل داشته باشد فرماندهی «جزیره جهان» و بنابراین خود جهان را در دست خواهد داشت. به عقیده مید، اوراسیا دوباره جایزه بزرگ ژئوپلتیک شده است. او استدلال میکند که چین و روسیه در حدود این ابرقاره در جستوجوی گسترش حوزههای نفوذ و به چالش کشیدن منافع آمریکا هستند و تدریجا اما بیرحمانه در تلاشند تا بر اوراسیا غلبه یابند و بدین وسیله ایالات متحده و بقیه جهان را تهدید کنند اما این نگرش واقعیت عمیقتری را نادیده میگیرد. به لحاظ ژئوپلتیک (به جز دادههای دموگرافیک، سیاست و عقاید)، آمریکا مزیتی قطعی بر چین و روسیه دارد. گرچه ایالات متحده بدون شک از اوج هژمونی خود در دوره تکقطبی پایین خواهد آمد، ولی قدرتش همچنان بدون رقیب است. ثروت آن و مزیتهای فناوری آن برای چین و روسیه بسیار دور از دسترس ماندهاند. اقتصاد در حال احیای آن نیز که حالا با منابع عظیم و جدید گاز طبیعی هم مزین آن شده، به آمریکا اجازه میدهد حضور نظامی و تعهدات امنیتی خود را در جهان حفظ کند.
در واقع، واشنگتن از قدرتی منحصر به فرد برخوردار است که دوستان و کشورهای نفوذ را برایش همراه میآورد. براساس مطالعهای که توسط برتاشلی لیدز، دانشمند سیاسی انجام شده، ایالات متحده مشارکت نظامی خود را با بیش از 60 کشور جهان افزایش داده در حالی که روسیه هشت متحد رسمی و چین تنها یک متحد رسمی (کره شمالی) دارد. همان طور که یک دیپلمات بریتانیایی سالها پیش گفته: «چین اصولا متحد نمیشود.» اما ایالات متحده میشود و دو منفعت بزرگ به دست میآورد: اتحادها نه تنها پایهای جهانی برای القای قدرت آمریکا فراهم میآورند بلکه بار حفظ امنیت را هم بر دوش همه توزیع میکنند. قابلیتهای نظامی این نظام اتحاد آمریکا دههها بر آنچه چین و روسیه به آن خواهند رسید غلبه خواهد داشت.
و بعد بحث سلاحهای هستهای است. این سلاحها که ایالات متحده، چین و روسیه همه آن را در اختیار دارند، از دو طریق به ایالات متحده کمک میکند. اولا این سلاحها احتمال جنگ قدرتهای بزرگ را کاهش میدهند. این سلاحها فرصتهایی را برای قدرتهای بزرگ گذشته، مانند آمریکا در جنگ جهانی دوم فراهم آوردهاند تا نظم بینالمللی خودشان را درست کنند. اما عصر اتمی چین و روسیه را از این فرصت محروم کرده است. دوما سلاحهای هستهای چین و روسیه را امنتر میکند چرا که به آنها تضمین میدهد ایالات متحده هرگز به آنها تجاوز نخواهد کرد. این مساله خوبی است زیرا احتمال این را که آنها به اقدامات ناامیدکننده متوسل شوند، احتمال ایجاد ناامنی و خطر جنگ و تخریب نظم لیبرال را کاهش میدهد.
جغرافیا مزیتهای دیگر ایالات متحده را تقویت میکند. این کشور به عنوان تنها قدرت بزرگی که توسط قدرتهای بزرگ دیگر احاطه نشده کمتر تهدیدکننده دیگر کشورها و قادر بوده در طول قرن گذشته بدون آغاز جنگ خیز بردارد. پس از جنگ سرد، وقتی که آمریکا تنها ابرقدرت جهان بود، دیگر قدرتهای جهان که بسیار از او دور بودند، حتی تلاشی برای برقراری توازن علیه آمریکا نکردند. در واقع موقعیت جغرافیایی ایالات متحده باعث شده دیگر کشورها بیشتر نگران رها شدن باشند تا استیلا. متحدان در اروپا، آسیا و خاورمیانه به دنبال کشاندن آمریکا به سوی داشتن نقشی بزرگتر در مناطق آنها بودهاند. نتیجه همان است که گر لوندستاد «امپراتوری مدعو» میخواند.
مزیت جغرافیایی ایالات متحده در آسیا کاملا مشهود است. بیشتر کشورهای این قاره چین را به عنوان خطر بالقوه میبینند ـ دست کم به خاطر نزدیکی به آن ـ تا آمریکا. به جز ایالات متحده تمام قدرتهای عمده جهان در مناطقی که به لحاظ ژئوپلتیک پرازدحام است قرار دارند؛ مناطقی که در آنها تغییر در قدرت، عموما باعث متوازنسازی متقابل میشود. چین این قوه محرکه را درک کرده که میبیند کشورهای اطرافش با مدرنیزه کردن ارتش و تقویت اتحادهایشان با آمریکا به چین واکنش نشان میدهند. روسیه برای دههها این را میدانسته و اخیرا در اوکراین با این مساله روبهرو شده است، روسیه در سالهای اخیر هزینههای ارتش را افزایش داده و به دنبال نزدیکی با اتحادیه اروپا بوده است.
انزوای جغرافیایی همچنین باعث شده ایالات متحده اصولی جهانی را ابداع کند که با آنها اجازه مییابد به مناطق مختلف دنیا دسترسی داشته باشد. این کشور مدتها سیاست در باز و اصل خودگردانی و استعمار متقابل را ارتقا داده است. اواخر دهه 1930، سوال عمده پیش روی آمریکا این بود که فضای ژئوپلتیک یا «ناحیه بزرگ» چقدر باید بزرگ باشد تا آمریکا را در جهان امپراتورها قدرتمند بداند. جنگ جهانی دوم جواب را روشن کرد: شکوفایی و امنیت کشور، بستگی به دسترسی به تمام مناطق جهان داشت و در دهههای بعد که استثنائات مهم و زیانباری از قبیل ویتنام پیش آمد، آمریکا اصول پساامپریالیستی را پذیرفت.
در طول این سالهای پس از جنگ سرد بود که ژئوپلتیک و ایجاد نظم یکی شدند. یک چارچوب بینالمللی لیبرال پاسخی بود که دولتمردانی مانند دین اکسون، جرج کنان و جرج مارشال برای به چالش کشیدن توسعهطلبی شوروی پیشنهاد کردند. نظامی که آنها بنا کردند تقویت شد و ایالات متحده و متحدانش را به ضرر مخالفان غیر لیبرال توسعه داد. این نظام همچنین اقتصاد جهان را پایدار کرد و سازوکارهایی را برای حل مشکلات جهانی مستقر کرد. پایان جنگ سرد هم منطق پشت این طرح را تغییر نداده است.
اصول لیبرالی که واشنگتن آنها را پیش میبرد در بیشتر جهان خوهان دارد چرا که با نیروهای مدرنیزهکننده رشد اقتصادی و پیشرفت اجتماعی هماهنگ هستند. همان طور که چارلز مایر، تاریخدان میگوید، ایالات متحده موج مدرنیزاسیون قرن بیستم را شکل داد. اما برخی استدلال کردهاند که این موافقت بین طرح آمریکایی و نیروهای مدرنیته در سالهای اخیر تضعیف شده است. به باور آنها بحران مالی 2008، نقطه عطف تاریخیای در جهان شد که در آن ایالات متحده نقش جلودارش در تسهیل پیشرفت اقتصادی را از دست داد.
با این وجود اگر این مساله هم درست باشد، به سختی میتوان گفت که چین و روسیه جایگزین آمریکا شدهاند. حتی مید هم نمیگوید که چین و روسیه مدل مدرنیته جدیدی به دنیا عرضه کردهاند. اگر این قدرتهای غیر لیبرال واقعا واشنگتن و بقیه جهان لیبرال و کاپیتالیست را تهدید میکنند، باید بتوانند موج بزرگ بعدی مدرنیزاسیون را ایجاد کنند، که محتمل نیست بتوانند.
خیز دموکراسی
نگرش مید به رقابت بین آمریکا و چین و روسیه بر سر اوراسیا، گذار عمیق موجود در قدرت را نادیده میگیرد: «افزایش استیلای دموکراسی کاپیتالیست و لیبرال. بسیاری از دموکراسیهای لیبرال اکنون با رشد اقتصادی پایین، نابرابری اجتماعی و عدم ثبات سیاسی دست و پنجه نرم میکنند، اما گسترش دموکراسی لیبرال در سراسر جهان که از اواخر دهه 1970 شروع شد و پس از جنگ سرد شتاب گرفت، به شدت موقعیت ایالات متحده را تقویت کرده و حلقه ژئوپلتیک پیرامون چین و روسیه را تنگتر کرده است.»
فراموش کرده اینکه لیبرال دموکراسی روزگاری چقدر نادر بود، ساده است. لیبرال دموکراسی تا قرن بیستم، محدود به غرب و بخشهایی از آمریکای لاتین بود. اما پس از جنگ دوم جهانی با شکلگیری کشورهای مستقل، شروع به حرکت ورای آن مرزها کرد. در طول دهه 1950، 1960 و اوایل 1970، کودتاهای نظامی و دیکتاتورهای جدید جلوی گذار دموکراتیک را گرفتند اما اواخر 1970، آنچه دانشمند سیاسی ساموئل هانتینگتون «موج سوم» دموکراتیزاسیون نامید، جنوب اروپا، آمریکای لاتین و غرب آسیا را درنوردید. بعد جنگ سرد به پایان رسید و چند کشور پیشتر کمونیست در شرق اروپا زیر بال دموکراسی رفتند. تا اواخر دهه 1990، 60 درصد کشورها دموکراسی شده بودند.
گرچه برگشتهایی رخ داده اما روند قابل توجهتر، ظهور گروهی از قدرتهای دموکراتیک میانه، شامل برزیل، هند، اندونزی، مکزیک، کره جنوبی و ترکیه است. این دموکراسیهای در حال طلوع به عنوان سهامداران نظام بینالمللی عمل میکنند: همکاری چندجانبه میخواهند، به دنبال حقوق و مسئولیتهای بیشتر هستند و با ابزار صلحآمیز در حال افزایش نفوذ خود هستند.
چنین کشورهایی به نظم جهان لیبرال، وزن ژئوپلتیک بیشتری میدهند. همان طور که لری دیاموند، دانشمند سیاسی متذکر شده، اگر آرژانتین، برزیل، هند، اندونزی، آفریقای جنوبی و ترکیه جا پای اقتصادی خود را سفت کنند و حکومت دموکراتیک را هم تقویت کنند، گروه بیست که شامل ایالات متحده و کشورهای اروپایی نیز هست، باشگاه قدرتمندی از دموکراسیها خواهد شد که در آن روسیه، چین و عربستان سعودی تنها میمانند. خیز طبقه متوسط جهانی در کشورهای دموکراتیک، چین و روسیه را جدا کرده نه آن طور که مید میگوید آنها را تبدیل به ستیزهگران رهبری جهان کرده باشد.
در واقع این صعود دموکراتیک عمیقا برای هر دو کشور مشکلساز بوده است. در اروپای شرقی، کشورها و اقمار شوروی سابق دموکراتیک شدهاند و به غرب پیوستهاند. اقدامات ولادیمیر پوتین، رئیسجمهوری روسیه همان قدر که مسبب نگرانی است، منعکسکننده آسیبپذیری ژئوپلتیک روسیه هم هست، نه قدرت آن. در دو دهه گذشته، غرب به مرزهای روسیه نزدیکتر شده است. در سال 1999 جمهوری چک، مجارستان و لهستان وارد ناتو شدند. در سال 2004 هفت عضو سابق بلوک شرق هم به آنها پیوستند و در سال 2009 هم آلبانی و کرواسی چنین کردند. ضمنا شش جمهوری سابق شوروی هم با مشارکت با ناتو در «برنامه صلح» در مسیر پیوستن به این سازمان هستند. مید موفقیتهای پوتین در گرجستان، ارمنستان و کریمه را بیش از اندازه بزرگ میکند. پوتین گرچه جنگهای کوچکی را برده اما برنده کل جنگ نبوده. روسیه در حال خیز گرفتن نیست بلکه در حال تجربه یکی از بزرگترین تنشهای ژئوپلتیکی است که قدرتهای عمده در دوره مدرن تجربه کردهاند.
دموکراسی در حال احاطه چین نیز هست. اواسط دهه 1980، هند و ژاپن تنها دموکراسیهای آسیا بودند اما از آن زمان اندونزی، مغولستان، فیلیپین، کره جنوبی، تایوان و تایلند به این باشگاه پیوستهاند. میانمار (برمه) قدمهای محتاطانهای در جهت حکومت چندحزبی برداشته و چین متوجه این قدمها و نزدیک شدن روابط این کشور با آمریکا هست. چین اکنون در منطقهای قطعا دموکراتیک زندگی میکند.
این تغییرات سیاسی چین و روسیه را در موضع دفاعی قرار داده است. اتفاقات اخیر در اوکراین را در نظر بگیرید. وقایع اقتصادی و سیاسی در بیشترین این کشور رو به غرب دارد، روندی که پوتین را میترساند. تنها منبع قدرت او ایستادگی مقابل اوکراین است تا در برابر اتحادیه اروپا مقاومت کند و در حلقه روسیه بماند. گرچه پوتین ممکن است قادر باشد کریمه را تحت کنترل روسیه نگه دارد، اما امکان دستاندازی او به باقی این کشور در حال افت کردن است. همان طور که رابرت کوپر، دیپلمات اتحادیه اروپا میگوید: «پوتین میتواند لحظهای را که اوکراین با غرب متحد میشود به تعویق بیندازد اما نمیتواند جلوی آن را بگیرد.» در واقع اقدامات پوتین در جهت تسریع حرکت اوکراین به سوی اروپا خدمت میکند.
چین هم در تایوان با وضع مشابهی روبهرو است. رهبران چین به جد معتقدند که تایوان بخشی از چین است اما تایوانیها چنین تصوری ندارند. گذار دموکراتیک این جزیره باعث شده ادعای ملت بودن ساکنان آن مشروعتر شود و عمیقتر درک شود. مطالعهای در سال 2011 معلوم کرد که اگر تایوانیها از عدم حمله چین به تایوان مطمئن باشند، 80 درصد آنها از اعلام استقلال حمایت میکنند. چین هم مثل روسیه کنترل ژئوپلتیک بر منطقه خود را میخواهد اما گسترش دموکراسی به تمام نقاط آسیا، استیلا به سبک قدیم را تنها راه رسیدن به این هدف کرده و این گزینه هم هزینهبر و در نهایت به ضرر خود آنها خواهد بود.
در حالی که خیز کشورهای دموکراتیک زندگی را برای چین و روسیه سختتر میکند، جهان را برای آمریکا امنتر خواهد کرد. این دو قدرت ممکن است رقبای ایالات متحده به شمار آیند، اما این رقابت در زمینی بسیار ناهموار در حال رخ دادن است: «ایالات متحده بیشترین دوستها را دارد که تواناترینها هم هستند. واشنگتن و متحدانش دارای 75 درصد بودجه نظامی جهان هستند و دموکراتیزاسیون، چین و روسیه را در جعبهای ژئوپلتیک قرار خواهد داد.»
بازنگری در تجدیدنظر
مید نه تنها قدرت ایالات متحده و نظم جهانیای که ساخته را دست کم میگیرد، بلکه درجه مقاومت چین و روسیه را هم بیش از حد تخمین میزند. چین و روسیه بدون شک در آرزوی نفوذ منطقهای بیشتر هستند. چین ادعاهای خصمانهای در مورد حقوق بازرگانی دریایی و جزیرههای مورد مناقشه دارد و بازسازی ارتش را هم شروع کرده است. پوتین چشم به احیای سلطه روسیه در «خارج نزدیک» دارد. هر دوی اینها برابر رهبری آمریکا موضع میگیرند و هر وقت بتوانند علیه آن مقاومت میکنند.
اما چین و روسیه تجدیدنظرطلبان واقعی نیستند. شلوم بنامی وقتی وزیر خارجه اسرائیل بود گفته بود که سیاست خارجی پوتین «بیشتر منعکسکننده خشم روسیه از در حاشیه رفتن این کشور به لحاظ ژئوپلتیک است تا جنگی برای یک امپراتوری در حال رشد.» چین البته یک قدرت واقعی در حال رشد است و این مساله رقابت خطرناکی را با متحدان آمریکا در آسیا رقم خواهد زد. اما چین فعلا در تلاش برای شکستن این اتحاد یا کنار زدن نظام گستردهتر امنیت منطقه در اتحادیه کشورهای جنوب شرق آسیا و مجمع غرب آسیا نیست و حتی اگر چین جاهطلبی آن را داشته باشد که بالاخره این کار را بکند، باید توجه داشت که شراکتهای امنیتی ایالات متحده در منطقه در حال قویتر شدن هستند. چین و روسیه در بیشترین حالت ایجادکننده اختلال هستند. اما آنها منافعی ندارند که باعث شود قوانین و نهادهای موجود جهانی را به چالش بکشند.
در واقع گرچه آنها مخالف این هستند که آمریکا در بالای نظام ژئوپلتیک فعلی باشد، اما منطق این چارچوب را میپذیرند و دلایل خوبی هم برای آن دارند. سیاست باز بودن، دسترسی به تجارت، سرمایهگذاری و فناوری را از دیگر جوامع ممکن میسازد. قوانین به آنها ابزاری برای محافظت از تمامیت ارضی و منافع آنها میدهد. به رغم مناقشاتی بر سر ایده جدید «مسئولیت محافظت» (که به طور گزینشی اعمال شده است)، نظم موجود جهانی به هنجارهای قدیمی تمامیت ارضی و عدم مداخله احترام میگذارد. این اصول «وست فالین» بستر سیاست جهان ماندهاند و چین و روسیه منافع ملی خود را به این اصول گره زدهاند.
پس جای تعجب ندارد که چین و روسیه عمیقا در نظم بینالمللی موجود گره خورده باشند. هر دو اعضای دائم شورای امنیت سازمان ملل متحد هستند که حق وتو دارند و هر دو فعالانه در سازمان تجارت جهانی، صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی و گروه بیست مشارکت میکنند. آنها خودیهای ژئوپلتیکی هستند که در دولتمداری جهانی پشت میزهای ارشد نشستهاند.
چین به رغم ترقی سریعش دستور کار جاهطلبی جهانی ندارد و بر داخل متمرکز مانده تا حکمرانی حزب را حفظ کند. بعضی روشنفکران چینی و چهرههای سیاسی از قبیل یان زئوتونگ و ژو چنگهو، فهرستی از اهداف تجدیدنظرطلبانه دارند. آنها نظام غربی را تهدید میبینند و در انتظار روزی هستند که چین نظم جهانی را بازسازماندهی کند. اما صدای آنها به الیت سیاسی نمیرسد. در واقع، رهبران چین از فراخوانهای اولیه خود برای تغییر فاصله گرفتهاند. حزب کمونیست چین در سال 2007 در نشست کمیته مرکزی حزب پیشنهادات درباره «نظم اقتصادی بینالمللی جدید» را با اصلاحات میانهروتر که بر عدالت تمرکز داشتند جایگزین کرد. دانشمند چینی، وانگ ژیسی استدلال کرده که این اقدام «مکارانه اما مهم» است چرا که جهتگیری چین را به سمت اصلاحطلبی جهانی تغییر میدهد. چین اکنون نقش بیشتری در صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی، صدای بلندتری در نشستهایی مانند گروه بیست و استفاده جهانی گستردهتری از ارز ملیاش را میخواهد. این دستور کار کشوری نیست که در حال تلاش برای تجدید نظر در نظم اقتصادی است.
چین و روسیه همچنین از اعضای معتبر باشگاه هستهای هستند. بخش عمده تسویه جنگ سرد بین ایالات متحده و جماهیر شوروی (و بعد روسیه) تلاش برای محدود کردن سلاحهای اتمی بوده است. گرچه روابط آمریکا و روسیه از آن زمان بدتر شده، اما مولفه هستهای توافق آنها پایدار است. در سال 2010، مسکو و واشنگتن پیمان استارت جدید را امضا کردند که کاهش دوطرفه تسلیحات هستهای دوربرد را مورد تاکید قرار میدهد.
چین قبل از دهه 1990 در قضیه هستهای بیگانه بود. گرچه سلاحی متوسط داشت، اما خود را صدای جهان در حال توسعه غیر هستهای میدانست و از توافقات کنترل تسلیحات انتقاد میکرد. اما از آن زمان تغییر جهتی قابل ملاحظه پدیدار شده و چین حامی توافقات هستهای مانند پیمان عدم گسترش سلاحهای هستهای (NPT) و پیمان جامع ممنوعیت آزمایشهای هستهای شده است. چین دکترینی دارد که براساس آن تسلیحاتش را کوچک نگاه داشته و تمام نیروی هستهایاش را هم از وضعیت هشدار خارج کرده است. چین همچنین نقشی فعال در نشست امنیت هستهای داشت که ابتکار پیشنهادی اوباما در سال 2009 بود و به «فرآیند» P5 هم که تلاشی برای امن ساختن تسلیحات هستهای است، ملحق شده است.
چین و روسیه در میان بازه گستردهای از مسائل، بیشتر مانند قدرتهای بزرگ مستقر عمل میکنند تا قدرتهای تجدیدنظرطلب. آنها اغلب حامی چندقطبی بودن هستند اما آمریکا و دیگر دموکراسیهای قدرتمند هم در بسیاری از مواقع چنین میکنند و بالاخره چین و روسیه از قوانین و نهادهای جهانی برای پیشبرد منافع خود استفاده میکنند. نزاع آنها با ایالات متحده حول به دست آوردن قدرت در نظم موجود و دستکاری آن در جهت تناسب با نیازهای آنان است. آنها مشتاقند که موقعیت خود را در این نظام تقویت بخشند اما برای جایگزین کردن آن تلاشی نمیکنند.
در نهایت اگر چین و روسیه تلاش کنند شرایط بنیادین نظم کنونی جهان را به چالش بکشند، این ماجراجویی علیه خود آنها تمام میشود. این قدرتها تنها علیه ایالات متحده نیستند بلکه باید با نظمی که در جهان سازمان یافته و عمیقا پا گرفته مجادله کنند؛ نظمی که در آن کشورهای لیبرال و کاپیتالیست و دموکراتیک غلبه دارند. این نظم از سوی شبکهای از متحدان، نهادها، چانهزنیهای ژئوپلتیک، کشورهای تحت حمایت و شراکتهای دموکراتیک تحت رهبری آمریکا پشتیبانی میشود. این نظم پویا و جامع از آب درآمده و به سادگی کشورهای در حال خیزش را پیوند داده است. این نظم ظرفیت رهبری مشترک را دارد، همان طور که در مثال نشستهای گروه هفت و گروه بیست میتوان دید. این نظم به کشورهای غیر غربی در حال خیزش اجازه میدهد تجارت و رشد کنند و محصول مدرنیزاسیون را تقسیم کنند. این نظم تنوع عجیبی از مدلهای سیاسی و اقتصادی را ـ سوسیال دموکراسی (اروپای غربی)، نئولیبرال (بریتانیل و ایالات متحده) و کاپیتالیست دولتی (شرق آسیا) ـ در خود جا داده است. شکوفایی تقریبا تمام کشورها ـ و ثبات دولتهای آنها ـ اصولا به این نظم وابسته است.
در عصر نظم لیبرال، تقلای تجدیدنظرطلبی کاری بینتیجه است. چین و روسیه در واقع این را میدانند. آنها تصور درستی از نظمی جایگزین ندارند. برای آنها روابط بینالمللی عمدتا جستوجوی تجارت و منابع، حفاظت از تمامیت ارضی و در صورت امکان تسلط منطقهای است. آنها نشان دادهاند که میلی به ساختن نظم خاص خود یا حتی پذیرفتن مسئولیت کامل نظم فعلی ندارند و هیچ تصور جایگزینی از پیشرفت اقتصادی و سیاسی در جهان ندارند. این کمبود مهمی است زیرا نظمهای بینالمللی به سادگی با قدرت کشور پیشرو افت و خیز نمیکنند بلکه موفقیت آنها به این بستگی دارد که آیا مشروع در نظر میآیند یا خیر و اینکه آیا واقعا مشکلات هم کشورهای ضعیف و هم کشورهای قدرتمند را حل میکنند یا خیر. در تقلا برای به چالش کشیدن نظم جهانی، چین و روسیه اصلا در بازی نیستند.
تحت این شرایط، ایالات متحده نباید تلاش خود برای تقویت نظم لیبرال را متوقف کند. جهانی که واشنگتن امروز در آن زندگی میکند جهانی است که باید آن را بپذیرد و استراتژی بزرگ باید پیگیری استراتژی دهههای گذشته باشد: تعهد عمیق جهانی. این استراتژیای است که ایالات متحده را از طریق تجارت، اتحاد، نهادهای چندجانبه و دیپلماسی به مناطق مختلف دنیا گره میزند؛ استراتژیای که رهبری آمریکا در آن نه فقط از طریق اعمال قدرت بلکه همچنین از طریق تلاش مستمر برای حل مشکلات جهانی و قانونگذاری مستقر میشود. این استراتژی دنیایی ایجاد میکند که مدافع منافع آمریکا است و دوستانه هم بنا میشود زیرا همان طور که رئیسجمهور جان اف کندی گفت، این دنیا دنیایی است که در آن «ضعفا در امنیت هستند و قدرتمندان عادل.»